🌷 #هر_روز_با_شهدا_2996🌷
#قسمت_اول (٢ / ١)
#لحظه_شهادت_آخرین_نفر....
🌷از پشت سر صدای رگبار بلند شد. نگاه کردم. چیزی دیده نمیشد. تنها جرقه گلولهها بود که از مقابل هم میگذشتند. لحظهای بعد صداها خوابید و جز سیاهی چیزی دیده نمیشد. گم شده بودیم. جاده فاو _ ام القصر پیدا نبود. تا چشم کار میکرد سیاهی بود. فرمانده جلوتر از ما حرکت میکرد. ۱۵ نفر بودیم. گوشه و کنار چند تیربار کار میکرد. از آنها گذشتیم. همه ناامید به اطراف نگاه میکردند. این همه دعا و آرزو برای عملیات والفجر هشت. اون وقت حالا گم شدیم....
🌷فرمانده برگشت. عصبانی بود. – این جوری به هم روحیه میدین؟ خوب جنگه دیگه. هیچ کس حرفی نزد. به رفتن ادامه دادیم. جلوتر اتوبوسها و ایفا و نفربرهای عراقی ریخته بودند. همه منهدم. دود غلیظی از آنها بلند بود. – همین جا عملیات شده دیگه. این هم نشونیش. دارن میسوزن. – چشم بسته غیب میگی؟ از دور صدایی بلند شد. هیس هیچی نگین. چند نفر اونجان. چراغ قوه انداختیم. تعداد زیادی عراقی روی زمین خوابیده بودند. – خاموش کن. شاید زنده باشن. – یعنی خوابیدن؟ – چند نفر برن ببینن زندهان یا مرده.
🌷سه، چهار تا از بچهها رفتند طرفشان. اسلحهها را آماده کردیم. بچهها رسیدند بالای سر یک عراقی. نور چراغ قوه را انداختند توی چشمهایش. تکانی خورد و نیم خیز نشست. قبل از اینکه چیزی بگوید. کارش تمام شد. بچهها برگشتند. – زندهان بابا. خوابیدن. – مجبوریم باید رد شیم. با شلیک من همه شلیک کنن. صدای رگبار پانزده اسلحه تو منطقه پیچید. بعضی از آنها حتی فرصت بیدار شدن پیدا نکردند.
🌷تا خشاب عوض کنیم، پنج شش نفرشان فرار کردند. رفتیم دنبالشان. یکی از آنها نارنجکی پرتاب کرد. خوابیدیم روی زمین. نباید آنقدر نزدیک به هم حرکت میکردیم. صدای دومین و سومین نارنجک تو گوشم پیچید. ترکشها مثل زنبور از بالای سرم میگذشتند. ناله و الله اکبر و یا مهدی بچهها بلند شده بود. گوشه و کنار افتاده بودند. ترکش بدنهایشان را سوراخ سوراخ کرده بود. بلند شدم. خشم تمام وجودم را پر کرده بود. ماشه را فشار دادم....
#ادامه_در_شماره_بعدی....
#شهدا_را_ياد_كنيم_با_ذكر_صلوات
♥️اَلَّلهُمـّ؏جِّل لِوَلیــِـــڪَ الفَـرَجــــ
#قسمت_اول (٢ / ١)
#لحظه_شهادت_آخرین_نفر....
🌷از پشت سر صدای رگبار بلند شد. نگاه کردم. چیزی دیده نمیشد. تنها جرقه گلولهها بود که از مقابل هم میگذشتند. لحظهای بعد صداها خوابید و جز سیاهی چیزی دیده نمیشد. گم شده بودیم. جاده فاو _ ام القصر پیدا نبود. تا چشم کار میکرد سیاهی بود. فرمانده جلوتر از ما حرکت میکرد. ۱۵ نفر بودیم. گوشه و کنار چند تیربار کار میکرد. از آنها گذشتیم. همه ناامید به اطراف نگاه میکردند. این همه دعا و آرزو برای عملیات والفجر هشت. اون وقت حالا گم شدیم....
🌷فرمانده برگشت. عصبانی بود. – این جوری به هم روحیه میدین؟ خوب جنگه دیگه. هیچ کس حرفی نزد. به رفتن ادامه دادیم. جلوتر اتوبوسها و ایفا و نفربرهای عراقی ریخته بودند. همه منهدم. دود غلیظی از آنها بلند بود. – همین جا عملیات شده دیگه. این هم نشونیش. دارن میسوزن. – چشم بسته غیب میگی؟ از دور صدایی بلند شد. هیس هیچی نگین. چند نفر اونجان. چراغ قوه انداختیم. تعداد زیادی عراقی روی زمین خوابیده بودند. – خاموش کن. شاید زنده باشن. – یعنی خوابیدن؟ – چند نفر برن ببینن زندهان یا مرده.
🌷سه، چهار تا از بچهها رفتند طرفشان. اسلحهها را آماده کردیم. بچهها رسیدند بالای سر یک عراقی. نور چراغ قوه را انداختند توی چشمهایش. تکانی خورد و نیم خیز نشست. قبل از اینکه چیزی بگوید. کارش تمام شد. بچهها برگشتند. – زندهان بابا. خوابیدن. – مجبوریم باید رد شیم. با شلیک من همه شلیک کنن. صدای رگبار پانزده اسلحه تو منطقه پیچید. بعضی از آنها حتی فرصت بیدار شدن پیدا نکردند.
🌷تا خشاب عوض کنیم، پنج شش نفرشان فرار کردند. رفتیم دنبالشان. یکی از آنها نارنجکی پرتاب کرد. خوابیدیم روی زمین. نباید آنقدر نزدیک به هم حرکت میکردیم. صدای دومین و سومین نارنجک تو گوشم پیچید. ترکشها مثل زنبور از بالای سرم میگذشتند. ناله و الله اکبر و یا مهدی بچهها بلند شده بود. گوشه و کنار افتاده بودند. ترکش بدنهایشان را سوراخ سوراخ کرده بود. بلند شدم. خشم تمام وجودم را پر کرده بود. ماشه را فشار دادم....
#ادامه_در_شماره_بعدی....
#شهدا_را_ياد_كنيم_با_ذكر_صلوات
♥️اَلَّلهُمـّ؏جِّل لِوَلیــِـــڪَ الفَـرَجــــ