او در #آخرین مسئولیت خود عهدهدار معاونت مهندسی نیروی قدس سپاه بود.
پس از #جنگسیوسه روزه و آسیب به جنوب لبنان و مناطق شیعهنشین، وی #رئیس ستاد بازسازی لبنان شد.
او در این بازسازی نهتنها به #بازسازی اماکن متعلق به شیعیان همت داشت بلکه ابتدا کلیساها و مساجد اهلسنت را بازسازی کرد. بازسازی و تعمیر پلها و جادههای آسیبدیده در جنگ و ساخت اماکن #فرهنگی و مذهبی برای شیعیان و مردم لبنان از اقدامات بابرکت این شهید بزرگوار است.
ساخت #بوستانها برای کودکان جنگزده لبنان، بذر محبت انقلاب اسلامی در دل کسانی بود که باغبان آن #شهیدشاطری است. گفتنی است شهید شاطری قبل از لبنان نیز عهدهدار پروژههای عمرانی در #افغانستان جنگزده بود.
او #همچنین مسئول ساخت مسیر بینالمللی میان ایران و افغانستان بهطول 120 کیلومتر بود که از مهمترین خطوط تجاری و از شریانهای حیاتی حملونقل بهشمار میرود و دو کشور را به هم مرتبط میسازد.
پس از #جنگسیوسه روزه و آسیب به جنوب لبنان و مناطق شیعهنشین، وی #رئیس ستاد بازسازی لبنان شد.
او در این بازسازی نهتنها به #بازسازی اماکن متعلق به شیعیان همت داشت بلکه ابتدا کلیساها و مساجد اهلسنت را بازسازی کرد. بازسازی و تعمیر پلها و جادههای آسیبدیده در جنگ و ساخت اماکن #فرهنگی و مذهبی برای شیعیان و مردم لبنان از اقدامات بابرکت این شهید بزرگوار است.
ساخت #بوستانها برای کودکان جنگزده لبنان، بذر محبت انقلاب اسلامی در دل کسانی بود که باغبان آن #شهیدشاطری است. گفتنی است شهید شاطری قبل از لبنان نیز عهدهدار پروژههای عمرانی در #افغانستان جنگزده بود.
او #همچنین مسئول ساخت مسیر بینالمللی میان ایران و افغانستان بهطول 120 کیلومتر بود که از مهمترین خطوط تجاری و از شریانهای حیاتی حملونقل بهشمار میرود و دو کشور را به هم مرتبط میسازد.
داشتم در آشپزخانه برنج میشستم که #احمد کلید انداخت و در باز شد. وقتی در را باز کرد دیدم صورتش انگار ۲۰#سال #شکسته شده.😭😭😭
🍃🌷🍃
به در تکیه داد. همین طور #مبهوت مانده بودم. چند دقیقه همدیگر را نگاه کردیم بدون اینکه حرفی بزنیم، دلم از #تنهایی گرفته بود، #بغض کردم.😭
🍃🌷🍃
دستانم را گرفت و گفت: زهرا چیزی بگو دعوایم کن. میدانم در شرایط بدی تنهایت گذاشتم، اما اگر بدانی چه #ظلمها و #صحنههای دلخراشی در #سوریه دیدم!😭
🍃🌷🍃
#آخرین بار موقع رفتن گفت :
به #مأموریت یزد میروم و موقع تولد دخترمان برمیگردم. هر لحظه امکان داشت بچه به دنیا بیاید. استرس داشتم.😭
🍃🌷🍃
وقتی میخواست برود خم شد پایم را بوسید. گفت: #حلالم کن. 😭خندیدم و گفتم رفتن که حلال کردن نمیخواهد. مگر چه کار کردی؟ باشد حلالت کردم.😭
🍃🌷🍃
جلوی سالن پذیرایی ایستاده بودم.#احمد به دیوار حیاط تکیه داده بود. #پنج دقیقه فقط #نگاهم کرد😭 و #پلک نزد.😭 یک دفعه در را باز کرد و #رفت. دیدم با دست #اشکهایش را پاک میکند. از کوچه دور شد.
😭😭
🍃🌷🍃
🍃🌷🍃
به در تکیه داد. همین طور #مبهوت مانده بودم. چند دقیقه همدیگر را نگاه کردیم بدون اینکه حرفی بزنیم، دلم از #تنهایی گرفته بود، #بغض کردم.😭
🍃🌷🍃
دستانم را گرفت و گفت: زهرا چیزی بگو دعوایم کن. میدانم در شرایط بدی تنهایت گذاشتم، اما اگر بدانی چه #ظلمها و #صحنههای دلخراشی در #سوریه دیدم!😭
🍃🌷🍃
#آخرین بار موقع رفتن گفت :
به #مأموریت یزد میروم و موقع تولد دخترمان برمیگردم. هر لحظه امکان داشت بچه به دنیا بیاید. استرس داشتم.😭
🍃🌷🍃
وقتی میخواست برود خم شد پایم را بوسید. گفت: #حلالم کن. 😭خندیدم و گفتم رفتن که حلال کردن نمیخواهد. مگر چه کار کردی؟ باشد حلالت کردم.😭
🍃🌷🍃
جلوی سالن پذیرایی ایستاده بودم.#احمد به دیوار حیاط تکیه داده بود. #پنج دقیقه فقط #نگاهم کرد😭 و #پلک نزد.😭 یک دفعه در را باز کرد و #رفت. دیدم با دست #اشکهایش را پاک میکند. از کوچه دور شد.
😭😭
🍃🌷🍃
داشتم در آشپزخانه برنج میشستم که #احمد کلید انداخت و در باز شد. وقتی در را باز کرد دیدم صورتش انگار ۲۰#سال #شکسته شده.😭😭😭
🍃🌷🍃
به در تکیه داد. همین طور #مبهوت مانده بودم. چند دقیقه همدیگر را نگاه کردیم بدون اینکه حرفی بزنیم، دلم از #تنهایی گرفته بود، #بغض کردم.😭
🍃🌷🍃
دستانم را گرفت و گفت: زهرا چیزی بگو دعوایم کن. میدانم در شرایط بدی تنهایت گذاشتم، اما اگر بدانی چه #ظلمها و #صحنههای دلخراشی در #سوریه دیدم!😭
🍃🌷🍃
#آخرین بار موقع رفتن گفت :
به #مأموریت یزد میروم و موقع تولد دخترمان برمیگردم. هر لحظه امکان داشت بچه به دنیا بیاید. استرس داشتم.😭
🍃🌷🍃
وقتی میخواست برود خم شد پایم را بوسید. گفت: #حلالم کن. 😭خندیدم و گفتم رفتن که حلال کردن نمیخواهد. مگر چه کار کردی؟ باشد حلالت کردم.😭
🍃🌷🍃
جلوی سالن پذیرایی ایستاده بودم.#احمد به دیوار حیاط تکیه داده بود. #پنج دقیقه فقط #نگاهم کرد😭 و #پلک نزد.😭 یک دفعه در را باز کرد و #رفت. دیدم با دست #اشکهایش را پاک میکند. از کوچه دور شد.
😭😭
🍃🌷🍃
🍃🌷🍃
به در تکیه داد. همین طور #مبهوت مانده بودم. چند دقیقه همدیگر را نگاه کردیم بدون اینکه حرفی بزنیم، دلم از #تنهایی گرفته بود، #بغض کردم.😭
🍃🌷🍃
دستانم را گرفت و گفت: زهرا چیزی بگو دعوایم کن. میدانم در شرایط بدی تنهایت گذاشتم، اما اگر بدانی چه #ظلمها و #صحنههای دلخراشی در #سوریه دیدم!😭
🍃🌷🍃
#آخرین بار موقع رفتن گفت :
به #مأموریت یزد میروم و موقع تولد دخترمان برمیگردم. هر لحظه امکان داشت بچه به دنیا بیاید. استرس داشتم.😭
🍃🌷🍃
وقتی میخواست برود خم شد پایم را بوسید. گفت: #حلالم کن. 😭خندیدم و گفتم رفتن که حلال کردن نمیخواهد. مگر چه کار کردی؟ باشد حلالت کردم.😭
🍃🌷🍃
جلوی سالن پذیرایی ایستاده بودم.#احمد به دیوار حیاط تکیه داده بود. #پنج دقیقه فقط #نگاهم کرد😭 و #پلک نزد.😭 یک دفعه در را باز کرد و #رفت. دیدم با دست #اشکهایش را پاک میکند. از کوچه دور شد.
😭😭
🍃🌷🍃
پس از اینکه امکان #زیارت #شهرهای مذهبی #عراق برای #شیعیان کشورها مهیا شد #بلافاصله #موضوع #پیاده روی #اربعین و #موکبها را در شهرستان #شاهرود در قالب #راهاندازی #کاروانهای #اربعین شهر #بسطام #مدیریت کرد.
🍃🌷🍃
#آخرین #خدمت شون در #اربعین نیز
#موکب داری برای #پذیرایی
از #زائران #اربعین #امام حسین (ع)🌷 در #نجف اشرف بود، قبل از آخرین باری که برای #تفحص #اعزام و به #لقاءالله🤍برسد، برای دفاع از #حرم
#حضرت زینب (س)🌷 نیز به میدان نبرد با داعش رفت.
🍃🌷🍃
#شهید محمود در #سوریه و #عراق با #شجاعتهایش #زبانزد #فرماندهان #جبهه مقاومت میشود و همانجا نیز از #ناحیه #دست به درجه رفیع #جانبازی نائل میآید.
🍃🌷🍃
#مجروحیت ایشان به قدری #قوی بود که شاید اگر #بدن مقاوم #شهید محمود نبود، خیلی زودتر از اینها در راه #دفاع از حرمین #شهید میشد و این موضوعی بود که پزشکان هم به آن اذعان میکردند.
🍃🌷🍃
همچنین در سال ۹۸# نیز به #تفحص رفته بود و #آخرین بار که ایشان به خانه آمد، ایام #ولادت با سعادت #حضرت زهرا (س)🌷 بود که چند روزی به مرخصی آمد و دوباره در ایام #رجب و در آخرین روز #بهمن ماه ۹۹# به فیض #شهادت رسید.
🍃🌷🍃
🍃🌷🍃
#آخرین #خدمت شون در #اربعین نیز
#موکب داری برای #پذیرایی
از #زائران #اربعین #امام حسین (ع)🌷 در #نجف اشرف بود، قبل از آخرین باری که برای #تفحص #اعزام و به #لقاءالله🤍برسد، برای دفاع از #حرم
#حضرت زینب (س)🌷 نیز به میدان نبرد با داعش رفت.
🍃🌷🍃
#شهید محمود در #سوریه و #عراق با #شجاعتهایش #زبانزد #فرماندهان #جبهه مقاومت میشود و همانجا نیز از #ناحیه #دست به درجه رفیع #جانبازی نائل میآید.
🍃🌷🍃
#مجروحیت ایشان به قدری #قوی بود که شاید اگر #بدن مقاوم #شهید محمود نبود، خیلی زودتر از اینها در راه #دفاع از حرمین #شهید میشد و این موضوعی بود که پزشکان هم به آن اذعان میکردند.
🍃🌷🍃
همچنین در سال ۹۸# نیز به #تفحص رفته بود و #آخرین بار که ایشان به خانه آمد، ایام #ولادت با سعادت #حضرت زهرا (س)🌷 بود که چند روزی به مرخصی آمد و دوباره در ایام #رجب و در آخرین روز #بهمن ماه ۹۹# به فیض #شهادت رسید.
🍃🌷🍃
🌷 #هر_روز_با_شهدا_3428🌷
#آخرین_لحظههای_اسارت....
🌷سالها بود که حسرت نماز جماعت به دلمان مانده بود. روزی که قرار بود ما را آزاد کنند، نمایندگان صلیبسرخ آمدند و اسم همه را نوشتند. زمان حرکت، ظهر بود. بچهها گفتند: «اول نماز را بخوانیم بعد سوار ماشینها بشویم.»
🌷همه آماده شدند و در مقابل چشم صلیبیها و عراقیها ایستادیم به نماز جماعت. نماز که تمام شد، دیدم عراقیها با حسرت به ما نگاه میکردند. شیرینترین لحظه زندگیم، همان نمازی بود که در آخرین لحظههای اسارت به جماعت خواندم.
#راوی: آزاده سرافراز ممحمد کوراوند
📚 کتاب "نماز غریبانه"
#شهدا_را_ياد_كنيم_با_ذكر_صلوات
❤️اَلّلهُمَّـ؏عَجِّللِوَلیِّڪَالفَرَج❤️
#آخرین_لحظههای_اسارت....
🌷سالها بود که حسرت نماز جماعت به دلمان مانده بود. روزی که قرار بود ما را آزاد کنند، نمایندگان صلیبسرخ آمدند و اسم همه را نوشتند. زمان حرکت، ظهر بود. بچهها گفتند: «اول نماز را بخوانیم بعد سوار ماشینها بشویم.»
🌷همه آماده شدند و در مقابل چشم صلیبیها و عراقیها ایستادیم به نماز جماعت. نماز که تمام شد، دیدم عراقیها با حسرت به ما نگاه میکردند. شیرینترین لحظه زندگیم، همان نمازی بود که در آخرین لحظههای اسارت به جماعت خواندم.
#راوی: آزاده سرافراز ممحمد کوراوند
📚 کتاب "نماز غریبانه"
#شهدا_را_ياد_كنيم_با_ذكر_صلوات
❤️اَلّلهُمَّـ؏عَجِّللِوَلیِّڪَالفَرَج❤️
#رفتم سطل رو ازش بگیرم اما نداد
گفتم: شما چرا حاجی🥀؟!
همین طور که کار می کرد ، گفت:
یادت باشه ! فرمانده موقع جنگ برادر بزرگتر همه حساب میشه
اما در بقیه ی مواقع ، کوچک ترین و حقیرترین برادر اون ها...
🥀🥀🥀
#آخرین نفرے ڪہ از عملیات بر مےگشت خودش بود .
یِ ڪلاه خوُد سرش بود .
افتاد تہ دره ، حالا اون طرف دموڪرات ها بودن و آتیششونم سنگین .
تا نرفت ڪلاه خوُد رو بر نداشت ، بر نگشت .
گفتیم : اگہ شهید 🥀میشدے چے ؟؟
گفت : این بیت المال بود
#جاویدالاثر شهــــید احمد متوسلیان🥀
گفتم: شما چرا حاجی🥀؟!
همین طور که کار می کرد ، گفت:
یادت باشه ! فرمانده موقع جنگ برادر بزرگتر همه حساب میشه
اما در بقیه ی مواقع ، کوچک ترین و حقیرترین برادر اون ها...
🥀🥀🥀
#آخرین نفرے ڪہ از عملیات بر مےگشت خودش بود .
یِ ڪلاه خوُد سرش بود .
افتاد تہ دره ، حالا اون طرف دموڪرات ها بودن و آتیششونم سنگین .
تا نرفت ڪلاه خوُد رو بر نداشت ، بر نگشت .
گفتیم : اگہ شهید 🥀میشدے چے ؟؟
گفت : این بیت المال بود
#جاویدالاثر شهــــید احمد متوسلیان🥀
#پاسدار#شهید دفاع مقدس محمد پور حیدری
🍃🌷🍃
ایشان #برادر #شهید هم هست.
#برادرشون #محمد هم از #شهدای جنگ تحمیلی هستند.
🍃🌷🍃
معرفی #شهید و خانواده اش به روایت از #رزمنده بزرگوار آقای قاسم صادقی:
در روزهای اول #جنگ #شخصیتهایی داشتیم که هنوز #گمنام هستند، از جمله این افراد #خانمی معروف به «ننه مریم» با اسم شناسنامهای «گلناز گلبی» بود که اصالتش به خرم آباد برمیگشت؛ ولی در خرمشهر ساکن بود.
#روزهای اول #جنگ وقتی وارد #خرمشهر شدیم این خانم را دیدیم که مدام به بیمارستان شهر رفت و آمد دارد. فهمیدیم همراه با شوهرش «بابامراد پورحیدری» و 2# فرزندش جزو #مدافعان 34# روزه #خرمشهر هستند.
🍃🌷🍃
یکی از #کارهای مهم این خانواده #کسب اطلاعات از نیروهای دشمن بود که در جای جای شهر نفوذ کرده بودند.
#رزمندهها «ننه مریم» را #زینب زمان صدا میکردند و بعد از فوتش «مادر شهر» #لقب گرفت؛ #ننه مریم #آخرین زنی است که با سقوط #خرمشهر از شهر خارج شد و پس از #آزادی نیز #اولین نفری است که به #شهر وارد شد.
🍃🌷🍃
🍃🌷🍃
ایشان #برادر #شهید هم هست.
#برادرشون #محمد هم از #شهدای جنگ تحمیلی هستند.
🍃🌷🍃
معرفی #شهید و خانواده اش به روایت از #رزمنده بزرگوار آقای قاسم صادقی:
در روزهای اول #جنگ #شخصیتهایی داشتیم که هنوز #گمنام هستند، از جمله این افراد #خانمی معروف به «ننه مریم» با اسم شناسنامهای «گلناز گلبی» بود که اصالتش به خرم آباد برمیگشت؛ ولی در خرمشهر ساکن بود.
#روزهای اول #جنگ وقتی وارد #خرمشهر شدیم این خانم را دیدیم که مدام به بیمارستان شهر رفت و آمد دارد. فهمیدیم همراه با شوهرش «بابامراد پورحیدری» و 2# فرزندش جزو #مدافعان 34# روزه #خرمشهر هستند.
🍃🌷🍃
یکی از #کارهای مهم این خانواده #کسب اطلاعات از نیروهای دشمن بود که در جای جای شهر نفوذ کرده بودند.
#رزمندهها «ننه مریم» را #زینب زمان صدا میکردند و بعد از فوتش «مادر شهر» #لقب گرفت؛ #ننه مریم #آخرین زنی است که با سقوط #خرمشهر از شهر خارج شد و پس از #آزادی نیز #اولین نفری است که به #شهر وارد شد.
🍃🌷🍃
#ننه مریم به #شمع محفل ما تبدیل شده بود. بسیار #صریح و #رکگو بود، اگر اشتباهی از کسی میدید #سریع عنوان می کرد. خانمی #فهمیده و با #دانش سیاسی بالا که #مسئولین را به اسم می شناخت و #تحلیل های #سیاسی می کرد.
🍃🌷🍃
#ننه مریم را «زینب زمان» صدا می کردیم؛ چراکه در کوران #گلوله باران #مقاومت کرد و در برابر #خبرهای #سخت و #ناگوار #خم به ابرو نیاورد، با وجود #داغهایی که دید #شهر را #ترک نکرد تا زمانی که شهر سقوط کرد.
🍃🌷🍃
مادرم که تماس میگرفت و میخواست که به خانه بروم تا سری به او بزنم می گفتم من یک #ننه معنوی اینجا دارم، تا #آخرین روزهای حیات #ننه مریم تا سال 85# که به #رحمت خدا رفت از حالش با خبر می شدم و هر زمان به #خرمشهر می رفتم به او #سر می زدم.
🍃🌷🍃
🍃🌷🍃
#ننه مریم را «زینب زمان» صدا می کردیم؛ چراکه در کوران #گلوله باران #مقاومت کرد و در برابر #خبرهای #سخت و #ناگوار #خم به ابرو نیاورد، با وجود #داغهایی که دید #شهر را #ترک نکرد تا زمانی که شهر سقوط کرد.
🍃🌷🍃
مادرم که تماس میگرفت و میخواست که به خانه بروم تا سری به او بزنم می گفتم من یک #ننه معنوی اینجا دارم، تا #آخرین روزهای حیات #ننه مریم تا سال 85# که به #رحمت خدا رفت از حالش با خبر می شدم و هر زمان به #خرمشهر می رفتم به او #سر می زدم.
🍃🌷🍃
هر 2#پسر #ننه مریم در #آزادسازی #خرمشهر به #شهادت رسیدند. #مرتضی در #عملیات بیت المقدس به #شهادت رسید و #پیکرش را در گلزار #شهدای #آبادان به خاک سپردند.#محمد بعد از #آزادی در #پاکسازی #خرمشهر به #شهادت رسید و #پیکرش را در #جنت آباد به خاک سپردند.
🍃🌷🍃
#ننه در واقع #آخرین #خانمی بود که از #خرمشهر بیرون آمد و #اولین #خانمی بود که وارد #خرمشهر شد. کنار پل #خرمشهر گوسفندی را ذبح کرد در حالی که یک #پسرش #شهید شده #خانه اش #ویران شده بود با #کمک #رزمنده ها خانه اش را #بازسازی کرد و منتظر #همسرش شد.
🍃🌷🍃
#بابا مراد #چهار سال بعد از #اسارت به #کشور #بازگشت. در اثر #شکنجه های اسارت در سال 86# به #شهادت رسید و #ننه مریم هم 40#روز بعد از #دنیا رفت. الان اگر به سر #مزار #بی بی مریم بروید بالای #مزارش نوشته است «مادر یک شهر»😭
🍃🌷🍃
#ننه مریم #مادری که وقتی با #بدن #قطعه قطعه شده #پسرش در #خرمشهر مواجه شد، یک #پتو آورد و #اعضای بدن #شهیدش را جمع کرد و به #خاک سپرد.
😔
🍃🌷🍃
🍃🌷🍃
#ننه در واقع #آخرین #خانمی بود که از #خرمشهر بیرون آمد و #اولین #خانمی بود که وارد #خرمشهر شد. کنار پل #خرمشهر گوسفندی را ذبح کرد در حالی که یک #پسرش #شهید شده #خانه اش #ویران شده بود با #کمک #رزمنده ها خانه اش را #بازسازی کرد و منتظر #همسرش شد.
🍃🌷🍃
#بابا مراد #چهار سال بعد از #اسارت به #کشور #بازگشت. در اثر #شکنجه های اسارت در سال 86# به #شهادت رسید و #ننه مریم هم 40#روز بعد از #دنیا رفت. الان اگر به سر #مزار #بی بی مریم بروید بالای #مزارش نوشته است «مادر یک شهر»😭
🍃🌷🍃
#ننه مریم #مادری که وقتی با #بدن #قطعه قطعه شده #پسرش در #خرمشهر مواجه شد، یک #پتو آورد و #اعضای بدن #شهیدش را جمع کرد و به #خاک سپرد.
😔
🍃🌷🍃
وقتی قصد #رفتن کرد چمدانی از مادر امانت گرفت، بارش را از لباس، مسواک، خمیر دندان و ... سبک بست و شلواری که دیگر به پایش نشد و با #زخم ترکش به هم دوخته شد، چمدانی که گشوده نشد، نبات، آجیل محلی، عناب و انجیری که مادر در چمدان گذاشت تا #سوریه رفت و در چمدان #برگشتی #باقی ماند.😭
🍃🌷🍃
#دو برگ از دفترچه ای که #شب آخر با هم بودن #وصیت هایش را در آن نوشت، #قرض ها و #بدهی هایی که دوباره فهرست شد و چند روزی که در بیرجند بیشتر با #فامیل و#دوستانش گذراند و گفته و نگفته #حلالیت طلبید.😭
🍃🌷🍃
زمان رفتن که رسید، هواپیمای تهران که نشست وقتی #آخرین عکس ها را در فرودگاه گرفت به بهانه آشنا شدن با تیم و دوستان جدید، زود خداحافظی کرد😭 زود رفت تا #دل کندن #راحت تر باشد.😭
🍃🌷🍃
در یک ماهی که نبود هر روز تماس می گرفت و مانند همیشه از همه مسائل #خانواده و #طاها می پرسید اما نمی توانست به خوبی از وضعیت شان در #سوریه بگوید، می گفت #کارمان #سخت است #دعا کنید.
🍃🌷🍃
آن روزها کلاس رانندگی می رفتم و خودم را برای امتحان آماده می کردم، #مرتضی آخرین شب در تماس تلفنی گفت فردا پولی به حسابی واریز میکند که حتما از آن خبر می گیرد.
🍃
🍃🌷🍃
#دو برگ از دفترچه ای که #شب آخر با هم بودن #وصیت هایش را در آن نوشت، #قرض ها و #بدهی هایی که دوباره فهرست شد و چند روزی که در بیرجند بیشتر با #فامیل و#دوستانش گذراند و گفته و نگفته #حلالیت طلبید.😭
🍃🌷🍃
زمان رفتن که رسید، هواپیمای تهران که نشست وقتی #آخرین عکس ها را در فرودگاه گرفت به بهانه آشنا شدن با تیم و دوستان جدید، زود خداحافظی کرد😭 زود رفت تا #دل کندن #راحت تر باشد.😭
🍃🌷🍃
در یک ماهی که نبود هر روز تماس می گرفت و مانند همیشه از همه مسائل #خانواده و #طاها می پرسید اما نمی توانست به خوبی از وضعیت شان در #سوریه بگوید، می گفت #کارمان #سخت است #دعا کنید.
🍃🌷🍃
آن روزها کلاس رانندگی می رفتم و خودم را برای امتحان آماده می کردم، #مرتضی آخرین شب در تماس تلفنی گفت فردا پولی به حسابی واریز میکند که حتما از آن خبر می گیرد.
🍃