🌹محفل شهدا🌹
596 subscribers
48.1K photos
40.5K videos
677 files
1.87K links
اللهم صل علی محمد وآل محمد و عجل الفرجهم اینجا محفل شهداست به محفل شهدا خوش آمدید
Download Telegram
يكي از آنهاخود را به مردن زده بود و #شهيد حراف ،ضمن حواله يك لگد جانانه به مزدور فوق ، اسلحه ای که او زیر پیراهنش پنهان کرده بود را به غنیمت میگیرد.
🍃🌷🍃
و اسرا نیز دقایقی بعد به پشت #جبهه تخلیه میشوند . همان #اسلحه به عنوان #تشویق این عمل #شجاعانه، به #شهید حراف اهدا میگردد.
🍃🌷🍃
#دهمین روز از #اردیبهشت ماه سال ۶۱# بود که #امیر خلبان #شهید علیرضا حراف در یکی از #پرواز های خود به همراه دیگر #همرزمش #امیر خلبان #شهید قدرت‌الله خدادادی در #عملیات بیت المقدس در حالیکه #مشغول به #انهدام تجهیزات دشمن بعثی بودند هدف #اصابت موشک قرار می گیرند و با #پیکری #سوخته دعوت حق را لبیک می گویند.
😭😭😭
🍃🌷🍃
{یاد #شهیدان با ذکر یک شاخه گل صلوات🌷}
🍃🌷🍃
سرانجام# امیرخلبان شهید علیرضا حراف هم درتاریخ ۱۳۶۱/۲/۱۰# در #آخرین پروازش در #عملیات بیت المقدس به آرزویش که همانا
#شهادت در راه #خدا🤍بود رسید.
🍃🌷🍃
#مزار#شهید :گلزار #شهدای شهر شیراز.
🍃🌷🍃
بعد از #محمد علی پدرمان در جبهه رفت و آمد می‌کرد اما سه ماه بعد از #شهادت محمد علی #دو قلو‌ها هم عزم رفتن کردند. ابتدا #محسن و بعد هم #مصطفی رفت.😔

بچه‌ ها در مغازه ی ماست‌ بندی کمک دست پدر و مادر بودند. مادر می‌گفت : اگر همه ی شما به جبهه بروید من دست تنها می‌مانم.

شش ماه بعد از رفتن #محسن ، مصطفی گفت : من هم می‌ روم. وقتی مصطفی می‌ خواست برود مادر مخالفت کرد. گفت : محمد علی که #شهید شد. #پدرتان که #جبهه است و #محسن هم که در منطقه است. تو هم که بروی من دست تنها می‌مانم و مغازه باید بچرخد. یکی دیگر از برادرهام هم در سیستان و بلوچستان سرباز بود.😔

اما #محسن می‌گفت : من باید بروم. اجازه نمی‌ دهم که #اسلحه ی برادرم زمین بماند. می‌ روم تا #انتقام محمد علی را بگیرم. محسن بعد از نوشتن #وصیتنامه و #گذراندن دوره ی آموزشی به جبهه رفت.😔

مادر به تمام مساجد و پایگاه‌های اطراف خانه و محله‌ مان سفارش کرده بود مصطفی را ثبت‌نام نکنند. اما برادرم به مسجد جامع گوهر دشت کرج رفت و ثبت‌ نام کرد.
بعد از #محمد علی پدرمان در جبهه رفت و آمد می‌کرد اما سه ماه بعد از #شهادت محمد علی #دو قلو‌ها هم عزم رفتن کردند. ابتدا #محسن و بعد هم #مصطفی رفت.😔

بچه‌ ها در مغازه ی ماست‌ بندی کمک دست پدر و مادر بودند. مادر می‌گفت : اگر همه ی شما به جبهه بروید من دست تنها می‌مانم.

شش ماه بعد از رفتن #محسن ، مصطفی گفت : من هم می‌ روم. وقتی مصطفی می‌ خواست برود مادر مخالفت کرد. گفت : محمد علی که #شهید شد. #پدرتان که #جبهه است و #محسن هم که در منطقه است. تو هم که بروی من دست تنها می‌مانم و مغازه باید بچرخد. یکی دیگر از برادرهام هم در سیستان و بلوچستان سرباز بود.😔

اما #محسن می‌گفت : من باید بروم. اجازه نمی‌ دهم که #اسلحه ی برادرم زمین بماند. می‌ روم تا #انتقام محمد علی را بگیرم. محسن بعد از نوشتن #وصیتنامه و #گذراندن دوره ی آموزشی به جبهه رفت.😔

مادر به تمام مساجد و پایگاه‌های اطراف خانه و محله‌ مان سفارش کرده بود مصطفی را ثبت‌نام نکنند. اما برادرم به مسجد جامع گوهر دشت کرج رفت و ثبت‌ نام کرد.
#ابوذر در مجلسی که احساس می‌کرد احتمال #گناه وجود دارد شرکت نمی‌کرد. مثلاً به خانه‌ای که در آن #ماهواره بود نمی‌رفت. یا غالباً به #عروسی‌ها نمی‌رفت و فامیل هم فهمیده بودند که نباید به او کارت دعوت به عروسی بدهند!
🍃🌷🍃
یا در مجلسی که #غیبت می‌شد، به فراخور #شرایط طرف #صحبت‌کننده، سعی می‌کرد #موضوع بحث را عوض کند یا #رک و راست درخواست می‌کرد #غیبت را کنار بگذارند.
🍃🌷🍃
#دوستان برادرم تعریف می‌کنند که گاهی همراه #ابوذر به #گلزار #شهدای گمنام💔 روستای‌مان می‌رفتند و در آنجا برادرم برای آنها #خطبه همام مولا علی(ع)🌷 را تفسیر می‌کرد.
🍃🌷🍃
#فرمانده‌اش تعریف می‌کرد عصر روز 13#فروردین 1395#، دشمن حمله می‌کند. #مدافعین حرم هم برای اینکه حمله دشمن را پس بزنند، تصمیم می‌گیرند از جناحین به آنها تک بزنند.
🍃🌷🍃
#فرمانده از #ابوذر می‌خواهد در #سنگر بماند و خودشان می‌روند. اما بعد #ابوذر خودش را به ایشان #می‌رساند. #فرمانده‌اش می‌گفت من #اسلحه کلاش #ابوذر را گرفتم و با آن یکی از تروریست‌ها که به شدت به‌سمت‌مان تیراندازی می کرد را زدم.
🍃🌷🍃
پیــرمرد گـــمنام

هر چقدر تقلا مے ڪردیم، #اسمش را نمے گفت. فقط وقتے با اصرارهاے ما مواجه مے شد مے گفت:بسیجے ام…پیرمردے گندمگون و چهار شانه بود.

یڪ بار ڪه براے #مرخصے رفته بودم قم،تو خیابان دیدمش. ڪنجڪاو شدم. #دنبالش ڪردم.رسیدم به یڪے از محله هاے فقیر نشین همین ڪه خواست در خانه را باز ڪند، من را دید. #رنگش پرید.لبخندے زد و با محبت مرا به داخل تعارف ڪرد.

پیرزنےنابینا به استقبال من آمد.پیرمرد گفت: همسرم است،تنها #فرزندمان ڪه #شهید شد،حتے #خاڪسترے هم از جنازه اش نیامد. مادرش آنقدر #گریه ڪرد که #نابینا شد. بعد هم به من گفت: برو نگذار تا #اسلحه ے پسرم زمین بماند.

پیرمرد چند ماه بعد تو عملیات #مفقودالاثر شد. وقتے برای بردن خبر پیرمرد،به همان محله رفتم اطلاعیه #فوت پیرزن،من را پشت در میخکوب ڪرد…

پ.ن:خدایاڪمڪ ڪن شـرمنـده ے شهـدا نشیم😔

#خاطره
منبع: ڪتاب بچه هاے محله توومن

•┈•••✾••┈•