کانون مهدویت دانشگاه علامه طباطبائی
298 subscribers
1.46K photos
534 videos
112 files
513 links
اطلاع رسانی کانون مهدویت دانشگاه علامه طباطبائی رحمه‌الله
ارتباط با دبیر برای عضویت:
برای سلامتی، توفیق روز افزون و ظهور حضرت ولی عصر عجل‌الله تعالی فرجه‌الشریف صلوات ...
Download Telegram
🔹 اولین مشتریِ امروز بود. آن هم بعد از سه ساعت نشستن زیر آفتاب. مرد جوان چانه می‌زد و قیمت را پایین می‌آورد و پیرزن دستفروش هم چاره‌ای نداشت. به قیمتی که گفت، راضی شد. به شرطی که سه روسری رنگی بردارد، عوض یکی.

💵 اسکناس های رنگارنگ را که می‌شمرد، به پیرزن گفت: «خودت سه تاشو برام انتخاب کن، میخوام ببرم برای یه خانم جوان.» دستفروش روسری‌های آبی و سفید و کرمی را از بین بقیه روسری‌ها بیرون کشید و مرتب تا کرد. ته دلش از قیمت راضی نبود ولی پول کم، بهتر از هیچی بود. می‌دانست که به خانه که برود باید شکم نوه‌های یتیمش را سیر کند.

🔆 اسکناس ها را از روی ناچاری گرفت و روسری ها را به دست مرد داد. هنوز پول ها را نشمرده بود که شنید: «مادر، یه ده تومنی بده من.» سرش را بالا گرفت و مات نگاه کرد. مرد جوان، روسری ها را به دستش داد و گفت: «من اینارو شصت تومن ازت خریدم، حالا ده تومن به خودت می‌فروشم؛ نذر امام زمان!»

📖 #داستانک

کانال مهدویت مهدیاران
t.me/joinchat/AAAAAD_J7HTbR_0l4EVujA
📌 همراه سفر اربعین

- بچه‌ها شرمنده‌ام! امسال نمی‌تونم تو راهپیمایی همراهتون باشم. یه مشکلی پیش اومده که مجبورم بمونم...
- یه راهی هست که تو هم می‌تونی تو ثواب این سفر شریک بشی!
- چه راهی؟
- پویش نذر ظهور. کافیه هزینه چاپ پوستر اربعین رو بدی. 
- چه خوب! خدا رو شکر! پس منم این‌جوری تو این سفر همراهیتون می‌کنم.

📖 #داستانک ؛ #نذر_ظهور

☑️ واحد مهدویت مصاف (مهدیاران)
T.me/joinchat/P8nsdDOK1w-X56wP
📌 برگرد ای چارهٔ زندگی‌ام...

🔸 میان شلوغی جشن میدان مرکزی شهر، زمزمه‌های آرام جوانی کنار دستم، توجه همه را جلب کرده بود. دستانش را سَدّ اشک‌های جاری چشمانش کرده بود و با ناله‌های دلسوزی که از حس نابش خبر می‌داد، او را از خود بی‌خود کرده بود و از پشیمانی‌اش می‌گفت:
«ببخش آقا که خیال کردم بی تو زندگی، زندگی است. برگرد ای چارهٔ زندگی‌ام.»

📖 #داستانک ؛ #عید_بیعت

واحد مهدویت مصاف (مهدیاران)
T.me/joinchat/P8nsdDOK1w-X56wP
📌 لبخندها...

🔸 همیشه می‌خندید، حتی وسط بحبوحۀ جنگ باز هم می‌خندید، حتی وقتی تمام بدنش پر از ترکش شد و جای‌جای روحش از متلک‌ها و فحاشی‌ها در امان نماند و یک جای سالم براش نماند، باز هم می‌خندید، وقتی یک‌تنه در مقابل لشکر سلبریتی‌های دوزاری ایستاد و آماج بدترین توهین‌ها شد، باز هم تبسم از چهره‌اش محو نشد، همین لبخندها بود که بلای جان گرین‌کارتی‌ها شده بود، حالا بچه‌های مهدوی وقتی او را در صف مقدم جنگ چنین شاداب و پر از انرژی می‌بینند، حق دارند از سرزنش هیچ سرزنشگری نترسند.

📝 #داستانک

واحد مهدویت مصاف (مهدیاران)
@Mahdiaran
📌 دختر تک‌تیرانداز...

🔹 هیچ‌کس باورش نمی‌شد یک دختر بتواند تک‌تیرانداز شود! سربند یا مهدی را به پیشانی‌اش بسته بود و با چشمان باز در طول شبانه‌روز، توی سنگرش نشسته بود و کمترین حرکت دشمن را رصد می‌کرد و بعد با انگشتش روی کلمات کیبورد حرکت می‌داد و با واکنشی به‌جا، کلمات را به قلب شبهات دشمن شلیک می‌کرد.

🔸 او تا حالا جان خیلی از هم‌سن‌وسال‌هایش را که در معرض تهدید القائات ناامید کننده بودند، نجات داده بود. چقدر چادر به او می‌آمد و ابهتش را زینبی می‌کرد.

📖 #داستانک

واحد مهدویت مصاف (مهدیاران)
@Mahdiaran
📌 فقط یک سرباز...

📱 کانال مهدیاران را دنبال می‌کرد. به او گفتم: چرا از بین این همه کانال، کانال مهدیاران رو دنبال می‌کنی؟
گفت: برای اینکه بچه‌هاشون گمنام هستن و زیر محتواها و مطالب تولیدی‌شون، اسم کسی نیست!
گفتم: چرا آخه؟! کاش اسامی‌شون بود تا بیشتر با قلمشون آشنا می‌شدم.
گفت: اینا خودشون رو فقط یک سرباز می‌دونن. اونا خودشون رو صاحب هیچی نمی‌دونن… حتی قلمشون. می‌گن اینو از امام یاد گرفتیم که وقتی بچه‌ها با کلّی شهید خرمشهر رو از دشمن پس‌گرفتن، فرمود: «خرمشهر را خدا آزاد کرد».

📖 #داستانک

واحد مهدویت مصاف (مهدیاران)
@Mahdiaran
📌 شاید کفش او باشد.

▪️ ایام فاطمیه، مجلس می‌گرفت و خودش جلو در می‌ایستاد و با عبایش، غبار کفش عزاداران را پاک می کرد.
علت را پرسیدند.
گفت: مگر می شود مجلس عزای مادر باشد و فرزندش، نیاید. جلو در ایستاده‌ام، شاید کفشی که پاک می‌کنم، کفش او باشد.

📖 #داستانک ؛ #فاطمیه

☑️ واحد مهدویت مصاف (مهدیاران)
@Mahdiaran
🌱🌱 آلزایمر...

مرد سال‌ها بود آلزایمر گرفته بود. خیلی چیزها را فراموش کرده بود بچه‌هایش می‌ترسیدند او حتی تا سر کوچه برود.

او اسم بچه‌هایش را هم فراموش کرده بود اما یک چیز بود که هر صبح تکرارش می‌کرد و هرگز آن را از یاد نبرده بود.

او هنوز هم بعد از نماز صبحش، دعای عهد را می‌خواند🥹

📖 #داستانک

@mahdaviat_atu
کانون مهدویت دانشگاه علامه طباطبایی ره🌻🌻
باب الجواد...

_بابا چرا هر دفعه از باب الجواد وارد حرم امام رضا میشیم؟
+از این در وارد حرم میشیم و خدا رو به باب الحوائج امام رضا قسم میدیم که ان شاءالله حاجت روا بشیم...
_یعنی هر حاجتی داشته باشیم می‌تونیم بگیم؟
+معلوم پسرم..!
_(سرم رو به سمت حرم چرخوندم و دستم رو به سرم گذاشتم آروم شروع کردم به گفتن آرزوم):


بسم الله الرحمن الرحیم الهی عظم البلا...


📖 #داستانک ؛ ویژه ولادت #امام_جواد علیه‌السلام

@mahdaviat_atu
کانون مهدویت دانشگاه علامه طباطبایی ره🌻🌻
🖼 #طرح_مهدوی ؛ #داستانک

📌 هدف خلقت...

🔸 به ضریح امام حسین علیه‌اسلام که رسید، به تردید افتاد برای فرجی دعا کند که آرزوهایش در گروی اوست یا فرجی که هدف خلقت است…

🔹 When he reached Imam Hussain's shrine, he hesitated to pray for Imam Mahdi's return in order to make his dreams come true or pray for it as it is the reason for the creation!

📆 ۱۷ روز مانده تا میلاد امام زمان

@mahdaviat_atu
کانون مهدویت دانشگاه علامه طباطبایی ره🌻🌻
🖼 #طرح_مهدوی ؛ #داستانک

📌 فرق دوست‌داشتن...

🔸 هر دو دوستت داشتند.
یکی برای آمدنت دعا می‌خواند،
دیگری برای آمدنت کار می‌کرد.

🔹 They both loved you.
One of them only prayed for your return, and the other one tried hard for it.


@mahdaviat_atu
کانون مهدویت دانشگاه علامه طباطبایی ره🌻🌻
🖼 #طرح_مهدوی ؛ #داستانک

📌 آماده جشن...

🔸 تولد تمام عزیزانش را به یاد داشت و برایشان سنگ تمام می‌گذاشت، الا برای امام زمان…

🔹 She remembered the birthday date of every single person in her family except her Imam Mahdi...

@mahdaviat_atu
کانون مهدویت دانشگاه علامه طباطبایی ره🌻🌻
هدیه..

❄️ خسته بود و از سرکار برمی‌گشت.
دستان سرمازده‌اش را در جیب‌های خالی‌اش فرو برده بود. با دیدن چراغانی‌های شهر، لبخند بر لبش نشست. کسی دستی بر شانه‌اش زد. برگشت.

💌 مرد، جعبه‌ای شیرینی به همراه یک پاکت به دستش داد. روی پاکت نوشته شده بود:
هدیهٔ تولد امام مهدی.

📖 #داستانک ؛ ویژه نیمه شعبان

@mahdaviat_atu
کانون مهدویت دانشگاه علامه طباطبایی ره🌻🌻
📌 یار پای کار...

داشتم کمدم را مرتب می‌کردم که چشمم به چند تا کاغذ افتاد.
کاغذها را یکی‌یکی چک کردم. لا‌به‌لای مدارک دانشگاه و دست‌نوشته‌های روزانه، یک پاکت نامه نظرم را جلب کرد. رویش نوشته بودم: فقط برای تو.
شناختمش. عهدنامهٔ ترک گناهم با امام‌زمان بود.
اشک‌هایم را پاک کردم و پاکت را گذاشتم کنار عهدنامه‌های قبلی!
با خودم گفتم: بی‌خود نیست که ظهورش انقدر عقب افتاده! یار پای کار کم دارد...

📖 #داستانک ؛ #چشم_ها_را_باید_شست

@mahdaviat_atu
کانون مهدویت دانشگاه علامه طباطبایی ره🌻🌻