مدرسه جیبی
1.52K subscribers
55.6K photos
63K videos
1.56K files
18.5K links
خردمند ، مسلمان و یا کمونیست نمی‌شود ، بویژه ایرانی با نخستین و بزرگترین تاریخ تمدن در جهان🌸

آگاهی ، روشنگری و براندازی
Download Telegram
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
⭕️#علیه_فراموشی

🕊🥀به یاد جانباخته وطن #سارینا_اسماعیلزاده

🕊🥀آسمان نشین مهربان ما زادروزت درآسمان ها خجسته باد .


🕊🥀ز  مرگ  هر  جوان  مادر  بنالد        برادر  سوزد  و  خواهر  بنالد

پدر مجنون صفت نالد  دمادم       سر  قبرش گل حسرت  بکارد


وطن در ماتم  و آه و فغانست        قلم  از این نگارش ناتوانست

ز مرگ  این  شقایق های  زیبا        درون  سینه ام  درد  گرانست


وطن گلگون شده  از  اشک گلها      ندا   نیکتا  و  سارینا  و  مهسا

که ضحاکان خورند مغزجوانان      کیان  و رهنورد  منصوره 
پویا

‌‌╲\   ╭🕊``┓ ‌                
🕊``🕊``╯
┗``╯  \╲‌
«گویند که نور است پس از ظلمت بسیار»
«دل‌روشن و سبزیم که شب دیر نپاید»
Forwarded from پشت پرده ها
من #مریم_متقی هستم. من کشته شدم، در تاریخ ۲۵ فروردین ماه ۱۳۷۷. ؟؟سالم بود. اهل و ساکن شهر ری در استان تهران بودم.

شب ۲۵ فروردین ماه ۱۳۷۷ ساعت یازده و نیم شب بود. من توی خونه بودم که زنگ در خونمون به صدا دراومد. وقتی یکی از اعضای خانوادم در رو باز کرد و دید دو جوان که لباس فرم پوشیدن پشت در هستن ‌و سراغ منو میگیرن. اونا گفتن یه نامه محرمانه رو باید به من بدن. وقتی من اومدم به طرف در که نامه رو ازشون بگیرم به محض دیدنم چند گلوله به سر و سینم شلیک کردن، مغزم‌به دیوارای کنار در پاشیده شد و من در پاشنه در جان دادم….

بعد از کشته شدن فجیع من خانوادم شوک شده بودن. اونا برای پیدا کردن قاتلام به مراجع قضایی شکایت کردن.
توی جریان محاکمه چند نفر که به «حجاریان» شلیک کرده بودن معلوم شد تعدادی از اعضای انصار حزب الله نزدیک به «مصباح یزدی» و از اعضای بسیج، یه گروه درست کردن برای قتل کسایی که به گفته خودشون اشتهار به فساد داشتن و من یکی از قربانیای این گروه بودم. وکیل حجاریان قبلا به این نکته اشاره کرده بود که ترور کننده های حجاریان پیش از اون ترور تعدادی رو در شهرری کشته و مجروح کرده بودن.
پرونده شکایت من نهایتا به هیچ جا نرسید و حکومت جنایتکار هیچوقت قاتلای منو به خانوادم معرفی نکرد، فقط اونا شنیدن که بعد از چند ماه ترور کننده ها آزاد شدن!

هموطن ۲۵ سال از قتل ناجوانمردانه من داره میگذره، میشه گفت من اولین قربانی حجاب بودم که توسط حکومت فاسد ضحاک کشته شدم. تو یه شب بهار خیلیها تو شهر ری صدای شلیک گلوله شنیدن ولی نمیدونستن اون جان عزیز دختر جوانی بود که پرپر شد، به جرم بد حجابی و فساد اخلاقی!! هموطن، در مقابل ظلم تموم نشدنی این اشرار ایستادگی کن و انتقام خون من و هزاران کشته شده بیگناه رو ازشون بگیر، تو لایق یه زندگی بهتری پس براش مبارزه کن پیروزی نزدیکه، اون روز به یاد منم باش….💔
#مهسا_امینی
#علیه_فراموشی
Forwarded from پشت پرده ها
من #الهه_سعیدی هستم. من کشته شدم، در تاریخ ۱۸ مهر ماه ۱۴۰۱. ؟؟ سالم بود. فرزند اقبال و اکرم. کُرد اهل و ساکن سقز در استان کردستان بودم.

با کشته شدن مهسا ژینا امینی و شروع اعتراضات سراسری، مردم غیور سقز هم به خیابونا رفتن و اعتراض خودشونو فریاد زدن. نیمه مهر ماه بود که منم به هموطنای معترضم تو خیابون پیوستم و فریاد آزادیخواهی سر دادم. نیروهای سرکوبگر وحشیانه بهمون حمله کردن و با گلوله های جنگی به سمتمون شلیک میکردن. ناگهان من هدف شلیک مستقیم یکی از مزدورا قرار گرفتم و مجروح شدم، مردم منو رسوندن بیمارستان ولی روز ۱۸ مهر ماه بر اثر شدت جراحات وارده تاب نیاوردم و چشم از دنیا فرو بستم…

پیکر بیجون من در تاریخ ۱۹ مهر ماه ۱۴۰۱ با حضور نیروهای امنیتی در آرامستان روستای آیچی سقز به خاک سپرده شد…
مجلس ختم هم در تاریخ ۱۹ و ۲۰ مهر ماه در مسجد امین سقز برگزار شد و خانوادم اولین سالگرد کشته شدنم رو در تاریخ ۱۸ مهر ماه ۱۴۰۲ بر سر مزارم برپا کردن.

هموطن من یکی از کشته شده های گمنامم که اطلاعات زیادی در موردم موجود نیست. من سینه سپر کردم و برای حق آزادی که سالها هممون ازش محروم بودیم به خیابون رفتم و جنگیدم و در این راه جان دادم. نذار خون به ناحق ریخته شده من پایمال بشه، راهمو ادامه بده و مطمین باش پیروزی در انتظارته، روز آزادی وطن از منم یاد کن که با همه آرزوهام در اوج جوانی زیر خروارها خاک آرمیدم…
#مهسا_امینی
#علیه_فراموشی
Forwarded from پشت پرده ها
من #سهی_اعتباری هستم. من کشته شدم، در تاریخ ۴ دیماه ۱۴۰۱. فقط ۱۲ سالم بود، متولد ۱۹ خرداد ۱۳۸۹، فرزند عبدالرحمن و فاطمه، تک دختر بودم و دو برادر داشتم. اهل و ساکن روستای خلوص از توابع بخش کوخرد هرنگ شهرستان بستک در استان هرمزگان، دانش آموز بودم و پدرم کارمند بانک بود.

یکشنبه ۴ دی ماه ۱۴۰۱ بود. روزی که فرداش مراسم چهلم کیان پیر فلک قرار بود برگزار بشه. من به همراه مادرم و دو برادرم تو ماشین در مسیر بستک لاور میستان هرمزگان تو منطقه دهشیق در حال حرکت بودیم. رفته بودیم برای مراسم عقدکنانی که در پیش داشتیم خرید کنیم، در راه بازگشت حدود ساعت چهار و نیم بعد از ظهر بود که یه ماشین بدون پلاک پشت سرمون افتاد، برادر ۲۲ ساله من که رانندگی میکرد متوجه نشده بود که اون ماشین چراغ زده برای ایست، ناگهان بی دلیل شروع کردن به تیراندازی، گلوله ها به لاستیکهای ماشین برخورد کرد، ماشین متوقف شد! برادرم نگران از ماشین پیاده شد ببینه موضوع چیه ولی اون جنایتکارا ادامه دادن به تیراندازی، گلوله ای به پلاک ماشین برخورد کرد و از اون رد شد و به بدن من اصابت کرد! غرق در خون افتادم…
خانوادم شیون کنان منو رسوندن بیمارستان بستک، اون مامورای مزدور هم باهاشون رفتن، ولی بدن نحیف من تاب نیاورد و توی بیمارستان اعلام کردن که از بین رفتم، همه جا غرق در خون شده بود، من با لبخند همیشگی آروم چشمامو بسته بودم و آسمانی شدم…پدرم که‌خودشو‌ رسونده بود بیمارستان فریاد میزد آخ تک دخترم رفت، آخ از این غم، آخ از این شب…

مامورا تا متوجه شدن من کشته شدم فرار کردن! ولی مردم شاهد بودن و ضارب شناسایی شد. قاتل من فرمانده نیروی انتظامی منطقه جناح بستک «ابراهیم بکروی» اهل سیاهکل استان گیلان بود!! بعد مشخص شد که این فرد سابقه خشونت زیادی تو سال‌های خدمتش داشته.
پیکر بیجون من مظلومانه در زادگاهم به خاک سپرده شد…

بعد از کشته شدنم جانشین فرمانده نیروی انتظامی با دروغ و بیشرمی گفت که ما نگران انعکاس خبر کشته شدن در رسانه های خارجی هستیم!! اون اعلام کرد که ما یه خبر از قاچاق محموله مواد مخدر داشتیم به همین دلیل مامورا رو اعزام کرده بودیم به منطقه تا قاچاقچیها رو دستگیر کنن!!!
ولی در واقع اون منطقه اهل سنت براشون مثل منطقه جنگی حساب میشد و با خشونت زیاد با مردم برخورد میکردن. نیروی انتظامی اونجا سابقه زورگیری داشت، معمولا کسانی که از خرید از کشورهای حاشیه خلیج فارس برمیگشتن رو با ماشینای بدون پلاک تعقیب و خفت میکردن و مجبورشون میکردن رشوه بدن!!!
پدرم در مورد قتل من شکایتی ثبت کرد، بعدا اعلام کردن ضارب بازداشت شده!

هموطن، مامورای جنایتکار منو به ناحق کشتن و فقط نگران بازتاب خبر جنایتشون بودن! من قرار بود پنج ماه دیگه شمع تولد ۱۳ سالگیمو فوت کنم و وارد دوران نوجوانیم بشم که حکومت ضحاک نذاشت. هیچی از زندگی ندیدم و با آرزوهام دفن شدم. در برابر اینهمه ظلم سکوت نکن، وقتی دشمن رو از وطنمون بیرون کردی به یاد منم باش…💔
#مهسا_امینی
#علیه_فراموشی
Forwarded from پشت پرده ها
#علیه_فراموشی

یادتون نرفته که ۲۲۷ کیسه زباله همین فاضلاب مجلس خواستار اعدام عزیزانمان شدند.
#رای_من_سرنگونی
#رای_بی_رای
Forwarded from پشت پرده ها
من #محمدحسین_کمندلو هستم. من کشته شدم، در تاریخ ۱ آذر ماه ۱۴۰۱. فقط ۱۷ سالم بود، متولد ۱۰ فروردین ماه ۱۳۸۴. فرزند فتح اله، تک پسر بودم و فقط یه خواهر داشتم. اهل و ساکن تهران بودم و با خانوادم تو محله مشیریه زندگی میکردیم.

با شروع اعتراضات سراسری با کشته شدن مهسا ژینا امینی، وقتی مردم تهران قیام کردن و به خیابونا اومدن منم بهشون پیوستم و در کنارشون اعتراضمو فریاد زدم. سه شنبه شب ۱ آذر ماه بود، اونشب تو محله خودمون تجمع داشتیم، شروع کردیم به شعار دادن که سرکوبگرای وحشی بهمون حمله ور شدن. اونا بجز باتوم اسلحه گرم هم داشتن و ناگهان گلوله ای جنگی از پشت سر بمن شلیک شد، غرق در خون افتادم زمین و در دم جان دادم…

بعد از قتل ناجوانمردانه من مزدورای حکومتی جسم بیجون منو دزدیدن و با خودشون بردن، بعدخانوادمو شدیدا تحت فشار گذاشتن و تهدید کردن که اسم من نباید رسانه ای بشه وگرنه جنازه رو بهشون تحویل نمیدن، با تعهد خانوادمو مجبور به سکوت کردن و بعد از سه روز جنازمو تحویلشون دادن.
پزشکی قانونی هم با همدستی مزدورا با وجودیکه جای گلوله و شدت خونریزی رو دیده بود علت مرگ رو برخورد سر به جدول خیابون به هنگام فرار اعلام کرد!!!

پیکر بیجون من در تاریخ یکشنبه ۶ آذر ماه ۱۴۰۱ در بهشت زهرا قطعه ۳۲۸ ردیف ۱۸۲ شماره ۴۲ در جو شدیدا امنیتی مظلومانه به خاک سپرده شد…
مجلس ختم هم همون روز تو مسجد صاحب الزمان مشیریه تهران برگزار شد و مراسم چهلم هم در تاریخ ۱۶ دیماه برپا شد.

هموطن من در مقابل ظلم و ستمی که حکومت جنایتکار تو وطنمون مرتکب میشد سکوت نکردم و مبارزه کردم و در سن نوجوانی با تمام آرزوهام دفن شدم… جرم من فقط اعتراض بود! با دست خالی جلوی دشمن ایستادم و ناجوانمردانه به قتل رسیدم، سکوت نکن! نذار خون من و جوونای پاک میهن پایمال بشه، من ایمان دارم پیروزی با ماست، روزی که وطنمون آزاد شد از منم یاد کن…💔
#مهسا_امینی
#علیه_فراموشی
Forwarded from Azadi | آزادی
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
سارینا اسماعیل‌زاده، سمبل شهدای قیام ۱۴۰۱ است که ژرف آگاهی و شعور اجتماعی‌اش را با خون خود لبریز کرد.

#سارینا_اسماعیل_زاده برای دنیایی که در کلیپهایش آرزو می‌کرد، جنگید و به خاک افتاد.
#علیه_فراموشی

@SepehrAzadi
Forwarded from پشت پرده ها
من #میلاد_آرمون هستم. من زنده هستم ولی زندانیم، از تاریخ ۱۲ آبان ماه ۱۴۰۱. بیست و پنج سالمه، متولد ۱۴ اسفندماه ۱۳۷۷. اصالتاً اهل روستای قوشا در استان اردبیل و تا قبل از بازداشتم ساکن شهرک اکباتان در غرب تهران بودم. اصولا پسری فعال، شاد، مهربون، پرشور و سرزنده و از نظر روانی و جسمی کاملا سالم بودم. به موزیکهایی با سبک دیپ هاوس، ملودیک هاوس و تکنو علاقمند بودم. اسکی روی برف رو خیلی دوست داشتم همینطور گیم. پسر ملایمی بودم، دور از روحیات خشن و پرخاشگرانه. تو یه بوتیک لباس فروشی کار میکردم. یه برادر داشتم که تو قهوه آرمون مشغول به کار بود. پدرمم تو یه مغازه نان فانتزی کار میکرد و مادرم هم متأسفانه درگیر سرطان بود.

اعتراضات سراسری بعد از کشته شدن مهسا ژینا امینی تو شهریور ماه ۱۴۰۱ شروع شده بود. روز ۴ آبان ماه بود اونروز طلبه بسیجی بنام «آرمان علی وردی» به دستور فرمانده اش برای سرکوب اعتراضات به #شهرک_اکباتان اعزام شد. اونجا با مردم درگیر شد حسابی کتک خورد و بهش چاقو زدن ولی مردم عادی که معترض بودن سلاح سرد نداشتن و طبق اسناد موثق کسایی که بهش چاقو زدن و زخمیش کردن همون شب از کشور خارج شدن.
«آرمان علی وردی» تا زمانیکه نیروهای کمکی بهش برسن هشیاری کامل داشت و داد و فریاد میکرد و حتی با پای خودش سوار ماشین شد و به بیمارستان انتقالش دادن. اون موقع اصلا من در بین جمعیت معترض نبودم، وقتی متوجه شدم بیرون شلوغه و صدای جمعیت به گوشم خورد کنجکاو شدم و رفتم بیرون ببینم چه اتفاقی افتاده. من فقط بیننده بودم و وقتی متوجه درگیریها شدم مسیری رو همراه جمعیت طی کردم. اونشب من نه هیجانی داشتم که بخوام تخلیه کنم، نه اهل درگیری بودم و نه اصلا سلاحی همرام بود بنابراین با اطمینان خاطر كامل بعد از مشاهده اون درگیری ها برگشتم خونه. چند روز از اون اتفاق گذشت، روز ۱۲ آبان ماه بود که به گیم نت توی محله مون رفتم که ناگهان مأمورها که موقعیت مناسبی پیدا کرده بودن اومدن جلو و منو دستگیر کردن. من بیگناه بودم ولی مامورای امنیتی سعی داشتن خیلی زود ازم اعتراف اجباری ضبط کنن، با اجبار، شکنجه، تهدید و ارعاب منو بین چندین خبرنگار و جلوی دوربین آوردن و با وجود شوکی که بهم دست داده بود و آشفتگی هایی که از سر گذرونده بودم تمام واقعیتی که اتفاق افتاده بود رو عینا توضیح دادم. همش میگفتم: سر و صدا میومد، رفتم ببینم چی شده، بخدا من چاقو همراهم نداشتم، با ضاربین همکاری نکردم و فقط وقتی رسیدم اونجا بیننده بودم، بسیجیه فرار کرد رفت تو پارکینگ منم رفتم پشت سر بچه ها دیدم دارن میزننش ده نفر با چاقو و یک نفر با سنگ.
مامورا تو گرفتن اعتراف اجباری از من شکست خوردن به همین دلیل فشار رو روی من بیشتر کردن. به مدت ۶۰ روز فرستادنم انفرادی، تا ۱۴ روز مواد غذایی بهم ندادن، اینجوری قصد داشتن منو وادار به تسلیم کنن. حتی از لحاظ کلامی هم بسیار تهدیدم کردن ولی با این حال من قوی و استوار ایستادگی کردم و با وجود فشار و شکنجه جسمی و روحی که روم بود مبارزه کردم. مامورا صحنه جرم رو بازسازی کردن، من و دوستای دیگه ام که بخاطر این پرونده بازداشت شده بودیم بارها توضیح دادیم که ما هیچ درگیری با «علی وردی» پیدا نکردیم و به پدرش هم همین توضیحات رو دادیم. ما اول تو زندان رجائی شهر بودیم بعد در مرداد ماه ۱۴۰۲ به زندان قزلحصار منتقل شدیم. توی این مدت رنجهای فراوانی رو متحمل شدیم تا بیگناهیمونو ثابت کنیم ولی پرونده هنوز پر از ابهامه. همون اول که بازداشت شدیم طی تشکیل فقط یه جلسه دادگاه ما رو به محاربه محکوم کردن بدون هیچ سند و مدرکی!! منو ضارب اصلی اعلام کردن در صورتیکه من چاقو همراه نداشتم. توی دادگاه دو اتهام بمن زدن محاربه و مشارکت در قتل عمد!
اتهام مشارکت در قتل عمد تو دادگاه کیفری زیر نظر قاضی «ایمان افشاری» رسیدگی شد ولی هنوز هیچ حکمی برام صادر نشده، اتهام محاربه هم تو دادگاه انقلاب زیر نظر قاضی «صلواتی» هنوز بهش رسیدگی نشده ولی باید تو اردیبهشت ماه ۱۴۰۳ قراره دادگاه دیگه ای برام تشکیل بشه. من همچنان در بلاتکلیفی به سر میبرم.

هموطن من به ناحق بازداشت و زندانی شدم، همیشه پسر سالمی بودم و هرگز تو زندگیم جرمی مرتکب نشدم. به ناحق منو متهم کردن و جونم به شدت در خطره، یه سال و نیمه که تحت فشار روانی و جسمی قرار گرفتم که به جرم ناکرده اعتراف کنم! سکوت نکن صدای من و دوستای بیگناهم باش …
#علیه_فراموشی
Forwarded from پشت پرده ها
من #میلاد_آرمون هستم. من زنده هستم ولی زندانیم، از تاریخ ۱۲ آبان ماه ۱۴۰۱. بیست و پنج سالمه، متولد ۱۴ اسفندماه ۱۳۷۷. اصالتاً اهل روستای قوشا در استان اردبیل و تا قبل از بازداشتم ساکن شهرک اکباتان در غرب تهران بودم. اصولا پسری فعال، شاد، مهربون، پرشور و سرزنده و از نظر روانی و جسمی کاملا سالم بودم. به موزیکهایی با سبک دیپ هاوس، ملودیک هاوس و تکنو علاقمند بودم. اسکی روی برف رو خیلی دوست داشتم همینطور گیم. پسر ملایمی بودم، دور از روحیات خشن و پرخاشگرانه. تو یه بوتیک لباس فروشی کار میکردم. یه برادر داشتم که تو قهوه آرمون مشغول به کار بود. پدرمم تو یه مغازه نان فانتزی کار میکرد و مادرم هم متأسفانه درگیر سرطان بود.

اعتراضات سراسری بعد از کشته شدن مهسا ژینا امینی تو شهریور ماه ۱۴۰۱ شروع شده بود. روز ۴ آبان ماه بود اونروز طلبه بسیجی بنام «آرمان علی وردی» به دستور فرمانده اش برای سرکوب اعتراضات به #شهرک_اکباتان اعزام شد. اونجا با مردم درگیر شد حسابی کتک خورد و بهش چاقو زدن ولی مردم عادی که معترض بودن سلاح سرد نداشتن و طبق اسناد موثق کسایی که بهش چاقو زدن و زخمیش کردن همون شب از کشور خارج شدن.
«آرمان علی وردی» تا زمانیکه نیروهای کمکی بهش برسن هشیاری کامل داشت و داد و فریاد میکرد و حتی با پای خودش سوار ماشین شد و به بیمارستان انتقالش دادن. اون موقع اصلا من در بین جمعیت معترض نبودم، وقتی متوجه شدم بیرون شلوغه و صدای جمعیت به گوشم خورد کنجکاو شدم و رفتم بیرون ببینم چه اتفاقی افتاده. من فقط بیننده بودم و وقتی متوجه درگیریها شدم مسیری رو همراه جمعیت طی کردم. اونشب من نه هیجانی داشتم که بخوام تخلیه کنم، نه اهل درگیری بودم و نه اصلا سلاحی همرام بود بنابراین با اطمینان خاطر كامل بعد از مشاهده اون درگیری ها برگشتم خونه. چند روز از اون اتفاق گذشت، روز ۱۲ آبان ماه بود که به گیم نت توی محله مون رفتم که ناگهان مأمورها که موقعیت مناسبی پیدا کرده بودن اومدن جلو و منو دستگیر کردن. من بیگناه بودم ولی مامورای امنیتی سعی داشتن خیلی زود ازم اعتراف اجباری ضبط کنن، با اجبار، شکنجه، تهدید و ارعاب منو بین چندین خبرنگار و جلوی دوربین آوردن و با وجود شوکی که بهم دست داده بود و آشفتگی هایی که از سر گذرونده بودم تمام واقعیتی که اتفاق افتاده بود رو عینا توضیح دادم. همش میگفتم: سر و صدا میومد، رفتم ببینم چی شده، بخدا من چاقو همراهم نداشتم، با ضاربین همکاری نکردم و فقط وقتی رسیدم اونجا بیننده بودم، بسیجیه فرار کرد رفت تو پارکینگ منم رفتم پشت سر بچه ها دیدم دارن میزننش ده نفر با چاقو و یک نفر با سنگ.
مامورا تو گرفتن اعتراف اجباری از من شکست خوردن به همین دلیل فشار رو روی من بیشتر کردن. به مدت ۶۰ روز فرستادنم انفرادی، تا ۱۴ روز مواد غذایی بهم ندادن، اینجوری قصد داشتن منو وادار به تسلیم کنن. حتی از لحاظ کلامی هم بسیار تهدیدم کردن ولی با این حال من قوی و استوار ایستادگی کردم و با وجود فشار و شکنجه جسمی و روحی که روم بود مبارزه کردم. مامورا صحنه جرم رو بازسازی کردن، من و دوستای دیگه ام که بخاطر این پرونده بازداشت شده بودیم بارها توضیح دادیم که ما هیچ درگیری با «علی وردی» پیدا نکردیم و به پدرش هم همین توضیحات رو دادیم. ما اول تو زندان رجائی شهر بودیم بعد در مرداد ماه ۱۴۰۲ به زندان قزلحصار منتقل شدیم. توی این مدت رنجهای فراوانی رو متحمل شدیم تا بیگناهیمونو ثابت کنیم ولی پرونده هنوز پر از ابهامه. همون اول که بازداشت شدیم طی تشکیل فقط یه جلسه دادگاه ما رو به محاربه محکوم کردن بدون هیچ سند و مدرکی!! منو ضارب اصلی اعلام کردن در صورتیکه من چاقو همراه نداشتم. توی دادگاه دو اتهام بمن زدن محاربه و مشارکت در قتل عمد!
اتهام مشارکت در قتل عمد تو دادگاه کیفری زیر نظر قاضی «ایمان افشاری» رسیدگی شد ولی هنوز هیچ حکمی برام صادر نشده، اتهام محاربه هم تو دادگاه انقلاب زیر نظر قاضی «صلواتی» هنوز بهش رسیدگی نشده ولی باید تو اردیبهشت ماه ۱۴۰۳ قراره دادگاه دیگه ای برام تشکیل بشه. من همچنان در بلاتکلیفی به سر میبرم.

هموطن من به ناحق بازداشت و زندانی شدم، همیشه پسر سالمی بودم و هرگز تو زندگیم جرمی مرتکب نشدم. به ناحق منو متهم کردن و جونم به شدت در خطره، یه سال و نیمه که تحت فشار روانی و جسمی قرار گرفتم که به جرم ناکرده اعتراف کنم! سکوت نکن صدای من و دوستای بیگناهم باش …
#علیه_فراموشی
Forwarded from عکس نگار
⚫️#علیه_فراموشی #جاویدنام
‏محمدحسین حاجیانی، در۱۸اردیبهشت ۷۴ در بوشهر، در حاشیه خلیج فارس متولد شد و در همان شهر بزرگ شد و تحصیل کرد. پس از اخذ فوق دیپلم معماری، تصمیم گرفت به جای ادامه تحصیل، کار کند.

از نوجوانی به کار علاقه داشت و همیشه میخواست مستقل باشد. با بزرگ‌تر شدن، به تعمیر کولرهای اسپلیت روی آورد و به زودی در این حرفه مهارت یافت.
#محمد_حسین_حاجیانی با وجود سن کمش از خیرین شهر بود، خیریه کوچکی دائرکرده بود که کارش حمایت از کودکان خیابانی بود..
پدری مهربان برای دختر نه ماهه‌اش آرتمیس بود و برای آینده‌ای روشن‌تر برای او تلاش می‌کرد.
در ۲۰ آبان ۱۴۰۱، در بحبوحه قیام سراسری ایران، محمدحسین در حال خرید ساندویچ بود که با صحنه‌ای دردناک مواجه شد. او شاهد آزار یک زن توسط نیروهای حکومتی بود و برای نجات او وارد عمل شد.

محمدحسین با شجاعت زن را آزاد کرد و سپس سوار بر موتورش فرار کرد، اما چون بدون ماسک بود شناسایی و مورد تعقیب قرار گرفت، نهایتا در پارک مروارید، بسیجیان وحشیانه او را با باتوم ضرب و شتم کرده و با آنقدر با ضربات پیاپی به سرش زدند که در همان خیابان به قتل رسید.
آدمکشان پیکر بی‌جانش را به اورژانس منتقل کردند و گفتند که او تصادف کرده است. و سپس وقتی خانواده‌اش در سردخانه مشخصات او را دادند، آنها را تهدید کردند که اگر در اعلامیه ترحیم ننویسند که بر اثر تصادف فوت شده پیکر را تحویل نمی‌دهند.
آنها حتی به پدر محمدحسین اجازه ندادند که به غسالخانه برود و پیکر فرزندش را ببیند و پلاستیک پیچ شده او را در کفن گذاشتند و به سرعت دفن کردند و خانواده و مردم را از آرامستان بیرون کردند،دوستانش که همچنان برسرمزارش بودند در آخر با پرتاب گاز اشک آور مجبور شدند آرامستان را ترک بگویند،تمام این اقدامات برای فردی است که در تصادف فوت شده است!
محمدحسین در آرامستان امام زاده قاسم در #بوشهر به خاک سپرده شد اما او به نمادی از آزادگی و شجاعت و ایستادگی در برابر ظلم و ستم تبدیل شد.
#علیه_فراموشی

#نه_به_جمهوری_اسلامی


#کانال_قیام_ملی


https://t.me/ghyam_meli
Forwarded from جنگل سرد 🦅 (R Iran)
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
تمامی ابرها هم که ببارند،
خون‌های ریخته شده را
نخواهند شست.
دیوار حاشا اگرچه بلند است؛
اما ما آن طرف دیوار را
دیده‌ایم،
ما همان طرف دیوار بوده‌ایم...
همان جایی
که نان را به گلوله بستند
و اشک‌های مادران
رودخانه شد
و می‌رود
تا به سیلاب ها بپیوندد...
هیچ رنگ و نیرنگی
حقیقت را تغییر نخواهد داد....

برای #ملیکا_مهدوی ۱۶ ساله 🕊🤍

⭕️#علیه_فراموشی
🔴برای آزادی🤍🕊


⚡️@bardegi57
Forwarded from جنگل سرد 🦅 (R Iran)
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
#صلاح_الدین_گمشادزهی
شهید #جمعه_خونین_زاهدان

جوان ۲۸ ساله بلوچ که گفته بود :
دوباره برمی‌خیزیم

او درباره مظلومان می‌نوشت و از درآمد اندکش به نیازمندان کمک می‌کرد و قلبی به بزرگی دریا داشت

#علیه_فراموشی


⚡️@bardegi57
https://t.me/Khabar_Fouri/385089

دوگانه تندرو میانه رو ایجاد می‌کنند برای گرم کردن تنور انتخابات

فضای کانال‌های عمومی با ۳سال پیش فرق کرده
قشنگ هزینه کردن برای تشدید این دوگانه و تشویق مردم برای رأی دادن به گزینه مثلا میانه رو جهت جلوگیری از روی کار اومدن مثلا تندروها

بایکوت انتخابات رو بویژه تو کانال های بزرگ رو به شدت تبلیغ کنید

#انگشت_در_خون
#علیه_فراموشی

🔥 @Iranban2577
Forwarded from چند قرن بردگی
‏کیسه سیاه جسدو جوری می ندازه رو تخت فلزی انگار بی ارزش ترین چیزیه که تو دنیا وجود داره.
صدای ساییده شدن دندونات رو همدیگه رو می‌شنوی؟
با بی حوصلگی داد می‌زنه: “چقد لفتش می‌دی بجنب خودشه یا نه؟
خودشه یا نه؟
بجنب می‌گم، خودشه یا نه؟
بهش دست نزن!
زیپو از زیر گردن نکش پایین‌تر!
می‌گم دست نزن!
بابا بیاین ببرین اینو از این‌جا
زود بگو و برو پایین سريع تر!
خودشه یا نه؟”
ضجه می‌زنی: “داد نزن!
خفه شو یه لحظه داد نزن سرم!
یه دستمال بیار برام پاک کنم این خونا رو از رو صورتش. همه چی له شده نمی‌تونم تشخيص بدم اینجوری.”
ولی چشم و ابروش ، چشم و ابروش...
صدای جریان خون تو شقیقه های داغتو می‌شنوی؟
می‌خوای اون پیکر ظریف و قشنگ رو با لطافت بغل کنی ولی نمی‌ذاره
کاش فقط خواب باشه ولی...»
راوی: آیدا شاکرمی، خواهر نیکا
#نیکا_شاکرمی در نخستین روزهای خیزش ۱۴۰۱، به دست ماموران کشته شد، و این روایت خواهرش آیداست پس از چند روز بی‌خبری و سرانجام یافتن او در سردخانه.
#علیه_فراموشی


⚡️@bardegi57
Forwarded from پشت پرده ها
من #آتوسا_استادی هستم. من کشته شدم، در تاریخ ۱۸ مرداد ماه ۱۴۰۲. بیست و دو سالم بود، متولد ۷ مهر ماه ۱۳۷۹. فرزند علی اکبر و معصومه دانا و یه برادر بزرگتر داشتم. اهل تهران و ساکن رویان در استان مازندران بودم، من و مادرم با هم زندگی میکردیم. متاسفانه مدتی بود که مادرم به سرطان مبتلا شده بود و با وجودیکه نصف حقوق پدربزرگمو که ارتشی زمان شاه بود رو دریافت میکرد ولی بخاطر بالا بودن هزینه درمان و خرج زندگی منم مشغول به کار شدم تا بتونیم از پس هزینه های درمانش بربیایم. اصولا دختری شاد و سرزنده و پر از شور و شوق زندگی بودم.

برادرم سال ۸۸ تو اعتراضات سراسری به نتایج انتخابات ریاست جمهوری شرکت کرد و بازداشت شد. اونو به بازداشتگاه جهنمی کهریزک بردن و تحت شکنجه های وحشتناک قرار گرفت و براش پرونده سازی کردن. وقتی از اونجا جون سالم به در برد و آزاد شد مشکل عصبی پیدا کرد و مجبور به خوردن داروی اعصاب شد، اون دیگه هیچوقت آدم سابق نشد…

با کشته شدن مهسا ژینا امینی و شروع اعتراضات سراسری در اواخر شهریور ماه ۱۴۰۱، موج جدیدی از نارضایتی بین مردم شروع شد. من و مادرمم خیلی از وضع موجود ناراحت بودیم ، یه روز وقتی مادرم برای شیمی درمانی تو بیمارستان بابلسر بستری شد کاغذی که شعار م ر گ بر خامنه ای روش نوشته شده بود در دست گرفت و گفت: «من بیماری سرطان دارم و تو بخش انکولوژی بستریم، چون نمیتونم برم بیرون برای اعتراض از همینجا بعنوان یه ایرانی اعتراضمو اعلام میکنم و میگم م ر گ بر جمهوری اسلامی و خامنه ای»! منم ازش فیلم گرفتم.
بالای سر مادرم دوربین بود و از حراست بیمارستان اومدن سراغش که چرا به خامنه ای فحش دادی! بعدم به من گفتن بیخود کردی از مادرت فیلم گرفتی! خلاصه به جر و‌ بحث کشیده شد و من بهشون فحش دادم! بعدش مزدورا یواشکی تو‌ سرم مادرم یه دارو تزریق کردن که خیلی حالش بد شد و مجبور شدیم با آمبولانس به بیمارستان بابل منتقلش کنیم، اون تا پای م ر گ پیش رفت ولی خوشبختانه بعد از سه روز حالش بهتر شد و از بیمارستان مرخصش کردن.
مادرم که ماهی دو بار برای شیمی درمانی مجبور بود به اون بیمارستان بابلسر مراجعه کنه، وقتی من با حراست درگیر شدم گفتن دیگه حق ندارین برای درمان بیاین اینجا، به مادرمم گفتن بیمه ات رو قطع میکنیم! یه کاری میکنیم که مرغای آسمون به حالت گریه کنن، اونم جواب داد: هیچ غلطی نمیتونین بکنین! خلاصه با میانجی گری دکترا و پرستارا دعوا تموم شد ولی بعد از اون جریان همش احساس میکردم مامورای اطلاعات دنبالم هستن و به مادرمم اینو میگفتم.

مدتی گذشت، روز ۱۸ مرداد ماه من از خونه بیرون رفتم و دیگه برنگشتم…مزدورای حکومتی که تهدیدم کرده بودن عاقبت کار خودشونو کردن و منو به قتل رسوندن!
از اون طرف مادرم که خیلی نگران شده بود شروع کرد به جستجو، ولی اثری ازم پیدا نکرد تا اینکه عاقبت تو بیمارستان بهش گفتن دخترت فوت کرده و تو سرخونه هست!

مادرم توی سردخونه جسم بیجون منو دید در حالیکه آثار کبودی روی دستام و گردنم دیده میشد.
تو برگه پزشکی قانونی هم نوشته شد فوت بر اثر ضربه!

بعد از قتل فجیع من به مادرم گفتن
دادگاه پیگیری میکنه ولی در نهایت اعلام کردن م ر گ بر اثر خودکشی بوده و من خودمو حلق آویز کرده بودم!! و این یه دروغ محض بود، من هیچ دلیلی برای خودکشی نداشتم، روزی که از خونه بیرون رفتم و دیگه برنگشتم کاملا عادی و شاد و سرزنده بودم چرا باید خودمو حلق آویز میکردم؟!

مامورای حکومتی اجازه دفن منو تو بابلسر ندادن و به مادرم گفتن چون بومی اینجا نیستی نمیتونی!! و بعد در حالیکه من متولد تهران بودم مادرم مجبور شد جنازمو به روستای پدریش، اسفراین سمت خراسان ببره.
پیکر بیجون من مظلومانه کنار پدربزرگم به خاک سپرده شد…

مادرم تو شمال غریب بود و با تنی مریض و درد لاعلاج دستش به جایی بند نبود. از شدت غصه پاش فلج شد و دکتر بهش میگفت بیحسی پات از اعصابته!

هموطن، حکومت جنایتکار منو به ناحق کشت و هیچکس هم پاسخگو نشد… مادر داغدارم با دلی پر از درد میگفت: حالا دیگه فلج شدم و بیکسم، بیاین منو هم بکشین! دخترمو که عزیزترین گوهر زندگیم بود کشتین، پسرمو مریض کردین دیگه هیچی برام مهم نیست…
نذار خون من پایمال بشه، صدای مادر داغدارم باش! در مقابل اینهمه ظلم سکوت نکن و به مبارزه ادامه بده، روزی که وطنمون آزاد شد به یاد منم باش…💔
#علیه_فراموشی

@poshtpardeha
Forwarded from پشت پرده ها
📢آخرین شبی است که نفس می‌کشید.
به خاطر پاره کردن عکس خامنه‌ای در مدرسه، داخل مغازه‌ی پدرش دارش زدند.
فقط ۱۷ سال داشت.
#علیرضا_فیلی
#علیه_فراموشی

@poshtpardeha
Forwarded from پشت پرده ها
“شرافت” و “غیرت” مردان این دیار در صفحات تاریخ ماندگار خواهد شد…
#علیه_فراموشی

@poshtpardeha