بک‌آپ(نوشته های مهدیسا صفری خواه)
77 subscribers
294 photos
84 videos
6 files
401 links
بک‌آپ،‌نوشته‌های من از طنز کوتاه و فیسبوکی و مطبوعاتی تا طنز رادیویی و شعر و متون ادبی
@mahdissasafarikhah
Download Telegram
Forwarded from توییتر فارسی
دلار جهانگیری ۴۲۰۰ !! 😂😂😂

× Nasim 🏳 ×

@OfficialPersianTwitter
وقتی تو لفت می‌دهی
مهدیسا صفری‌خواه

بحث‌های اجتماعی همیشه تو فامیل ما جواب عکس می‌ده. همین دیروز از گرونی دلار شروع کردیم و آخرش دختر دایی‌م کار رو به اینجا رسوند که چرا تو عروسی من سکه تمام ندادی من تو عروسیت سکه تمام داده‌بودم. لعنتی حالیش هم نمی‌شد که من اگر کل دارایی‌م رو بذارم تو حراج کریستی هم یک میلیون هشتصد نمی‌شه که بدم پای سکه واسه اون در حالی‌که همون سکه رو ده سال پیش ۱۸۵ هزار تومن خریده بود. بحث کردن تو گروه فامیلی‌مون همیشه تلفات می‌ده و نتیجه‌اش اینه که دو نفر قهر می‌کنن و لفت می‌دن؛ دو نفر دی‌اکتیو می‌کنن و تو افق محو می‌شن؛ بقیه هم پیام‌رسان داخلی نصب می‌کنن تا دورهمی از خاطرات خوش دلار ۵۵۰۰ تومنی بگن. البته تا لحظه تدوین این متن این قیمت دلار بود؛ بدبختی اینه که بحث فرهنگی هم نمی‌شه کرد؛ یعنی کافیه بهشون بگی چرا سریال‌های نوروزی همچین شدن؛ یه‌جور بلک اند ریپورتت می‌کنن که خودت هم نمی‌دونی از کجا سردرآوردی و به‌خودت میای می‌بینی هم روبیکا نصب کردی داری حسینی کانال ۳ رو تماشا می‌کنی؛ هم داری تو کانال‌های سروش پیغام فرهنگی می‌فرستی. متأسفانه این بحث‌ها وقتی صورت می‌گیره که طرف عیددیدنی‌ش رو اومده؛ عیدیش رو گرفته و دمپایی‌های توالت رو خیس کرده؛ حجم وای‌فای رو تموم کرده؛ بادوم هندی‌ها رو سوا کرده و ما تا دوسال و نیم دیگه باید فقط تخمه کدو و تخمه جابونی ـ خودم می‌دونم بابا درسته اینه ـ بشکنیم. در حالیکه اگر این بحث‌ها دو هفته پیش شروع می‌شد می‌دونستیم که باید چه برخوردی داشته‌باشیم و کلاً یه نقشه پشتیبانی هم در نظر می‌گرفتیم و با اون بچه محترم دهه نودی جوری تا نمی‌کردیم که آخرش بهمون بگه: «خاله دستت درد نکنه؛ امسال قوی عمل کردی تو این حوزه.» و لااقل در حد دوتا چشم غره یواشکی از خجالتش درمی‌اومدیم. امیدوارم سال بعد این ضعف‌های فرهنگی رو رفع کنم و یه‌جور دیگه در خدمت فامیل باشم و با اقتدار از گروه خانوادگی‌مون لفت بدم!
#لم_داده_با_کیبورد
#بی_قانون
@mahdisasafarikhah
Forwarded from داستان‌های بی‌قانون
فروپاشی یک رویا
مهدیسا صفری‌خواه | بی قانون
@bighanooon
@DastanBighanoon

نمی‌دونم ساعت چند بود، فکر می‌کنم سه و چهار صبح بود هنوز از خونه بغلی صدای دعوا می‌اومد. سرشب دعواشون از چرا فلانی رو لایک کردی شروع شده ‌بود و الان تلاش می‌کردن که همدیگه رو محکوم کنن به خیانت و جنایت. آروم گفتم خدا رو شکر ما از اون خونواده‌هاش نیستیم. سایه سیاهی رو دیدم، کنار میز آشپزخونه ایستاده بود، گرخیدم، می‌خواستم داد بزنم ولی اینجور وقت‌ها آدم داد زدن رو هم فراموش می‌کنه، ناخن‌هاش رو می‌کشید به میز آشپزخونه، صدای گچ رو تخته‌سیاه می‌داد، می‌دونستم بازی روانیه، گفت: «بشین». نشستم. گفت: «آب می‌خوری»، سرم رو تکون دادم، برام آب ریخت، هنوز قیافه‌اش رو نمی‌دیدم، انگار تو سایه بود. آب خوردم یعنی اداش رو درآوردم، پرسیدم تو کی هستی؟! گفت: «نترس اِی اِس اِل میدم» و خندید. صدای خنده‌اش مثل افکت خنده ارواح تو فیلم ترسناک‌های هالیوود بود، گفتم: «هیس، الان بیدار می‌شن.» اصلا نمی‌دونم چه‌جوری جرات کردم این جمله رو بگم ولی ساکت شد. شیر شده‌ بودم، پرسیدم کی هستی؟ اینجا چی‌کار می‌کنی این وقت شب. گفت: «اومدم دزدی!» لال شده ‌بودم. گفت: «نترس، پشیمون شدم، اینجا چرا این‌جوریه؟»، گفتم: «چه‌جوری؟» گفت: «آینه رو چرا گذاشتی دم در مگه فنگ‌شویی حالیت نمی‌شه همه انرژی مثبت خونه رو که تباه می‌کنی، تازه خودم رو توش دیدم گرخیدم، فک کردم بچه‌ها لوکیشنت رو زودتر از من زدن.» فقط نگاهش می‌کردم گفت: «این اکسسوری‌های رو میز رو از سداسمال خریدی؟» گفتم: «نه، از اینستاگرام.» پرسید: «پول هم پاش دادی؟»، گفتم: «نه من یه اینفلوئنسرنما هستم، مجانی می‌فرستن، منم تبلیغشون می‌کنم.» گفت: «اینگیجمنت ریت صفحه چه‌جوریه، نرخت چقدره؟» گفتم: «سه تا محصول تا سه تومن، ده تومنم هزینه تبلیغ، ۵ هزار تا عضوم تضمینی بهت اضافه می‌کنم.» کیسه کنار پاش رو هل داد طرفم، گفت اینها به‌کارت میاد. بازش کردم، شمعدون نقره بود و اینها گفتم: «قشنگه، پیجت بیزینسه؟» گفت: «پ نه پ، پابلیکه، تو فقط بیزینسی! سه تاش رو بردار!» گفتم: «دزدیه؟» گفت: «درست حرف بزن، تو که دزدتری مظنه تبلیغت از صفحه رونالدو هم بیشتره، مگه چی‌کار می‌کنی؟» گفتم: «کمپین و چالش طراحی می‌کنم.» گفت: «نمونه داری؟» گفتم: «آره همین رقصیدن پیاده از ماشین...» گفت: «خاک تو سرت دیروز نزدیک بود برم زیر یکی از همین ماشین‌ها، بزنم لهت کنم؟ لوکیشنت رو چرا زدی بالا، کشتم خودمو تا پیدات کردم.» گفتم: «لوکیشن رو کی داده، کی گرفته؟» خندید، این‌دفعه آروم‌تر. گفت: «فالوبک هم می‌دی؟» گفتم: «نه». گفت: «ولی خدایيش این استندهای گل خز شدن، برشون دار، اون جوراب با صندل هم ترند نمی‌شه اینجا زور نزن، استایلیست و مدیر برنامه نمی‌خوای؟» گفتم: «رزومه بده.» گفت: «رزومه‌ا‌م رو داری می‌بینی، ظاهر و باطن!» گفتم: «خبرت می‌کنم». گفت: «بپیچونی لوکیشنت رو لو می‌دم. دلار ملار تو خونه نداری، زشته دست‌خالی برم. یه صد دلاری از ظرف خالی شکلات‌ها بهش دادم،» گفت: «طلا چی؟» گفتم: «نه شرمنده، فقط بدل مدل دارم.» گفت: «باشه». آینه دم در رو کند. گفت: «آدرس پیجم رو می‌ذارم، کارم داشتی دایرکت بده!» رفت، در رو بست و فردا صبحش شنیدم کل محله رو خالی کرده. زن و مرد همسایه هنوز سر هم داد می‌کشیدن، نمی‌دونم مردم چرا یاد نمیگیرن از این فضای مجازی خوب استفاده کنن! پلیس دنبال دزد سریالی محله بود، رد تلفنش رو زدن از زیر کابینت آشپزخونه، لعنتی هم منو نابود کرد هم خودش رو!
🔻🔻🔻
روزنامه طنز بی قانون (ضمیمه طنز روزنامه قانون)
👇👇👇
@bighanooon
@DastanBighanoon
Forwarded from داستان‌های بی‌قانون
فروپاشی یک رویا
مهدیسا صفری‌خواه | بی قانون
@bighanooon
@DastanBighanoon

نمی‌دونم ساعت چند بود، فکر می‌کنم سه و چهار صبح بود هنوز از خونه بغلی صدای دعوا می‌اومد. سرشب دعواشون از چرا فلانی رو لایک کردی شروع شده ‌بود و الان تلاش می‌کردن که همدیگه رو محکوم کنن به خیانت و جنایت. آروم گفتم خدا رو شکر ما از اون خونواده‌هاش نیستیم. سایه سیاهی رو دیدم، کنار میز آشپزخونه ایستاده بود، گرخیدم، می‌خواستم داد بزنم ولی اینجور وقت‌ها آدم داد زدن رو هم فراموش می‌کنه، ناخن‌هاش رو می‌کشید به میز آشپزخونه، صدای گچ رو تخته‌سیاه می‌داد، می‌دونستم بازی روانیه، گفت: «بشین». نشستم. گفت: «آب می‌خوری»، سرم رو تکون دادم، برام آب ریخت، هنوز قیافه‌اش رو نمی‌دیدم، انگار تو سایه بود. آب خوردم یعنی اداش رو درآوردم، پرسیدم تو کی هستی؟! گفت: «نترس اِی اِس اِل میدم» و خندید. صدای خنده‌اش مثل افکت خنده ارواح تو فیلم ترسناک‌های هالیوود بود، گفتم: «هیس، الان بیدار می‌شن.» اصلا نمی‌دونم چه‌جوری جرات کردم این جمله رو بگم ولی ساکت شد. شیر شده‌ بودم، پرسیدم کی هستی؟ اینجا چی‌کار می‌کنی این وقت شب. گفت: «اومدم دزدی!» لال شده ‌بودم. گفت: «نترس، پشیمون شدم، اینجا چرا این‌جوریه؟»، گفتم: «چه‌جوری؟» گفت: «آینه رو چرا گذاشتی دم در مگه فنگ‌شویی حالیت نمی‌شه همه انرژی مثبت خونه رو که تباه می‌کنی، تازه خودم رو توش دیدم گرخیدم، فک کردم بچه‌ها لوکیشنت رو زودتر از من زدن.» فقط نگاهش می‌کردم گفت: «این اکسسوری‌های رو میز رو از سداسمال خریدی؟» گفتم: «نه، از اینستاگرام.» پرسید: «پول هم پاش دادی؟»، گفتم: «نه من یه اینفلوئنسرنما هستم، مجانی می‌فرستن، منم تبلیغشون می‌کنم.» گفت: «اینگیجمنت ریت صفحه چه‌جوریه، نرخت چقدره؟» گفتم: «سه تا محصول تا سه تومن، ده تومنم هزینه تبلیغ، ۵ هزار تا عضوم تضمینی بهت اضافه می‌کنم.» کیسه کنار پاش رو هل داد طرفم، گفت اینها به‌کارت میاد. بازش کردم، شمعدون نقره بود و اینها گفتم: «قشنگه، پیجت بیزینسه؟» گفت: «پ نه پ، پابلیکه، تو فقط بیزینسی! سه تاش رو بردار!» گفتم: «دزدیه؟» گفت: «درست حرف بزن، تو که دزدتری مظنه تبلیغت از صفحه رونالدو هم بیشتره، مگه چی‌کار می‌کنی؟» گفتم: «کمپین و چالش طراحی می‌کنم.» گفت: «نمونه داری؟» گفتم: «آره همین رقصیدن پیاده از ماشین...» گفت: «خاک تو سرت دیروز نزدیک بود برم زیر یکی از همین ماشین‌ها، بزنم لهت کنم؟ لوکیشنت رو چرا زدی بالا، کشتم خودمو تا پیدات کردم.» گفتم: «لوکیشن رو کی داده، کی گرفته؟» خندید، این‌دفعه آروم‌تر. گفت: «فالوبک هم می‌دی؟» گفتم: «نه». گفت: «ولی خدایيش این استندهای گل خز شدن، برشون دار، اون جوراب با صندل هم ترند نمی‌شه اینجا زور نزن، استایلیست و مدیر برنامه نمی‌خوای؟» گفتم: «رزومه بده.» گفت: «رزومه‌ا‌م رو داری می‌بینی، ظاهر و باطن!» گفتم: «خبرت می‌کنم». گفت: «بپیچونی لوکیشنت رو لو می‌دم. دلار ملار تو خونه نداری، زشته دست‌خالی برم. یه صد دلاری از ظرف خالی شکلات‌ها بهش دادم،» گفت: «طلا چی؟» گفتم: «نه شرمنده، فقط بدل مدل دارم.» گفت: «باشه». آینه دم در رو کند. گفت: «آدرس پیجم رو می‌ذارم، کارم داشتی دایرکت بده!» رفت، در رو بست و فردا صبحش شنیدم کل محله رو خالی کرده. زن و مرد همسایه هنوز سر هم داد می‌کشیدن، نمی‌دونم مردم چرا یاد نمیگیرن از این فضای مجازی خوب استفاده کنن! پلیس دنبال دزد سریالی محله بود، رد تلفنش رو زدن از زیر کابینت آشپزخونه، لعنتی هم منو نابود کرد هم خودش رو!
🔻🔻🔻
روزنامه طنز بی قانون (ضمیمه طنز روزنامه قانون)
👇👇👇
@bighanooon
@DastanBighanoon
Forwarded from امیرقباد | قصه‌های من (Amirqobad Farrahi)
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
📽 مرا به ناز ویران کن
تو را به جان آسمان فراز خواهم کرد
و‌ تمام گل‌های بهار را
به چین‌های دامنت خواهم دوخت

#امیرقباد | مرا به یک لبخند مهمان کن
@mytale
⭐️ پیشنهاد وزیر آموزش و پرورش: «تدریس زبان روسی به عنوان زبان دوم در مدارس!»

کم‌کم می‌گن دروس «سیره‌ی عملی ولادیمیر پوتین» و «وصایای پتر کبیر» هم به تعلیمات فرزندان ایرانی اضافه بشه. می‌خندید؟ باید بخونید!
#مستعمرگی_فکری
@pedram_ebra
فروپاشی یک رٶیا
مهدیسا صفری‌خواه

نمی‌دونم ساعت چند بود، فکر می‌کنم سه و چهار صبح بود هنوز از خونه بغلی صدای دعوا می‌اومد سرشب دعواشون از چرا فلانی رو لایک کردی شروع شده‌بود و الان تلاش می‌کردن که همدیگه رو محکوم کنن به خیانت و جنایت. آروم گفتم خدا رو شکر ما از اون خونواده‌هاش نیستیم. سایه سیاهی رو دیدم، کنار میز آشپزخونه ایستاده بود، گرخیدم، می‌خواستم داد بزنم ولی اینجور وقت‌ها آدم داد زدن رو هم فراموش می‌کنه، ناخن‌هاش رو می‌کشید به میز آشپزخونه، صدای گچ رو تخته‌سیاه می‌داد، می‌دونستم بازی روانیه، گفت: بشین. نشستم. گفت آب می‌خوری، سرم رو تکون دادم، برام آب ریخت، هنوز قیافه‌ش رو نمی‌دیدم، انگار تو سایه بود. آب خوردم یعنی اداش رو درآوردم، پرسیدم تو کی هستی؟! گفت: نترس اِی اِس اِل میدم و خندید. صدای خنده‌اش مثل افکت خنده ارواح تو فیلم ترسناک‌های هالیوود بود، گفتم: هیس، الان بیدار می‌شن. اصلاً نمی‌دونم چه‌جوری جرئت کردم این جمله رو بگم ولی ساکت شد. شیر شده‌بودم، پرسیدم کی هستی؟ اینجا چی‌کار می‌کنی این وقت شب. گفت: اومدم دزدی! لال شده‌بودم. گفت: نترس، پشیمون شدم، اینجا چرا این‌جوریه، گفتم: چه‌جوری؟ گفت: آینه رو چرا گذاشتی دم در مگه فنگ‌شویی حالیت نمی‌شه همه انرژی مثبت خونه رو که تباه می‌کنی، تازه خودم رو توش دیدم گرخیدم، فک کردم بچه‌ها لوکیشنت رو زودتر از من زدن. فقط نگاهش می‌کردم گفت: این اکسسوری‌های رو میز رو از سداسمال خریدی؟ گفتم: نه، از اینستاگرام. پرسید: پول هم پاش دادی، گفتم: نه من یه اینفلوئنسرنما هستم، مجانی می‌فرستن، منم تبلیغشون می‌کنن. گفت: اینگیجمنت ریت صفحه چه‌جوریه، نرخت چقدره؟ گفتم: سه تا محصول تا سه تومن، ده تومنم هزینه تبلیغ، ۵ هزار تا عضوم تضمینی بهت اضافه می‌کنم. کیسه کنار پاش رو هل داد طرفم، گفت اینها به‌کارت میاد. بازش کردم، شمعدون نقره بود و اینها گفتم قشنگه، پیجت بیزینسه؟ گفت: پ نه پ، پابلیکه، تو فقط بیزینسی! سه تاش رو بردار! گفتم: دزدیه؟ گفت: درست حرف بزن، تو که دزدتری مظنه تبلیغت از صفحه رونالدو هم بیشتره، مگه چی‌کار می‌کنی؟ گفتم: کمپین و چالش طراحی می‌کنم. گفت: نمونه داری؟ گفتم: آره همین رقصیدن پیاده از ماشین... گفت: خاک تو سرت دیروز نزدیک بود برم زیر یکی از همین ماشین‌ها، بزنم لهت کنم؟ لوکیشنت رو چرا زدی بالا، کشتم خودمو تا پیدات کردم. گفتم: لوکیشن رو کی داده، کی گرفته؟ خندید، این‌دفعه آروم‌تر. گفت: فالوبک هم می‌دی؟ گفتم: نه. گفت ولی خدایش این استندهای گل خز شدن، برشون دار، اون جوراب با صندل هم ترند نمی‌شه اینجا زور نزن، استایلیست و مدیر برنامه نمی‌خوای؟ گفتم: رزومه بده. گفت: رزومه‌م رو داری می‌بینی، ظاهر و باطن! گفتم خبرت می‌کنم. گفت: بپیچونی لوکیشنت رو لو می‌دم. دلار ملار تو خونه نداری، زشته دست‌خالی برم. یه صد دلاری از ظرف خالی شکلات‌ها بهش دادم، گفت: طلا چی؟ گفتم: نه شرمنده، فقط بدل مدل دارم. گفت: باشه. آینه دم در رو کند. گفت: آدرس پیجم رو می‌ذارم، کارم داشتی دایرکت بده! رفت، در رو بست و فردا صبحش شنیدم کل محله رو خالی کرده. زن و مرد همسایه هنوز سر هم داد می‌کشیدن، نمی‌دونم مردم چرا یاد نمیگیرن از این فضای مجازی خوب استفاده کنن! پلیس دنبال دزد سریالی محله بود، رد تلفنش رو زدن از زیر کابینت آشپزخونه، لعنتی هم منو نابود کرد هم خودش رو!

@mahdisasafarikhah
#بی_قانون
ماجرای یک درگیری ذهنی
مهدیسا صفری‌خواه


می‌دونستم داریم به آخرش می‌‌رسیدیم، تلاشم رو می‌کردم که جدایی‌مون خیلی شیک و با کلاس باشه، هیچ‌وقت نمی‌فهمیدم آدم‌ها چه‌جوری می‌تونن اونقدر آروم از هم جدا شن، از نظر من جدایی آدم باید چاله‌میدونی باشه، فحش به‌سر هم بکشین و یه‌جوری از خجالت هم دربیاین که تا آخر عم هوس آشتی نکنین، آدم صفر و یکی بودم یا تباه بودم یا کامل. تو ذهنم حرف‌هام رو آماده می‌کردم یه‌مشت اراجیف ردیف کردم چهار تا تئوری شیک از روانشناس دوستم باید بزنم کنارش و یه ما به‌درد هم نمی‌خوریم هم بزنم آخرش، این جمله آخر رو هیچوقت نمی‌فهمیدم، چه‌جوری بعد از بیست سال آدم‌ها می‌فهمن به‌درد هم نمی‌خورن، من از همون روز سوم زیر یه‌سقف زندگی کردن فهمیدم که به‌درد هم نمی‌خوریم وقتی اون لیوان شیر رو هورت کشید و دورلبش تا دو روز کبره بسته بود، لامصب زیادی فیلم می‌دید، فک می‌کرد داره تو ماه تلخ بازی می‌کنه، وقتی عین یابو دوساعت دنبال یه‌چیزی می‌گشت، انگار تو کمد ننجونش دنبال آب‌نبات قیچی بود، وقتی به تواضع اس‌ام‌اس چرت می‌داد و بعد بلند خودش به‌خودش می‌خندید فهمیدم ما به درد هم نمی‌خوریم، اون جوک‌هایی رو که بهش می‌خندید هنوزم نمی‌فهمم، نمی‌دونم یا اونی که می‌فرستادش آقای تواضع همکارش نبود یا با تواضع و یکی دیگه این جوک‌ها رو تو ویلای شمال شنیده‌بود، صرفا جهت دوره خاطراتش بهش می‌خندید. من از همون موقعی که اون نتونست پلیور سرمه‌ایش رو تو کمد پیدا کنه فهمیدم کارم باهاش تموم شده، اونم وقتی بهش آدرس دادم طبقه دوم از بالا،منتها الیه سمت چپ، تو عمق هفتاد سانتی‌متر، لعنتی موشک بالستیک هم اینقدر خفن آدرس نمی‌ده، مطمئنم اگه طول و عرض جغرافیایی‌ش رو هم می‌دادم پیدا نمی‌کردم، بعد از اون دیگه پلیور سرمه‌ای رو ندیدم، یه‌سری از لباس‌ها از خونه بیرون می‌رفتن و دیگه برنمی‌گشتن، من همیشه فکر می‌کردم نکنه تواضع واقعا تواضع نباشه، وقتی تواضع رو برای شام دعوت کردیم از قیافه‌ش گرخیدم، سیبیل داشت و موهاش مشکی پرکلاغی بود، مشکی با واریاسیون آبی، مثل وقتی که خواستگار برات میاد و از موی بلوند یه دفعه موهاتو اون رنگی می‌کنی، به هیچ جوکی نمی‌خندید، موقع جویدن مرغ تحولات بازار ارز رو هم بررسی می‌کرد. من هنوزم باورم نمی‌شه تواضع مرد باشه یا اونی که تو گوشیش بود این تواضع باشه. هیچ‌وقت نتونستم ثابتش کنم، کاش می‌تونستم اینها رو بهش بگم ولی وقتی می‌گین ما به درد هم نمی‌خوریم یعنی همین. کاش می‌تونستم بگم وقتی کله سحر تو دستشویی فین می‌کنی یه‌جوری که تا سه روز پره‌‌های دماغت بندری می‌زنن، وقتی موقع اومدن از سرکار جورابت رو گوله می‌کنی یه‌جوری که انگار اومدی زمین گلف، وقتی هیچ کمدی رو نمی‌بندی، هیچ صندلی رو هول نمی‌دی، هیچ شیر آبی رو سفت نمی‌کنی، هیچ در ربی رو باز نمی‌کنی، هیچ فیلم معناگرایی رو نمی‌فهممی، هیچ برقی رو خاموش نمی‌کنی، هیچ خبری رو گوش نمی‌دی، موقع فوتبال به‌جای تخمه چای بهارنارنج می‌خوری من رو تموم کردی، اما حیف که همه اینها یعنی همون ما به درد هم نمی‌خوریم. زد به پهلوم و گفت: پرسیدم چرا تو فکری؟ حوصله نداشتم اینها رو براش دوره کنم. با خودم فکر کردم باید یه چندوقتی تحملش کنم، باید تواضع واقعی رو پیدا کنم، عصبانی بودم، همه این بهونه‌ها واسه گفتن ما دیگه به‌درد هم نمی‌خوریم کافی بود، اگه تواضع پیدا نمیشد یا واقعن تواضع، آقای تواضع بود نقشه‌ام چی بود، هیچ نقشه‌ای نداشتم، هیچی فین کردن سر صبح و خنگیش تو پیدا کردن آدرس و نود نگاه نکردنش رو بالاخره تحمل می‌کردم، شاید بیست سال دیگه هم بتونم تحمل کنم!
@mahdisasafarikhah
#بی_قانون
بختک
مهدیسا صفری‌خواه
یک وقفه طولانی
وقتی اومدم تو اتاق گوشی رو پشت‌و رو روی میز گذاشت، همیشه می‌دونست چه‌جوری توجهم رو جلب کنه، چشمم به گوشی بود، پرسیدم چیزی پیدا کردی؟ راستش جوابش رو از قبل می‌دونستم. آدمی نبود که هرکاری رو انجام بده اما الان ۲۵ روز بود که تو خونه ور دل‌من نشسته بود، دیگه نمی‌تونستم با دوستام غیبت کنم، نمی‌تونستم برای بار پنجم در روز تکرار سریال ترکی ببینم، نمی‌تونستم تو دو ساعت قورمه‌سبزی درست کنم و بگم که از ساعت هشت صبح تا ۲ بعدازظهر بار گذاشتمش تا جا بیفته و مهتر‌ از همه نمی‌تونستم به مادرم شکایت کنم. همه‌ش پشت سرم بود. همه فوت‌های آشپزیم رو یادگرفته‌بود. یاد اون اول‌ها افتادم که دلم می‌خواست همه‌ش تو خونه بنشینه و برام شعر نو بخونه اما الان همه کتاب‌های شعرم رو قایم کرده‌بودم، می‌ترسیدم خونه‌نشینی زیر زبونش مزه کنه و نره دنبال کار. تا قبل از این ما روی کاغذ زوج خوشبختی بودیم. از اینها که دوبار در هفته رستوران می‌رن و دم به دقیقه تو اینستاگرام خوشبختیشون رو تو چشم‌وچال بقیه فرو می‌کنن. بقیه روزها هم مهمونی دعوتن یا مهمون دارن. توی توییتر طوفان راه می‌اندازن و تو تلگرام هم با فامیل معاشرت می‌کنن. تو آخرین نظرسنجی فامیل بهم بیا‌ترین زوج فامیل هستیم معادل فاریسش می‌شه که بعد از عروسی هیچ پچ‌پچی درباره اینکه دوماد سرتره یا عروس نشنیدیم. سالی یکبار سفر می‌فتیم، مثل خر کار می‌کردیم که تو اون سه روز کل دارایی‌مون رو بریزیم تو جیب خارجی‌ها و بعدش باافتخار برگردیم به آغوش خونواده و برای نوه خاله‌مون هم سوغاتی می‌آوردیم این در جذب حداکثری و دفع حداقلی فامیل همیشه مٶثره. برآیند همه اینها یعنی نایس و کول بودیم و کسی باورش نمی‌شد سرانه گفت‌گومون تو خونه حالا بیست دقیقه در روزه. من دیگه شنونده خوبی نبودم، از یه‌جایی به بعد حرف‌های آدم تکراری می‌شه برای بعضی‌ها تو چهل‌سالگی اتفاق می‌افته و برای بعضی اواخر هفتاد سالگی و برای ما بعد از تعدیلش از شرکت اون تکرار شروع شد. همه اینها رو تو ذهنم دوره کردم و بعد دوباره گفتم: پرسیدم کاری، چیزی پیدا کردی؟ جواب داد: آره. فقط تو هم باید کمکم کنی. خوشحال شدم این اولین باری بود که ازم کمک میخواست حتا وقتی زیرگذر اتوبان رو اشتباهی رفته بودیم و وسط کویر سردرآورده‌بودیم هم ازم کمک نخواسته‌بود اون‌وقت هم حتا نخواسته بود تابلوهای جاده رو بخونم. حتا وقتی فرق گلبهی و نارنجی رو تشخیص نمی‌داد هم ازم کمک نخواسته‌بود حتا اون‌موقع هم نگفت یه توضیح ملویی بهش بدم ولی الان از من کمک می‌خواست. احساسم رو فقط ادمین کانال خانوم‌های قری میمفهمید وقتی که همه تلاش‌هاش برای برگردوندن آدم‌ها به زندگی مشترک واقعی جواب می‌داد. به زور ذوق‌مرگی‌ام رو پنهون کردم و پرسیدم حالا باید چی‌کار کنیم؟ اومد جلوتر گوشی رو چرخوند طرفم و یه پیج تازه تو اینستاگرام باز کرده‌بود و گفت: ببین فقط هرجا میرم همراهم باش. شنیدن این حرف‌ها اون هم ده سال بعد از زندگی مشترک مثل یه‌خواستگاری دوباره‌ست. صدام رو نازک کردم و یه‌حال خوبی گفتم: من همیشه همراهتم. گفت: تو ماشین اونجا همراهم باش... گفتم: چرا اونجا؟ گفت: آخه مخاطب بیشتری داره. منظورش رو نمی‌فهمیدم و قیافه‌ام رو که دید گفت: می‌خوام داب‌اسمش بسازم، می‌تونی انتخاب کنی که تو هم توش باشه یا فقط فیلم بگیری، ببین حساب کردم، دویست کا جمع کنیم، با تبلیغات بارمون رو می‌بندیم این مدت هم اسپانسر برندهای غذایی می‌گیریم که گشنه نمونیم...یادم نیس مکالمه‌مون کی و کجا قطع شد الان یه‌هفته‌ست که خونه نیومده نمی‌دونم به‌خاطر تهدید من به کشتنش بود یا اینکه داره تدوین اولین داب‌اسمش رو نهایی می‌کنه!
#بی_قانون
#ستون_بختک
@mahdisasafarikhah
Forwarded from دابسمش موزه لوور
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
می‌گن از صبح تا حالا موزه لوور رفته رو ویبره! شما چی‌کار می‌کنین تو داب‌اسمش‌ها خوشگل می‌افتین من شبیه نامادری سیندرلا افتادم
Forwarded from امیرقباد | قصه‌های من (Amirqobad Farrahi)
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
به یاد تانگوی مرغ های دریایی هالیچ
بالهایم را گشوده‌ام
و این تولد یک رویا
در دل چند خاطره سوخته است.

#امیرقباد | #هالیچ

https://t.me/mytale
بختک
بازنده‌ترین بازنده دنیا
مهدیسا صفری‌خواه


می‌دیدمش؛ درست روبرم ایستاده بود. حتا اگر نمی‌دیدمش هم بالاخره یه زاویه خوب برای دیدنش پیدا می‌کردم. از این فاصله نمی‌فهمیدم که داره خالی می‌بنده یا از بدبختی‌هامون می‌ناله؛ کاری که همیشه تو مهمونی‌ها می‌کنه همین بود. رفتارش همیشه یه تم شوهر عمه‌ای داشت همونقدر ضایع. سوشی را از ظرف برداشتم و انداختم تو دهنم؛ صاحبخونه با تعجب نگاهم کرد؛ گفتم ببخشید من هیچوقت با چاپستیک راحت نبودم؛ گمونم الان یکـ-یک مساوی شدیم؛ یعنی به موازات هم سوتی می‌دادیم. نمی‌تونستم لقمه رو قورت بدم هم به غذای دریایی آلرژی داشتم هم احساس می‌کردم ماهی کوچولوی سرسفره هفت سین رو دارم می‌خورم. صاحبخونه پرسید: «چیزی لازم ندارین.» لبخند کشیده‌ای زدم حالا حس می‌کردم دم ماهی از گوشه لبم اومده بیرون. ماهی رو قورت دادم با بدبختی. بهش نزدیک‌تر شدم. همیشه وسط‌های مهمونی اون داستان احمقانه تیر خوردن تو جنگل رو تعریف می‌کرد؛ این رو تو روز خواستگاریم تعریف کرده‌بود وباعث شده بود بابام دو تا بزنه رو شونه‌اش و بگه: «داره از این پسره خوشم میاد.» هروقت این داستان رو تعریف می‌کنه حس می‌کنم می‌خواد تجدید فراش کنه؛ هنوز صداش رو نمی‌شنیدم با هیجان دست‌هاش رو حرکت می‌داد؛ اوه! نه! لعنتی! داستان دعوا با مدیرت رو تعریف نکن؛ آقای صالحی؛ مدیرت رو می‌شناسه؛ آقای صالحی همه مدیرها رو می‌شناسه؛ اصلاً شاید آقای صالحی مدیرت باشه؛ خوب نگاه کن؛ شاید صبح‌ها که میاد یه شکل دیگه باشه؛ بالاخره اون هزار تا شغل دیگه داره و تو فقط یه بازنده‌ای. می‌خواستم به همین‌جا برسم؛ اینکه اون یه بازنده است؛ اما نمی‌دونم چرا از باختن لذت می‌بره؛ از اون بازنده‌هاست که می‌گن تو کارش بهترینه بهترین بازنده دنیا. شاید هم داشت از سفر کاریش می‌گفت؛ همونی که اصغر فرهادی کنارش نشسته بود و قبل از پرواز با پنه‌لوپه‌کروز حرف می‌زنه و بعدش هم وقتی می‌ره دستشویی این تلفن فرهادی رو برمی‌داره و شماره پنه‌لوپه رو از توش کش می‌ره؛ هیچوقت نفهمیدم برای چی این‌کار رو کرده؛ شرط می‌بندم تا الان سه‌بار بهش زنگ زده و فوت کرده و لابد اونهم گفته هی هانی من عاشق فوتت شدم؛ اینجا هوا خیلی گرمه. این داستان؛ تیر آخرشه وقتی می‌خواد نشون بده کی رئیسه اینجا این رو تعریف می‌کنه. همونی که مصاحبه با اون شرکت کامپیوتری رو رد کرد و بعد نشست کلی برای اون بابایی که مصاحبه می‌کرد از آلو و موز گفت؛ از اینکه می‌خواد یه آلوی خوشمزه باشه نه یه موز بیست درصدی. اون بابا هم حواله‌ش کرد به مأمور حراست. کشتیم خودمون رو تا به اونها ثابت کنیم چیزی نکشیده فقط زیادی تو اینترنت می‌چرخه و سخنان بزرگان می‌خونه. نزدیک‌تر شدم. پشتش ایستادم؛ مطمئن بودم که من رو نمی‌بینه و می‌دونستم با اینکه همیشه بازنده‌است اما غافلگیرم می‌کنه. شنیدم که می‌گفت: «آره خواص زیادی داره؛ خودم تو تلگرام خوندم که بوکسوره بیست سال برای تقویت ایمنی بدنش هر روز صبح کله سحر یه پارچ ازش می‌خوره.» دهنم کف کرده‌بود، کلمه‌ها رو به سختی می‌شنیدم و صورتم داشت کش می‌اومد؛ انگار چشمام داشت کنده می‌شه؛ دوباره آلرِژی غذایی اومده بود سراغم. بالای سرم ایستاده بود و می‌گفت: «یکی زنگ بزنه ۱۱۵.» می‌خواستم فریاد بزنم نه زنگ نزنین؛ بذارین همینجا بمیرم؛ اما کسی صدای کشدار آمبولانس رو می‌شنیدم!
@mahdisasafarikhah
#بی_قانون
#ستون_بختک
Forwarded from داستان‌های بی‌قانون
یک داستان واقعی
مهديسا صفری‌خواه | بی قانون
@bighanooon
@DastanBighanoon

در زندگی مشترک دردهایی هست که نمی‌شود زیادی دوره‌شان کرد. مثلا این موقعیت را در نظر بگیرید که سرما خوردید و با مجمو‌عه‌ای قرص می‌خواهید بخوابید.
ساعت حوالی یک شب است. همسرتان با دمپایی تق‌تق‌کنان تا آشپزخانه می‌رود. خودتان را دلداری می‌دهید که حتما فقط آب می‌خواهد. صدای قل قل چای‌ساز گند می‌زند به سکوت شب. پنج دقیقه طول می‌کشد تا کتری جوش بیاید و تمام این مدت چای‌ساز هم به زبان مادری‌اش همنوای شما فحش می‌دهد. دل‌تان خنک می‌شود وقتی آن را در ذهن‌تان ترجمه می‌کنید. حالا اثرات کدیین قرص در شما حسابی آشکار شده.
صدای چای‌ساز در مغزتان اکو دارد و همسرتان هوس می‌کند سوسک بکشد، آن هم با همان دمپایی که روي زمین می‌کشیدش اما امان از چشم آستیگماتش. سه بار ضربه می‌زند و سوسک فرار می‌کند و دنبال آن در خانه می‌دود. همسایه بغلی هم می‌دود، فکر می‌کند زلزله شده. دختر همسایه بغلی ونگ می‌زند. دختر خودتان ونگ‌تر می‌زند. همسرتان چایی را با شکر می‌خورد و دو ساعت‌ونیم هم می‌زند، مادرش از این بخش شخصیتش به عنوان نقطه عطف درک ملل در ساعات نامتعارف روز و شب یاد می‌کرده و شما باورتان نمی‌شد هم‌زدن چایی این‌قدر کار تو مخی باشد. حالا بخش هورت کشیدن شروع می‌شود. شما فوبیا صدای غذا دارین و کدیینِ قرص‌ها آن را تشدید می‌کند.
کدیین قدرت شنیدن صداها را قوی‌تر می‌کند. همین امروز و فردا دانشمندان کشفش می‌کنند. حالا ببینید! بعداز آن صدای شیرآب می‌آید. دوساعت لیوان را می‌شوید. در حالت عادی سینک پر از لیوان‌های کثیف است. لعنتی صبح بشور. لعنتی اصلا نشور، خودم می‌شورم مثل همیشه. بچه دو تا ونگ می‌‌زند و می‌خوابد. بچه همسایه اما نمی‌خوابد. صداي جاروشارژی می‌آید. بقایای سوسک مرده را جمع می‌کند و صدای لف‌لف دمپایی و صدای تلویزیون که ۲۴ پخش می‌کند اما خوشبختانه زیاد طول نمی‌کشد پارازیت‌ها نمی‌گذارند کابوس فیلم اکشن زیاد طول بکشد. صدای بچه می‌آید. دستشويي دارم. شما مثل یک جنازه تقلا می‌کنید برای بلند شدن اما انگار مردید. در دستشویی باز می‌شود لامپ دستشویی صاف توی چشم‌تان است.
زور می‌زنید که چیزی بگویید اما صدای‌تان در مغزتان اکو می‌شود. صدای شیر آب دوباره می‌آید. آب نیست، یعنی هست ولی کم است اما کسی صدای‌تان را نمی‌شنود. بچه گشنه‌اش شده. سیب می‌خواهد. هر دو سیب می‌خورند. می‌جوند و سیب‌ها هیچ‌وقت تمام نمی‌شود. بچه به رختخوابش می‌رود. خدا رو شکر می‌کنید که کابوس امشب در حال تمام شدن است. همسرتان به اتاق می‌آید.
کشوی مدارک را زیرورو می‌کند. مثل جغد زل می‌زنید به او اما دنبال شناسنامه‌اش هست. همه توان‌تان را جمع می‌کنید تا به او آدرس بدهید. جمله دوم را محکم‌تر می‌گویید: مال من را هم بیرون بگذار. می‌خواهید تا دیوانه نشده‌اید طلاق بگیرید اما بیهوش می‌شوید و کابوس فردا شب دوباره شروع می‌شود. خون‌آشام‌ها هم این‌قدر آنتایم نیستند که همسر شما هست! شما یادتان می‌رود دیشب شناسنامه‌تان را کجا گذاشته، 10سال است که خودتان را به فراموشی زده‌اید و همه این 10‌سال خل وضع‌تر شده‌اید.
🔻🔻🔻
روزنامه طنز بی قانون (ضمیمه طنز روزنامه قانون)
👇👇👇
@bighanooon
@DastanBighanoon
Forwarded from توییتر فارسی
این صفحه روزانه طنز شهرونگ خیلی خوب بود

》پوریا《

@OfficialPersianTwitter
Forwarded from داستان‌های بی‌قانون
به‌خاطر مردم
مهدیسا صفری‌خواه | بی قانون

@bighanooon
@DastanBighanoon

از اونایی بود که فکر می‌کرد در زمان مناسب و مکان مناسب به‌دنیا نیومده. فکر می‌کرد الان تو ناسا سر اینکه پروژه کریوس ۲ رو بدن به این، دعواس. از اون‌هایی که فکر میکنن گوگل جلسه هیات مدیره رو بدون این برگزار نمیکنه یا گایدلاین اینستاگرام رو این باید تعیین کنه. متوهم بود اما من همیشه پشتش بودم. یه چیزی شنیده‌ بودم از اینکه زن باید حامی همسرش باشه. به نظرم جمله شیک و خوبی بود. دلم می‌خواست به حقش برسه. راستش وقتی پول‌هامون رو جمع کردیم و مغازه رو راه انداختیم و اون دستگاه کپی رو خریديم فکر کردم به حقش رسیده و سقف آرزوهامون رو آوردیم پایین و پایین‌تر. گذاشتم اون قوانین کپی‌ گرفتن رو وضع کنه. ما فرم مهاجرت و لاتاری کپی نمی‌کردیم، نمی‌خواستیم فردا آه و ناله پدر و مادرها و نامزدهای تنها، پشت‌سرمون باشه. مدارک برای طلاق هم کپی نمی‌کردیم. مغازه پایین یه دفتر ازدواج و طلاق بود. اگر شاهد طلاق آدم‌ها می‌شدیم، الان تو استرالیا خط تولید مرینوس داشتیم یا تو بورلی هیلز بغل پابلیک فیگورها و هنرپیشه‌ها خونه داشتیم اما ما قوانین خودمون رو داشتیم. فقط فرم انصراف از یارانه پر می‌کردیم و در بهترین حالت برگه وام ازدواج و اوراق بانک مسکن کپی می‌گرفتیم. دیگه نه اون می‌خواست بره تو هیات اجرایی گوگل نه من حوصله داشتم پشتش درآم. از صبح فقط نام و نام‌خانوادگی و نام‌پدر حفظ می‌کردیم و شب همه اون‌ها رو جمع می‌زدیم که ببینیم زنده به قسط این ماه خونه می‌رسیم یا نه. اما یه‌روز زندگیمون عوض شد. همون روزی که از همه روزمرگی‌هامون لایو می‌دادیم. اوایل ۶ نفر تو لایومون بود. از صبح تا شب رو خط بودیم از ارتباطمون با آدم‌ها از قوانین جدید و دعوامون سرپول خرد و آدامس و قیمت کپی پشت ‌و رو، تا خرد خرد جمع کردن پول‌ها واسه قسط خونه رو لایو می‌دادیم. دیگه حالا برای دیده‌شدن می‌مردیم. هر برگه‌ای رو کپی می‌کردیم؛ حتي برگه‌های لاتاری، برگه‌های مهاجرت. شاهد طلاق آدم‌ها می‌شدیم فقط با این شرط که لحظه جدایيشون رو لایو پخش کنیم. با اونايي که قبلا طرفدارمون بودن وارد جنگ شديم اما به جاش یه جامعه هدف بزرگ‌تر پیدا کردیم. وقتی شاهد طلاق «میم-عین» بازیگر شدیم، لایومون سه‌میلیونی شد. شاید بپرسین چرا شما باید شاهد طلاق اون‌ها باشین؟ آدم قحطیه؟ جوابش اينه كه اون‌ها حاشیه میخواستن و ما یه تریبون جذاب برای حاشیه‌شون بودیم. دیگه پول رو پول بود که میومد. مردم کلی سوال داشتن از این آدم معروف‌ها و ما بدون هیچ قانونی ازشون می‌پرسیدیم. اون‌ها هلاک دیده‌شدن بودن درست مثل خود ما. یادمون رفته بود قبلا چه‌جوری بودیم پول‌هامون رو شب‌ها تو لایو نمی‌شمردیم، تازه فهمیده‌بودیم مردم عاشق سرک کشیدنن. این نشمردن پول‌ها و بستن در به روی مردم نابودمون کرد. دیگه براشون جذاب نبودیم. حد و مرزهای جدید فراریشون می‌داد. به خودمون که اومدیم، اینستا پر شده بود از صفحات چند صدهزارکایی که شاهد ازدواج و طلاق آدم‌های معروف بودن و مردم هم یادشون رفت که همه‌چیز از مغازه پایین دفتر طلاق که کپی برای کارهای طلاق نمی‌کرد، شروع شد. اون هیچ‌وقت جرات نکرد دوباره بگه دنبال سهمش از زندگی یه‌جای دیگه است و من هم جرات نکردم یادش بیارم که من هواش رو دارم! تو خونه قوانین تازه وضع کردیم و در اولین گام گوگل و ناسا و هيات مدیره و فرار مغزها و حامی و پشتیبان و مردم رو تو فرهنگ لغت زندگیمون فیلتر کردیم که یادمون نیاد چی می‌خواستیم و چی شد! همه روزها دایرکت خالیمون رو چک می‌کنيم فقط برای دیدن یه سلام از همون طرفدارها اما هیچ موتور جست‌وجویی به ما وفادار نموند!
🔻🔻🔻
روزنامه طنز بی قانون (ضمیمه طنز روزنامه قانون)

👇👇👇
@bighanooon
@DastanBighanoon
Forwarded from بی‌قانون آنلاین
🔻🔻🔻
طیبه رسول‌زاده | بی‌قانون آنلاین
👇👇👇
@bighanoonOnline
Forwarded from ته‌خط خبرها (محمدرضا نصيرى)
غلط ننویسیم
1- «خورده گرفتن» نداریم. اون خرده است كه از دیگران می‌گیرند.
2- «یك میلیون و خورده‌ای» هم غلطه؛ كسی یك میلیون رو نخورده، منظورتون باید یك میلیون و خرده‌ای باشه. پول خرد درسته نه پول خورد.
3- مجبورید بنویسید «برخواستن ققنوس»؟ بر خواستن یعنی خواستن «بر». اون برخاستنه؛ برخاستم، برخاست...
4- حرف «را» تو نگارش محاوره به صورت رو نوشته می‌شه و اگه ضمه بذاری یا به صورت «و» بنویسی غلطه.
5- همین كلمه «بذار» كه تو شماره قبل نوشته شده، به همین صورت درسته و نه به‌صورت «بزار». قانونی وجود نداره كه موقع شكستن فعل «گذاشتم» حرف ذ به ز تبدیل بشه.
6- استقلالیم یا پرسپولیسیم یا ایرانیم غلطه و اصلا یه معنی دیگه می‌ده. بهتره بنویسیم «پرسپولیسی‌ام» و اصلا ننویسیم «استقلالی‌ام»!


@mohammadrezanassiri
Forwarded from داستان‌های بی‌قانون
داستان یک ذهن سیال
مهدیسا صفری‌خواه | بی قانون

@bighanooon
@DastanBighanoon

همیشه موقع خوابیدن چشمم میفته به عکس عروسی. به لبخندی که تو عکس می‌زنم فکر می‌کنم. یه دبیر حسابان داشتیم که تو میان‌ترم‌ها قبل از اعلام نمره‌هامون می‌گفت: «در کوچه باد می‌وزد، این ابتدای ویرانی‌ست». بعد ما هم می‌فهمیدیم از پس چهار‌تا انتگرال دوگانه و مشتق برنیومدیم و هیچ وقت هم قرار نیس بربیایيم. این روزها چشمم که به عکس عروسی میفته یاد خدابیامرز دبیرمون می‌افتم. نمی‌دونم چی تو ذهنم میاد، مثل این فیلترهای اینستاگرام برمی‌گردم به روزهای دور... توی جنگل‌های گیلان کودکی 10 ساله بودم؟ نه دیگه اونقدر دور! داشتم درس می‌خوندم واسه کنکور؟ نه در واقع اون برهه هم جزو هایلایت‌های زندگیم نبود چون اصلا درس نمی‌خوندم. وقتی که اولین بار عاشق شدم؟ خودتون بودین به این سوال‌ها جواب می‌دادین؟ به عواقبش فکر نمی‌کنین؟ چرا آدم رو تو این موقعیت قرار ميدین؟ در واقع این عکس رو که می‌بینم برمی‌گردم به اون زمانی که عکس رو می‌گرفتم، به اینکه چرا به اون خانوم عکاس نگفتم گوشه لباسم رو مرتب کنه، به اینکه واقعا تو اون لنز نمی‌دید فیگور از این مسخره‌تر وجود نداره، کاش لااقل می‌گفت دوماد با تیر نگاهش منو شکار کنه ولی این فیگور مسخره رو نمی‌داد. من وسواس تقارن دارم. خیلی سعی کردم تو اون تست تلگرامی دست به اون لیوان که لبه میزه نزنم، ولی نشد. دسته گل رو چرا اونجوری گرفتم دستم؟ بیشتر انگار میخوام پرتش کنم تو صورت داماد و بهش جواب رد بدم تا اینکه بخوام باهاش ازدواج کنم، به اینجا که می‌رسم میگم کاش جواب رد داده‌ بودم، اگر درایت الان رو داشتم می‌گفتم نه و زیر بار این‌همه قسط و اجاره له نمی‌شدیم. میخوام تو این نقطه به همسرم نگاه کنم، انتظار دارم همه این افکار رو بخونه و بگه نگران نباش عزیزم، همه چیز حل ميشه اما این جمله فقط دو جا کاربرد داره وسط تراپی وقتی دکترتون ازتون قطع امید کرده و مرگتون نزدیکه و تو فیلم‌های آخر زمانی هالیوود وقتی یه ویروس کشنده نصف تیر و طایفه‌تون رو کشته و شما هم باورتون میشه همه چیز اکی میشه. درست تو این نقطه که نگاه می‌کنم همسرم رو پیدا نمی‌کنم، در عوض یکی رو می‌بینم که پتو رو دور سرش پیچیده و عین یه جنازه خوابیده، کاملا کفن پیچ. هربار که می‌بینمش از ترس داد می‌زنم. هربار که داد می‌زنم، خودم به خودم نهیب می‌زنم که بی‌شعور یعنی بعد از 10 سال هنوز عادت نکردی. تو زمستون و تابستون همین کار رو می‌کنه، زمستون‌ها سردشه و تابستون‌ها واسه اینکه باد کولر مستقیم به سرش نخوره. مطمئنم با همین فرمون پیش بره، دو سال دیگه تصعید میشه اگر فکر می‌کنین وقتی تصعید بشه، من تبریدش می‌کنم که برگرده به حالت جامدش، کاملا اشتباه می‌کنین... بی‌صبرانه منتظر اون روزم که فرآیندش کامل بشه، بعد هم من در و پنجره رو باز می‌کنم، یه فوت عاشقانه نثارش می‌کنم و میذارم باد ببردش و رها بشه در دامان طبیعت و دعا می‌کنم هزاران کیلومتر دورتر فرآیند تبریدش شروع بشه. نمی‌خواستم کار به اینجا بکشه، صد دفعه گفتم اون عکس رو نذار جلوی چشمم، بذار بالای سرم که نبینمش اما همیشه از زیرش در میره! خوب شد حالا مُردی؟!
🔻🔻🔻
روزنامه طنز بی قانون (ضمیمه طنز روزنامه قانون)

👇👇👇
@bighanooon
@DastanBighanoon
Forwarded from داستان‌های بی‌قانون
ای‌اس‌‌ال پی‌ال‌زد
مهدیسا صفری‌خواه | بی قانون

@bighanooon
@DastanBighanoon

میتونه همه چیز براتون از یک ای‌اس‌ال ساده شروع بشه. واقعیت اینه که اون‌زمان هم لوکیشن همه‌مون بالا بود. یعنی تو این 20 سال چیزی عوض نشده، همون افه‌ها رو هنوز حفظ کردیم. شما یادتون نمیاد ما حتي تو روم‌های یاهو مسنجر هم ریچ کیدز اف فلان جا داشتیم.
خود من استراتژیم این بود که ریچ کیدز فقط ریچ کیدز ان وای و ال اِی. اما فراموش نکنین زبان و مکالمه و گرامرش دغدغه‌ ما از دوران باستان تا الان بوده. برای همین فقط ریچ کیدزش از یه جایی به بعد برامون مهم شد نه کی و کجا و چطورش! همه چیز درباره کسی که باهاش چت می‌کردی به صورت راز باقی‌می‌موند حتا عکس پروفایلش؛ یعنی مورد داشتیم طرف بعد از قرار اول به نیت ازدواج هم از دادن عکسش امتناع می‌کرد. این عکس دادن و عکس گرفتن غول مرحله آخر بود برای رسیدن به این مرحله باید کارت شارژ اینترنت نامحدود داشتیم. برای مایی که وقتی تو اینترنت بودیم مادرمون اونور خط این‌قدر روی دکمه قطع تماس تلفن می‌زد تا دیسکانکت بشیم، تنها راه نجات، استفاده از ساعت‌های معکوس بود. البته این عادت هنوز تو خیلی‌هامون دیده میشه یه جورایی تو حافظه تاریخیمون ثبت شده و در همین راستا به بینش خاصی درمورد آدم‌ها رسیده بودیم که اینجا چند نمونه‌اش رو براتون میگم. هم نسل‌های من این شناخت رو بعد از ساعت‌ها انتظار و بوق اشغال شنیدن از سرور اینترنتشون به‌دست آوردن که امیدوارم به کار شما هم بیاد.
اول؛ اونی که همون اول عکس می‌داد از عکس فیک استفاده می‌کرد، خود من در همين راستا سه چهار بار تا مرز موردخواستگاری واقع شدن رفتم البته با تصاویری از کامرون دیاز، کریستینا آگویلرا و هیفا. نکته دوم، اونی که ویس نمی‌داد همجنس شما بود، ترول بود، فیک بود، سرکاری بود یا هرچی که اسمش رو الان میذارین. سوم، اونی که بهتون الکی تبریک می‌گفت برای زیبای و هوش و این مسخره بازی‌ها، بی‌ادب‌ترین آدم دنیا بود، بهش نباید اعتماد کنین. نذارین مجبور بشم این رو بهتون علنی ثابت کنم. چهارم، اونی که پراید داشت پولدار بود. اون وقت‌ها هنوز سنگر پراید سقوط نکرده‌ بود. پنجم، اونی که قصد ازدواج داشت، دروغ می‌گفت. واقعیت اینه با اونی که قصد ازدواج نداشت چشم‌انداز روشن‌تری وجود داشت.
ششم اونی که همیشه سر قرار چت دیر می‌رسه اساسا فقط پتانسیل جاست فرند بودن داره و رهاش کنین در دامان طبیعت. هفتم اون‌هایی که تو روم بچه‌های باحال بودن همه از دم فوتوشاپ بودن و توهم باحالی داشتن. هشتم، اون‌هایی که میگفتن هکر هستن، خالی میبستن تا شما رو تحت تاثیر قرار بدن. نهم، اون‌هایی که کارتشون یهو تموم می‌شد می‌خواستن بلاکتون کنن یا بلد نبودن یا روشون نمی‌شد.
دهم، ارزشش رو داشت که برای گرفتن تصویر فرد ۳۷ دقیقه منتظر باشین. یازدهم، حالا گیرم همه این راه رو رفتین در نهایت مجبور بودین به خانواده بگین طرف خواستگاره و تا آخر عمر باید از هرگونه سوتی آشنایی در فضای مجازی اون زمان دور ميموندین... وقتی که این مراحل رو طی کردین و قرار شد ازدواج کنین، تازه میتونستین تصویر واقعی طرف رو ببینین و صداش رو بشنوین. وقتی همه فانتزی‌های ذهنی‌تون با بولدوزر نابود می‌شد، مجبور بودین تو رودروایسی اخلاقی باهاش ازدواج کنین.
بالاخره شما نزدیک 500 هزار تومن پول کارت شارژ اینترنت دادین و روا نیست ورشکستگی مالی و عاطفی رو با هم تجربه کنین! خبر خوب اینکه بالاخره روم‌های یاهو فیلتر شدن و آدم‌ها به‌جای چت کردن و چِت کردن تصمیم گرفتن برن پی کارهای مهم‌تری مثل درس خوندن... خبر بد اینکه این فیلتر کردن هم مثل چت کردن تو ساعات نامتعارف تو حافظه تاریخی بعضی‌ها ثبت شده و برای همین ازش هیچ ‌رقمه گریزی نیست!
🔻🔻🔻
روزنامه طنز بی قانون (ضمیمه طنز روزنامه قانون)

👇👇👇
@bighanooon
@DastanBighanoon