🌹محفل شهدا🌹
600 subscribers
49.6K photos
42.1K videos
688 files
1.89K links
اللهم صل علی محمد وآل محمد و عجل الفرجهم اینجا محفل شهداست به محفل شهدا خوش آمدید
Download Telegram
بهش گفته بودندشما درس بخوانید برای آینده بهتره ،گفته بود اگر امکانش هست من را هم قبول کنید که به #سوریه برم. گفتند لااقل شما با لباس بیایید و برای #تبلیغ بروید که گفته بود اگر می‌شود من را همین طوری بپذیرید.😭
🍃🌷🍃
#محمود از آنجایی‌که در #جامعه‌المصطفی #درس می‌خواند به نوعی در #ایران بزرگ و تربیت شد. #شخصیت اصلی او در #ایران شکل گرفت.#علاقمندی زیادی به #شهید مزاری داشت.
🍃🌷🍃
#علاقمند بود که روی زندگی ایشان به عنوان یک آ#دم انقلابی و #مجاهد کار کند. البته هنوز شناخت زیادی درباره ایشان پیدا نکرده بود.
🍃🌷🍃
#محمود با #مادرش و #من خیلی رفتار #خوبی داشت. به #خواهر و #برادرش در درس #کمک می‌کرد. به من می‌گفت که بابا ما خیلی از دنیا عقب هستیم و باید خیلی کارها بکنیم.
🍃🌷🍃
به روایت از دوستان :
#پیکرش را با دو #شهید دیگر ، تحویل بنیاد #شهید داده و گذاشته بودند سردخانه . نگهبان سردخانه می گفت : یکی شان آمد به خوابم و گفت : " جنازه من رو فعلا تحویل خانواده ام ندید ! "
🍃🌷🍃
از خواب بیدار شدم . هرچه فکر کردم کدامیک از این دو نفر بوده ، نفهمیدم ؛ گفتم ولش کن ، خواب بوده دیگه . فردا قرار بود جنازه ها رو تحویل بدیم که شب دوباره #خواب #شهید رو دیدم.
🍃🌷🍃
دوباره همون جلمه رو بهم گفت . این بار فورا اسمشو پرسیدم  ،گفت #امیر ناصر سلیمانی . از خواب پریدم ، رفتم سراغ جنازه ها😭
🍃🌷🍃
روی سینه یکی شان نوشته بود " شهید امیر ناصر سلیمانی " . بعد ها متوجه شدم توی اون تاریخ ، خانواده اش در تدارک #مراسم #ازدواج #پسرشان بودند ؛ #شهید خواسته بود #مراسم #برادرش #بهم نخورد !😭
🍃🌷🍃
#صبح 20#فروردین خودم را درگیر کتاب آیین نامه کردم و سراغ تلویزیون نرفتم اما عصر #برادرش از منطقه ای پرسید که #مرتضی در #سوریه مشغول #نبرد بود چون زیر نویس شبکه خبر، از حمله به #سوریه و #شهادت گفته بود.
🍃🌷🍃
اسم محل را به یاد نداشتم. به چند نفر از #همکاران چابهار زنگ زدم تا اسم دقیق محل حضور #مرتضی را بپرسم اما دوستانش که از #شهادت #مرتضی خبر داشتند طفره رفتند و گفتند اسم شهر را می پرسند و خبر می دهند.
🍃🌷🍃
راهی آموزشگاه رانندگی شدم که در کلاس، از طرف پدر شوهرم تماسی داشتم اما رد دادم در این بین تماس ها از خطی ناشناس ادامه داشت و به ناچار پاسخ دادم.

مسئولی از من خواست خودم را به خانه  پدر شوهرم برسانم. آشفتگی و نگرانی بر قلب و جسمم حاکم شده بود. با آژانس تماس گرفتم و تاکسی خواستم اما سرگردان آن را لغو کردم.😭

با برادر #شهید تماس گرفتم و با هزاران اندیشه خوب و بد خودم را به خانه رساندم.😭
🍃🌷🍃
در منزل #پدر #مرتضی #غوغایی بود و دیدن آن همه آدم، پرچم و لباس های سیاه مرا غافل گیر کرده بود. خیلی ها انگار از #شهادت #مرتضی با خبر بودند، رمقی برای راه رفتن نداشتم، جلوی در نشستم و ...😭😭😭😭
🍃🌷🍃