به روایت از مادر#شهیده:
من و همسرم دخترعمو، پسرعمو بودیم و صاحب هفت فرزندهستیم، دو دختر و پنج پسر،#زهرا، #چهارمین فرزند بود اما الان دیگر نیست.😭
🍃🌷🍃
#۱۸سال که داشت وارد #بیمارستان و #کار #پرستاری شد، ۲۰#سالگی ازدواج کرد، #خداوند به او #دو فرزند پسر داد که یکی از آنها ۲۱# سالش دارد و دیگری ۱۵#سال.
🍃🌷🍃
#دخترم همیشه #سرکار بود و مدام در #رفت و آمد، از شدت #دلتنگی هر چند وقت یکبار دعوتش میکردم به خانه بیاید حداقل ببینمش، به خاطر #مشغله کاری نمیتوانست،
🍃🌷🍃
برادران و خواهرش ا#و را خیلی #دوست داشتند، کسی نبود که #زهرا را #دوست نداشته نباشد، از #دوست و #آشنا گرفته تا #همکار و #بیماران در بیمارستان.
🍃🌷🍃
#زهرا همیشه #دغدغه #کارش را داشت و در دید همه یک #انسان خوب و به #تمام معنا بود.#اخلاق بسیار خوبی داشت، با همه #بیماران #خوب بود، همروستاییهایمان که به بیمارستان میرفتند #هوایشان را خیلی داشت.
🍃🌷🍃
#زهرا با وجود اینکه #بسیاری از آنها را #نمیشناخت اما چنان به آنها #میرسید که آنها هم به خاطر #تربیت این #فرزند #تحسینم میکردند، #دخترم #پرستار #نمونه بود،#هیچ کسی از او #نرنجید.😭
🍃🌷🍃
من و همسرم دخترعمو، پسرعمو بودیم و صاحب هفت فرزندهستیم، دو دختر و پنج پسر،#زهرا، #چهارمین فرزند بود اما الان دیگر نیست.😭
🍃🌷🍃
#۱۸سال که داشت وارد #بیمارستان و #کار #پرستاری شد، ۲۰#سالگی ازدواج کرد، #خداوند به او #دو فرزند پسر داد که یکی از آنها ۲۱# سالش دارد و دیگری ۱۵#سال.
🍃🌷🍃
#دخترم همیشه #سرکار بود و مدام در #رفت و آمد، از شدت #دلتنگی هر چند وقت یکبار دعوتش میکردم به خانه بیاید حداقل ببینمش، به خاطر #مشغله کاری نمیتوانست،
🍃🌷🍃
برادران و خواهرش ا#و را خیلی #دوست داشتند، کسی نبود که #زهرا را #دوست نداشته نباشد، از #دوست و #آشنا گرفته تا #همکار و #بیماران در بیمارستان.
🍃🌷🍃
#زهرا همیشه #دغدغه #کارش را داشت و در دید همه یک #انسان خوب و به #تمام معنا بود.#اخلاق بسیار خوبی داشت، با همه #بیماران #خوب بود، همروستاییهایمان که به بیمارستان میرفتند #هوایشان را خیلی داشت.
🍃🌷🍃
#زهرا با وجود اینکه #بسیاری از آنها را #نمیشناخت اما چنان به آنها #میرسید که آنها هم به خاطر #تربیت این #فرزند #تحسینم میکردند، #دخترم #پرستار #نمونه بود،#هیچ کسی از او #نرنجید.😭
🍃🌷🍃
۹#ماهی میشد که کنارم بود، چون داشت خانهاش را میساخت و با همسر و فرزندانش موقت آمده بودند پیش ما، ایام #کرونا بود، میدیدم که چقدر #زحمت میکشه.😭
🍃🌷🍃
#صبحها #سرکار بود و بعد از ظهر چند ساعتی در خانه #استراحت میکرد و ۹# شب باز میرفت #بیمارستان.
🍃🌷🍃
فردای آن روز که ساعت ۹#صبح که میآمد باز #هفت عصر باید #سرکار میبود، خیلی #استراحت نداشت. به محض اینکه به خانه میرسید میگفتم «عزیزم، باز هم میخواهی سر کار بروی؟»
🍃🌷🍃
می گفت،مادر خودت میدانی که #بیماران به ما #احتیاج دارند، اگر من نروم پس چه کسی باید باشد، چایم را میخورم و خستگی در میکنم و میروم».
🍃🌷🍃
گاهی اوقات میگفت خیلی خسته شدم و دلیلش را میپرسیدم از رسیدگی به چند بیمار صحبت میکرد و در اعتراض میگفتم که باید تو این کارها را میکردی و کس دیگری نبود؟
🍃🌷🍃
گفت مادر همکارانم #تازه کارند و من باید اینها را انجام دهم. #بچهام در بخش «روان ۲» بود و با #بیماران خاصی سرو کار داشت. قبلا در بخش عفونی بود.
🍃🌷🍃
#علاقه خاصی به #پرستاری داشت، وقتی درسش را تا دهم خواند گفت میخواهم #بهیاری بخوانم و همین شد که ادامه داد و #استخدام رسمی هم شد،
🍃
🍃🌷🍃
#صبحها #سرکار بود و بعد از ظهر چند ساعتی در خانه #استراحت میکرد و ۹# شب باز میرفت #بیمارستان.
🍃🌷🍃
فردای آن روز که ساعت ۹#صبح که میآمد باز #هفت عصر باید #سرکار میبود، خیلی #استراحت نداشت. به محض اینکه به خانه میرسید میگفتم «عزیزم، باز هم میخواهی سر کار بروی؟»
🍃🌷🍃
می گفت،مادر خودت میدانی که #بیماران به ما #احتیاج دارند، اگر من نروم پس چه کسی باید باشد، چایم را میخورم و خستگی در میکنم و میروم».
🍃🌷🍃
گاهی اوقات میگفت خیلی خسته شدم و دلیلش را میپرسیدم از رسیدگی به چند بیمار صحبت میکرد و در اعتراض میگفتم که باید تو این کارها را میکردی و کس دیگری نبود؟
🍃🌷🍃
گفت مادر همکارانم #تازه کارند و من باید اینها را انجام دهم. #بچهام در بخش «روان ۲» بود و با #بیماران خاصی سرو کار داشت. قبلا در بخش عفونی بود.
🍃🌷🍃
#علاقه خاصی به #پرستاری داشت، وقتی درسش را تا دهم خواند گفت میخواهم #بهیاری بخوانم و همین شد که ادامه داد و #استخدام رسمی هم شد،
🍃