ای شاخ گل ،که در پی گلچین دوانی ام
این نیست مُزد رنج من و ،باغبانی ام
پروردمت به ناز، که بنشینمت به پای
ای گل چرا، به خاک سیه می نشانی ام
دریاب دست من ،که به پیری رسی جوان
آخِر به پیش پای توگم شد، جوانی ام
با صد هزار زخمِ زبان، زنده ام هنوز
گردون گمان نداشت ،به این سخت جانی ام...
#شهریار
این نیست مُزد رنج من و ،باغبانی ام
پروردمت به ناز، که بنشینمت به پای
ای گل چرا، به خاک سیه می نشانی ام
دریاب دست من ،که به پیری رسی جوان
آخِر به پیش پای توگم شد، جوانی ام
با صد هزار زخمِ زبان، زنده ام هنوز
گردون گمان نداشت ،به این سخت جانی ام...
#شهریار
من که با عشق نراندم به جوانی هوسی
هوس عشق و جوانیست به پیرانه سرم
پدرت گوهر خود تا به زر و سیم فروخت
پدر عشق بسوزد که در آمد پدرم
#شهریار
هوس عشق و جوانیست به پیرانه سرم
پدرت گوهر خود تا به زر و سیم فروخت
پدر عشق بسوزد که در آمد پدرم
#شهریار
رنگ رؤیا زده ام بر افق دیده و دل
تا تماشا کنم آن شاهد رؤیائی را
از نسیم سحر آموختم و شعله شمع
رسم شوریدگی و شیوه شیدائی را
دل به هجران تو عمریست شکیباست ولی
بار پیری شکند پشت شکیبائی را
#شهریار
تا تماشا کنم آن شاهد رؤیائی را
از نسیم سحر آموختم و شعله شمع
رسم شوریدگی و شیوه شیدائی را
دل به هجران تو عمریست شکیباست ولی
بار پیری شکند پشت شکیبائی را
#شهریار
🍂
آتشی زد شب هجرم به دل و جان که مپرس
آن چنان سوختم از آتش هجران که مپرس
گِله ای کردم و از یک گِله بیگانه شدی
آشنایا ،گله دارم ز تو چندان که مپرس...
#شهریار
♡♡♡
آتشی زد شب هجرم به دل و جان که مپرس
آن چنان سوختم از آتش هجران که مپرس
گِله ای کردم و از یک گِله بیگانه شدی
آشنایا ،گله دارم ز تو چندان که مپرس...
#شهریار
♡♡♡
شعر من شرح پریشانی زلفی است شگفت
که پریشان کندم گر نه پریشان گویم
آنچه فرزانه به آزادی و زنهار نگفت
من دیوانه به زنجیر و به زندان گویم
#شهریار
که پریشان کندم گر نه پریشان گویم
آنچه فرزانه به آزادی و زنهار نگفت
من دیوانه به زنجیر و به زندان گویم
#شهریار
لبت تا در شکفتن لاله سیراب را ماند
دلم در بیقراری چشمه مهتاب را ماند
گهی کز روزن چشمم، فرو تابد جمال تو
به شبهای دل تاریک من، مهتاب را ماند
#شهریار
لبت تا در شکفتن لاله سیراب را ماند
دلم در بیقراری چشمه مهتاب را ماند
گهی کز روزن چشمم، فرو تابد جمال تو
به شبهای دل تاریک من، مهتاب را ماند
#شهریار
ماه من نیست در این قافله راهش ندهید
کاروان بار نبندد شب اگر ماهش نیست
ماه هم از آه دل سوختگان بیخبر است
مگر آئینه شوق و دل آگاهش نیست
#شهریار
کاروان بار نبندد شب اگر ماهش نیست
ماه هم از آه دل سوختگان بیخبر است
مگر آئینه شوق و دل آگاهش نیست
#شهریار
.
راهی به خدا دارد، خلوتگه تنهایی
آنجا که رَوی از خود، آنجا که بهخود آیی
هر جا که سری بردم در پرده تو را دیدم
تو پرده نشینی و، من گمشده هر جایی...
#شهریار
راهی به خدا دارد، خلوتگه تنهایی
آنجا که رَوی از خود، آنجا که بهخود آیی
هر جا که سری بردم در پرده تو را دیدم
تو پرده نشینی و، من گمشده هر جایی...
#شهریار