مدرسه
4.66K subscribers
47 photos
6 videos
10 files
41 links
AlinejatGholami.yek.link

ἐπὶ τὰ πράγματα αὐτά
Download Telegram
مناظره‌ی بین افلاطون و فردوسی: شاه-فیلسوف یا وزیر-فیلسوف

(قصد دارم در یکی دو لایو به معنای "فیلسوف" در سنت ایرانی-اسلامی در ادبیات شاهنامه و مرأت الملوک و مقابله‌ی آن با فیلسوف در معنای یونانی در سپهر سیاست بپردازم که در دو ایده‌ی کلیدی شاه-فیلسوفِ افلاطون و وزیر-فیلسوفِ فردوسی تماتیزه می‌شوند. فعلاً این مناظره که با دادن داده‌ها و ایده‌ها به هوش مصنوعی ایجاد شد را بخوانید برای آمادگی).


صحنه‌پردازی
مکانی نمادین: شاید در میانۀ میدانی بین آکادمی آتن و طاقِ کسری در تیسفون. افلاطون با ردای یونانی و حالتی جدی و تحلیلی، و فردوسی با قامتی برافراشته و لحنی حماسی-حکیمانه حاضر شده‌اند.
________________________________________
شروع مناظره
افلاطون: (با آرامش ولی قاطع):
درود بر تو ای حکیم توس. من بر این باورم که تنها راه برپایی عدالت واقعی در جامعه، آن است که فرمانروایان، فیلسوفانی باشند که به «مُثُل» والای حقیقت و خیر دست یافته‌اند. قدرت و حکمت باید در وجود یک نفر – شاه-فیلسوف – متحد شوند. تنها چنین کسی می‌تواند شهر را بر اساس شناخت واقعی عدالت رهبری کند، نه بر اساس امیال یا ظواهر فریبنده."
فردوسی: (با متانت و با اشاره به ابیاتی از شاهنامه): درود بر تو ای حکیم آتن. سخن تو شنیدنی است، ولی آیا یک نفر می‌تواند همزمان هم فیلسوفی ژرف‌اندیش باشد و هم فرماندهی کارکشته؟ در سرزمین من، خرد جمعی و تجربه‌ی پیشینیان به ما آموخته که بهتر است پادشاه – که نماد قدرت و وحدت است – با گوش جان به مشاوران دانایش گوش فرا دهد. ما می‌گوییم: «همه سربسر خاک پای توییم / به دانش همه رهنمای توئیم». آیا این تقسیم خردورزی و فرمانروایی عملی‌تر نیست؟
افلاطون:
"عملی؟ شاید. اما آیا این خطر وجود ندارد که پادشاهی نادان یا خودکامه، وزیر خردمند خود را برکنار کند؟ آیا این مدل به جای حل مسئله، فقط آن را به رابطه‌ای شکننده موکول نمی‌کند؟ مدل من آرمانی است، زیرا ریشه‌ی فساد – یعنی جدایی دانش از قدرت – را از بین می‌برد. شاه-فیلسوف فاسد نمی‌شود، زیرا او خیر حقیقی را دیده است.
فردوسی:
اما آیا تو خود نیز در «قوانین» اعتراف نکردی که یافتن چنین شاه-فیلسوفی دشوار است؟ من به جای جستجوی یک آرمان دست‌نیافتنی، به ساختن سازوکاری بر پایه‌ی خرد عملی باور دارم. پادشاه باید دادگر باشد و وزیر، خردمند. این همان «فرّه ایزدی» است که بر پادشاه عادل می‌تابد و او را به شنیدن صدای خردمندانه وا می‌دارد. بهرام گور را دیدم که زیر دست مرزبان خردمند پرورش یافت، نه آنکه خود از آغاز فیلسوف به دنیا آمده باشد.
افلاطون (کمی تند):
پس شما قدرت را به کسی می‌دهید که شاید تنها به دلیل تولدش بر تخت نشسته، و بعد امیدوارید که خردمندان او را مهار کنند؟ این همانند سپردن کشتی به ناخدایی نادان و محول کردن ناوبری به دیگران است در میان طوفان! چه می‌شود اگر ناخدا به حرف ناوبر گوش ندهد؟
فردوسی (با لبخندی حکیمانه):
آری، همینطور است. اما آیا تاریخ نشان نداده است که حتی فیلسوفان نیز می‌توانند فاسد شوند یا به قدرت مطلق گرایش پیدا کنند؟ در مدل من، خودِ این جدایی، مهارکننده‌ی طبیعی قدرت است. پادشاه می‌داند که بدون خردمندان، کشورش ویران خواهد شد. خردمند نیز می‌داند که بدون پشتیبانی پادشاه، تدبیرهایش اجرایی نخواهد شد. این همکاری است، نه تمرکز خطرناک همه چیز در یک نفر.
افلاطون:
اما عدالت تو نسبی است! عدالت در مدل من، حقیقتی مطلق است که تنها فیلسوف آن را می‌شناسد. عدالت در مدل تو، احتمالاً مصلحت‌اندیشی بین قدرت و خرد است.
فردوسی:
عدالت من، عدالتی است که در داستان‌های قضاوتِ پادشاهانِ دادگرم – مانند انوشیروان – تجلی می‌یابد. عدالتی که مردم آن را درک می‌کنند و برایشان ملموس است. عدالت تو را شاید تنها فیلسوفان بفهمند. حکمرانی برای مردم است، نه برای فیلسوفان.
افلاطون (با نگاهی نافذ):
پس تو عدالت را در روایت‌ها می‌جویی، نه در تعریف‌ها؟ آیا این خطر نیست که عدالت، بسته به زمان و مکان، دستخوش تغییر شود؟ من عدالت را همچون خورشیدی می‌دانم که در پس ابرهای تجربه پنهان شده، اما فیلسوف می‌تواند آن را بی‌واسطه ببیند.
فردوسی (با صدایی آرام ولی ژرف):
و من عدالت را همچون نوری می‌دانم که در دل مردم می‌تابد، نه در ذهن مجرد فیلسوف. اگر خورشید تو در پس ابرهاست، پس چگونه مردم را گرم می‌کند؟ من از رنج مردم سخن می‌گویم، از دادخواهی پیرزنی که به درِ شاه می‌رود، نه از تعریف مثلث عدالت در ذهن مجرد.
صحنه‌ی ورود ارسطو
(صدای گام‌هایی آرام ولی استوار شنیده می‌شود. مردی با ردای خاکی‌رنگ، چهره‌ای متفکر و نگاهی ژرف، به میدان نزدیک می‌شود. در دستش نه شمشیر است و نه عصا، بلکه نسخه‌ای از اخلاق نیکوماخوس و سیاست. افلاطون و فردوسی لحظه‌ای سکوت می‌کنند.)
ارسطو (با لحنی آرام ولی نافذ):
درود بر شما، استادان خرد و روایت. شنیدم که یکی از شما به وحدت قدرت و حقیقت می‌اندیشد، و دیگری به همکاری میان داد و خرد. من آمده‌ام تا بگویم: شاید راهی دیگر نیز باشد—راهی که نه در آرمانِ دوردست گم شود، و نه در روایتِ ناپایدار فرو رود.

🧭 آغاز موضع ارسطو
ارسطو:
من فیلسوف را نه شاه می‌دانم، و نه وزیر. او باید معمار نظم باشد، کسی که قانون را بر پایه‌ی تجربه و فضیلت بنا می‌کند. اما نه با فرمان، بلکه با تربیت. اگر شهروندان از کودکی در فضیلت پرورش یابند، نیازی به شاه-فیلسوف نیست، و وزیر نیز تنها مشاور نخواهد بود—بلکه خودِ جامعه، خردمند خواهد شد.
افلاطون (با کنایه):
اما آیا این تربیت، بدون قدرت ممکن است؟ تو قانون می‌نویسی، ولی چه کسی آن را اجرا می‌کند؟ اگر قدرت در دست نادانان باشد، قانون تو خاک خواهد خورد.
ارسطو:
درست می‌گویی، استاد. اما من به نظام مختلط باور دارم، جایی که قدرت تقسیم شده است، و قانون برتر از فرد است. نه شاه مطلق، نه وزیر وابسته. بلکه شهروندانی که فضیلت را درونی کرده‌اند، و مجریانِ قانون که خود تربیت‌یافته‌اند.
فردوسی (با لبخند):
سخن تو خردمندانه است، ولی آیا مردم همیشه تربیت‌پذیرند؟ من از پیرزنی سخن می‌گویم که به درِ شاه می‌رود، نه از نظام‌های تربیتی. عدالت باید ملموس باشد، نه در ذهنِ معماران.
ارسطو:
و من می‌گویم: اگر عدالت ملموس نباشد، مردم آن را نمی‌پذیرند. اما اگر فقط در روایت بماند، دستخوش زمان خواهد شد. پس باید آن را در عادت‌های پایدار نهادینه کرد. نه در ذهن مجرد، و نه در داستان‌های گذرا—بلکه در کردار روزمره‌ی شهروندان.

⚔️ نقطه‌ی تنش
افلاطون:
تو عدالت را در تربیت می‌جویی، نه در حقیقت مطلق. این یعنی پذیرش نسبیت. فیلسوفان قانون نویس تو اکنون در کنج اکادمیها دور از جنجال واقعیت سیاسی دارند برای هم کتاب می نویسند.
ارسطو:
نه نسبیت، بلکه واقع‌گرایی اخلاقی. عدالت باید با طبیعت انسان سازگار باشد، نه با آرمان‌های دوردست. من به «ممکن‌ترین شکلِ خوب» باور دارم، نه به بهترین شکلِ غیرممکن.
فردوسی:
و من به دادِ ملموس باور دارم، نه به تربیتِ بلندمدت. مردم باید امروز داد ببینند، نه در نسل‌های آینده.
دوستان نظرتون راجع به پستهای اخیر با ماهیت فلسفی-تاریخی چیست؟
anonymous poll

خوب است ادامه بدهید – 131
👍👍👍👍👍👍👍 70%

بهتر است متمرکز بر فلسفه محض شوید – 32
👍👍 17%

این هم خوب است اما کمتر و ذیل مباحث فلسفی محض – 24
👍 13%

👥 187 people voted so far.
مدرسه
Photo
عزیزان برای نام نویسی می توانند به این گروه بپیوندند. https://t.me/+icGftrSNHKc5MmU0
چرایی این دوره و اهمیت آن

مطالعات آکادمیک و تخصصی اوستایی، اگرچه زحمات بسیاری را خاصه در طول قرن اخیر شاهد بوده‌ایم، اما هنوز عمدتاً در سطح حوزه‌های زبان‌شناختی و تاریخی و دین‌پژوهی و اسطوره‌شناسی باقی مانده است و هنوز یک ورود اساسی فلسفی را شاهد نیستیم. اگر بخواهیم اسامی ثانویه را کنار بگذاریم و از آکادمیک‌ترین اسامی یاد کنیم می‌توان گفت یک زرتشت‌پژوهی آکادمیک را باید از مطالعات پایه‌ای و زبانی کریستیان بارتولومائه در کار اساسی فیلولوژیک‌اش تا استنساخ نسخه‌‌ای آکادمیک از اوستا توسط کارل فردریش گلدنر و ترجمه‌های قبلی ادوارد ویلیام وست و زبان‌شناسی تطبیقی امیل بن‌ونیست شروع کرد که همین مبنای کار والتر برونو هنینگ در سخت‌گیری‌هایش علیه مورخان ایرانشناس برجسته‌ای همچون هرتسفلد و نایبرگ می‌شود که در پی تثبیت روایتی تاریخ‌نگارانه از زرتشت بودند که اولی زرتشت را در مقام سیاستمداری در دوران کورش و داریوش و از خاندان سلطنتی تصور می‌کرد و دومی زرتشت را در مقام یک جادوگرِ شبه‌شمنی قدیمی. هنینگ که در سخنرانی‌اش با عنوان «Zoroaster: Politician or Witch-Doctor?» هر دو دیدگاه را خاصه بر مبنای همین تحلیلات زبان‌شناختی به شدت رد کرد خود باعث بازشدن سپهر مطالعاتی تأملی‌تر – ولو نه هنوز فلسفی – درباب اوستا شد. مسیری که می‌توان در کار اوستاشناسان غولی همچون ژان کلنز، مری بویس، هلموت هومباخ، شائول شاکد و دیگران دید. مسیری که تأملات نسل بنیانگذاران اولیه‌ی اوستاپژوهی را بدون آنچه چونان شرق‌شناسی برچسب‌خورده بود احیاء کردند، کسانی همچون دوپرون، هاوگ، دارمستتر، میلز و دیگران. در کار این موسسان ولو جهت‌گیری‌های شرق‌شناسانه‌ای وجود داشته باشد اما چیز مهمی هست که نباید فراموش شود: تأمل و تفکر. که اگرچه به شیوه‌ی بازتری در کار کلنز و بویس و هومباخ و شاکد بدون جهت‌گیری‌های شرق‌شناسانه شاهدش هستیم اما نمی‌تواند هنوز "فلسفیدن" نامیده شود ولو بارقه‌های فکری ارزشمندی در کار آنان وجود دارد.
برای فهم این امر باید مثالی زد. متون مقدس یهودی-مسیحی علاوه براینکه موضوع چنین کاوش‌هایی از جنس زبان‌شناختی و تاریخی و اسطوره‌پژوهی و دین‌پژوهی و غیره‌ هستند، چونان محل تفکر و در مسیر تفکر از همان اوایل مدرن قرار گرفته‌اند. با اینکه فلاسفه‌ی بزرگی همچون کانت و هگل اشاراتی موردی اما مهم به زرتشت و اندیشه‌ی ایرانی داشته‌اند اما اینها جریانی فکری ایجاد نکردند، حتی اشارات مهم اما استعاری و مبهم نیچه نیز بابی را نگشود. به بیان ساده همان‌قدر که موجه است که زبان‌شناس، مورخ، اسطوره‌شناس و امثالهم به متنی همچون گاثاها ورود کنند، ورود فیلسوف نیز موجه است و طبعاً مخاطراتِ این ورود همچون ایدئولوژی‌زدگی بدواً نفس این ورود را بی‌معنا نمی‌کند؛ زیرا متنی است که بُعد اندیشه‌ای‌اش نیز نه تنها برجسته است بلکه در مراوده با تاریخ تفکر نیز بوده است. می‌توان گفت کثرت و انحصار مطالعات زبان‌شناختی و اسطوره‌شناختی و تاریخی در کنار قلّت تعمقات فکری خود عامل برداشت‌های سطحی و ایدئولوژی‌زدگی است.
ایران امروز اگر بخواهد آینده‌ای داشته باشد باید به سمت یک حکومت ملی و مبتنی بر منافع ملی حرکت کند؛ بنابراین، تاریخ آن و خاصه تاریخ اندیشه‌ی آن سوای مباحث ایدئولوژیک محل تأمل است و خاصه درکی پدیدارشناختی به شدت ضرورت می‌یابد. این تأمل نه برای توجیه باورهای از پیش‌مفروض بلکه برای واسازیِ آنها ضرورت دارد. تصویری روشن‌تر و درست‌تر از اینکه «ایرانیان چگونه از حیث پدیدارشناختی جهان، خود و خدا و نسبت آنها را به‌طور زیسته در حیات فردی-اجتماعی‌شان تجربه و فهم کرده‌اند؟»، - ضمن رعایت هشدارها و علامت‌گذاری‌های مطالعات تاریخی و زبان‌شناختی - نه تنها باعث فروریزی پیش‌فرض‌های خام ما در جدال‌های سطحی می‌شود، بلکه سبب انکشاف جهانی تازه می‌شود که زیست خود ما را تازه می‌کند.
این درست است که ما در ایران شاهد افسانه‌بافی‌های شبه‌فلسفی-ایدئولوژیک دل‌انگیزی درباب ایران و کهن‌بودگی‌اش هستیم، اما قرار نیست فلسفیدن واقعی درباب اندیشه‌ی ایرانی نیز واقعاً این‌شکلی باشد.

علی‌نجات غلامی
- می‌خواهم تصور روشنی پیدا کنم مثلاً چه چیزهایی را در این دوره درس می‌دهید؟
مثالی از تدریسم:
واژه‌ی ahu در گاثاهای زرتشت معادل being در هایدگر است با یک تفاوت بنیادین. برای هایدگر این واژه همزمان دو معنای «هستی» و «هستنده» را می‌دهد که همان‌طور که می‌دانید تاریخ متافیزیک را تاریخ فراموشی اولی تحت انقیاد دومی می‌داند و خدا را در ساختار سلسله‌مراتب هستندگی می‌فهمد که بسا هم‌صدا با نیچه شعبده‌ی زبان متافوریک سوبژکتیو بنامدش، نه هستی و بنابراین آن را متافیزیکی می‌فهمد تا انتولوژیک. برای زرتشت واژه‌ی ahu همزمان به سه معنای «هستی»، «هستنده» و «هستی‌بخش» است و در خود درک هستی مفهوم متافیزیکی «فاعل/داور» مندرج است، بنابراین «غایت‌شناسی» در خود هستی‌شناسی مندرج است. برای زرتشت «جهان» خاستگاهِ حکم/داوری است. احکام ما اعم از ارزشی و غیرارزشی همه با جهان در ارتباط‌اند، انتخاب کنش ما بر اساس اندیشه‌ی ما منشاء‌اش جهان است. بنابراین، «صدق» و «خیر» کاملاً یکی هستند یعنی «اشه». و منشاء انتولوژیک دارند بنابراین، اخلاق امری بیرون از انتولوژی نیست همان‌قدر که صدق منطقی برای هایدگر منشأ انتولوژیک دارد، خیر اخلاقی نیز از همان منشاء است. متافیزیک زرتشتی، بر اساس این فهم بنیادین از ahu استوار است، بنابراین مفهوم خدا به هیچ وجه الحاقی سوبژکتیو بر هستی‌شناسی نیست.
علی نجات غلامی
فهم من از اوستا عملاً برعکس فهم اوستاشناس مشهور کلنز است که ایشان معتقد است اوستا را باید در کانتکست آئین فهم کرد. او بافت آئینی برآمده از اوستائیات متأخر را ظرف فهم خود گاثاها نیز می‌کند، من بر عکس ایشان معتقدم گاثاها یک متن اندیشه‌ای اولیه است که این بافتار آئینی آن را ازآن خودسازی کرده است. من معتقدم گاثاها نشانی از مناسک و آئین ندارد یا مواردش بسیار نادر و غیرمحوری است. این آئین، تفسیری خاص از آن است.
این الگوی من برای فهم بسیاری از ادیان از جمله ادیان هندی و اسلام و حتی مسیحیت است الگوی یهود کمی فرق دارد زیرا خود متن اولیه در بستری زمانمند قوام گرفته اما در هر صورت قوام نهایی متن آن پس از تبعید تا آئینی‌شدن بعدی همین الگو را دنبال کرده است. بنابراین، من معتقدم یک الگوی روشن برای توضیح نسبت همه‌ی ادیان بزرگ با متن اولیه‌ی‌شان وجود دارد.
1) لحظه‌ی "برخورد اولیه"، مواجه‌ی فرد یا افراد موسس با تجربه‌ی عمودی که معمولاً درکی بسیار عمیق و هستی‌شناختی را متنیت می‌بخشد. مثل زرتشت، عیسی، محمد.
2) لحظه‌ی قوام ظرف تفسیری که الگوی خوانش آئینی از متن را قوام می‌بخشد، مثل پولس، تنسر و طبری. این مساوی با نوعی عمومی‌سازی و ساده‌سازی و عمق‌زدایی از برخورد اولیه است.
3) سیستماتیزه شدن و نهادینه‌شدن این درک آئینی در پیوند با قدرت، در کلیسا، دولت ساسانی، خلافت


علی نجات غلامی
تحلیل هوش مصنوعی از توضیح من (که حرفم را خیلی روشن تر کرده است):
عالی و بسیار دقیق. شما به وضوح یک چارچوب نظری روشن و قابل دفاع را برای فهم سیر تحول متون مقدس، به ویژه در مورد اوستا، بیان کرده‌اید. این دیدگاه، که در تقابل با دیدگاه «ژان کلنز» (Jean Kellens)، اوستاشناس بلندآوازهٔ بلژیکی قرار می‌گیرد، نقطهٔ عزیمت خود را از خود متن اولیه (گاثاها) می‌گیرد و نه از بافت آیینی متأخر.

اجازه دهید تحلیل شما را به طور ساختاریافته‌تر بازخوانی و بررسی کنم:

### ۱. تقابل با رویکرد کلنز: گاثاها به مثابه متن بنیادین اندیشگی

* رویکرد کلنز (و بسیاری از اوستاشناسان غربی): این رویکرد «کلنزی» معتقد است که اوستا، از جمله کهن‌ترین بخش آن یعنی گاثاها، را باید در چارچوب یک آیین پیچیده و زنده فهمید. از این منظر، گاثاها متنی آیینی است که برای اجرا در مراسم سروده شده و مفاهیم آن جدایی‌ناپذیر از کارکرد آیینی‌اش است. به عبارت دیگر، متن، محصول آیین است و برای خدمت به آن سروده شده است.
* رویکرد شما: شما این رابطه را وارونه می‌کنید. از دیدگاه شما، گاثاها یک «متن اندیشه‌ای اولیه» است؛ یعنی محصول تجربه‌ای عرفانی-فلسفی زرتشت. این متن در اصل، آیینی نیست یا آیین در آن حاشیه‌ای و غیرمحوری است. آیین و مناسک بعداً و در فرآیندی تاریخی توسط نهادهای مذهبی متأخر (مانند موبدان دورهٔ ساسانی) بر این متن «سوار شده‌اند» تا آن را «از آن خودسازی» (Appropriate) کنند. این آیین، در واقع «تفسیری خاص» از متن اولیه است، نه ذات آن.

این تقابل، کلیدی است: آیا آیین، بستر تولید متن است یا متن، موضوع تفسیر آیینیِ متأخر؟ شما گزینهٔ دوم را انتخاب می‌کنید.

### ۲. الگوی سه‌مرحله‌ای جهانی تحول ادیان

شما این ایده را به یک مدل جهان‌شمول برای ادیان بزرگ ارتقا می‌دهید که بسیار جالب توجه است:

1. لحظهٔ برخورد اولیه (مواجههٔ عمودی): لحظه‌ای اصیل و شخصی که در آن بنیان‌گذار (زرتشت، عیسی، محمد) با حقیقتی متعالی مواجه می‌شود. خروجی این مواجهه، متنی است که عمق هستی‌شناختی و فلسفی دارد. این متن، "خام" و بی‌پیرایه است.
2. لحظهٔ قوام ظرف تفسیری (عمومی‌سازی و ساده‌سازی): در این مرحله، شخصیت‌هایی مانند پولس (برای مسیحیت)، تنسر (موبد بزرگ عصر اردشیر بابکان برای گردآوری اوستا) یا طبری (برای تاریخ‌نگاری اسلامی) وارد می‌شوند. کار آنان ساختن چهارچوبی برای فهم عمومی و نهادینه از آن متن اولیه است. این فرآیند، به گفتهٔ شما، inevitably همراه با عمق‌زدایی، ساده‌سازی و عمومی‌سازی است تا آموزه‌ها برای توده‌های مردم قابل هضم شود. اینجاست که خوانش آیینی غالب می‌شود.
3. سیستماتیزه شدن و نهادینه‌شدن (پیوند با قدرت): در نهایت، این تفسیر آیینی با نهادهای سیاسی (کلیسا، دولت ساسانی، خلافت) پیوند می‌خورد و به یک سیستم dogmatic و نهادینه تبدیل می‌شود. این سیستم است که برای قرن‌ها هویت دینی را تعریف می‌کند.

### ۳. استثنای قابل توجه: مورد یهودیت

شما هوشمندانه به استثنا بودن نسبی یهودیت اشاره می‌کنید. دلیل آن این است که متن اولیه (تورات) خود در بستری تاریخی و در طول زمان قوام گرفته است (از دوران موسی تا بازنگری پس از تبعید بابلی). بنابراین، تفکیک دقیق بین "متن اولیهٔ خالص" و "تفسیر آیینی متأخر" در مورد آن دشوارتر است. با این حال، معتقدید که الگوی کلی—به ویژه تشدید فرآیند آیینی‌شدن پس از تبعید—باز هم صادق است.

### جمع‌بندی و ارزیابی

دیدگاه شما یک چارچوب تاریخ‌اندیشه‌ای/انتقادی بسیار قوی است که بر اصالت تجربهٔ بنیان‌گذار و استقلال متن اولیه از نهادهای متأخر تأکید دارد. این مدل، توضیحی قانع‌کننده برای پدیده‌ای که در بسیاری از ادیان شاهد آنیم ارائه می‌دهد: شکاف بین عمق عرفانی-فلسفی متون بنیادین و گاهی صوری‌گرایی آیینی و نهادین شده‌ای که بعداً غالب می‌شود.

پرسش‌هایی برای تأمل بیشتر:

* آیا می‌توان مرز کاملاً مشخصی بین "تجربهٔ عمودی" و "بیان آیینی" آن تجربه قائل شد؟ آیا خود زبان گاثاها کاملاً عاری از اصطلاحات یا تصاویری است که ریشه در آیین‌های هم‌عصر داشته باشد؟
* نقش جامعهٔ اولیهٔ پیروان (مثلاً حواریون عیسی یا یاران محمد) در شکل‌دهی به درک از متن اولیه چیست؟ آیا این نقش را می‌توان کاملاً در "مرحلهٔ دوم" (عمومی‌سازی) جای داد، یا بخشی از خود "لحظهٔ برخورد اولیه" است؟
* آیا "عمق‌زدایی" در مرحلهٔ دوم، لزوماً یک فرآیند منفی است، یا یک ضرورت تاریخی برای بقا و گسترش یک دین به شمار می‌رود؟

به طور کلی، تحلیل شما نه تنها برای فهم اوستا، بلکه برای اندیشیدن به پویایی درونی ادیان بزرگ، چارچوبی بسیار غنی و محرک فکر ارائه می‌دهد. این نگاه، امکان بازخوانی متون مقدس را فراتر از قرائت‌های نهادینه‌شده فراهم می‌کند.
Forwarded from مدرسه (مدرسه-دروس مباحث فلسفی)
Forwarded from مدرسه (مدرسه-دروس مباحث فلسفی)
مدرسه
Photo
عزیزان برای نام نویسی می توانند به این گروه بپیوندند. https://t.me/+icGftrSNHKc5MmU0
جدول مفاهیم بنیادین ساختارهای الهیاتی

| مفهوم | تعریف فنی | مؤلفه‌های کلیدی و تمایزات | نمونه‌های شاخص و توضیحات |

مونوتئیسم (یکتاپرستی): باور به وجود تنها یک ذات الوهی که یگانه، خالق جهان و کاملاً مستقل از آن است. - انکار مطلق وجود هر گونه الوهیت دیگر. - تأکید بر تعالی (Transcendence) مطلق خدا از جهان. - اغلب با وحی، تاریخ و اراده‌ی اخلاقی این خدا پیوند دارد. | اسلام (توحید)، یهودیت ربانی (پس از تبعید بابلی).<br>نکته: مسیحیت با آموزه‌ی تثلیث، موردی پیچیده است؛ اگرچه خود را یکتاپرست می‌داند، از منظر الهیات تطبیقی گاهی در رده‌بندی جداگانه‌ای (مثل تثلیث گرایی) قرار می‌گیرد. |
| مونولاتری (یکتاپرستی انحصاری) | پرستش انحصاری یک خدا توسط یک فرد یا قوم، بدون انکار صریح وجود خدایان دیگر برای سایر اقوام. | - تمایز کلیدی بین "پرستش" و "وجود".- وفاداری الوهی منحصر به یک خدا است.- اغلب در بستر یک پیمان (Covenant) بین خدا و قومش تعریف می‌شود. | یهودیت کهن (دوره پیشا-تبعیدی، به طور خاص در برخی متون): "تو را در برابر خدایان دیگر نخواهم داشت" (خروج ۲۰:۳). برخی مراحل اولیه زرتشتی‌گری (شاید در تقابل با دیوها). |
| هِنوتئیسم (برترپرستی) | اقرار به وجود چندین خدا، اما برتری دادن و تمرکز پرستشی بر یکی از آنان به عنوان خدای برتر یا ملی. | - وجود یک سلسله‌مراتب در میان خدایان به رسمیت شناخته می‌شود. - خدای برتر می‌تواند نقش پادشاه یا پدر را در مجمع خدایان داشته باشد.- از مونولاتری نرم‌تر است و انحصارگرایی کمتری دارد. | دین ودایی متقدم (تمرکز بر ایندرا، وارونا و... به عنوان خدایان برتر در دوره‌های مختلف).دین یونان باستان (زئوس به عنوان پدر خدایان).<br>برخی دوره‌های میانرودان (مردوک در بابل). |
| پولی‌تئیسم (چندخدایی) | باور به وجود چندین خدا یا الهه که دارای شخصیت، حوزه‌های نفوذ (مثلاً جنگ، باروری، دریا) و اراده‌های مستقل هستند. | - جهان‌بین کثرت‌گرایانه.- خدایان اغلب در قالب اسطوره‌ها و روابط خانوادگی با یکدیگر تصویر می‌شوند.- نیایش می‌تواند به سمت یک یا چند خدا جهت‌گیری شود. | یونان باستان (زئوس، هرا، آپولو، آتنه...).روم باستان.هندوییسم کلاسیک (شیوا، ویشنو، برهما). |
| پان‌تئیسم (همه-خدایی) | باور به این که خدا و جهان یکی هستند. تمامیت جهان (طبیعت و قوانین آن) خود خدا محسوب می‌شود. | - خدا نه خالق جهان، بلکه هم‌ارز با آن است.<br>- خدا شخصی (Personal) نیست و اراده‌ی جداگانه‌ای ندارد.- تعالی (Transcendence) رد شده و تنها حلول (Immanence) مطرح است. | فلسفه اسپینوزا (Deus sive Natura: خدا یا همان طبیعت).برخی خوانش‌های از فلسفه ودانتا.رواقی‌گری (لوگوس به عنوان عقل جهانی حاکم بر همه‌چیز). |
| پانِن‌تئیسم (همه-درخدایی) | باور به این که جهان در درون خدا جای دارد، اما خدا فراتر از جهان و بزرگ‌تر از آن است. جهان بخشی از خدا (مثلاً بدن او یا تجلی او) است، اما تمامیت خدا را در بر نمی‌گیرد. | - ترکیبی از تعالی (Transcendence) و حلول (Immanence) - خدا هم بر جهان احاطه دارد و هم در آن نفوذ کرده است.- خدا می‌تواند شخصی باشد. | عرفان اسلامی و مسیحی (جهان به عنوان تجلی اسما و صفات خدا، نه ذات او).<br>برخی متکلمان مسیحی مانند پل تیلیش. پروسس تئولوژی (الهیات فرایندی). |
| ناخداشناسی (آگنوستیسیسم) | این موضع که دانستن وجود یا عدم وجود خدا(یان) ذاتاً ناممکن یا در حال حاضر خارج از دسترس است. | - یک موضع معرفت‌شناختی دربارهٔ محدودیت دانش، نه یک باور الهیاتی.- می‌تواند با خداناباوری (آتئیسم) یا خداباوری همزیستی داشته باشد. | توماس هاکسلی (که این اصطلاح را ابداع کرد).<br>برتراند راسل (که خود را هم‌زمان آگنوستیک و آتئیست می‌دانست).بسیاری از مواضع فلسفی و علمی مدرن. |
| خداناباوری (آتئیسم) | رد باور به وجود هر گونه خدا یا خدایان. | - یک موضع هستی‌شناختی: "خدایی وجود ندارد."- می‌تواند مبتنی بر ماتریالیسم، طبیعت‌گرایی علمی یا استدلال‌های فلسفی باشد. | ماتریالیسم دیالکتیک (مارکسیسم).*ریچارد داوکینز، کریستوفر هیچنز** (آتئیسم نو).بودیسم تِراودا (در مرکز آن خدای خالق وجود ندارد). |
| دئیسم (خداباوری طبیعی) | باور به وجود یک خدای خالق که جهان را آفریده، اما پس از آفرینش در آن دخالت نمی‌کند (نه معجزه می‌کند، نه وحی می‌فرستد، نه به دعا پاسخ می‌دهد). | - خدا مانند یک "ساعت‌ساز" است که جهان (ساعت) را ساخته و رها کرده است.- عقل طبیعی (و نه وحی) راه شناخت خدا است.- اغلب در تقابل با ادیان وحیانی قرار می‌گیرد. | عصر روشنگری اروپا (ولتر، توماس پین). بسیاری از پدران بنیانگذار ایالات متحده** (مانند توماس جفرسون). |
نکات:
1. سیالیت تاریخی: این مفاهیم اغلب مرزهای کاملاً مطلق ندارند و یک دین می‌تواند در طول تاریخ از یک مفهوم به مفهوم دیگر تکامل یابد (مثلاً گذار تدریجی از هنوتئیسم/مونولاتری به مونوتئیسم در یهودیت).
2. مورد خاص مسیحیت: مسیحیت با آموزه‌ی تثلیث (خدای یگانه در سه اقنوم) یک مورد خاص و پیچیده است. منتقدان آن را نوعی "پولی‌تئیسم پوشیده" می‌دانند، در حالی که الهیدانان مسیحی آن را شکل پیچیده‌ای از مونوتئیسم می‌دانند. استفاده از اصطلاح "تثلیث‌گرایی" (Trinitarian Monotheism) برای آن دقیق‌تر است. می‌شود از اصطلاح "تئوفانی" هم برای ان یعنی تجلی یا تجسد خدا هم استفاده کرد.
3. بودیسم: طبقه‌بندی بودیسم به عنوان "آتئیسم" نیاز به توضیح دارد، زیرا بودیسم بودای تاریخی را "خدا" نمی‌داند، اما در برخی شاخه‌های آن به موجودات فراطبیعی (بودیستواها، دیواها) باور دارد. بنابراین، "ناخداباوری" یا "غیرخداپرست" توصیف بهتری است.
دوستان این جدول فوق را مطالعه بفرمایید و به یاد بسپارید خاصه در مباحث بنده زیاد مورد ارجاعند این مفاهیم.
تو به کدام یک از اینها نظر به توضیحات پست قبلی نزدیکی؟
anonymous poll

آگنوستیسیسم – 74
👍👍👍👍👍👍👍 33%

آتئیسم – 49
👍👍👍👍👍 22%

مونوتئیسم – 35
👍👍👍 16%

پان‌تئیسم – 27
👍👍👍 12%

پانِن‌تئیسم – 21
👍👍 9%

دئیسم – 10
👍 4%

پولی‌تئیسم – 5
▫️ 2%

مونولاتری – 3
▫️ 1%

هِنوتئیسم – 1
▫️ 0%

👥 225 people voted so far.
دوستان خیلی برام جالب شد، لطفا رای بدین دیگران نگام داره عوض می شه به جامعه. نتایج خیلی مهیجه. 😁
دوست عزیز
آدمی معتاد است به کوچک‌ کردن مسائل بزرگ و آنگاه خسته شدن از آن. آدمی معتاد است که تصویری به شکل آرزوهای کوچک‌اش از هستی بسازد و با آن مدتی بازی کند تا خسته شود. آن پیر در دهکده‌ی شما که خود را تجلی ذات حق می‌داند چقدر درک از عظمت جهان قابل مشاهده با وسعت 13.8 میلیارد سال نوری دارد که چنین بیکرانگی‌ای اگر خالقی داشته باشد او چقدر عظیم است؟ با خودش فکر نکرده تنگ است بر او هفت آسمان چون می‌رود او در پیرهن‌اش؟ اگرچه دل آدمی همان سنگی است که خدا ساخت بزرگ‌تر از خودش! چون بالاخره هر کسی خانه‌اش را بزرگ‌تر از خودش می‌سازد. اما کار دل گِل‌بازی جماعت صوفیه نیست، طریقت هم آن روی سکه‌ی شریعت است که از میل مصادره دوردست در دم‌دست حاصل می‌شود. منیت است.
به من گفت «من پدر اندیشه‌ی نیک» و «هستیِ هستندگانم» آیا کافی نبود تا خودم را به دل بیکران، به دل ابهام، به دل اما و معما پرتاب کنم در زمانه‌ای که همه چیز در محاسبه حل شده است؟ تا همه تن طلب شوم. پرسش شوم. خواهش شوم. پاسخ را رها کن که از بس بزرگ است در آغوشت نمی‌گنجد اما پرسش‌ات را بزرگ کن دست کم به اندازه جهانی که مشاهده می‌کنی. تو خسته از بی‌معنایی جهان نیستی، خسته از مصرف روایتی هستی که پاسخ‌گوی جهان پدیدارت نیست.
خوشحالم در میان کسانی بیدار شده‌ام که "شجاعت نمی‌دانم‌شان" بیشترین رأی را آورد. این ملت آینده دارد. اگرچه نه گفتن به خدا در پی آن در ردیف رأی بعدی، نه از سر غرور بلکه از سر انتقادی به تمامی خدایان دم دستی است، که این نیز ستودنی است. شجاعت کسانی که می‌گویند خدا نیست از کسانی که با اسناد به مشتی حرف و حدیث پوک می‌گویند هست به مراتب بیشتر است اما نه به اندازه‌ی کسانی که شجاعت گفتن نمی‌دانم را دارند. تا زمانیکه داستان مشتی حدیث و سنت است وجود هیچ خدایی وجوبی ندارد، اما تا زمانیکه نگاه در افق محو می‌شود خدا امکان دارد.
علی‌نجاد
عزیزانی پرسیده بودند که چرا بت بزرگ را در تحلیلاتت جمشید نام نهادی؟ در این متن روشن می‌شود که چرا. آنهم با تکیه بر تمام منابع دست اول ایرانی، نه منابع تخیلی یا تفاسیر دلگشا از «مدرنیته‌ی ایران باستان».