تا چند کنیـــــــــم از تو قناعت به نگاهی
یک عمـــــــــــــر قناعت نتوان کرد الهی
دیریست که چون هاله همه دورِ تو گردم
چون بازشــوم از سَرَت ای مَه به نگاهـی
#شهریار
یک عمـــــــــــــر قناعت نتوان کرد الهی
دیریست که چون هاله همه دورِ تو گردم
چون بازشــوم از سَرَت ای مَه به نگاهـی
#شهریار
یا رب آن یوسف گم گشته به من بازرسان
تا طربخانه کنی بیت حزن بازرسان
ای خدایی که به یعقوب رساندی یوسف
این زمان یوسف من نیز به من بازرسان
رونقی بی گل خندان به چمن بازنماند
یارب آن نوگل خندان به چمن بازرسان
#شهریار
تا طربخانه کنی بیت حزن بازرسان
ای خدایی که به یعقوب رساندی یوسف
این زمان یوسف من نیز به من بازرسان
رونقی بی گل خندان به چمن بازنماند
یارب آن نوگل خندان به چمن بازرسان
#شهریار
آنچنان زیبا تومیخندی که جادو میشوم
مثل یک کودک دمادم پر هیاهو میشوم
تا به گل ها میرسی آنها خجالت میکشند
غنچه ها گل می دهد منهم غزلگو میشوم
#شهریار
مثل یک کودک دمادم پر هیاهو میشوم
تا به گل ها میرسی آنها خجالت میکشند
غنچه ها گل می دهد منهم غزلگو میشوم
#شهریار
نشناختی فغان دل رهگذر که دوش؛
ای ماهِ قصر، بر لب ایوان نیامدی؟
گیتی متاع ِ چون مَنَش آید گران به دست
اما تو هم به دست من ارزان نیامدی
صبرم ندیده ای که چه زورق شکسته ایست
ای تخته ام سپرده به طوفان، نیامدی
در طبع «شهریار» خزان شد بهار عشق
زیرا تو خرمنِ گل و ریحان نیامدی...
#شهریار
ای ماهِ قصر، بر لب ایوان نیامدی؟
گیتی متاع ِ چون مَنَش آید گران به دست
اما تو هم به دست من ارزان نیامدی
صبرم ندیده ای که چه زورق شکسته ایست
ای تخته ام سپرده به طوفان، نیامدی
در طبع «شهریار» خزان شد بهار عشق
زیرا تو خرمنِ گل و ریحان نیامدی...
#شهریار
اگر آن ترک شیرازی بدست آرد دل ما را
به خال هندویش بخشم تمام روح و اجزا را
هر آنکس چیز می بخشد بسان مرد می بخشد
نه چون صائب که می بخشد سر و دست و تن و پا را
سر و دست و پا را به خاک گور می بخشند
نه بر آن ترک شیرازی که برده جمله دلها را
#شهریار
به خال هندویش بخشم تمام روح و اجزا را
هر آنکس چیز می بخشد بسان مرد می بخشد
نه چون صائب که می بخشد سر و دست و تن و پا را
سر و دست و پا را به خاک گور می بخشند
نه بر آن ترک شیرازی که برده جمله دلها را
#شهریار
تو ثـــریای منی آمدنت شیـــرین است
من نگویم که چـرا آمدهای و دیر است
شهریارم که بسی خون جگرها خوردم
چهبگویم که قلم ناطق بیتزویر است
#شهریار
من نگویم که چـرا آمدهای و دیر است
شهریارم که بسی خون جگرها خوردم
چهبگویم که قلم ناطق بیتزویر است
#شهریار
من به بند تو اسیرم تو زمن بی خبری؟
آفرین! معرفت این است که ز من می گذری
طعنه ی غیر ندیدی که بسوزد دل تو
که بدانی که چه سخت است به خدا در به دری...
#شهریار
آفرین! معرفت این است که ز من می گذری
طعنه ی غیر ندیدی که بسوزد دل تو
که بدانی که چه سخت است به خدا در به دری...
#شهریار
ڪاش در صحنِ خلوصِ عشق چون آزادہای
مفتخر بودم بہ یڪ لبخند مهمانت ڪنم
اَبر بودم، آسمان بودے ولے غافل ڪہ من
میتوانستم بہ آهے غرق بارانت ڪنم ...
#شهریار
مفتخر بودم بہ یڪ لبخند مهمانت ڪنم
اَبر بودم، آسمان بودے ولے غافل ڪہ من
میتوانستم بہ آهے غرق بارانت ڪنم ...
#شهریار
روحِ زرتشت سحرگہ بہ لباس خورشیـد
سر بـرآورد در آفـاق ز تخت جمشیـد
جام جم دیـد کزو خون جگـر میجوشیـد
اشڪ چون پرتو خورشید بہ مژگان پاشید
#شهریار
سر بـرآورد در آفـاق ز تخت جمشیـد
جام جم دیـد کزو خون جگـر میجوشیـد
اشڪ چون پرتو خورشید بہ مژگان پاشید
#شهریار
باید به حکم عقل کند دوری اختیار
اینجا که می رسم به کفم اختیار نیست
گویم دلا قرار تو با ما چنین نبود
یاد آیدم که در دل عاشق قرار نیست
#شهریار
اینجا که می رسم به کفم اختیار نیست
گویم دلا قرار تو با ما چنین نبود
یاد آیدم که در دل عاشق قرار نیست
#شهریار