به روایت از مادر#شهید:
#پسرم در نانوايي کار ميکرد شنيده بود که نانواها را منطقه ميبرند البته پشت #جبهه، سري اول با آنها رفته بود. سري دوم؛ درنامه نوشت من #لشکر #امام حسين(ع)🌷، #گردان امام حسين🌷 و #خطشکنم.
🍃🌷🍃
ما هم برايش نامه نوشتيم ولي ديگرخبري از نامه و جواب آن نشد. #چهار روز از رفتن او به #جبهه گذشته بود که خواب دیدم #دو شهيد آوردند، سه نفرهم نشسته بودند. نفهميدم اينها خانم هستند يا آقا.
🍃🌷🍃
فقط به من گفتند يکي ازاين تابوتها مال شماست. يکدفعه با گريه از خواب پريدم و خواب را براي پدرش تعريف کردم. گفتم نميدانم #مسعود #شهيد شده يا نه !😭😭
🍃🌷🍃
تااينکه يک روز #عصر 15يا 16# تيرماه بود. برادرش گفت: مامان رفيق #مسعود که با هم #جبهه رفته بودند آمده. گفتم: از او درباره #مسعود پرسيدي؟ گفت: نه از ماشين پياده شد و رفت. بدنم لرزيد.😭😭
🍃🌷🍃
وقتي پدرش از مسجد آمد. گفتم: رفيق #مسعود از#جبهه آمده برو احوالپرسي. گفت: تو چرا نرفتي؟ انگار ميترسيدم بروم. باباش رفت و وقتي آمد دستش را گذاشت روي سينهاش و شروع کرد به گريه کردن.😭😭
🍃🌷🍃
#پسرم در نانوايي کار ميکرد شنيده بود که نانواها را منطقه ميبرند البته پشت #جبهه، سري اول با آنها رفته بود. سري دوم؛ درنامه نوشت من #لشکر #امام حسين(ع)🌷، #گردان امام حسين🌷 و #خطشکنم.
🍃🌷🍃
ما هم برايش نامه نوشتيم ولي ديگرخبري از نامه و جواب آن نشد. #چهار روز از رفتن او به #جبهه گذشته بود که خواب دیدم #دو شهيد آوردند، سه نفرهم نشسته بودند. نفهميدم اينها خانم هستند يا آقا.
🍃🌷🍃
فقط به من گفتند يکي ازاين تابوتها مال شماست. يکدفعه با گريه از خواب پريدم و خواب را براي پدرش تعريف کردم. گفتم نميدانم #مسعود #شهيد شده يا نه !😭😭
🍃🌷🍃
تااينکه يک روز #عصر 15يا 16# تيرماه بود. برادرش گفت: مامان رفيق #مسعود که با هم #جبهه رفته بودند آمده. گفتم: از او درباره #مسعود پرسيدي؟ گفت: نه از ماشين پياده شد و رفت. بدنم لرزيد.😭😭
🍃🌷🍃
وقتي پدرش از مسجد آمد. گفتم: رفيق #مسعود از#جبهه آمده برو احوالپرسي. گفت: تو چرا نرفتي؟ انگار ميترسيدم بروم. باباش رفت و وقتي آمد دستش را گذاشت روي سينهاش و شروع کرد به گريه کردن.😭😭
🍃🌷🍃
به روایت از مادر#شهید:
#پسرم در نانوايي کار ميکرد شنيده بود که نانواها را منطقه ميبرند البته پشت #جبهه، سري اول با آنها رفته بود. سري دوم؛ درنامه نوشت من #لشکر #امام حسين(ع)🌷، #گردان امام حسين🌷 و #خطشکنم.
🍃🌷🍃
ما هم برايش نامه نوشتيم ولي ديگرخبري از نامه و جواب آن نشد. #چهار روز از رفتن او به #جبهه گذشته بود که خواب دیدم #دو شهيد آوردند، سه نفرهم نشسته بودند. نفهميدم اينها خانم هستند يا آقا.
🍃🌷🍃
فقط به من گفتند يکي ازاين تابوتها مال شماست. يکدفعه با گريه از خواب پريدم و خواب را براي پدرش تعريف کردم. گفتم نميدانم #مسعود #شهيد شده يا نه !😭😭
🍃🌷🍃
تااينکه يک روز #عصر 15يا 16# تيرماه بود. برادرش گفت: مامان رفيق #مسعود که با هم #جبهه رفته بودند آمده. گفتم: از او درباره #مسعود پرسيدي؟ گفت: نه از ماشين پياده شد و رفت. بدنم لرزيد.😭😭
🍃🌷🍃
وقتي پدرش از مسجد آمد. گفتم: رفيق #مسعود از#جبهه آمده برو احوالپرسي. گفت: تو چرا نرفتي؟ انگار ميترسيدم بروم. باباش رفت و وقتي آمد دستش را گذاشت روي سينهاش و شروع کرد به گريه کردن.😭😭
🍃🌷🍃
#پسرم در نانوايي کار ميکرد شنيده بود که نانواها را منطقه ميبرند البته پشت #جبهه، سري اول با آنها رفته بود. سري دوم؛ درنامه نوشت من #لشکر #امام حسين(ع)🌷، #گردان امام حسين🌷 و #خطشکنم.
🍃🌷🍃
ما هم برايش نامه نوشتيم ولي ديگرخبري از نامه و جواب آن نشد. #چهار روز از رفتن او به #جبهه گذشته بود که خواب دیدم #دو شهيد آوردند، سه نفرهم نشسته بودند. نفهميدم اينها خانم هستند يا آقا.
🍃🌷🍃
فقط به من گفتند يکي ازاين تابوتها مال شماست. يکدفعه با گريه از خواب پريدم و خواب را براي پدرش تعريف کردم. گفتم نميدانم #مسعود #شهيد شده يا نه !😭😭
🍃🌷🍃
تااينکه يک روز #عصر 15يا 16# تيرماه بود. برادرش گفت: مامان رفيق #مسعود که با هم #جبهه رفته بودند آمده. گفتم: از او درباره #مسعود پرسيدي؟ گفت: نه از ماشين پياده شد و رفت. بدنم لرزيد.😭😭
🍃🌷🍃
وقتي پدرش از مسجد آمد. گفتم: رفيق #مسعود از#جبهه آمده برو احوالپرسي. گفت: تو چرا نرفتي؟ انگار ميترسيدم بروم. باباش رفت و وقتي آمد دستش را گذاشت روي سينهاش و شروع کرد به گريه کردن.😭😭
🍃🌷🍃