چگونه بال زنم تا به ناکجا که تویی!
بلند میپرم اما، نه آن هوا که تویی
تمام طول خط از نقطه ای که پر شده است
از ابتدا که تویی تا به انتها که تویی
ضمیر ها بدل اسم اعظم اند همه
از او و ما که منم تا من و شما که تویی!
تویی جواب سوال قدیم بود و نبود
چنانچه پاسخ هر چون و هر چرا که تویی
به عشق معنی پیچیده داده ای و به زن
قدیم تازه و بی مرز بسته تا که تویی
به رغم خار مغیلان نه مرد نیم رهم
از این سفر همه پایان آن خوشا که تویی!
جدا از این من و ما و رها ز چون و چرا
کسی نشسته در آنسوی ماجرا که تویی...
نهادم اینه ای پیش روی اینه ات
جهان پر از تو و من شد پر از خدا که تویی
تمام شعر مراهم ز عشق دم زده ای
نوشته ها که تویی! نانوشته ها که تویی!
#حسین_منزوی
بلند میپرم اما، نه آن هوا که تویی
تمام طول خط از نقطه ای که پر شده است
از ابتدا که تویی تا به انتها که تویی
ضمیر ها بدل اسم اعظم اند همه
از او و ما که منم تا من و شما که تویی!
تویی جواب سوال قدیم بود و نبود
چنانچه پاسخ هر چون و هر چرا که تویی
به عشق معنی پیچیده داده ای و به زن
قدیم تازه و بی مرز بسته تا که تویی
به رغم خار مغیلان نه مرد نیم رهم
از این سفر همه پایان آن خوشا که تویی!
جدا از این من و ما و رها ز چون و چرا
کسی نشسته در آنسوی ماجرا که تویی...
نهادم اینه ای پیش روی اینه ات
جهان پر از تو و من شد پر از خدا که تویی
تمام شعر مراهم ز عشق دم زده ای
نوشته ها که تویی! نانوشته ها که تویی!
#حسین_منزوی
صد بوسهی نداده میان دهان توست
من تشنهکام و آب خنک در دکان توست
سر تا به پا زنی تو و زیباست این تضاد
زان شرم دخترانه که در دیدگان توست
باغی تو با بنفشهی گیسو و سرو قد
یاسات تن است و گونه و گل ارغوان توست
خورشید رخ بپوشد و در ابر گم شود
از شرم آن سُهیل که در آسمان توست
با بوسهای در آتش خود سوختی مرا
انگار آفتاب درون دهان توست
این سان که با هوای تو در خویش رفتهام
گویی بهار در نفس مهربان توست
انگار کن که با نفس من به سینهات
باد خزان وزیده به باغ جوان توست
#حسین_منزوی
من تشنهکام و آب خنک در دکان توست
سر تا به پا زنی تو و زیباست این تضاد
زان شرم دخترانه که در دیدگان توست
باغی تو با بنفشهی گیسو و سرو قد
یاسات تن است و گونه و گل ارغوان توست
خورشید رخ بپوشد و در ابر گم شود
از شرم آن سُهیل که در آسمان توست
با بوسهای در آتش خود سوختی مرا
انگار آفتاب درون دهان توست
این سان که با هوای تو در خویش رفتهام
گویی بهار در نفس مهربان توست
انگار کن که با نفس من به سینهات
باد خزان وزیده به باغ جوان توست
#حسین_منزوی
گاهی همین که دل به کسی بستهای
بس است
بغضاَت تـرکتـرک شد و نشکستـهای
بس است
گاهی فقط همین که به امّیدِ دیگری
از خود غریبهتر شدی و خستهای
بس است
#حسین_منزوی
بس است
بغضاَت تـرکتـرک شد و نشکستـهای
بس است
گاهی فقط همین که به امّیدِ دیگری
از خود غریبهتر شدی و خستهای
بس است
#حسین_منزوی
شود آیا که پَر ِ شعر مرا بگشایند ؟
بال زنجیری ِ مرغان صدا بگشایند ؟
گره سرب به طومار نفس ها زده اند
کی شود کاین گره از کار هوا بگشایند ؟
به هوای خبری تنگ دلم چون غنچه
شود آیا که ره باد صبا بگشایند ؟
#حسین_منزوی
بال زنجیری ِ مرغان صدا بگشایند ؟
گره سرب به طومار نفس ها زده اند
کی شود کاین گره از کار هوا بگشایند ؟
به هوای خبری تنگ دلم چون غنچه
شود آیا که ره باد صبا بگشایند ؟
#حسین_منزوی
نازنینم رنجش از دیوانگی هایم خطاست
عشق را همواره با دیوانگی پیوند هاست
شاید اینها امتحان ماست با دستور عشق
ورنه هرگز رنجش معشوق را عاشق نخواست
#حسین_منزوی
عشق را همواره با دیوانگی پیوند هاست
شاید اینها امتحان ماست با دستور عشق
ورنه هرگز رنجش معشوق را عاشق نخواست
#حسین_منزوی
ما وصل را با واژه ھایی تازه معنا می کنیم
روزی بیامیزیم اگر بـــا یکدگر دیوانـــــه جان
تا چاربند عقل را ویران کنی اینگونــه شـو
دیوانه خود دیوانه دل دیوانه سر دیوانه جان
#حسین_منزوی
روزی بیامیزیم اگر بـــا یکدگر دیوانـــــه جان
تا چاربند عقل را ویران کنی اینگونــه شـو
دیوانه خود دیوانه دل دیوانه سر دیوانه جان
#حسین_منزوی
شعر من از قبيله خونست, خون من ..
فـــــواره از دلــــم زد و آمـد, كلام شد!
ما خون تازه در تن عشقيم و عشق را
شعــرِ من و شكوهِ تو, رمز الدوام شد!
#حسین_منزوی
فـــــواره از دلــــم زد و آمـد, كلام شد!
ما خون تازه در تن عشقيم و عشق را
شعــرِ من و شكوهِ تو, رمز الدوام شد!
#حسین_منزوی
✨بی تو شهرم قفس است ای همه آزادی من
غم مرا همنفس است ای تو همه شادی من
بی تو آوارم و در خویش فرو ریخته ام
ای همه سقف و ستون و همه آبادی من✨
#حسین_منزوی......
غم مرا همنفس است ای تو همه شادی من
بی تو آوارم و در خویش فرو ریخته ام
ای همه سقف و ستون و همه آبادی من✨
#حسین_منزوی......