کوکب بخت مرا هیچ منجم نشناخت
یا رب از مادر گیتی به چه طالع زادم
تا شدم حلقه به گوش در میخانه عشق
هر دم آید غمی از نو به مبارک بادم
#حافظ
یا رب از مادر گیتی به چه طالع زادم
تا شدم حلقه به گوش در میخانه عشق
هر دم آید غمی از نو به مبارک بادم
#حافظ
بتی دارم که گرد گل ز سنبل سایه بان دارد
بهار عارضش خطی به خون ارغوان دارد
ز سروقد دلجویت مکن محروم چشمم را
بدین سرچشمهاش بنشان که خوش آبی روان دارد
#حافظ
بهار عارضش خطی به خون ارغوان دارد
ز سروقد دلجویت مکن محروم چشمم را
بدین سرچشمهاش بنشان که خوش آبی روان دارد
#حافظ
در آرزوی بوس و کنارت مردم
وز حسرت لعل آبدارت مردم
قصه نکنم دراز کوتاه کنم
بازآ بازآ کز انتظارت مردم
#حافظ
وز حسرت لعل آبدارت مردم
قصه نکنم دراز کوتاه کنم
بازآ بازآ کز انتظارت مردم
#حافظ
گفتم که بوی زلفت گمراه عالمم کرد
گفتا اگر بدانی هم اوت رهبر آید
گفتم خوشا هوایی کز باد صبح خیزد
گفتا خنک نسیمی کز کوی دلبر آید
گفتم که نوش لعلت ما را به آرزو کشت
گفتا تو بندگی کن کو بنده پرور آید
گفتم دل رحیمت کی عزم صلح دارد
گفتا مگوی با کس تا وقت آن در آید...
#حافظ
گفتا اگر بدانی هم اوت رهبر آید
گفتم خوشا هوایی کز باد صبح خیزد
گفتا خنک نسیمی کز کوی دلبر آید
گفتم که نوش لعلت ما را به آرزو کشت
گفتا تو بندگی کن کو بنده پرور آید
گفتم دل رحیمت کی عزم صلح دارد
گفتا مگوی با کس تا وقت آن در آید...
#حافظ
بدین دو دیدهٔ حیران من هزار افسوس
که با دو آینه رویش عیان نمیبینم
در این خُمار کَسَم جرعهای نمیبخشد
ببین که اهل دلی در میان نمیبینم
نشانِ مویِ میانش که دل در او بستم
ز من مَپرس که خود در میان نمیبینم
#حافظ
که با دو آینه رویش عیان نمیبینم
در این خُمار کَسَم جرعهای نمیبخشد
ببین که اهل دلی در میان نمیبینم
نشانِ مویِ میانش که دل در او بستم
ز من مَپرس که خود در میان نمیبینم
#حافظ
درختِ دوستی بنشان، که کامِ دل به بار آرد
نهالِ دشمنی برکَن، که رنجِ بیشمار آرد
شبِ صحبت غنیمت دان، که بعد از روزگارِ ما
بسی گردش کند گردون، بسی لیل و نهار آرد
بهار ِعُمرْ خواه ای دل، وگرنه این چمن هر سال
چو نسرین صد گل آرد بار، و چون بلبل هزار آرد
#حافظ
نهالِ دشمنی برکَن، که رنجِ بیشمار آرد
شبِ صحبت غنیمت دان، که بعد از روزگارِ ما
بسی گردش کند گردون، بسی لیل و نهار آرد
بهار ِعُمرْ خواه ای دل، وگرنه این چمن هر سال
چو نسرین صد گل آرد بار، و چون بلبل هزار آرد
#حافظ
سحر با باد می گفتم حدیث آرزومندی
خطاب آمد که واثق شو به الطاف خداوندی
دعای صبح و آه شب،کلید گنج مقصوددست
بدین راه و روش میرو که با دلدار پیوندی...
#حافظ
خطاب آمد که واثق شو به الطاف خداوندی
دعای صبح و آه شب،کلید گنج مقصوددست
بدین راه و روش میرو که با دلدار پیوندی...
#حافظ
اشک خونین بنمودم به طبیبان گفتند
درد عشق است و جگرسوز دوایی دارد
ستم از غمزه میاموز که در مذهب عشق
هر عمل اجری و هر کرده جزایی دارد
#حافظ
درد عشق است و جگرسوز دوایی دارد
ستم از غمزه میاموز که در مذهب عشق
هر عمل اجری و هر کرده جزایی دارد
#حافظ
ﺗﺎ ﺷﺪﻡ ﺣﻠﻘﻪ ﺑﻪ ﮔﻮﺵ ﺩﺭ ﻣﯿﺨﺎﻧﻪ ﻋﺸﻖ
ﻫﺮ ﺩﻡ ﺁﯾﺪ ﻏﻤﯽ ﺍﺯ ﻧﻮ ﺑﻪ ﻣﺒﺎﺭﮎ ﺑﺎﺩﻡ
میﺧﻮﺭﺩ ﺧﻮﻥ ﺩﻟﻢ ﻣﺮﺩﻣﮏ ﺩﯾﺪﻩ ﺳﺰﺍﺳﺖ
ﮐﻪ ﭼﺮﺍ ﺩﻝ ﺑﻪ ﺟﮕﺮﮔﻮﺷﻪ ﻣﺮﺩﻡ ﺩﺍﺩﻡ
#حافظ
ﻫﺮ ﺩﻡ ﺁﯾﺪ ﻏﻤﯽ ﺍﺯ ﻧﻮ ﺑﻪ ﻣﺒﺎﺭﮎ ﺑﺎﺩﻡ
میﺧﻮﺭﺩ ﺧﻮﻥ ﺩﻟﻢ ﻣﺮﺩﻣﮏ ﺩﯾﺪﻩ ﺳﺰﺍﺳﺖ
ﮐﻪ ﭼﺮﺍ ﺩﻝ ﺑﻪ ﺟﮕﺮﮔﻮﺷﻪ ﻣﺮﺩﻡ ﺩﺍﺩﻡ
#حافظ
لبش می بوسم و در می کشم مِی
به آب زندگانی برده ام پِی
نه رازش می توانم گفت با کس
نه کس را می توانم دید با وِی
#حافظ
به آب زندگانی برده ام پِی
نه رازش می توانم گفت با کس
نه کس را می توانم دید با وِی
#حافظ