بسی برآید و بیما فرو رود خورشید
بهارگاه و خزان باشد و دی و مرداد
برین چه میگذرد دل منه که دجله بسی
پس از خلیفه بخواهد گذشت در بغداد
گرت ز دست برآید، چو نخل باش کریم
ورت ز دست نیاید، چو سرو باش آزاد
#سعدی
بهارگاه و خزان باشد و دی و مرداد
برین چه میگذرد دل منه که دجله بسی
پس از خلیفه بخواهد گذشت در بغداد
گرت ز دست برآید، چو نخل باش کریم
ورت ز دست نیاید، چو سرو باش آزاد
#سعدی
دلبـــرا پیش وجودت همه خوبان عدمند
سـروران ، بر در سـودای تو خاک قدمند
شهری اندر هوَست سوخته در آتش عشق
خلـقی اندر طلـبت غـرقه دریای غـــمند
#سعدی
سـروران ، بر در سـودای تو خاک قدمند
شهری اندر هوَست سوخته در آتش عشق
خلـقی اندر طلـبت غـرقه دریای غـــمند
#سعدی
به دریایی درافتادم که پایانش نمیبینم
کسی را پنجه افکندم که درمانش نمیدانم
فراقم سخت میآید ولیکن صبر میباید
که گر بگریزم از سختی رفیق سست پیمانم
#سعدی
کسی را پنجه افکندم که درمانش نمیدانم
فراقم سخت میآید ولیکن صبر میباید
که گر بگریزم از سختی رفیق سست پیمانم
#سعدی
تلخست شربت غم هجران و تلختر
بر سرو قامتی که به حسرت جوان برفت
خوردیم زخمها که نه خون آمد و نه آه
وه این چه نیش بود که تا استخوان برفت
#سعدی
بر سرو قامتی که به حسرت جوان برفت
خوردیم زخمها که نه خون آمد و نه آه
وه این چه نیش بود که تا استخوان برفت
#سعدی
نظر به چشم ارادت مکن به صورت دنیـا
که التفـات نکردند به روی اهـل معـانی
پیاده رفتن و ماندن به از سوار بر اسپی
که ناگهت به زمین برزند چنانکه نمــانی
#سعدی
.
که التفـات نکردند به روی اهـل معـانی
پیاده رفتن و ماندن به از سوار بر اسپی
که ناگهت به زمین برزند چنانکه نمــانی
#سعدی
.
عیبی نبــاشدازتو کـه برمـا جفا رود
مـجنــون ازآستانـه ی لیــلی کجارود
گر من فدای جان تو گردم دریغ نیست
بسیـارسرکــه درسرِ مِهر و وفــا رود
#سعدی
عیبی نبــاشدازتو کـه برمـا جفا رود
مـجنــون ازآستانـه ی لیــلی کجارود
گر من فدای جان تو گردم دریغ نیست
بسیـارسرکــه درسرِ مِهر و وفــا رود
#سعدی
در دامِ تو محبوسم، در دستِ تو مغلوبم
وز ذوقِ تو مدهوشم، در وصفِ تو حیرانم
دستی ز غمت بر دل، پایی ز پِیات در گِل
با این همه صبرم هست، وز رویِ تو نتوانم
#سعدی
وز ذوقِ تو مدهوشم، در وصفِ تو حیرانم
دستی ز غمت بر دل، پایی ز پِیات در گِل
با این همه صبرم هست، وز رویِ تو نتوانم
#سعدی
.
من دست نخواهم برد الا به سر زلفت
گر دسترسی باشد یک روز به یغمایی
گویند تمنایی از دوست بکن سعدی
جز دوست نخواهم کرد از دوست تمنایی
#سعدی
من دست نخواهم برد الا به سر زلفت
گر دسترسی باشد یک روز به یغمایی
گویند تمنایی از دوست بکن سعدی
جز دوست نخواهم کرد از دوست تمنایی
#سعدی
رنجور عشق دوست چنانم که هر که دید
رحمت کند مگر دل نامهربان دوست
گر دوست بنده را بکشد یا بپرورد
تسلیم از آن بنده و فرمان از آن دوست
#سعدی
رحمت کند مگر دل نامهربان دوست
گر دوست بنده را بکشد یا بپرورد
تسلیم از آن بنده و فرمان از آن دوست
#سعدی