Forwarded from نوج🌱
روزی که سپهری شاعر شد!
پردهی اول
چند کودک در محوطهی مدرسه طبیعت، گوشهای نشسته و مشغول بازیاند. یکی از آنها در حالی که سرش را به آسمان گرفته، ناگهان فریاد میزند: «بچهها! اون کبوتر رو نگاه کنین...» بچهها امتداد انگشت اشارهاش را پی میگیرند و یک کبوتر سفید را در آسمان میبینند. اما چرا اینگونه پرواز میکند؟! کبوتر تلوتلوخوران در حالیکه سرعتش را کم و کمتر میکند، جلوی چشمان متعجب بچهها، کمی آنطرفتر به زمین میافتد.
بچهها همگی از جا برمی خیزند و به سمت کبوتر می دوند.
«خاله! این کبوتر ماست یا از بیرون اومده؟». «ای وای، چرا از گلوش داره خون میاد؟». «عه! چرا داره تکون تکون میخوره؟». «خاله! میتونم بهش دست بزنم؟». «چرا دیگه تکون نمیخوره؟ مرد؟». «شاید خوابید»...
پرده دوم
رؤیا - دختربچهی پنجسالهی مدرسه طبیعت-، بچه خرگوشی که دیروز به مدرسه طبیعت آوردند را در دستش گرفته است و از تسهیلگر میپرسد:
- خاله! اینو کی آورده مدرسه
- یه خانمی آورده
- چرا؟
- خانمه گفت توی خونه که بود حالش بد بود. آوردتش اینجا که حالش خوب بشه.
- اسمش چیه؟
- نمیدونم
- بیا اسمشو بذاریم پیکو
- اسم قشنگیه. باید بخیهی پاشو باز کنیم.
- باشه پس من نگهش میدارم تو بازش کن.
کودک همانطور که با یک دست خرگوش را گرفته است، با دست دیگرش، پای زخمی خرگوش را گرفته و به سمت تسهیلگر دراز میکند و به تسهیلگر میگوید: «حالا ببُر». تسهیلگر با قیچی مشغول بریدن نخهای بخیه میشود.
- خاله، درد نداره؟
- میخوای آخرین گره رو تو باز کنی؟
آخرین گرهِ بخیه را کودک باز میکند و خرگوش را درون جعبهاش میگذارند و مقداری هویچ و سیب برایش میگذارند.
پرده سوم
رؤیا از یکی از تسهیلگران مدرسه سراغ پیکو (خرگوش) را میگیرد. تسهیلگر به او اطلاع میدهد دیروز - روزی که رؤیا به مدرسه نیامده بود-، پیکو مرد و بچهها او را دفن کردند. رؤیا محل دفن پیکو را میپرسد و تسهیلگر او را به محل دفن پیکو می برد.
کودک از تسهیلگر میخواهد خاک را کنار بزنند تا او خرگوش را ببیند. تسهیلگر بیلچه آورده و با هم مشغول کنار زدن خاک میشوند.
"خاله، به نظرت الان دیگه پاش خوب شده؟"
خاک کنار میرود و بدن خرگوش که هنوز تازه بود، آشکار میشود. با نوک بیلچه چند بار خرگوش را پشت و رو میکند و به تسهیلگر میگوید:
- حالا بریم اون کبوتر رو هم ببینیم؟
- کدوم کبوتر؟
- همونی که تیر خورده بود و افتاده بود توی محوطه.
پرده چهارم
کودک و تسهیلگر، دوتایی، با بیلچه مشغول کندن زمین میشوند. قسمتی از بدن کبوتر که حالا بعد از حدود یک ماه در اثر انقباض، کوچکتر شده بود، آشکار می شود.
- خاله، این بچه شه؟
- مگه بچهش رو هم دفن کرده بودید؟
- نه ولی شاید بچه به دنیا آورده باشه.
تمام خاک که کنار میرود، کل بدن کبوتر معلوم میشود. «خاله، گردنش شکسته؛ نگاه کن.»
هردو سرشان را به کبوتر نزدیک می کنند و میبینند حفرهای در گلوگاه او ایجاد شده و مقداری گندم که از قبل در گلویش مانده بود، از آن بیرون زده است؛ گندمهایی که جوانه زدهاند. جوانههای سبز کمرنگ.
پینوشت۱:
شما هم مثل من فکر میکنید #سهراب_سپهری شاعر، در کودکی به مدرسه طبیعت رفته بود که بعدها سرود: «...مرگ پایان کبوتر نیست»؟
پینوشت٢:
در خبرها خواندم، وزیر محترم آموزش و پرورش اخیرا از جامعه معلمین عزیز کشور خواسته است با الهام از مدرسه طبیعت، کودکان را با فرهنگ ایرانی-اسلامی آشنا کنند. خبر مسرت بخشی است. جناب وزیر، معلمین گرامی، #تجربه_زندگی با تمام ابعاد واقعیاش نیاز حیاتی امروز کودکان ماست. زندگی واقعی را نمی توان در شهر و در کلاسهای سیمانی برای کودکان بسترسازی کرد. زندگی واقعی در طبیعت جریان دارد؛ جایی که کودک می تواند مفهوم مرگ و زندگی، زوال و رویش و شکوه آفرینش را با تمام وجودش تجربه کند. این نیاز حیاتی، امروز پشت دیوارها و در اثر رفتارهای محدودکنندهی ما بزرگسالان سرکوب میشود. پیامدهای این محرومیت بزرگ، اظهرمنالشمس، در نتایج مطالعات روانشناختی و جامعهشناختی هویداست؛ فقط ما خودمان را به خواب زدهایم و تجربهی تبلت و رباتیک و یک خروار کلاسهای رنگارنگ را جایگزین "تجربه تمامعیار زندگی" کردهایم. این کجا و آن کجا! هیچ هم از خود نمیپرسیم هدف خداوند از آفرینش کودک ما آیا این بوده که او به کلاس سخنوری و رباتیک برود یا اینکه «زندگی کند»؟ اگر پاسخ دومی است، پس توجیه این محرومیت بزرگ چیست؟
پی نوشت٣:
عیار و اصالت تجربیات کودکان مان را بسنجیم.تجربهی آزادانه و بازیمحورِ طبیعت،کودک را با زندگی روبرو و او را مجهز و مسلط به راه و رسم آن کرده و سرشار از شور و اشتیاق زندگی میکند. او را توانمند میکند،نه یک نابغهی فلج! فلج بودن که فقط به معنی نداشتن دست و پا نیست.اینکه داشته باشی ولی به کارت نیاید،این خودش شکل دیگری از فلج بودن است.
✍عارف آهنگر
#مدرسه_طبیعت
#مدرسه_طبیعت_نوج
پردهی اول
چند کودک در محوطهی مدرسه طبیعت، گوشهای نشسته و مشغول بازیاند. یکی از آنها در حالی که سرش را به آسمان گرفته، ناگهان فریاد میزند: «بچهها! اون کبوتر رو نگاه کنین...» بچهها امتداد انگشت اشارهاش را پی میگیرند و یک کبوتر سفید را در آسمان میبینند. اما چرا اینگونه پرواز میکند؟! کبوتر تلوتلوخوران در حالیکه سرعتش را کم و کمتر میکند، جلوی چشمان متعجب بچهها، کمی آنطرفتر به زمین میافتد.
بچهها همگی از جا برمی خیزند و به سمت کبوتر می دوند.
«خاله! این کبوتر ماست یا از بیرون اومده؟». «ای وای، چرا از گلوش داره خون میاد؟». «عه! چرا داره تکون تکون میخوره؟». «خاله! میتونم بهش دست بزنم؟». «چرا دیگه تکون نمیخوره؟ مرد؟». «شاید خوابید»...
پرده دوم
رؤیا - دختربچهی پنجسالهی مدرسه طبیعت-، بچه خرگوشی که دیروز به مدرسه طبیعت آوردند را در دستش گرفته است و از تسهیلگر میپرسد:
- خاله! اینو کی آورده مدرسه
- یه خانمی آورده
- چرا؟
- خانمه گفت توی خونه که بود حالش بد بود. آوردتش اینجا که حالش خوب بشه.
- اسمش چیه؟
- نمیدونم
- بیا اسمشو بذاریم پیکو
- اسم قشنگیه. باید بخیهی پاشو باز کنیم.
- باشه پس من نگهش میدارم تو بازش کن.
کودک همانطور که با یک دست خرگوش را گرفته است، با دست دیگرش، پای زخمی خرگوش را گرفته و به سمت تسهیلگر دراز میکند و به تسهیلگر میگوید: «حالا ببُر». تسهیلگر با قیچی مشغول بریدن نخهای بخیه میشود.
- خاله، درد نداره؟
- میخوای آخرین گره رو تو باز کنی؟
آخرین گرهِ بخیه را کودک باز میکند و خرگوش را درون جعبهاش میگذارند و مقداری هویچ و سیب برایش میگذارند.
پرده سوم
رؤیا از یکی از تسهیلگران مدرسه سراغ پیکو (خرگوش) را میگیرد. تسهیلگر به او اطلاع میدهد دیروز - روزی که رؤیا به مدرسه نیامده بود-، پیکو مرد و بچهها او را دفن کردند. رؤیا محل دفن پیکو را میپرسد و تسهیلگر او را به محل دفن پیکو می برد.
کودک از تسهیلگر میخواهد خاک را کنار بزنند تا او خرگوش را ببیند. تسهیلگر بیلچه آورده و با هم مشغول کنار زدن خاک میشوند.
"خاله، به نظرت الان دیگه پاش خوب شده؟"
خاک کنار میرود و بدن خرگوش که هنوز تازه بود، آشکار میشود. با نوک بیلچه چند بار خرگوش را پشت و رو میکند و به تسهیلگر میگوید:
- حالا بریم اون کبوتر رو هم ببینیم؟
- کدوم کبوتر؟
- همونی که تیر خورده بود و افتاده بود توی محوطه.
پرده چهارم
کودک و تسهیلگر، دوتایی، با بیلچه مشغول کندن زمین میشوند. قسمتی از بدن کبوتر که حالا بعد از حدود یک ماه در اثر انقباض، کوچکتر شده بود، آشکار می شود.
- خاله، این بچه شه؟
- مگه بچهش رو هم دفن کرده بودید؟
- نه ولی شاید بچه به دنیا آورده باشه.
تمام خاک که کنار میرود، کل بدن کبوتر معلوم میشود. «خاله، گردنش شکسته؛ نگاه کن.»
هردو سرشان را به کبوتر نزدیک می کنند و میبینند حفرهای در گلوگاه او ایجاد شده و مقداری گندم که از قبل در گلویش مانده بود، از آن بیرون زده است؛ گندمهایی که جوانه زدهاند. جوانههای سبز کمرنگ.
پینوشت۱:
شما هم مثل من فکر میکنید #سهراب_سپهری شاعر، در کودکی به مدرسه طبیعت رفته بود که بعدها سرود: «...مرگ پایان کبوتر نیست»؟
پینوشت٢:
در خبرها خواندم، وزیر محترم آموزش و پرورش اخیرا از جامعه معلمین عزیز کشور خواسته است با الهام از مدرسه طبیعت، کودکان را با فرهنگ ایرانی-اسلامی آشنا کنند. خبر مسرت بخشی است. جناب وزیر، معلمین گرامی، #تجربه_زندگی با تمام ابعاد واقعیاش نیاز حیاتی امروز کودکان ماست. زندگی واقعی را نمی توان در شهر و در کلاسهای سیمانی برای کودکان بسترسازی کرد. زندگی واقعی در طبیعت جریان دارد؛ جایی که کودک می تواند مفهوم مرگ و زندگی، زوال و رویش و شکوه آفرینش را با تمام وجودش تجربه کند. این نیاز حیاتی، امروز پشت دیوارها و در اثر رفتارهای محدودکنندهی ما بزرگسالان سرکوب میشود. پیامدهای این محرومیت بزرگ، اظهرمنالشمس، در نتایج مطالعات روانشناختی و جامعهشناختی هویداست؛ فقط ما خودمان را به خواب زدهایم و تجربهی تبلت و رباتیک و یک خروار کلاسهای رنگارنگ را جایگزین "تجربه تمامعیار زندگی" کردهایم. این کجا و آن کجا! هیچ هم از خود نمیپرسیم هدف خداوند از آفرینش کودک ما آیا این بوده که او به کلاس سخنوری و رباتیک برود یا اینکه «زندگی کند»؟ اگر پاسخ دومی است، پس توجیه این محرومیت بزرگ چیست؟
پی نوشت٣:
عیار و اصالت تجربیات کودکان مان را بسنجیم.تجربهی آزادانه و بازیمحورِ طبیعت،کودک را با زندگی روبرو و او را مجهز و مسلط به راه و رسم آن کرده و سرشار از شور و اشتیاق زندگی میکند. او را توانمند میکند،نه یک نابغهی فلج! فلج بودن که فقط به معنی نداشتن دست و پا نیست.اینکه داشته باشی ولی به کارت نیاید،این خودش شکل دیگری از فلج بودن است.
✍عارف آهنگر
#مدرسه_طبیعت
#مدرسه_طبیعت_نوج