محفل خوبان شعر
3.13K subscribers
12.2K photos
5.33K videos
6 files
390 links
محفل خوبان شعر
🌺🌺 @mahfel_khoban_sheeer🌺🌺
Download Telegram
آن را که جفا جوست نمی باید خواست
سنگین دل و بد خوست نمی باید خواست

مارا ز تو غیر از توتمنایی نیست
از دوست به جز دوست نمی باید خواست

#رهی_معیری
      
گر چه سر تا پای من مشت غباری بیش نیست
در هوایش چون نسیم از پای ننشینم هنوز

سیمگون شد موی و غفلت همچنان بر جای ماند
صبحدم خندید و من در خواب نوشینم هنوز

#رهی_معیری
احوال دل، آن زلف دو تا داند و من
راز دل غنچه را صبا داند و من

بی من تو چگونه ای، ندانم اما
من بی تو در آتشم، خدا داند و من

#رهی_معیری
مباش جان پدر غافل از مقام پدر
که واجب است به فرزند احترام پدر

اگر زمانه به نام تو افتخار کند
تو در زمانه مکن فخر جز به نام پدر...

#رهی_معیری
ای جلوه برق آشیان سوز تو را
ای روشنی شمع شب افروز تو را

ز آن روز که دیدمت شبی خوابم نیست
ای کاش ندیده بودم آن روز تو را

#رهی_معیری
به خواب از آن نرود چشم خسته‌ام تا صبح
که همچو مرغ شب افسانه گوی خویشتنم

به روزگار چنان رانده گشتم از هر سوی
که مرگ نیز نخواند بسوی خویشتنم

#رهی_معیری
همچو مجنون گفتگوبا خویشتن باید مرا
بی زبانم، همزبانی همچو من باید مرا

رشک می آید مرا از جامه بر اندام تو
با تو ای گل جای در یک پیرهن باید مرا



 
#رهی_معیری
همچو مجنون گفتگوبا خویشتن باید مرا
بی زبانم، همزبانی همچو من باید مرا

رشک می آید مرا از جامه بر اندام تو
با تو ای گل جای در یک پیرهن باید مرا



 
#رهی_معیری
موی سپید را فلکم رایگان نداد
این رشته را به نقد جوانی خریده‌ام
ای سرو پای بسته به آزادگی مناز
آزاده من که از همه عالم بریده‌ام

#رهی معیری
نه ز پای می نشیند نه قرار می پذیرد
دل آتشین من بین که به موج آب ماند

ز شب سیه چه نالم؟ که فروغ صبح رویت
به سپیده سحرگاه و به ماهتاب ماند

رهی از امید باطل ره آرزو چه پویی
که سراب زندگانی به خیال و خواب ماند


#رهی_معیری
همچو نی می نالم از سودای دل
آتشی در سینه دارم جای دل

من که با هر داغ پیدا ساختم
سوختم از داغ نا پیدای دل

همچو موجم یک نفس آرام نیست
بسکه طوفان زا بود دریای دل


#رهی معیری
‌‌‎‌‌‎‌‌‎‌‎‌
ز کینه دور بود سینه ای که من دارم
غبار نیست بر آیینه ای که من دارم

به هجر و وصل مرا تاب آرمیدن نیست
یکیست شنبه و آدینه ای که من دارم

سیاهی از رخ شب می رود ولی از دل
نمی رود غم دیرینه ای که من دارم

تو اهل درد نه ای ورنه آتشی جانسوز
زبانه می کشد از سینه ای که من دارم


#رهی_معیری
هر چند که در کوی تو مسکین و فقیریم
رخشنده و بخشنده چو خورشید منیریم

هم صحبت ما باش که چون اشک سحرگاه
روشندل و صاحب اثر و پاک ضمیریم

از شوق تو بی تاب تر از باد صباییم
بی روی تو خاموش تر از مرغ اسیریم

آن کیست که مدهوش غزلهای
رهی نیست ؟
جز حاسد مسکین که بر او خرده نگیریم


#رهی_معیری
گر شود آن رویِ روشـن جلـوه گر
                 هنـگام صبـــح

     پیش رخسـارت کسی بر لب نیارد
                  نـام صبــــح

     از بنـا گوش تو و زلـف تـواَم آمد به یـاد

     چون دمیـد از پرده ی شـب
                     رویِ سیمیـن فـام صبـــح ...


      #رهی_معیری
اگر غیر از حدیثِ یار و جز دیدارِ او باشد

چه حاصل جز ندامت، از شنیدن‌ها و دیدن‌ها؟


#رهی_معیری


آنچه  نایاب  اسٖت در عالم ، وفا و مهر ماست

ورنه در گلزار هستی سرو و گل نایاب نیست

#رهی_معیری
تو سوزِ آهِ من ای مرغِ شب چه می  دانی؟
ندیده ای شب من، تاب وتب چه می دانی؟

بلای هجر زِ هر درد جانگدازتر است
ندیده داغ جدایی، تعب چه می دانی؟


#رهی_معیری
خواهش دل هر چه کمتر شادی جان بیشتر

تا دلی بی آرزو باشد چه غم باشد مرا...

#رهی معیری
‌‌
ﺯﻟﻒ ﻭ ﺭﺧﺴﺎﺭ ﺗﻮ ﺭﻩ ﺑﺮ ﺩﻝ ﺑﯿﺘﺎﺏ ﺯﻧﻨﺪ
ﺭﻫﺰﻧﺎﻥ ﻗﺎﻓﻠﻪ ﺭﺍ ﺩﺭ ﺷﺐ ﻣﻬﺘﺎﺏ ﺯﻧﻨﺪ

ﺷﮑﻮﻩ‌ﺍﯼ ﻧﯿﺴﺖ ﺯ ﻃﻮﻓﺎﻥ ﺣﻮﺍﺩﺙ ﻣﺎ ﺭﺍ
ﺩﻝ ﺑﻪ ﺩﺭﯾﺎﺯﺩﮔﺎﻥ ﺧﻨﺪﻩ ﺑﻪ ﺳﯿﻼﺏ ﺯﻧﻨﺪ


#رهی_معیری
از گـل
شنیـدم بـوی او
مستـانه رفتم سـوی او

تا چون غبـــارکـوی او
              در کوی جان منزل کنم ...



#رهی_معیری