#حجت الاسلام والمسلمین آقای ابوترابی که از اسرا بودند را خیلی اذیت می کرد.
می دانست #آقای ابوترابی #فرمانده و روحانی انقلابی است، به همین خاطر ضربات کابلی که می زد شدت بیشتری نسبت به دیگر #اسراء داشت، اما مرحوم ابوترابی هیچگاه شکایت نکرد و به ایشان احترام می گذاشت.
از هر فرصتی برای شکنجه روحی، روانی و جسمی #اسرا بویژه #آقای ابوترابی استفاده می کرد.
تنها امتیازش#شیعه بودنش بود.
خانواده اش به #روحانیون و #سادات احترام
می گذاشتند. اما #آقای ابوترابی در اردوگاه حکم #یک اسیر رو برایش داشت، نه یک #سید روحانی
یکروز با حالت دیگری وارد اردوگاه شد یک راست رفت سراغ #آقای ابوترابی و گفت:بیا اینجا کارت دارم...
#اسرا تعجب کردند و گفتند لابد شکنجه جدید و...😔
گفت خانواده ما #شیعه هستند و مادرم بارها سفارش #سادات رو بهم کرده بود. بارها بهم گفته بود مبادا ایرانی ها را اذیت کنی،😔
🍃🌷🍃
می دانست #آقای ابوترابی #فرمانده و روحانی انقلابی است، به همین خاطر ضربات کابلی که می زد شدت بیشتری نسبت به دیگر #اسراء داشت، اما مرحوم ابوترابی هیچگاه شکایت نکرد و به ایشان احترام می گذاشت.
از هر فرصتی برای شکنجه روحی، روانی و جسمی #اسرا بویژه #آقای ابوترابی استفاده می کرد.
تنها امتیازش#شیعه بودنش بود.
خانواده اش به #روحانیون و #سادات احترام
می گذاشتند. اما #آقای ابوترابی در اردوگاه حکم #یک اسیر رو برایش داشت، نه یک #سید روحانی
یکروز با حالت دیگری وارد اردوگاه شد یک راست رفت سراغ #آقای ابوترابی و گفت:بیا اینجا کارت دارم...
#اسرا تعجب کردند و گفتند لابد شکنجه جدید و...😔
گفت خانواده ما #شیعه هستند و مادرم بارها سفارش #سادات رو بهم کرده بود. بارها بهم گفته بود مبادا ایرانی ها را اذیت کنی،😔
🍃🌷🍃
✅آمدم چادر فرماندهی گروهان، تورجی نشسته بود.طبق معمول به احترام #سادات بلند شد.
🔺گفتم: شرمنده محمد آقا! من با یکی از دوستام قرار دارم. باید برم #مرخصی و تا عصر برمیگردم.
بی مقدمه گفت: نه! نمیشه!
🔺گفتم: رفیقم منتظر منه.
دوباره با جدیت گفت: همین که شنیدی. با تمام احترامی که برای #سادات داشت اما در فرماندهی خیلی جدی بود.
🔺عصبانی شدم. وقتی داشتم از چادر بیرون می آمدم، با ناراحتی گفتم:
👈"شکایت شما رو به مادرم میکنم"
هنوز چند قدمی از چادر دور نشده بودم، با پای برهنه دوید دنبال من. دستم را گرفت و گفت: "این چی بود گفتی؟"
🔺به صورتش نگاه کردم. خیس اشک بود.
بعد ادامه داد: این برگه مرخصی! ، سفید امضا کردم. هر چقدر دوست داری بنویس اما حرفت رو پس بگیر.
🔺گفتم: به خدا شوخی کردم، اصلا منظوری نداشتم. با دیدن حال و گریه ی او، خودم هم بغضم گرفت.
🔰راوی : سید احمد نواب
🌷 #شهید_محمد_رضا_تورجی_زاده
🕊شهادت : ۶۶/۵/۲ - ارتفاعات بانه
📚کتاب #یا_زهرا اثر گروه فرهنگی #شهید_ابراهیم_هادی
🍃🌺🌸✨🍃🌺🌸✨
🔺گفتم: شرمنده محمد آقا! من با یکی از دوستام قرار دارم. باید برم #مرخصی و تا عصر برمیگردم.
بی مقدمه گفت: نه! نمیشه!
🔺گفتم: رفیقم منتظر منه.
دوباره با جدیت گفت: همین که شنیدی. با تمام احترامی که برای #سادات داشت اما در فرماندهی خیلی جدی بود.
🔺عصبانی شدم. وقتی داشتم از چادر بیرون می آمدم، با ناراحتی گفتم:
👈"شکایت شما رو به مادرم میکنم"
هنوز چند قدمی از چادر دور نشده بودم، با پای برهنه دوید دنبال من. دستم را گرفت و گفت: "این چی بود گفتی؟"
🔺به صورتش نگاه کردم. خیس اشک بود.
بعد ادامه داد: این برگه مرخصی! ، سفید امضا کردم. هر چقدر دوست داری بنویس اما حرفت رو پس بگیر.
🔺گفتم: به خدا شوخی کردم، اصلا منظوری نداشتم. با دیدن حال و گریه ی او، خودم هم بغضم گرفت.
🔰راوی : سید احمد نواب
🌷 #شهید_محمد_رضا_تورجی_زاده
🕊شهادت : ۶۶/۵/۲ - ارتفاعات بانه
📚کتاب #یا_زهرا اثر گروه فرهنگی #شهید_ابراهیم_هادی
🍃🌺🌸✨🍃🌺🌸✨