بک‌آپ(نوشته های مهدیسا صفری خواه)
70 subscribers
294 photos
84 videos
6 files
401 links
بک‌آپ،‌نوشته‌های من از طنز کوتاه و فیسبوکی و مطبوعاتی تا طنز رادیویی و شعر و متون ادبی
@mahdissasafarikhah
Download Telegram
بختک
مهدیسا صفری‌خواه
یک وقفه طولانی
وقتی اومدم تو اتاق گوشی رو پشت‌و رو روی میز گذاشت، همیشه می‌دونست چه‌جوری توجهم رو جلب کنه، چشمم به گوشی بود، پرسیدم چیزی پیدا کردی؟ راستش جوابش رو از قبل می‌دونستم. آدمی نبود که هرکاری رو انجام بده اما الان ۲۵ روز بود که تو خونه ور دل‌من نشسته بود، دیگه نمی‌تونستم با دوستام غیبت کنم، نمی‌تونستم برای بار پنجم در روز تکرار سریال ترکی ببینم، نمی‌تونستم تو دو ساعت قورمه‌سبزی درست کنم و بگم که از ساعت هشت صبح تا ۲ بعدازظهر بار گذاشتمش تا جا بیفته و مهتر‌ از همه نمی‌تونستم به مادرم شکایت کنم. همه‌ش پشت سرم بود. همه فوت‌های آشپزیم رو یادگرفته‌بود. یاد اون اول‌ها افتادم که دلم می‌خواست همه‌ش تو خونه بنشینه و برام شعر نو بخونه اما الان همه کتاب‌های شعرم رو قایم کرده‌بودم، می‌ترسیدم خونه‌نشینی زیر زبونش مزه کنه و نره دنبال کار. تا قبل از این ما روی کاغذ زوج خوشبختی بودیم. از اینها که دوبار در هفته رستوران می‌رن و دم به دقیقه تو اینستاگرام خوشبختیشون رو تو چشم‌وچال بقیه فرو می‌کنن. بقیه روزها هم مهمونی دعوتن یا مهمون دارن. توی توییتر طوفان راه می‌اندازن و تو تلگرام هم با فامیل معاشرت می‌کنن. تو آخرین نظرسنجی فامیل بهم بیا‌ترین زوج فامیل هستیم معادل فاریسش می‌شه که بعد از عروسی هیچ پچ‌پچی درباره اینکه دوماد سرتره یا عروس نشنیدیم. سالی یکبار سفر می‌فتیم، مثل خر کار می‌کردیم که تو اون سه روز کل دارایی‌مون رو بریزیم تو جیب خارجی‌ها و بعدش باافتخار برگردیم به آغوش خونواده و برای نوه خاله‌مون هم سوغاتی می‌آوردیم این در جذب حداکثری و دفع حداقلی فامیل همیشه مٶثره. برآیند همه اینها یعنی نایس و کول بودیم و کسی باورش نمی‌شد سرانه گفت‌گومون تو خونه حالا بیست دقیقه در روزه. من دیگه شنونده خوبی نبودم، از یه‌جایی به بعد حرف‌های آدم تکراری می‌شه برای بعضی‌ها تو چهل‌سالگی اتفاق می‌افته و برای بعضی اواخر هفتاد سالگی و برای ما بعد از تعدیلش از شرکت اون تکرار شروع شد. همه اینها رو تو ذهنم دوره کردم و بعد دوباره گفتم: پرسیدم کاری، چیزی پیدا کردی؟ جواب داد: آره. فقط تو هم باید کمکم کنی. خوشحال شدم این اولین باری بود که ازم کمک میخواست حتا وقتی زیرگذر اتوبان رو اشتباهی رفته بودیم و وسط کویر سردرآورده‌بودیم هم ازم کمک نخواسته‌بود اون‌وقت هم حتا نخواسته بود تابلوهای جاده رو بخونم. حتا وقتی فرق گلبهی و نارنجی رو تشخیص نمی‌داد هم ازم کمک نخواسته‌بود حتا اون‌موقع هم نگفت یه توضیح ملویی بهش بدم ولی الان از من کمک می‌خواست. احساسم رو فقط ادمین کانال خانوم‌های قری میمفهمید وقتی که همه تلاش‌هاش برای برگردوندن آدم‌ها به زندگی مشترک واقعی جواب می‌داد. به زور ذوق‌مرگی‌ام رو پنهون کردم و پرسیدم حالا باید چی‌کار کنیم؟ اومد جلوتر گوشی رو چرخوند طرفم و یه پیج تازه تو اینستاگرام باز کرده‌بود و گفت: ببین فقط هرجا میرم همراهم باش. شنیدن این حرف‌ها اون هم ده سال بعد از زندگی مشترک مثل یه‌خواستگاری دوباره‌ست. صدام رو نازک کردم و یه‌حال خوبی گفتم: من همیشه همراهتم. گفت: تو ماشین اونجا همراهم باش... گفتم: چرا اونجا؟ گفت: آخه مخاطب بیشتری داره. منظورش رو نمی‌فهمیدم و قیافه‌ام رو که دید گفت: می‌خوام داب‌اسمش بسازم، می‌تونی انتخاب کنی که تو هم توش باشه یا فقط فیلم بگیری، ببین حساب کردم، دویست کا جمع کنیم، با تبلیغات بارمون رو می‌بندیم این مدت هم اسپانسر برندهای غذایی می‌گیریم که گشنه نمونیم...یادم نیس مکالمه‌مون کی و کجا قطع شد الان یه‌هفته‌ست که خونه نیومده نمی‌دونم به‌خاطر تهدید من به کشتنش بود یا اینکه داره تدوین اولین داب‌اسمش رو نهایی می‌کنه!
#بی_قانون
#ستون_بختک
@mahdisasafarikhah
بختک
بازنده‌ترین بازنده دنیا
مهدیسا صفری‌خواه


می‌دیدمش؛ درست روبرم ایستاده بود. حتا اگر نمی‌دیدمش هم بالاخره یه زاویه خوب برای دیدنش پیدا می‌کردم. از این فاصله نمی‌فهمیدم که داره خالی می‌بنده یا از بدبختی‌هامون می‌ناله؛ کاری که همیشه تو مهمونی‌ها می‌کنه همین بود. رفتارش همیشه یه تم شوهر عمه‌ای داشت همونقدر ضایع. سوشی را از ظرف برداشتم و انداختم تو دهنم؛ صاحبخونه با تعجب نگاهم کرد؛ گفتم ببخشید من هیچوقت با چاپستیک راحت نبودم؛ گمونم الان یکـ-یک مساوی شدیم؛ یعنی به موازات هم سوتی می‌دادیم. نمی‌تونستم لقمه رو قورت بدم هم به غذای دریایی آلرژی داشتم هم احساس می‌کردم ماهی کوچولوی سرسفره هفت سین رو دارم می‌خورم. صاحبخونه پرسید: «چیزی لازم ندارین.» لبخند کشیده‌ای زدم حالا حس می‌کردم دم ماهی از گوشه لبم اومده بیرون. ماهی رو قورت دادم با بدبختی. بهش نزدیک‌تر شدم. همیشه وسط‌های مهمونی اون داستان احمقانه تیر خوردن تو جنگل رو تعریف می‌کرد؛ این رو تو روز خواستگاریم تعریف کرده‌بود وباعث شده بود بابام دو تا بزنه رو شونه‌اش و بگه: «داره از این پسره خوشم میاد.» هروقت این داستان رو تعریف می‌کنه حس می‌کنم می‌خواد تجدید فراش کنه؛ هنوز صداش رو نمی‌شنیدم با هیجان دست‌هاش رو حرکت می‌داد؛ اوه! نه! لعنتی! داستان دعوا با مدیرت رو تعریف نکن؛ آقای صالحی؛ مدیرت رو می‌شناسه؛ آقای صالحی همه مدیرها رو می‌شناسه؛ اصلاً شاید آقای صالحی مدیرت باشه؛ خوب نگاه کن؛ شاید صبح‌ها که میاد یه شکل دیگه باشه؛ بالاخره اون هزار تا شغل دیگه داره و تو فقط یه بازنده‌ای. می‌خواستم به همین‌جا برسم؛ اینکه اون یه بازنده است؛ اما نمی‌دونم چرا از باختن لذت می‌بره؛ از اون بازنده‌هاست که می‌گن تو کارش بهترینه بهترین بازنده دنیا. شاید هم داشت از سفر کاریش می‌گفت؛ همونی که اصغر فرهادی کنارش نشسته بود و قبل از پرواز با پنه‌لوپه‌کروز حرف می‌زنه و بعدش هم وقتی می‌ره دستشویی این تلفن فرهادی رو برمی‌داره و شماره پنه‌لوپه رو از توش کش می‌ره؛ هیچوقت نفهمیدم برای چی این‌کار رو کرده؛ شرط می‌بندم تا الان سه‌بار بهش زنگ زده و فوت کرده و لابد اونهم گفته هی هانی من عاشق فوتت شدم؛ اینجا هوا خیلی گرمه. این داستان؛ تیر آخرشه وقتی می‌خواد نشون بده کی رئیسه اینجا این رو تعریف می‌کنه. همونی که مصاحبه با اون شرکت کامپیوتری رو رد کرد و بعد نشست کلی برای اون بابایی که مصاحبه می‌کرد از آلو و موز گفت؛ از اینکه می‌خواد یه آلوی خوشمزه باشه نه یه موز بیست درصدی. اون بابا هم حواله‌ش کرد به مأمور حراست. کشتیم خودمون رو تا به اونها ثابت کنیم چیزی نکشیده فقط زیادی تو اینترنت می‌چرخه و سخنان بزرگان می‌خونه. نزدیک‌تر شدم. پشتش ایستادم؛ مطمئن بودم که من رو نمی‌بینه و می‌دونستم با اینکه همیشه بازنده‌است اما غافلگیرم می‌کنه. شنیدم که می‌گفت: «آره خواص زیادی داره؛ خودم تو تلگرام خوندم که بوکسوره بیست سال برای تقویت ایمنی بدنش هر روز صبح کله سحر یه پارچ ازش می‌خوره.» دهنم کف کرده‌بود، کلمه‌ها رو به سختی می‌شنیدم و صورتم داشت کش می‌اومد؛ انگار چشمام داشت کنده می‌شه؛ دوباره آلرِژی غذایی اومده بود سراغم. بالای سرم ایستاده بود و می‌گفت: «یکی زنگ بزنه ۱۱۵.» می‌خواستم فریاد بزنم نه زنگ نزنین؛ بذارین همینجا بمیرم؛ اما کسی صدای کشدار آمبولانس رو می‌شنیدم!
@mahdisasafarikhah
#بی_قانون
#ستون_بختک
بختک
بازنده‌ترین بازنده دنیا
مهدیسا صفری‌خواه


می‌دیدمش؛ درست روبرم ایستاده بود. حتا اگر نمی‌دیدمش هم بالاخره یه زاویه خوب برای دیدنش پیدا می‌کردم. از این فاصله نمی‌فهمیدم که داره خالی می‌بنده یا از بدبختی‌هامون می‌ناله؛ کاری که همیشه تو مهمونی‌ها می‌کنه همین بود. رفتارش همیشه یه تم شوهر عمه‌ای داشت همونقدر ضایع. سوشی را از ظرف برداشتم و انداختم تو دهنم؛ صاحبخونه با تعجب نگاهم کرد؛ گفتم ببخشید من هیچوقت با چاپستیک راحت نبودم؛ گمونم الان یکـ-یک مساوی شدیم؛ یعنی به موازات هم سوتی می‌دادیم. نمی‌تونستم لقمه رو قورت بدم هم به غذای دریایی آلرژی داشتم هم احساس می‌کردم ماهی کوچولوی سرسفره هفت سین رو دارم می‌خورم. صاحبخونه پرسید: «چیزی لازم ندارین.» لبخند کشیده‌ای زدم حالا حس می‌کردم دم ماهی از گوشه لبم اومده بیرون. ماهی رو قورت دادم با بدبختی. بهش نزدیک‌تر شدم. همیشه وسط‌های مهمونی اون داستان احمقانه تیر خوردن تو جنگل رو تعریف می‌کرد؛ این رو تو روز خواستگاریم تعریف کرده‌بود وباعث شده بود بابام دو تا بزنه رو شونه‌اش و بگه: «داره از این پسره خوشم میاد.» هروقت این داستان رو تعریف می‌کنه حس می‌کنم می‌خواد تجدید فراش کنه؛ هنوز صداش رو نمی‌شنیدم با هیجان دست‌هاش رو حرکت می‌داد؛ اوه! نه! لعنتی! داستان دعوا با مدیرت رو تعریف نکن؛ آقای صالحی؛ مدیرت رو می‌شناسه؛ آقای صالحی همه مدیرها رو می‌شناسه؛ اصلاً شاید آقای صالحی مدیرت باشه؛ خوب نگاه کن؛ شاید صبح‌ها که میاد یه شکل دیگه باشه؛ بالاخره اون هزار تا شغل دیگه داره و تو فقط یه بازنده‌ای. می‌خواستم به همین‌جا برسم؛ اینکه اون یه بازنده است؛ اما نمی‌دونم چرا از باختن لذت می‌بره؛ از اون بازنده‌هاست که می‌گن تو کارش بهترینه بهترین بازنده دنیا. شاید هم داشت از سفر کاریش می‌گفت؛ همونی که اصغر فرهادی کنارش نشسته بود و قبل از پرواز با پنه‌لوپه‌کروز حرف می‌زنه و بعدش هم وقتی می‌ره دستشویی این تلفن فرهادی رو برمی‌داره و شماره پنه‌لوپه رو از توش کش می‌ره؛ هیچوقت نفهمیدم برای چی این‌کار رو کرده؛ شرط می‌بندم تا الان سه‌بار بهش زنگ زده و فوت کرده و لابد اونهم گفته هی هانی من عاشق فوتت شدم؛ اینجا هوا خیلی گرمه. این داستان؛ تیر آخرشه وقتی می‌خواد نشون بده کی رئیسه اینجا این رو تعریف می‌کنه. همونی که مصاحبه با اون شرکت کامپیوتری رو رد کرد و بعد نشست کلی برای اون بابایی که مصاحبه می‌کرد از آلو و موز گفت؛ از اینکه می‌خواد یه آلوی خوشمزه باشه نه یه موز بیست درصدی. اون بابا هم حواله‌ش کرد به مأمور حراست. کشتیم خودمون رو تا به اونها ثابت کنیم چیزی نکشیده فقط زیادی تو اینترنت می‌چرخه و سخنان بزرگان می‌خونه. نزدیک‌تر شدم. پشتش ایستادم؛ مطمئن بودم که من رو نمی‌بینه و می‌دونستم با اینکه همیشه بازنده‌است اما غافلگیرم می‌کنه. شنیدم که می‌گفت: «آره خواص زیادی داره؛ خودم تو تلگرام خوندم که بوکسوره بیست سال برای تقویت ایمنی بدنش هر روز صبح کله سحر یه پارچ ازش می‌خوره.» دهنم کف کرده‌بود، کلمه‌ها رو به سختی می‌شنیدم و صورتم داشت کش می‌اومد؛ انگار چشمام داشت کنده می‌شه؛ دوباره آلرِژی غذایی اومده بود سراغم. بالای سرم ایستاده بود و می‌گفت: «یکی زنگ بزنه ۱۱۵.» می‌خواستم فریاد بزنم نه زنگ نزنین؛ بذارین همینجا بمیرم؛ اما کسی صدای کشدار آمبولانس رو می‌شنیدم!
@mahdisasafarikhah
#بی_قانون
#ستون_بختک