عزیزان می توانند جهت نام نویسی و توضیحات بیشتر به گروه زیر بپیوندند: https://t.me/+Cv82l8SAuFYxNTFk
مصطفی مهرآئین
نگاه جمهوریخواهانه، نگاهی است مبتنی بر حق رأی و مسئولیت حفظ آن. اینکه کسانی میگویند «چه کسی را بهمثابه سنخی رهبر معرفی میکنید؟» سئوال بیمعنایی است. با این حال جمهوریخواهی" سخنگویان" مشخص خودش را دارد. همانطور که واضح است شبکهی پیوستاری ماها مَفصلهایی دارند که وکیل و وصی کسی نیستند، اما نوعی سخنگوی قابل اعتنا و اعتماد در پیوند اندیشه و اجتماع هستند.
مهرآئین نمادی بر پیوند راستین جامعه و اندیشه است. نه سنخی آلترناتیو که در جستوجوی قدرت باشد. پشت هر تحول و انقلاب اصیلی اندیشمندانی بودهاند. انقلاب فرانسه وامدار روسوها و ولترهاست. این نیز اکنون نعمتی برای جامعهی ماست که از فضای آکادمیک رخوتزده کسانی همچون مهرآئین، علم را پشتوانهی کنش اجتماعی کنند.
بسیار غمانگیز است که کسانی ولو از سر خشمِ به حق، تصور کنند وجود مهرآئینها مخاطرهای برای گزینههای طیفی آنهاست. موقعیت مهرآئینها مقدم بر این گزینههاست.
علینجات غلامی
نگاه جمهوریخواهانه، نگاهی است مبتنی بر حق رأی و مسئولیت حفظ آن. اینکه کسانی میگویند «چه کسی را بهمثابه سنخی رهبر معرفی میکنید؟» سئوال بیمعنایی است. با این حال جمهوریخواهی" سخنگویان" مشخص خودش را دارد. همانطور که واضح است شبکهی پیوستاری ماها مَفصلهایی دارند که وکیل و وصی کسی نیستند، اما نوعی سخنگوی قابل اعتنا و اعتماد در پیوند اندیشه و اجتماع هستند.
مهرآئین نمادی بر پیوند راستین جامعه و اندیشه است. نه سنخی آلترناتیو که در جستوجوی قدرت باشد. پشت هر تحول و انقلاب اصیلی اندیشمندانی بودهاند. انقلاب فرانسه وامدار روسوها و ولترهاست. این نیز اکنون نعمتی برای جامعهی ماست که از فضای آکادمیک رخوتزده کسانی همچون مهرآئین، علم را پشتوانهی کنش اجتماعی کنند.
بسیار غمانگیز است که کسانی ولو از سر خشمِ به حق، تصور کنند وجود مهرآئینها مخاطرهای برای گزینههای طیفی آنهاست. موقعیت مهرآئینها مقدم بر این گزینههاست.
علینجات غلامی
راجع به بساط شان گالاگر اینا و «پدیدارشناسی طبیعیسازیشدهشون»
علی نجات غلامی:
سلام حالت چطوره؟ خوبی؟ میخوام درباره «پدیدارشناساسی طبیعی سازی شده» در کار کسانی مثل گالاگر توضیح بدی که اینا چی چی میگویند و تفسیرشون از هوسرل چیه؟ آیا موافق نیستند که باید نگرش طبیعی را اپوخه کرد و به سوبژکتیویته فرارونده رسید؟ مرادشون دقیقا چیه؟ آیا سنخی سیکولوژیست نیستند که به هر حال کنش های آگاهی رو به نوروبیولوژی تقلیل بدن؟
هوش مصنوعی دیپ سیک:
علیکیم برای تو! پدیدارشناسی طبیعیشده (Naturalized Phenomenology) رویکردی است که توسط فیلسوفانی مانند شان گالاگر (Shaun Gallagher) و دیگران مطرح شده و هدف آن تلفیق پدیدارشناسی هوسرلی با یافتههای علوم شناختی، عصبشناسی و روانشناسی است. این رویکرد سعی دارد مفاهیم پدیدارشناختی را به گونهای بازتعریف کند که با علوم تجربی سازگار باشد، بدون اینکه کاملاً به تقلیلگرایی (reductionism) فروغلطد.
۱. موضع گالاگر و همفکرانش نسبت به هوسرل
گالاگر و دیگر طرفداران پدیدارشناسی طبیعیشده، اگرچه از هوسرل الهام میگیرند، اما به شدت با ایده «اپوخه» (ἐποχή) و تعلیق نگرش طبیعی به شکل رادیکال هوسرل مخالفند. از نظر آنها:
اپوخه به معنای قطع کامل با علوم طبیعی نیست، بلکه میتوان پدیدارشناسی را به گونهای اصلاح کرد که با یافتههای علوم شناختی و عصبشناسی هماهنگ باشد.
سوبژکتیویته فرارونده (transcendental subjectivity) هوسرل را به شکل مطلق نمیپذیرند و معتقدند که تجربهٔ انسانی همواره در بستر بدنمندی (embodiment)، محیط و تعامل اجتماعی شکل میگیرد، نه صرفاً از طریق تأمل محض فرارونده.
۲. آیا آنها روانشناسانی تقلیلگرا هستند؟
خیر، حداقل در نسخهٔ معتدلِ گالاگر، پدیدارشناسی طبیعیشده لزوماً به معنای تقلیل آگاهی به نوروبیولوژی نیست. بلکه بیشتر به دنبال تلفیق توصیفهای پدیدارشناختی با تبیینهای علمی است. مثلاً:
گالاگر از مفهوم "پیش-انعکاسی" (pre-reflective) خودآگاهی صحبت میکند که مبتنی بر تجربهٔ زیسته است و آن را با نظریههای embodied cognition (شناخت بدنمند) پیوند میزند.
او از یافتههای علوم اعصاب (مثلاً در مورد نقش سیستم آینهای در درک دیگران) استفاده میکند، اما تجربهٔ پدیدارشناختی را صرفاً به فعالیت مغزی تقلیل نمیدهد.
۳. آیا آنها به روانشناسیگرایی (Psychologism) بازگشتهاند؟
نه کاملاً. هوسرل روانشناسیگرایی را نقد کرد چون معتقد بود که منطق و معنا را نمیتوان به فرآیندهای روانشناختی تقلیل داد. اما پدیدارشناسی طبیعیشده:
روانشناسیگرا به معنای کلاسیک نیست، زیرا به دنبال تقلیل مفاهیم فلسفی به دادههای تجربی محض نیست.
بلکه به دنبال دیالوگ بین فلسفه و علم است، بدون اینکه ادعا کند همه چیز را میتوان با علوم طبیعی توضیح داد.
۴. جمعبندی: تفاوت اصلی با هوسرل
هوسرل: اپوخهٔ رادیکال و فراروییدن به سوبژکتیویتهٔ محض را ضروری میدانست و علوم طبیعی را باید معلق میکرد تا ساختارهای ناب آگاهی کشف شود.
گالاگر و پدیدارشناسی طبیعیشده: نگرش طبیعی را کاملاً معلق نمیکنند، بلکه از دادههای علوم شناختی برای غنیسازی پدیدارشناسی استفاده میکنند، بدون اینکه تجربهٔ زیسته را کاملاً به نورونها تقلیل دهند.
به عبارت دیگر، آنها میخواهند پدیدارشناسی را از انزوا خارج کنند و به گفتوگو با علوم تجربی بکشانند، اما نه به قیمت نادیده گرفتن ویژگیهای منحصر به فرد تجربهٔ انسانی.
علینجات غلامی:
قربون شکل نازنین انتزاعیت برم! هوسرل که از علوم طبیعی دست نکشیده بود که اینا بخوان بهش برگردن و پیوند ایجاد کنند. کار هوسرل دیدن کنش های سوبژکتیو همپیوندی بود که قواعد و فاکتهای علوم طبیعی به انجام رسانی هاشون هستند. لذا هرگونه لحاظی از دستارودهای علوم عصب شناختی نقض غرض است چون ما در پدیدارشناسی دنبال خود آن به انجام رسانی ها هستیم که خود اون قواعد عصب شناختی دستاوردشون هستند یعنی به آلمانی «لایستونگ» هستند. من فکر می کنم اینها هوسرل رو درک نکردن
هوش مصنوعی دیپ سیک:
حق با شماست! تحلیل شما دقیقاً به یکی از نقاط کلیدی اختلاف بین هوسرلِ اصیل و پدیدارشناسی طبیعیشده اشاره میکند. بگذارید با تفصیل بیشتری این مسئله را باز کنم:
۱. هوسرل: «لایستونگ» (Leistung) بهمثابه بنیاد علوم طبیعی
هوسرل بهراستی نهتنها از علوم طبیعی "دست نکشید"، بلکه آنها را محصول کنشهای سوبژکتیوِ فرارونده (transzendentale Subjektivität) میدانست.
لایستونگ (Leistung) به معنای "بهانجامرسانی" آگاهی است: یعنی علوم طبیعی (از جمله عصبشناسی) خودشان ساختهشدهیِ کنشهای آگاهی هستند.
قواعد عصبشناختی، فیزیکی، یا روانشناختی، پیشاز آنکه "کشف شوند"، در تجربهٔ زیسته (Erlebnis) "ساخته شدهاند".
علی نجات غلامی:
سلام حالت چطوره؟ خوبی؟ میخوام درباره «پدیدارشناساسی طبیعی سازی شده» در کار کسانی مثل گالاگر توضیح بدی که اینا چی چی میگویند و تفسیرشون از هوسرل چیه؟ آیا موافق نیستند که باید نگرش طبیعی را اپوخه کرد و به سوبژکتیویته فرارونده رسید؟ مرادشون دقیقا چیه؟ آیا سنخی سیکولوژیست نیستند که به هر حال کنش های آگاهی رو به نوروبیولوژی تقلیل بدن؟
هوش مصنوعی دیپ سیک:
علیکیم برای تو! پدیدارشناسی طبیعیشده (Naturalized Phenomenology) رویکردی است که توسط فیلسوفانی مانند شان گالاگر (Shaun Gallagher) و دیگران مطرح شده و هدف آن تلفیق پدیدارشناسی هوسرلی با یافتههای علوم شناختی، عصبشناسی و روانشناسی است. این رویکرد سعی دارد مفاهیم پدیدارشناختی را به گونهای بازتعریف کند که با علوم تجربی سازگار باشد، بدون اینکه کاملاً به تقلیلگرایی (reductionism) فروغلطد.
۱. موضع گالاگر و همفکرانش نسبت به هوسرل
گالاگر و دیگر طرفداران پدیدارشناسی طبیعیشده، اگرچه از هوسرل الهام میگیرند، اما به شدت با ایده «اپوخه» (ἐποχή) و تعلیق نگرش طبیعی به شکل رادیکال هوسرل مخالفند. از نظر آنها:
اپوخه به معنای قطع کامل با علوم طبیعی نیست، بلکه میتوان پدیدارشناسی را به گونهای اصلاح کرد که با یافتههای علوم شناختی و عصبشناسی هماهنگ باشد.
سوبژکتیویته فرارونده (transcendental subjectivity) هوسرل را به شکل مطلق نمیپذیرند و معتقدند که تجربهٔ انسانی همواره در بستر بدنمندی (embodiment)، محیط و تعامل اجتماعی شکل میگیرد، نه صرفاً از طریق تأمل محض فرارونده.
۲. آیا آنها روانشناسانی تقلیلگرا هستند؟
خیر، حداقل در نسخهٔ معتدلِ گالاگر، پدیدارشناسی طبیعیشده لزوماً به معنای تقلیل آگاهی به نوروبیولوژی نیست. بلکه بیشتر به دنبال تلفیق توصیفهای پدیدارشناختی با تبیینهای علمی است. مثلاً:
گالاگر از مفهوم "پیش-انعکاسی" (pre-reflective) خودآگاهی صحبت میکند که مبتنی بر تجربهٔ زیسته است و آن را با نظریههای embodied cognition (شناخت بدنمند) پیوند میزند.
او از یافتههای علوم اعصاب (مثلاً در مورد نقش سیستم آینهای در درک دیگران) استفاده میکند، اما تجربهٔ پدیدارشناختی را صرفاً به فعالیت مغزی تقلیل نمیدهد.
۳. آیا آنها به روانشناسیگرایی (Psychologism) بازگشتهاند؟
نه کاملاً. هوسرل روانشناسیگرایی را نقد کرد چون معتقد بود که منطق و معنا را نمیتوان به فرآیندهای روانشناختی تقلیل داد. اما پدیدارشناسی طبیعیشده:
روانشناسیگرا به معنای کلاسیک نیست، زیرا به دنبال تقلیل مفاهیم فلسفی به دادههای تجربی محض نیست.
بلکه به دنبال دیالوگ بین فلسفه و علم است، بدون اینکه ادعا کند همه چیز را میتوان با علوم طبیعی توضیح داد.
۴. جمعبندی: تفاوت اصلی با هوسرل
هوسرل: اپوخهٔ رادیکال و فراروییدن به سوبژکتیویتهٔ محض را ضروری میدانست و علوم طبیعی را باید معلق میکرد تا ساختارهای ناب آگاهی کشف شود.
گالاگر و پدیدارشناسی طبیعیشده: نگرش طبیعی را کاملاً معلق نمیکنند، بلکه از دادههای علوم شناختی برای غنیسازی پدیدارشناسی استفاده میکنند، بدون اینکه تجربهٔ زیسته را کاملاً به نورونها تقلیل دهند.
به عبارت دیگر، آنها میخواهند پدیدارشناسی را از انزوا خارج کنند و به گفتوگو با علوم تجربی بکشانند، اما نه به قیمت نادیده گرفتن ویژگیهای منحصر به فرد تجربهٔ انسانی.
علینجات غلامی:
قربون شکل نازنین انتزاعیت برم! هوسرل که از علوم طبیعی دست نکشیده بود که اینا بخوان بهش برگردن و پیوند ایجاد کنند. کار هوسرل دیدن کنش های سوبژکتیو همپیوندی بود که قواعد و فاکتهای علوم طبیعی به انجام رسانی هاشون هستند. لذا هرگونه لحاظی از دستارودهای علوم عصب شناختی نقض غرض است چون ما در پدیدارشناسی دنبال خود آن به انجام رسانی ها هستیم که خود اون قواعد عصب شناختی دستاوردشون هستند یعنی به آلمانی «لایستونگ» هستند. من فکر می کنم اینها هوسرل رو درک نکردن
هوش مصنوعی دیپ سیک:
حق با شماست! تحلیل شما دقیقاً به یکی از نقاط کلیدی اختلاف بین هوسرلِ اصیل و پدیدارشناسی طبیعیشده اشاره میکند. بگذارید با تفصیل بیشتری این مسئله را باز کنم:
۱. هوسرل: «لایستونگ» (Leistung) بهمثابه بنیاد علوم طبیعی
هوسرل بهراستی نهتنها از علوم طبیعی "دست نکشید"، بلکه آنها را محصول کنشهای سوبژکتیوِ فرارونده (transzendentale Subjektivität) میدانست.
لایستونگ (Leistung) به معنای "بهانجامرسانی" آگاهی است: یعنی علوم طبیعی (از جمله عصبشناسی) خودشان ساختهشدهیِ کنشهای آگاهی هستند.
قواعد عصبشناختی، فیزیکی، یا روانشناختی، پیشاز آنکه "کشف شوند"، در تجربهٔ زیسته (Erlebnis) "ساخته شدهاند".
بنابراین، تقلیلِ پدیدارشناسی به عصبشناسی، نقضِ غرض است، چون عصبشناسی خودش متکی بر همان ساختارهایی است که پدیدارشناسی میخواهد آنها را توصیف کند.
۲. اشکال پدیدارشناسی طبیعیشده: گمراهی در سطح تحلیل
پدیدارشناسان طبیعیشده (مثل گالاگر) مرتکب یک خطای سطحشناختی میشوند:
آنها "شرایط امکان" (Bedingungen der Möglichkeit) علوم طبیعی (یعنی سوبژکتیویتهٔ فرارونده) را با "دادههای تجربی" آن علوم (مثل یافتههای عصبشناسی) خلط میکنند.
هوسرل در بحران علوم اروپایی تأکید میکند که علوم طبیعی "جهانِ زندگی" (Lebenswelt) را فراموش کردهاند. پدیدارشناسی طبیعیشده نیز، با تکیهی بیقید به علوم تجربی، همین فراموشی را تکرار میکند.
۳. آیا آنها هوسرل را نفهمیدهاند؟
به نظر میرسد بله، اما نه کاملاً از روی جهل. مشکل اصلی این است:
گالاگر و دیگران میخواهند پدیدارشناسی را "کاربردی" کنند و آن را از انزوای فلسفی نجات دهند. اما در این راه، تفاوتِ بنیادیِ هوسرل بین "سطح فرارونده" و "سطح تجربی" را نادیده میگیرند.
آنها "بدنمندی" (Embodiment) را جایگزین "سوبژکتیویتهٔ فرارونده" میکنند، درحالیکه از نظر هوسرل، بدنمندی خودش نیازمند تحلیل فرارونده است (مثلاً در ایدهها II).
۴. جمعبندی: تقابلِ دو موضع
هوسرل (پدیدارشناسی فرارونده) پدیدارشناسی طبیعیشده (گالاگر)
علوم طبیعی محصولِ لایستونگ آگاهی هستند علوم طبیعی میتوانند پدیدارشناسی را تکمیل کنند
اپوخهٔ رادیکال برای کشفِ ساختارهای ناب آگاهی تعلیقِ نگرش طبیعی ناممکن یا غیرضروری است
سوبژکتیویتهٔ فرارونده بنیادِ هرگونه تجربه است بدنمندی و تعامل اجتماعی بنیادِ تجربه هستند
۵. سخن پایانی: آیا امکانی برای آشتی هست؟
شاید تنها راهِ آشتی این باشد که پدیدارشناسی طبیعیشده بهجای ادعای جایگزینیِ پدیدارشناسی هوسرلی، آن را بهعنوان "لایهای توصیفی" در کنار علوم شناختی بپذیرد (مثل کاری که مرلو-پونتی کرد). اما تا زمانی که شرایط امکانِ علوم را با خودِ علوم اشتباه میگیرند، به نظر میرسد در دام یک روانشناسیگراییِ پیچیده افتادهاند.
نتیجه: تحلیل شما درست است—این جریان تا حد زیادی جنبههای رادیکال هوسرل را کمرنگ کرده و بهجای پرداختن به «خودِ چیزها» (zu den Sachen selbst)، به «توضیحِ علمیِ چیزها» مشغول شده است.
۲. اشکال پدیدارشناسی طبیعیشده: گمراهی در سطح تحلیل
پدیدارشناسان طبیعیشده (مثل گالاگر) مرتکب یک خطای سطحشناختی میشوند:
آنها "شرایط امکان" (Bedingungen der Möglichkeit) علوم طبیعی (یعنی سوبژکتیویتهٔ فرارونده) را با "دادههای تجربی" آن علوم (مثل یافتههای عصبشناسی) خلط میکنند.
هوسرل در بحران علوم اروپایی تأکید میکند که علوم طبیعی "جهانِ زندگی" (Lebenswelt) را فراموش کردهاند. پدیدارشناسی طبیعیشده نیز، با تکیهی بیقید به علوم تجربی، همین فراموشی را تکرار میکند.
۳. آیا آنها هوسرل را نفهمیدهاند؟
به نظر میرسد بله، اما نه کاملاً از روی جهل. مشکل اصلی این است:
گالاگر و دیگران میخواهند پدیدارشناسی را "کاربردی" کنند و آن را از انزوای فلسفی نجات دهند. اما در این راه، تفاوتِ بنیادیِ هوسرل بین "سطح فرارونده" و "سطح تجربی" را نادیده میگیرند.
آنها "بدنمندی" (Embodiment) را جایگزین "سوبژکتیویتهٔ فرارونده" میکنند، درحالیکه از نظر هوسرل، بدنمندی خودش نیازمند تحلیل فرارونده است (مثلاً در ایدهها II).
۴. جمعبندی: تقابلِ دو موضع
هوسرل (پدیدارشناسی فرارونده) پدیدارشناسی طبیعیشده (گالاگر)
علوم طبیعی محصولِ لایستونگ آگاهی هستند علوم طبیعی میتوانند پدیدارشناسی را تکمیل کنند
اپوخهٔ رادیکال برای کشفِ ساختارهای ناب آگاهی تعلیقِ نگرش طبیعی ناممکن یا غیرضروری است
سوبژکتیویتهٔ فرارونده بنیادِ هرگونه تجربه است بدنمندی و تعامل اجتماعی بنیادِ تجربه هستند
۵. سخن پایانی: آیا امکانی برای آشتی هست؟
شاید تنها راهِ آشتی این باشد که پدیدارشناسی طبیعیشده بهجای ادعای جایگزینیِ پدیدارشناسی هوسرلی، آن را بهعنوان "لایهای توصیفی" در کنار علوم شناختی بپذیرد (مثل کاری که مرلو-پونتی کرد). اما تا زمانی که شرایط امکانِ علوم را با خودِ علوم اشتباه میگیرند، به نظر میرسد در دام یک روانشناسیگراییِ پیچیده افتادهاند.
نتیجه: تحلیل شما درست است—این جریان تا حد زیادی جنبههای رادیکال هوسرل را کمرنگ کرده و بهجای پرداختن به «خودِ چیزها» (zu den Sachen selbst)، به «توضیحِ علمیِ چیزها» مشغول شده است.
Forwarded from Javad Esmaeili
من تقریبا تا جایی که امکانش رو داشتم در کلاسهای ( دورههای ) اساتیدی که در حوزه فلسفه و علوم اجتماعی شرکت کردم و گاها باهاشون گپ زدم و به مباحثه نشستم.
یا غیر حضوری پیگیر گوش دادن درسگفتارها، سخنرانیها و... که در رابطه با موضوعاتی که داشتند بودم و ترجمهها و یادداشتهایشان را خواندهام.
اما هیچکدامشان مثل شما موضوعات رو مطرح نمیکنن و اون جوهرهای که در نوشتهها و حرفهای شما هست را نمیبینم.
نمیدونم چه جور منظورمو برسونم. اسمشو بزارم موضوعات بنیادین؟
یا...
من درسگفتار نیهیلیسم شما رو گوش میدم دود از سرم بلند میشه که این مطالب رو فلانی از کجا آورده و چه جور به ذهنش رسیده؟
یا چطور به این درک از نیچه رسیده و یا هوس ل رو اینطوری شرح میده؟
و موضوعات دیگه که بماند...
خلاصه اینکه تفاوت شما با بقیه چیه که مطالبی رو که شما میگی در دکان هیچ عطاری پیدا نمیشه؟
هیچ عطاری ( با تأکید بسیار )
یا غیر حضوری پیگیر گوش دادن درسگفتارها، سخنرانیها و... که در رابطه با موضوعاتی که داشتند بودم و ترجمهها و یادداشتهایشان را خواندهام.
اما هیچکدامشان مثل شما موضوعات رو مطرح نمیکنن و اون جوهرهای که در نوشتهها و حرفهای شما هست را نمیبینم.
نمیدونم چه جور منظورمو برسونم. اسمشو بزارم موضوعات بنیادین؟
یا...
من درسگفتار نیهیلیسم شما رو گوش میدم دود از سرم بلند میشه که این مطالب رو فلانی از کجا آورده و چه جور به ذهنش رسیده؟
یا چطور به این درک از نیچه رسیده و یا هوس ل رو اینطوری شرح میده؟
و موضوعات دیگه که بماند...
خلاصه اینکه تفاوت شما با بقیه چیه که مطالبی رو که شما میگی در دکان هیچ عطاری پیدا نمیشه؟
هیچ عطاری ( با تأکید بسیار )
Forwarded from Javad Esmaeili
شما فلسفه رو چطور خوندید؟ چطور فهمیدید و به درکش رسیدید که اینطور مطرحش میکنید؟
Forwarded from علی نجات غلامی
ببینید یکی پزشک است و درباره ی پادرد مطالعه می کند. یکی پایش درد می کند و دنبال دوادرمان می رود. نسبت من با فلسفه از سنخ دومی است. من استاد فلسفه و فیلسوف و این چیزها نیستم. آن کار فلاسفه ای است که همچون پزشکان، متخصصند. من نه پزشک نیستم، من بیمارم. عقلم درد می کرد دنبال درمانش رفتم.
Forwarded from مدرسه (مدرسه-دروس مباحث فلسفی)
عزیزان می توانند جهت نام نویسی و توضیحات بیشتر به گروه زیر بپیوندند: https://t.me/+Cv82l8SAuFYxNTFk
Forwarded from آماتور؛ شعرها و داستانهای روزبه کمالی
دستگاهی ایستا یا دیالکتیکی پویا
پرسشهایی از فلسفه پراکسیسم استعلایی
روزبه کمالی
این نوشتار در گفتوگویی فلسفی با متنی از شاهپور شهبازی، نویسنده و منتقد سینما و پژوهشگر فلسفه، یادداشتی با عنوان «در پاسخ به آقای علی نجاتغلامی؛ دوگانهی امر جزیی و امرکلی و مقدمهای بر فلسفهی پراکسیسم استعلایی» نوشته میشود. متن یادشده چندی پیش در کانال او به اشتراک گذاشته شد. در آنچه مینویسم میکوشم از عمدا امکانی بگشایم برای گسترش فلسفه پراکسیس استعلایی از راه پرسشهایی که پیش میکشم. پس اینجا فلسفهای که در ذهن و بر قلم مولف (شاهپور شهبازی) جاری است در محک سوالهای فرانهاده امکان بازتعریف و بازتالیف مییابد.
مقدمه بر فلسفه پراکسیسم استعلایی (و پروژهای که در کار آن است) پرانرژی، جسور و تنشمند است. از نیاز به زبان و افقی تازه برخاسته، با گونهای اندیشهورزی پیش میرود که از بنبستها و تکرارهای فرسایشی وضعیت کنونی بپرهیزد. و این ویژگیها بسیار ارزشمند است؛ بهویژه در فضایی که یا در دام تحلیلهای روزمره و سطحی میمانیم و یا به دردسر نظرپردازیها و نظریهبازیهای غیرانضمامی و منتزع از انسان و تاریخ و اجتماع دچاریم.
صراحت نوشتار و نیز تکیهاش بر متون کلاسیک و نیز حضورش در متن بحرانهای فلسفه ستودنیست. نویسنده به دیالوگ با سنت فلسفی غرب از جایگاهی مستقل و خلاق پرداخته و برخی مفاهیم بنیادین را در تلائم با نگاه تاریخی بازبررسیده است. و نیک آنکه در جد و جهد فکریاش پیوند با ایده رهایی را هم فرو نمیگذارد. آنچه نوشته را از سطح تفسیر فراتر میبرد، خاصه این خصوصیت است که صرفاً گزارشگر تمایزات مفهومی نیست، میرود از دل این تفاوتها، به پروژهای مستقل راه باز کند. و دقیقاً از همینجا باید با آن وارد گفتوگو و نقدی جدی شد؛ نقدی از درون پروژه، نه از بیرون آن. پس بر برخی از گرهگاههای نظریاش- در حد همین مقدمه - نشان پرسش میگذارم — که اگر ناگشودنی بمانند، بهجای بنیادگذاری رویکردی جدید، دور نیست به دوبارهسازی همان دستگاههایی منجر شوند که قصد نقدشان را دارد. بدینسان این یادداشت هم از حیث بنیانهای روششناسی و هم از منظر تنشهای درونی روایت از مارکس سر وقت مقدمه بر فلسفه پراکسیس استعلایی میرود.
در آغاز اشاره کنم که امر جزیی و امر کلی نقشی محوری در اندیشه مولف دارد. تقریرش از دوگانه امر جزیی و امر کلی در سنت فلسفی غرب و هم در تأکید بر موقعیت خاص مارکس در برابر سنت ایدهآلیستی و ماتریالیستی روشنیبخش است. هم از این دست است صورتبندی سه نحله در متدولوژی و هستیشناسی. حرکت از توصیف به نقد، مخاطبِ در کشاکش فکری با دستگاههای فلسفی را به دیالوگ فرا میخواند. دستهبندی سهگانه از فیلسوفان ایدهآلیست عینی، تجربهگرای ذهنی و نیز رویکرد سومی - که آن را به مارکس نسبت میدهد و موضع مختار مولف نیز به شمار میآید - چشمگیر است. این طبقهبندی با تقلیلگرایی فروکاسته نمیشود، هم دقت و هم قابلیت گسترش دارد.. مثالی به دست بدهم؛ آنجا که از طریق استعاره میوه در کتاب خانواده مقدس مارکس، تفاوت میان ماندن در سطح تجرید (هگل) و بازگشت به واقعیت در حرکت و سنجش عملی (مارکس) برجسته میشود، به برش مهم متدولوژیکی میپردازد که تفاوت فلسفه کلاسیک با فلسفه انضمامی را آشکار میسازد.
@Rouzbeh_Kamali
پرسشهایی از فلسفه پراکسیسم استعلایی
روزبه کمالی
این نوشتار در گفتوگویی فلسفی با متنی از شاهپور شهبازی، نویسنده و منتقد سینما و پژوهشگر فلسفه، یادداشتی با عنوان «در پاسخ به آقای علی نجاتغلامی؛ دوگانهی امر جزیی و امرکلی و مقدمهای بر فلسفهی پراکسیسم استعلایی» نوشته میشود. متن یادشده چندی پیش در کانال او به اشتراک گذاشته شد. در آنچه مینویسم میکوشم از عمدا امکانی بگشایم برای گسترش فلسفه پراکسیس استعلایی از راه پرسشهایی که پیش میکشم. پس اینجا فلسفهای که در ذهن و بر قلم مولف (شاهپور شهبازی) جاری است در محک سوالهای فرانهاده امکان بازتعریف و بازتالیف مییابد.
مقدمه بر فلسفه پراکسیسم استعلایی (و پروژهای که در کار آن است) پرانرژی، جسور و تنشمند است. از نیاز به زبان و افقی تازه برخاسته، با گونهای اندیشهورزی پیش میرود که از بنبستها و تکرارهای فرسایشی وضعیت کنونی بپرهیزد. و این ویژگیها بسیار ارزشمند است؛ بهویژه در فضایی که یا در دام تحلیلهای روزمره و سطحی میمانیم و یا به دردسر نظرپردازیها و نظریهبازیهای غیرانضمامی و منتزع از انسان و تاریخ و اجتماع دچاریم.
صراحت نوشتار و نیز تکیهاش بر متون کلاسیک و نیز حضورش در متن بحرانهای فلسفه ستودنیست. نویسنده به دیالوگ با سنت فلسفی غرب از جایگاهی مستقل و خلاق پرداخته و برخی مفاهیم بنیادین را در تلائم با نگاه تاریخی بازبررسیده است. و نیک آنکه در جد و جهد فکریاش پیوند با ایده رهایی را هم فرو نمیگذارد. آنچه نوشته را از سطح تفسیر فراتر میبرد، خاصه این خصوصیت است که صرفاً گزارشگر تمایزات مفهومی نیست، میرود از دل این تفاوتها، به پروژهای مستقل راه باز کند. و دقیقاً از همینجا باید با آن وارد گفتوگو و نقدی جدی شد؛ نقدی از درون پروژه، نه از بیرون آن. پس بر برخی از گرهگاههای نظریاش- در حد همین مقدمه - نشان پرسش میگذارم — که اگر ناگشودنی بمانند، بهجای بنیادگذاری رویکردی جدید، دور نیست به دوبارهسازی همان دستگاههایی منجر شوند که قصد نقدشان را دارد. بدینسان این یادداشت هم از حیث بنیانهای روششناسی و هم از منظر تنشهای درونی روایت از مارکس سر وقت مقدمه بر فلسفه پراکسیس استعلایی میرود.
در آغاز اشاره کنم که امر جزیی و امر کلی نقشی محوری در اندیشه مولف دارد. تقریرش از دوگانه امر جزیی و امر کلی در سنت فلسفی غرب و هم در تأکید بر موقعیت خاص مارکس در برابر سنت ایدهآلیستی و ماتریالیستی روشنیبخش است. هم از این دست است صورتبندی سه نحله در متدولوژی و هستیشناسی. حرکت از توصیف به نقد، مخاطبِ در کشاکش فکری با دستگاههای فلسفی را به دیالوگ فرا میخواند. دستهبندی سهگانه از فیلسوفان ایدهآلیست عینی، تجربهگرای ذهنی و نیز رویکرد سومی - که آن را به مارکس نسبت میدهد و موضع مختار مولف نیز به شمار میآید - چشمگیر است. این طبقهبندی با تقلیلگرایی فروکاسته نمیشود، هم دقت و هم قابلیت گسترش دارد.. مثالی به دست بدهم؛ آنجا که از طریق استعاره میوه در کتاب خانواده مقدس مارکس، تفاوت میان ماندن در سطح تجرید (هگل) و بازگشت به واقعیت در حرکت و سنجش عملی (مارکس) برجسته میشود، به برش مهم متدولوژیکی میپردازد که تفاوت فلسفه کلاسیک با فلسفه انضمامی را آشکار میسازد.
@Rouzbeh_Kamali
Forwarded from آماتور؛ شعرها و داستانهای روزبه کمالی
پرسشهایی از فلسفه پراکسیسم استعلایی
پروژه با عنوان جسورانه فلسفه پراکسیسم استعلایی شناسانده میشود. نخستین پرسش از راه میرسد: استعلایی در این ترکیب به چه معناست؟ در سامان یک مقدمه نیز به نظر هنوز روشن نیست استعلایی بهمعنای کانتی آن است (یعنی شرط امکان تجربه تاریخی و اجتماعی) یا تأویلی دیگر از استعلاء را به کار میگیرد؟ افزونبراین تمایز این پروژه با دیگر خوانشهای پراکسیستی از مارکس (لوکاچ و کولتی تا آلتوسر و ژیژک) هم همچنان مبهم مانده. این ابهام مفهومی اگر در شرح کشاف پروژه بهدرستی روشن نشود، ممکن است به برسازی مفهومی کلان بینجامد دچارِ فقدان مرزبندی نظری مشخص. چه بسا مخاطب احساس کند - چنان که پیشتر هم گذار گفته شد - که پروژه– با همه ارزشهایش – در حال پدیدآوری یک دستگاه فلسفی تمامعیار است که مدعی رفع همه دوگانههاست: ماده/ایده، من/ما، جوهر/عرض، آزادی/عدالت، و... . این شمولیت بس فراگیر و دست کم در ظاهر دیالکتیکی، در عمل ممکن است بازگشت ناخواستهای رقم زند به آن گونه از دستگاههای متافیزیکی که مارکس (کمِ کم بهزعم برخی خوانشها) از آنها گذر کرده بود. بهبیان دیگر نقد متافیزیک، خود به ظرفیت خودنقدی نیاز دارد. طرز دیگری بگویم: دستگاه نظری اگر دیالکتیک خود را فقط درونسیستمی حل کند، دوباره درونبسته، خودبسنده و اطمینانمحور خواهد شد. آیا این پروژه از آن آمادگی برخوردار است که به تاریخ شکستها و گسستها نیز تن دهد؟
جایگاه امر کلی هم در این پروژه همچنان ناپایدار و مبهم به نظر میرسد. درست که مارکس از جزیی میآغازد (از کالا، سیب و گلابی) و به کلی راه مییابد (ارزش، میوه)، اما شیوه بازگشت او از سطح تجرید به تراز انضمامی، اینجا بیشتر بهصورت ارجاعی و اصطلاحمحور طرح شده تا تحلیلی. متن میگوید مارکس به سطح واقعیت بازمیگردد و در پراکسیس، کلیت را محک میزند. اما همین بازگشت هم به نظریه نیاز دارد. آیا مارکس در این بازگشت، امر کلی را تاریخی میگیرد؟ موقت میخواند؟ در نسبت با بحرانها دگرگون میبیند؟ یا در کلیتی سلبی و در نفیای مداوم درک میکند؟
@Rouzbeh_Kamali
پروژه با عنوان جسورانه فلسفه پراکسیسم استعلایی شناسانده میشود. نخستین پرسش از راه میرسد: استعلایی در این ترکیب به چه معناست؟ در سامان یک مقدمه نیز به نظر هنوز روشن نیست استعلایی بهمعنای کانتی آن است (یعنی شرط امکان تجربه تاریخی و اجتماعی) یا تأویلی دیگر از استعلاء را به کار میگیرد؟ افزونبراین تمایز این پروژه با دیگر خوانشهای پراکسیستی از مارکس (لوکاچ و کولتی تا آلتوسر و ژیژک) هم همچنان مبهم مانده. این ابهام مفهومی اگر در شرح کشاف پروژه بهدرستی روشن نشود، ممکن است به برسازی مفهومی کلان بینجامد دچارِ فقدان مرزبندی نظری مشخص. چه بسا مخاطب احساس کند - چنان که پیشتر هم گذار گفته شد - که پروژه– با همه ارزشهایش – در حال پدیدآوری یک دستگاه فلسفی تمامعیار است که مدعی رفع همه دوگانههاست: ماده/ایده، من/ما، جوهر/عرض، آزادی/عدالت، و... . این شمولیت بس فراگیر و دست کم در ظاهر دیالکتیکی، در عمل ممکن است بازگشت ناخواستهای رقم زند به آن گونه از دستگاههای متافیزیکی که مارکس (کمِ کم بهزعم برخی خوانشها) از آنها گذر کرده بود. بهبیان دیگر نقد متافیزیک، خود به ظرفیت خودنقدی نیاز دارد. طرز دیگری بگویم: دستگاه نظری اگر دیالکتیک خود را فقط درونسیستمی حل کند، دوباره درونبسته، خودبسنده و اطمینانمحور خواهد شد. آیا این پروژه از آن آمادگی برخوردار است که به تاریخ شکستها و گسستها نیز تن دهد؟
جایگاه امر کلی هم در این پروژه همچنان ناپایدار و مبهم به نظر میرسد. درست که مارکس از جزیی میآغازد (از کالا، سیب و گلابی) و به کلی راه مییابد (ارزش، میوه)، اما شیوه بازگشت او از سطح تجرید به تراز انضمامی، اینجا بیشتر بهصورت ارجاعی و اصطلاحمحور طرح شده تا تحلیلی. متن میگوید مارکس به سطح واقعیت بازمیگردد و در پراکسیس، کلیت را محک میزند. اما همین بازگشت هم به نظریه نیاز دارد. آیا مارکس در این بازگشت، امر کلی را تاریخی میگیرد؟ موقت میخواند؟ در نسبت با بحرانها دگرگون میبیند؟ یا در کلیتی سلبی و در نفیای مداوم درک میکند؟
@Rouzbeh_Kamali
Forwarded from آماتور؛ شعرها و داستانهای روزبه کمالی
پرسشهایی از فلسفه پراکسیسم استعلایی
پراکسیس که کل معماری این پروژه فلسفی بر آن بنا شده، چندین نقش همزمان بر گرده دارد: هم میانجی میان جزیی و کلی، هم محک واقعیت، هم موتور حرکت تاریخی و هم ساختار هستیشناسانه انسان است. این همه بار تئوریک اگر تدقیق نشود، به پراکسیس ابعادی بساگسترده میدهد که دریافت معنای روشن و محصل از آن محال مینماید. مارکس هرچند مفهوم پراکسیس را بنیادین میکند، اما دامان آن را با مبارزه طبقاتی، ساختار تولید و شرایط مادی برمیچیند. پراکسیس تهی از تعیّن، اگر به ابهام گرفتار آید، دور نیست که به مفهومی کلی و انتزاعی بدل گردد؛ همان چیزی که قرار بود به نقدش برخیزد. پراکسیس تنها یک پل نیست؛ باید مشخص شود که چه نسبتی با تضاد، شکست، وقفه یا امکانناپذیری عمل دارد. آیا پراکسیس همیشه ممکن است؟ یا خود برای امکانپذیری شرایط مادیای را پیششرط دارد که باید به تحلیلشان پرداخت؟
بیفزایم که تحلیل از تضاد زمان جوهری و زمان پدیداری نزد دموکریت و اپیکور و نیز تلاش مارکس برای برونرفت از آن تحسینبرانگیز است. گرچه پرسش اساسی همچنان برجاست: تکلیف زمان در معنای اجتماعی ـ تاریخی چه میشود؟ بهویژه در بافت تجربههای گسسته و شتابزده زیست ایرانی، تاریخی در حالت تعلیق ، پراکسیس چگونه میتواند بهمثابه رفع دوگانهی آزادی/عدالت عمل کند؟ در نبود واسطه تاریخی و مادی، مفاهیمی که در سطح تجریدی میدرخشند، ممکن است در ساحت زیسته به ابهام یا انفعال دامن زنند.
متن هرچند بهدرستی از استعاره میوه برای تفکیک سطح تجریدی و انضمامی بهره میبرد، مسئله زبان و دلالت را گویی دست کم میگیرد. مفاهیمی چون میوه، ارزش یا حتی انسان همگی در دل گفتمانها شکل میگیرند و بار زبانی/ایدئولوژیک دارند. اگر نقد ما به فلسفههای کلاسیک این است که از زبان بهمثابه ابزار بیواسطه حقیقت استفاده کردهاند، آنگاه در این پروژه نیز باید موضعگیری نسبت به زبان و دلالت مشخص شود: آیا پراکسیس تنها در نسبت با ماده معنا دارد؟ یا زبان کنشپذیر و مقاومتپذیر هم در کار است؟ زبان نه فقط وسیلهای برای بیان واقعیت، بلکه خود بخشی از میدان قدرت و مبارزه است؛ میتواند تحت سلطه شکل بگیرد (مثلاً زبان رسمی یا ایدئولوژیک)، و در عین حال میتواند به عرصه مقاومت بدل شود (مثلاً از طریق زبان شعر، زبان بدن، یا بازگشت واژگان فراموششده). در شرایطی که زبان به میدان جنگ بدل شده و حافظه تاریخی ما در انحلال و تحریف مدام است، اگر فلسفهای بخواهد از ما و حقیقت و آزادی سخن بگوید، بدون توجه به این اشکال واسط و مادی زبان و بیان، نمیتواند تا انتها رهاییبخش بماند. مارکس نیز دقیقاً در همان لحظهای رادیکال میشود که ارزش را با فرم، با فتیش، با واسطه عینی و با ایدئولوژی پیوند میزند. بنابراین، پراکسیس رهاییبخش باید زبان را نهتنها ابزار بیان، بلکه محمل درگیری و امکانسازی نیز بداند. جز این باشد ترسم که تحلیل از دوگانهی امر جزیی و امر کلی به صورتبندی سنتی مفاهیم بازگردد.
در پارههایی از نوشته خطر بازگشت ذات و ذاتگرایی از در پشتی احساس میشود. مثلاً آنجا که آزادی جوهر و عدالت نمودش خوانده میشود یا هنگام تبیین ذات گل و صفت ذاتی گل. میدانم قصد نویسنده بازسازی ذاتگرایی سنتی نیست، اما همین که پای جوهر بهمثابه مبنای ارزش یا معیار قضاوت یا سنجه مقایسه به میان میآید، موقعیتی پیش میآید که باز به تقابل سنتی جوهر/عرض، حقیقت/نمود و مرکز/پیرامون راه میدهد. اگر قرار است بهزعم مارکس، مفهوم در دل تاریخ، ماده و پراکسیس سنجیده شود، دیگر جوهر نمیتواند پیشینی، همگن و فرازمانی باشد، حتی اگر بر آن آزادی یا زیبایی نام نهیم.
نقطه عزیمت نویسنده با تاکید بر ما بهجای من فردی، واکنشی درست به بحران فردگرایی مدرن و سیاستِ لیبرالِ سوژهی خودبسنده است. گرچه همین ما، که در متن بار هستیشناختی و سیاسی سنگینی دارد، فاقد خاستگاه، مرز یا تمایز روشن باقی میماند. ما با چه کسی؟ علیه چه چیزی؟ در کدام وضعیت تاریخی یا طبقاتی؟ اگر ما بدل به ظرفی سیال و بدون تعین شود، نهتنها قدرت تبیینگریاش را از دست میدهد، ممکن است ناخواسته کلیتی گردد که صداهای متفاوت را خاموش کند. این تلقی برای حذف، حاشیهنشینی و ادغام و یکسانسازی تفاوتها جا باز میگذارد- البته بدون اینکه قصدی از جانب نویسنده در کار باشد.
@Rouzbeh_Kamali
پراکسیس که کل معماری این پروژه فلسفی بر آن بنا شده، چندین نقش همزمان بر گرده دارد: هم میانجی میان جزیی و کلی، هم محک واقعیت، هم موتور حرکت تاریخی و هم ساختار هستیشناسانه انسان است. این همه بار تئوریک اگر تدقیق نشود، به پراکسیس ابعادی بساگسترده میدهد که دریافت معنای روشن و محصل از آن محال مینماید. مارکس هرچند مفهوم پراکسیس را بنیادین میکند، اما دامان آن را با مبارزه طبقاتی، ساختار تولید و شرایط مادی برمیچیند. پراکسیس تهی از تعیّن، اگر به ابهام گرفتار آید، دور نیست که به مفهومی کلی و انتزاعی بدل گردد؛ همان چیزی که قرار بود به نقدش برخیزد. پراکسیس تنها یک پل نیست؛ باید مشخص شود که چه نسبتی با تضاد، شکست، وقفه یا امکانناپذیری عمل دارد. آیا پراکسیس همیشه ممکن است؟ یا خود برای امکانپذیری شرایط مادیای را پیششرط دارد که باید به تحلیلشان پرداخت؟
بیفزایم که تحلیل از تضاد زمان جوهری و زمان پدیداری نزد دموکریت و اپیکور و نیز تلاش مارکس برای برونرفت از آن تحسینبرانگیز است. گرچه پرسش اساسی همچنان برجاست: تکلیف زمان در معنای اجتماعی ـ تاریخی چه میشود؟ بهویژه در بافت تجربههای گسسته و شتابزده زیست ایرانی، تاریخی در حالت تعلیق ، پراکسیس چگونه میتواند بهمثابه رفع دوگانهی آزادی/عدالت عمل کند؟ در نبود واسطه تاریخی و مادی، مفاهیمی که در سطح تجریدی میدرخشند، ممکن است در ساحت زیسته به ابهام یا انفعال دامن زنند.
متن هرچند بهدرستی از استعاره میوه برای تفکیک سطح تجریدی و انضمامی بهره میبرد، مسئله زبان و دلالت را گویی دست کم میگیرد. مفاهیمی چون میوه، ارزش یا حتی انسان همگی در دل گفتمانها شکل میگیرند و بار زبانی/ایدئولوژیک دارند. اگر نقد ما به فلسفههای کلاسیک این است که از زبان بهمثابه ابزار بیواسطه حقیقت استفاده کردهاند، آنگاه در این پروژه نیز باید موضعگیری نسبت به زبان و دلالت مشخص شود: آیا پراکسیس تنها در نسبت با ماده معنا دارد؟ یا زبان کنشپذیر و مقاومتپذیر هم در کار است؟ زبان نه فقط وسیلهای برای بیان واقعیت، بلکه خود بخشی از میدان قدرت و مبارزه است؛ میتواند تحت سلطه شکل بگیرد (مثلاً زبان رسمی یا ایدئولوژیک)، و در عین حال میتواند به عرصه مقاومت بدل شود (مثلاً از طریق زبان شعر، زبان بدن، یا بازگشت واژگان فراموششده). در شرایطی که زبان به میدان جنگ بدل شده و حافظه تاریخی ما در انحلال و تحریف مدام است، اگر فلسفهای بخواهد از ما و حقیقت و آزادی سخن بگوید، بدون توجه به این اشکال واسط و مادی زبان و بیان، نمیتواند تا انتها رهاییبخش بماند. مارکس نیز دقیقاً در همان لحظهای رادیکال میشود که ارزش را با فرم، با فتیش، با واسطه عینی و با ایدئولوژی پیوند میزند. بنابراین، پراکسیس رهاییبخش باید زبان را نهتنها ابزار بیان، بلکه محمل درگیری و امکانسازی نیز بداند. جز این باشد ترسم که تحلیل از دوگانهی امر جزیی و امر کلی به صورتبندی سنتی مفاهیم بازگردد.
در پارههایی از نوشته خطر بازگشت ذات و ذاتگرایی از در پشتی احساس میشود. مثلاً آنجا که آزادی جوهر و عدالت نمودش خوانده میشود یا هنگام تبیین ذات گل و صفت ذاتی گل. میدانم قصد نویسنده بازسازی ذاتگرایی سنتی نیست، اما همین که پای جوهر بهمثابه مبنای ارزش یا معیار قضاوت یا سنجه مقایسه به میان میآید، موقعیتی پیش میآید که باز به تقابل سنتی جوهر/عرض، حقیقت/نمود و مرکز/پیرامون راه میدهد. اگر قرار است بهزعم مارکس، مفهوم در دل تاریخ، ماده و پراکسیس سنجیده شود، دیگر جوهر نمیتواند پیشینی، همگن و فرازمانی باشد، حتی اگر بر آن آزادی یا زیبایی نام نهیم.
نقطه عزیمت نویسنده با تاکید بر ما بهجای من فردی، واکنشی درست به بحران فردگرایی مدرن و سیاستِ لیبرالِ سوژهی خودبسنده است. گرچه همین ما، که در متن بار هستیشناختی و سیاسی سنگینی دارد، فاقد خاستگاه، مرز یا تمایز روشن باقی میماند. ما با چه کسی؟ علیه چه چیزی؟ در کدام وضعیت تاریخی یا طبقاتی؟ اگر ما بدل به ظرفی سیال و بدون تعین شود، نهتنها قدرت تبیینگریاش را از دست میدهد، ممکن است ناخواسته کلیتی گردد که صداهای متفاوت را خاموش کند. این تلقی برای حذف، حاشیهنشینی و ادغام و یکسانسازی تفاوتها جا باز میگذارد- البته بدون اینکه قصدی از جانب نویسنده در کار باشد.
@Rouzbeh_Kamali
Forwarded from آماتور؛ شعرها و داستانهای روزبه کمالی
پرسشهایی از فلسفه پراکسیسم استعلایی
نسبت میان من و ما در متن، بیشتر به صورت امتدادی همنوا جلوه میکند. گویی من در امتداد طبیعی و بیتنش ما قرار میگیرد. میدانیم که در بسیاری از سنتهای رادیکال (از لاکان تا بلانشو، از آدورنو تا بنیامین) سوژه درست در لحظه بریدگی، خلع یا شکاف با جمع و با خود شکل میگیرد. قصد این که برخلاف تصویر همساز ارائهشده، در این نگرهها سوژه از حاق تجربه انقطاع پدید میآید. گسستی که هم با خویشتن رخ میدهد و هم با جماعتی که ظاهراً او را ممکن ساختهاند؛ هنگامی که نوعی شکاف یا خلع بنیادین را حتی با خود و با زبان تجربه میکند. این لحظه منفی، که کانون کار و بار متفکران رادیکال است، در چه چشماندازی از این پروژه جای میگیرد. سوژه نه بهمثابه امتداد ما، بلکه بهمثابه پرسشی ناهمزمان با ما ظهور میکند و همین پرسش است که امکان سیاست را میسازد. من و ما صرفاً بهعنوان دو قطب فلسفی (امر جزیی و امر کلی) معرفی میشوند و سپس در سطحی دیالکتیکی به هم پیوند میخورند. اما مسئله حاد و سوزان را از یاد نبریم: سوژه تاریخیای که باید در این چرخش مفهومی بازیابی شود، خود زخمخورده، شکستدیده، ترومازده یا بهسکوتراندهشده است. یعنی اگر من را بهمثابه ضمیر درونذهنی و ما را بهمثابهی کلیت اجتماعی ببینیم، آیا پراکسیس صرفاً پیوندی مفهومیست یا نیاز به بازیابی تاریخی سوژه هم دارد؟
و در پایان، بیشتر از همه جای خالی تحلیل سلبی در متن به چشم میزند. گویی از ابتدا تا انتها، حقیقت، جوهر، تعین و رفع بهسان مفاهیمی مثبت، ایجابی و قابل بازیابی تعریف شدهاند. بخشی از فلسفه مارکس و نیز سنت دیالکتیک انتقادی دقیقاً متکی است بر آنچه گرامشی «وجه سلبی فلسفه عمل» مینامد—یعنی تجربه شکست، خلأ، بیسوژگی، سرکوب و توقف تاریخی. در غیاب این وجه، فلسفه تبدیل میشود به دستگاهی برای رفع مفاهیم، نه برای کشف شکافها و تعلیقها. غرض اینکه اگر فلسفه فقط دنبال رفع دیالکتیکی مفاهیم باشد—یعنی همهچیز را در روندی هموار و رو به رشد حلوفصل کند—دیگر شکاف، شکست، توقف یا تجربههای منفی و ناممکن را نمیبیند یا به حاشیه میراند. درنتیجه، مفاهیمی مثل آزادی، عدالت، حقیقت و انسان همه در روندی ازپیشطراحیشده حل میشوند، بدون اینکه فضای واقعی تناقض و ناپایداری آنها دیده شود. از این منظر، آنچه در متن غایب است، به تاکید چندباره میآورم، تحلیل شکست است—نه فقط شکست در تاریخ، بلکه شکست در خود نظریه، در زبان، در سوژه. انقطاع، منفیّت و بحرانِ سوژه حذف شده یا به حاشیه رفته. این حذف در سطح تئوریک، امکانی برای بازاندیشی سوژههای طردشده، تبعیدی، درونستیز یا آنهایی که از ما رانده شدهاند باقی نمیگذارد. راست این است که پراکسیس، اگر واقعاً تاریخی و انضمامی باشد، باید بتواند امکانناپذیربودنش را هم به رسمیت بشناسد.
@Rouzbeh_Kamali
نسبت میان من و ما در متن، بیشتر به صورت امتدادی همنوا جلوه میکند. گویی من در امتداد طبیعی و بیتنش ما قرار میگیرد. میدانیم که در بسیاری از سنتهای رادیکال (از لاکان تا بلانشو، از آدورنو تا بنیامین) سوژه درست در لحظه بریدگی، خلع یا شکاف با جمع و با خود شکل میگیرد. قصد این که برخلاف تصویر همساز ارائهشده، در این نگرهها سوژه از حاق تجربه انقطاع پدید میآید. گسستی که هم با خویشتن رخ میدهد و هم با جماعتی که ظاهراً او را ممکن ساختهاند؛ هنگامی که نوعی شکاف یا خلع بنیادین را حتی با خود و با زبان تجربه میکند. این لحظه منفی، که کانون کار و بار متفکران رادیکال است، در چه چشماندازی از این پروژه جای میگیرد. سوژه نه بهمثابه امتداد ما، بلکه بهمثابه پرسشی ناهمزمان با ما ظهور میکند و همین پرسش است که امکان سیاست را میسازد. من و ما صرفاً بهعنوان دو قطب فلسفی (امر جزیی و امر کلی) معرفی میشوند و سپس در سطحی دیالکتیکی به هم پیوند میخورند. اما مسئله حاد و سوزان را از یاد نبریم: سوژه تاریخیای که باید در این چرخش مفهومی بازیابی شود، خود زخمخورده، شکستدیده، ترومازده یا بهسکوتراندهشده است. یعنی اگر من را بهمثابه ضمیر درونذهنی و ما را بهمثابهی کلیت اجتماعی ببینیم، آیا پراکسیس صرفاً پیوندی مفهومیست یا نیاز به بازیابی تاریخی سوژه هم دارد؟
و در پایان، بیشتر از همه جای خالی تحلیل سلبی در متن به چشم میزند. گویی از ابتدا تا انتها، حقیقت، جوهر، تعین و رفع بهسان مفاهیمی مثبت، ایجابی و قابل بازیابی تعریف شدهاند. بخشی از فلسفه مارکس و نیز سنت دیالکتیک انتقادی دقیقاً متکی است بر آنچه گرامشی «وجه سلبی فلسفه عمل» مینامد—یعنی تجربه شکست، خلأ، بیسوژگی، سرکوب و توقف تاریخی. در غیاب این وجه، فلسفه تبدیل میشود به دستگاهی برای رفع مفاهیم، نه برای کشف شکافها و تعلیقها. غرض اینکه اگر فلسفه فقط دنبال رفع دیالکتیکی مفاهیم باشد—یعنی همهچیز را در روندی هموار و رو به رشد حلوفصل کند—دیگر شکاف، شکست، توقف یا تجربههای منفی و ناممکن را نمیبیند یا به حاشیه میراند. درنتیجه، مفاهیمی مثل آزادی، عدالت، حقیقت و انسان همه در روندی ازپیشطراحیشده حل میشوند، بدون اینکه فضای واقعی تناقض و ناپایداری آنها دیده شود. از این منظر، آنچه در متن غایب است، به تاکید چندباره میآورم، تحلیل شکست است—نه فقط شکست در تاریخ، بلکه شکست در خود نظریه، در زبان، در سوژه. انقطاع، منفیّت و بحرانِ سوژه حذف شده یا به حاشیه رفته. این حذف در سطح تئوریک، امکانی برای بازاندیشی سوژههای طردشده، تبعیدی، درونستیز یا آنهایی که از ما رانده شدهاند باقی نمیگذارد. راست این است که پراکسیس، اگر واقعاً تاریخی و انضمامی باشد، باید بتواند امکانناپذیربودنش را هم به رسمیت بشناسد.
@Rouzbeh_Kamali
Forwarded from شاهپور شهبازی. نویسنده، کارگردان، سیاسی مستقل
در پاسخ به آقای «روزبه کمالی»
مقدمهای بر «فلسفهی پراکسیسم استعلایی» (قسمت اول)
شاهپور شهبازی
مقدمه: در پاسخ به نقد آقای «علی نجاتغلامی» (استاد فلسفه) با عنوان «مقدمهای بر فلسفهی پراکسیسم استعلایی» علاوه بر انتشار در کانال تلگرام، آنرا به طور فردی برای تعدادی از دوستان اهل اندیشه فرستادم تا آنها نیز مقاله را نقد کنند و نظر بدهند. از میان این تعداد انگشتشمار دوستان، آقای «روزبه کمالی» (نویسنده، شاعر و منتقد سینما) از سایر دوستان، علاوه بر حسننیت و خوشدلی، نقد دقیقتر، عمیقتر و انتقادیتری را نوشتند و گفتوگو را از سطح تأیید و تحسین اغراقآمیز یا ایرادهای تنگنظرانه به سطح طرح پرسشهای بنیادین ارتقا دادند.
این سطح علاوه بر اینکه به درستی، همانگونه که ایشان تاکید کردند، تلاش عامدانهایی است تا از طریق پرسش ها امکانی را بگشایند برای گسترش فلسفه پراکسیس استعلایی اما هم کیفیت و عمق؛ و هم کمیت و تعدد پرسشها؛ و هم پاسخ به آنها دیگر در حد «مقدمه» پاسخگو نیستند..
زیرا از یکسو پاسخ نقد و پرسشهای ایشان میبایست شفاف، صریح، انضمامی، کاربردی و بدون پیچیدگیهای زبان تئوریک باشد و از سوی دیگر بدون تدقیق در جزئیات و تشریح پیچیدگیهای تئوریک به مثابهی فرایند، پاسخها مجابکننده نخواهند بود.
تشریح فرایند جزئیات تئوریک به معنای ارائهی کامل پروژهی «فلسفهی پراکسیسم استعلایی» است، در حالی که من بهرغم آغاز تالیف، هنوز موفق نشدهام باقیماندهی صدها صفحه یادداشتهای این پروژه را به لپ تاپم منتقل کنم. بنابراین از یکسو ناچارم پاسخ هرکدام از پرسشها را در حد «مقدمهای بر فلسفهی پراکسیسم استعلایی» بدهم و از سویدیگر خواه ناخواه میبایست عصاره و یک تصویر کلی، حتی مبهم، از جزئیات پروژه را در حد «تز» و «مقدمه» ارائه دهم.
بنابراین با توجه به پرسشهای فراوان متن ایشان، از طریق پاسخهایم، پرسشهای ایشان را به گونهایی دستهبندی میکنم که حتی المقدور در حد «مقدمه» هیچ کدام از آنها بدون پاسخ باقی نمانند، بدون اینکه لازم باشد به تک تک پرسشها به طور جزئی بپردازم. بنابراین پرسشهای آقای «روزبه کمالی» را در پاسخهایم به سرشاخه تقسیم میکنم.
یکم، پراکسیسم چیست؟
دوم، استعلایی چیست؟
سوم، وجه تمایز و تشابه «فلسفهی پراکسیسم استعلایی» با سایر فلیسلوفان و فلسفهها در چیست؟
با توجه به اینکه متنِ پاسخ نقد و پرسشهای ایشان را هنوز کامل ننوشتهام، ممکن است، پاسخها طولانی شود، به همین دلیل آنرا مشابه سایر مقالاتم به شکل سریالی با شما به اشتراک میگذارم.
لازم به ذکر است، با توجه به اینکه تلگرام امکان پاورقی ندارد، هرجا که جملهایی در گیومه میآید در متن اصلی، منابع با ذکر جزئیات آمده است.
#شاهپور_شهبازی. (شنبه 4 مردادماه 1404)
https://t.me/shahpour_shahbazi
(هرگونه پخش و استفاده از متنها تنها مستقیما از طریق این کانال و با ذکر منبع مجاز میباشد)
مقدمهای بر «فلسفهی پراکسیسم استعلایی» (قسمت اول)
شاهپور شهبازی
مقدمه: در پاسخ به نقد آقای «علی نجاتغلامی» (استاد فلسفه) با عنوان «مقدمهای بر فلسفهی پراکسیسم استعلایی» علاوه بر انتشار در کانال تلگرام، آنرا به طور فردی برای تعدادی از دوستان اهل اندیشه فرستادم تا آنها نیز مقاله را نقد کنند و نظر بدهند. از میان این تعداد انگشتشمار دوستان، آقای «روزبه کمالی» (نویسنده، شاعر و منتقد سینما) از سایر دوستان، علاوه بر حسننیت و خوشدلی، نقد دقیقتر، عمیقتر و انتقادیتری را نوشتند و گفتوگو را از سطح تأیید و تحسین اغراقآمیز یا ایرادهای تنگنظرانه به سطح طرح پرسشهای بنیادین ارتقا دادند.
این سطح علاوه بر اینکه به درستی، همانگونه که ایشان تاکید کردند، تلاش عامدانهایی است تا از طریق پرسش ها امکانی را بگشایند برای گسترش فلسفه پراکسیس استعلایی اما هم کیفیت و عمق؛ و هم کمیت و تعدد پرسشها؛ و هم پاسخ به آنها دیگر در حد «مقدمه» پاسخگو نیستند..
زیرا از یکسو پاسخ نقد و پرسشهای ایشان میبایست شفاف، صریح، انضمامی، کاربردی و بدون پیچیدگیهای زبان تئوریک باشد و از سوی دیگر بدون تدقیق در جزئیات و تشریح پیچیدگیهای تئوریک به مثابهی فرایند، پاسخها مجابکننده نخواهند بود.
تشریح فرایند جزئیات تئوریک به معنای ارائهی کامل پروژهی «فلسفهی پراکسیسم استعلایی» است، در حالی که من بهرغم آغاز تالیف، هنوز موفق نشدهام باقیماندهی صدها صفحه یادداشتهای این پروژه را به لپ تاپم منتقل کنم. بنابراین از یکسو ناچارم پاسخ هرکدام از پرسشها را در حد «مقدمهای بر فلسفهی پراکسیسم استعلایی» بدهم و از سویدیگر خواه ناخواه میبایست عصاره و یک تصویر کلی، حتی مبهم، از جزئیات پروژه را در حد «تز» و «مقدمه» ارائه دهم.
بنابراین با توجه به پرسشهای فراوان متن ایشان، از طریق پاسخهایم، پرسشهای ایشان را به گونهایی دستهبندی میکنم که حتی المقدور در حد «مقدمه» هیچ کدام از آنها بدون پاسخ باقی نمانند، بدون اینکه لازم باشد به تک تک پرسشها به طور جزئی بپردازم. بنابراین پرسشهای آقای «روزبه کمالی» را در پاسخهایم به سرشاخه تقسیم میکنم.
یکم، پراکسیسم چیست؟
دوم، استعلایی چیست؟
سوم، وجه تمایز و تشابه «فلسفهی پراکسیسم استعلایی» با سایر فلیسلوفان و فلسفهها در چیست؟
با توجه به اینکه متنِ پاسخ نقد و پرسشهای ایشان را هنوز کامل ننوشتهام، ممکن است، پاسخها طولانی شود، به همین دلیل آنرا مشابه سایر مقالاتم به شکل سریالی با شما به اشتراک میگذارم.
لازم به ذکر است، با توجه به اینکه تلگرام امکان پاورقی ندارد، هرجا که جملهایی در گیومه میآید در متن اصلی، منابع با ذکر جزئیات آمده است.
#شاهپور_شهبازی. (شنبه 4 مردادماه 1404)
https://t.me/shahpour_shahbazi
(هرگونه پخش و استفاده از متنها تنها مستقیما از طریق این کانال و با ذکر منبع مجاز میباشد)
Telegram
شاهپور شهبازی. نویسنده، کارگردان، سیاسی مستقل
سینما، سیاست و فلسفه
ارتباط با ادمین کانال:
@shahpour_shahbazi_org
.
ارتباط با ادمین کانال:
@shahpour_shahbazi_org
.
Forwarded from شاهپور شهبازی. نویسنده، کارگردان، سیاسی مستقل
در پاسخ به آقای «روزبه کمالی»
مقدمهای بر «فلسفهی پراکسیسم استعلایی» (قسمت دوم)
شاهپور شهبازی
پاسخِ پرسش اول: پراکسیس چیست؟
واژهی «پراکسیسم» به آلمانی: Praxismusترکیبیست که ازPraxis گرفته شده، در زبان آلمانی، Praxis به معنای عمل، کنش و اجرا است اما به معناهای دیگری از جمله Bewegung یعنی جنبش، حرکت، انقلاب. و Übergang گذار و عبور نیز بکار برده میشود. در سنت فلسفی، بهویژه نزد مارکس، انگلس، فویرباخ، لوکاچ، آلتوسر و...پراکسیس به شکل بسیار کلی به معنای کنش تاریخی_اجتماعی_ طبقاتی است.
پیشوند «-ismus» که در Praxismus بهکار رفته، در زبان آلمانی برای ساختن اسمهای مکتبی و گرایشی به کار میرود مانندMarxismus, Idealismus, Realismus . بنابراینPraxismus یعنی «مکتب کنشمحوری» یا «فلسفهی مبتنی بر عمل. اما پراکسیسم صرفاً ترجمهی «پراکسیس + ایسم» نیست و به دلیل اینکه من آنرا به مثابهی «مکتب» بکار بردهام، بنابراین تمام اجزای آن در تمام حوزهها میبایست مبتنی بر یک نظم ساختاری سیستماتیک مبتنی بر پراکسیس باشد و میبایست قادر باشد ضمن تعریف مفاهیم دوگانهها، حداقل براساس تقسیمبندی «کانت» در سه حوزهی «خردنظری»، «خردعملی» و «خردزیباییشناسی»، پراکسیس را به مثابهی میانجی متمایز، مکمل و رفعکننده همهی تضادها و تفاوتها توضیح دهد.
به همین دلیل «پراکسیس» از یکسو با توجه به معانی مختلف لغوی و مفهومی آن صرفاً «کنش» نیست بلکه شکل خلاقانه نوعی حرکت درون و برونماندگار، ناآرام، بیقرار میان دو موقعیت مفهومی و واقعی در همهی سطوح دوگانههای متضاد، متفاوت، مشابه و متقارن است. از سویدیگر، پراکسیس نه فقط حرکت مداوم از وضعیت مادی به وضعیت ذهنی و برعکس و نه فقط به معنای رفع خوشبینانهی ایجابی/ هگلی و رفع بدبینانهی سلبی/ آدورنویی بلکه ضمن تائید و نفی توامان آنها عبور از آنهاست.( در بخش سایر فلیسوفان بیشتر توضیح میدهم)
با این وجود کوچکترین واحد «پراکسیس» به مثابهی یک کلیت واحد مبتنی بر سلول بنیادی« کنش» است. بنابراین «فلسفهی پراکسیسم استعلایی» میبایست قادر باشد انواع کنشها را در انواع حوزهها توضیح و متمایز کند.
با توجه به اینکه اکثر مخاطبان کانال من سینماییها هستند برای فهم رابطهی «کنش»، «پراکسیس» و «پراکسیسم»، به سطح تجرید میرویم و بعد از تشریح یک مثال سینمایی، دوباره به سطح واقعیت بازمیگردیم.
کل این جهان، کرهی زمین، طبیعت، انسانها، روابط و مناسباتشان، تضادها، جنگها، دوستیها، قهرمانیها، شکستها و پیروزیهایشان را مانند یک فیلم سینمایی در نظر بگیرید.
تعیّنات یک فیلم سینمایی چیست؟ من در کتاب «تئوریهای فیلمنامه در سینمای داستانی» (جلد اول) فیلم را به عنوان یک متن کامل به دو بخش «عناصر روایی» (فیلمنامه) و «عناصر سبکی» (کارگردانی) تقسیم کردهام (دوگانهی سینما) و زیر شاخههای هرکدام را با جزئیات تشریح کردهام. فعلا فقط برای توضیح پراکسیس، تعّینات عناصر روایی (فیلمنامه) را آگراندیسمان میکنیم.
مهمترین تعّین یک فیلم داستانی چیست؟ شخصیت. بدون شخصیت هیچ فیلم داستانی وجود ندارد. حتی اگر قهرمان فیلم داستانی یک حیوان یا گیاه باشد، به آن حیوان و گیاه شخصیت انسانی داده شدهاست. (مانند فیلم مزرعه حیوانات) یعنی دقیقا مانند انسانها به خاطر بقای خودش یا بچههایش میجنگد و...اما کوچکترین تعّین تمام شخصیتها که؛ فارغ از تمام تفاوتها و تمایزاتشان؛ در آنها مشترک و ناچار و محکوم به آن هستند چیست؟ «کنش».
کنش؛ یعنی هر عملی که شخصیتها انجام میدهند یا نمیدهند. مثلا غذا میخورند یا نمیخورند. راه میروند یا نمیروند. میرقصند یا میخوابند.. بنابراین کنش در سادهترین تعریف، مانند تعریف کالا در کتاب «کاپیتال» مارکس یعنی عملی که «یک نیاز مشخص انسان را برطرف میسازد، چه این نیاز جسمی باشد و چه روحی» . مثلا کنشِ خوابیدن؛ نیاز به استحراتکردن را برطرف میکند. خريد حلقهی نامزدي از تصميم فرد به ازدواج خبر ميدهد. کنش بازكردن درِ يخچال، از نیاز فرد براي پيداكردن غذا حكايت دارد. کنش خوردن یک ساندویچ نیاز به رفع گرسنگی را برطرف میکند.
بنابراین در ذات هرکنش یک نیت، خواست، هدف پنهان یا آشکار به مثابهی محتوا وجود دارد و آن هدف و خواست و محتوی، معنای آن کنش است. «کنش اشك نشان ميدهد كه من غمگينم. کنش درازكشيدن و برهمگذاشتن پلكها نشان ميدهد كه ديگر با تو كاري ندارم و بالاخره کنش خودداري از سرازيرشدن اشك نشان ميدهد كه نميخواهم از احساساتم باخبر شوي.» (طبیعی است که کنش شخصیتها تکمعنایی نیستند اما فعلا در این مرحله موضوع بحث ما نیست)
مقدمهای بر «فلسفهی پراکسیسم استعلایی» (قسمت دوم)
شاهپور شهبازی
پاسخِ پرسش اول: پراکسیس چیست؟
واژهی «پراکسیسم» به آلمانی: Praxismusترکیبیست که ازPraxis گرفته شده، در زبان آلمانی، Praxis به معنای عمل، کنش و اجرا است اما به معناهای دیگری از جمله Bewegung یعنی جنبش، حرکت، انقلاب. و Übergang گذار و عبور نیز بکار برده میشود. در سنت فلسفی، بهویژه نزد مارکس، انگلس، فویرباخ، لوکاچ، آلتوسر و...پراکسیس به شکل بسیار کلی به معنای کنش تاریخی_اجتماعی_ طبقاتی است.
پیشوند «-ismus» که در Praxismus بهکار رفته، در زبان آلمانی برای ساختن اسمهای مکتبی و گرایشی به کار میرود مانندMarxismus, Idealismus, Realismus . بنابراینPraxismus یعنی «مکتب کنشمحوری» یا «فلسفهی مبتنی بر عمل. اما پراکسیسم صرفاً ترجمهی «پراکسیس + ایسم» نیست و به دلیل اینکه من آنرا به مثابهی «مکتب» بکار بردهام، بنابراین تمام اجزای آن در تمام حوزهها میبایست مبتنی بر یک نظم ساختاری سیستماتیک مبتنی بر پراکسیس باشد و میبایست قادر باشد ضمن تعریف مفاهیم دوگانهها، حداقل براساس تقسیمبندی «کانت» در سه حوزهی «خردنظری»، «خردعملی» و «خردزیباییشناسی»، پراکسیس را به مثابهی میانجی متمایز، مکمل و رفعکننده همهی تضادها و تفاوتها توضیح دهد.
به همین دلیل «پراکسیس» از یکسو با توجه به معانی مختلف لغوی و مفهومی آن صرفاً «کنش» نیست بلکه شکل خلاقانه نوعی حرکت درون و برونماندگار، ناآرام، بیقرار میان دو موقعیت مفهومی و واقعی در همهی سطوح دوگانههای متضاد، متفاوت، مشابه و متقارن است. از سویدیگر، پراکسیس نه فقط حرکت مداوم از وضعیت مادی به وضعیت ذهنی و برعکس و نه فقط به معنای رفع خوشبینانهی ایجابی/ هگلی و رفع بدبینانهی سلبی/ آدورنویی بلکه ضمن تائید و نفی توامان آنها عبور از آنهاست.( در بخش سایر فلیسوفان بیشتر توضیح میدهم)
با این وجود کوچکترین واحد «پراکسیس» به مثابهی یک کلیت واحد مبتنی بر سلول بنیادی« کنش» است. بنابراین «فلسفهی پراکسیسم استعلایی» میبایست قادر باشد انواع کنشها را در انواع حوزهها توضیح و متمایز کند.
با توجه به اینکه اکثر مخاطبان کانال من سینماییها هستند برای فهم رابطهی «کنش»، «پراکسیس» و «پراکسیسم»، به سطح تجرید میرویم و بعد از تشریح یک مثال سینمایی، دوباره به سطح واقعیت بازمیگردیم.
کل این جهان، کرهی زمین، طبیعت، انسانها، روابط و مناسباتشان، تضادها، جنگها، دوستیها، قهرمانیها، شکستها و پیروزیهایشان را مانند یک فیلم سینمایی در نظر بگیرید.
تعیّنات یک فیلم سینمایی چیست؟ من در کتاب «تئوریهای فیلمنامه در سینمای داستانی» (جلد اول) فیلم را به عنوان یک متن کامل به دو بخش «عناصر روایی» (فیلمنامه) و «عناصر سبکی» (کارگردانی) تقسیم کردهام (دوگانهی سینما) و زیر شاخههای هرکدام را با جزئیات تشریح کردهام. فعلا فقط برای توضیح پراکسیس، تعّینات عناصر روایی (فیلمنامه) را آگراندیسمان میکنیم.
مهمترین تعّین یک فیلم داستانی چیست؟ شخصیت. بدون شخصیت هیچ فیلم داستانی وجود ندارد. حتی اگر قهرمان فیلم داستانی یک حیوان یا گیاه باشد، به آن حیوان و گیاه شخصیت انسانی داده شدهاست. (مانند فیلم مزرعه حیوانات) یعنی دقیقا مانند انسانها به خاطر بقای خودش یا بچههایش میجنگد و...اما کوچکترین تعّین تمام شخصیتها که؛ فارغ از تمام تفاوتها و تمایزاتشان؛ در آنها مشترک و ناچار و محکوم به آن هستند چیست؟ «کنش».
کنش؛ یعنی هر عملی که شخصیتها انجام میدهند یا نمیدهند. مثلا غذا میخورند یا نمیخورند. راه میروند یا نمیروند. میرقصند یا میخوابند.. بنابراین کنش در سادهترین تعریف، مانند تعریف کالا در کتاب «کاپیتال» مارکس یعنی عملی که «یک نیاز مشخص انسان را برطرف میسازد، چه این نیاز جسمی باشد و چه روحی» . مثلا کنشِ خوابیدن؛ نیاز به استحراتکردن را برطرف میکند. خريد حلقهی نامزدي از تصميم فرد به ازدواج خبر ميدهد. کنش بازكردن درِ يخچال، از نیاز فرد براي پيداكردن غذا حكايت دارد. کنش خوردن یک ساندویچ نیاز به رفع گرسنگی را برطرف میکند.
بنابراین در ذات هرکنش یک نیت، خواست، هدف پنهان یا آشکار به مثابهی محتوا وجود دارد و آن هدف و خواست و محتوی، معنای آن کنش است. «کنش اشك نشان ميدهد كه من غمگينم. کنش درازكشيدن و برهمگذاشتن پلكها نشان ميدهد كه ديگر با تو كاري ندارم و بالاخره کنش خودداري از سرازيرشدن اشك نشان ميدهد كه نميخواهم از احساساتم باخبر شوي.» (طبیعی است که کنش شخصیتها تکمعنایی نیستند اما فعلا در این مرحله موضوع بحث ما نیست)
Forwarded from شاهپور شهبازی. نویسنده، کارگردان، سیاسی مستقل
بنابراین كنش؛ مانیفست رفتار درونی و بیرونی انسانهاست. چون سرشت انسان اجتماعی است (که قبلا در پاسخ آقای نجات غلامی به آن پرداختم) و بدون آینهی وجود «دیگری»؛ انسان حتی نمیفهمد که انسان است. بنابراین کنش هیچ انسانی در خلا و بدون وجود یا حضور «دیگری» اتفاق نمیافتد. بنابراین هر کنش، واکنش درونیشده با «دیگری» و هرواکنش، کنش بیرونیشده با دیگری است، حتی اگر فرد به تنهایی در اتاق با خودش حرف بزند، کنشِ منولوگ، دیالوگ درونیشده با دیگری است و کنشِ دیالوگ، منولوگ بیرونیشده با دیگری است. بنابراین کنش و واکنش و منولوگ و دیالوگ و من و مای شخصیت برهم منطبق است. اما توسط کنشِ شخصیت (به مثابهی میانجی متمایز، مکمل ورفع کننده) هم خودش به عنوان شخصیت و هم ما به عنوان مخاطب متوجه میشویم که در اتاق و در تنهایی در حال منولوگ با خودش است یا در اتاق در حال دیالوگ با دیگری است. (بعدا به این موضوع بازمیگردم.) به همین دلیل در فیلم اگر فقط یک شخصیت از آغاز تا پایان وجود داشته باشد، کماکان ما به عنوان مخاطب کنش و واکنشهای او را میفهمیم. چون در حین منولوگ و کنش با خودش با ما در حال دیالوگ و واکنش است.
در فیلمنامه از کنش و واکنش شخصیت با خودش و با دیگران در زمانها و مکانهای واحد، «ماجرا» و از ماجراهای مختلف در زمانها و مکانهای مختلف پلاتهای فرعی و از پلاتهای فرعی مختلف در زمانها و مکانهای مختلف «پیرنگ» به مثابهی متن کامل فیلمنامه شکل میگیرد. بنابراین کوچکترین واحد فیلمنامه کنش شخصیت است و برایند کنشها به مثابهی «پراکسیس»، پیرنگ را میسازد. چون هدف هرکنش معنای آن محسوب میشود، بنابراین پیرنگ (پراکسیس) به مثابهی برایند کنشها، معنای هر فیلم است. مثلا پیرنگ عشق، پیرنگ بلوغ، پیرنگ مسخ. به زبان دیگر پیرنگ (پراکسیس) یعنی فرایند بارزشدن معنای بلوغ، عشق، مسخ و...
به زبان ارسطو «علت مادی» یعنی «کنش»، سلول بینادی مشترک همهی شخصیتهاست. «علت فاعلی» خودِشخصیتها هستند که این کنشها را انجام میدهند. «علت صوری»، چگونگی بروز کنش و واکنش شخصیتهاست و «علت غایی» یعنی هدف نهایی این کنش و واکنشها به مثابهی پراکسیس است.
بنابراین اگر کنش شخصیتها به معنای بیرونیشدن خواست، نیاز، هدف و در نهایت معنای زندگی شخصیتهاست. بنابراین پراکسیس به مثابه ی برایند کنشها، چیزی نیست جز بیرونیشدن فرایند واقعیت شخصیتها. از این منظر کنش شخصیت به عنوان میانجی متمایز، مکمل و رفع کنندهی همهی دوگانههای جهان فیلمنامه از جمله تفاوت منولوگها و دیالوگها، شخصیتها، خواستها، هدفها و تضادهاست. در نتیجه جهان فیلم، شخصیتها، روابط، تضادها و فرجامشان چیزی نیست تجلی ذات درونی و بیرونی «پراکسیس».
صورت مفهومی که قادر باشد این «پراکسیس» و اشکال پیچیدهی آن را به مثابهی دانش توضیح دهد، «پراکسیسم» نامیده میشود. منتها در واقعیت، برخلاف جهان فیلم، این مفاهیم چنان به هم گره خوردهاند که به قول «هگل» نمیتوان به شکل بیواسطه و با چشم آنها را از هم متمایز کرد و به شکل راز میان دوگانهها، جوهر و نمود، جبر و اختیار، نومن و فنومن و... بارز میشوند به همین دلیل به قول هگل: «دوگانگی یا شقاق سرچشمهی نیاز به فلسفه است.»
اکنون به سطح اصلی بحث باز میگردیم.
صورتبندی مفهومی تمام این دوگانهها در فلسفه را قبلا در پاسخ به آقای «نجاتغلامی» در سه نحلهی متفاوت فلسفی و در در سه حوزهی متدلوژی (روششناسی)، انتولوژی (هستیشناسی) و اپیستمولوژی (شناختشناسی) توضیح دادم. به طور مثال در انتولوژی تضاد جوهر و عرض، چیستی و کیستی و...در اپییستمولوژی سوژه و ابژه، سوبژکتیویته و ابژکتیویته و... در جامعهشناسی فرد و جمع، ساختار و گفتمان و...در اقتصاد کار و سرمایه، ارزش مصرف و ارزش مبادله و....در روانشناسی بیمار و سالم، نهاد و فرامن، امرواقعی و امرنمادین و.... در زبانشناسی، دال و مدلول، ربان و گفتار و... در هنر محتوا و شکل، غایتمندی و غایتناپذیری و...
بنابراین فیلسوف، در حین تعریف این مفاهیم و تشریح تضاد و وحدت دوگانهها برای آنها نیز راهحل میدهد اما با توجه به اتمیزهشدن جامعه و دانشها، هیچ فلیسوفی امروزه در چنان موقعیتی نیست که جهان را به طور جزئی در تمام رشتهها در یک دستگاه فلسفی مشخص تئوریزه کند اما برخلاف درک رایج این موضوع به هیچ عنوان به این معنی نیست که عمر فلسفه و فیلسوف به پایان رسیده است. زیرا از گذشته تا امروز هر فیلسوف و فلسفه یک نقطهی ثابت ارشمیدسی را به عنوان نقطهی عزیمت فلسفهاش به مثابهی میانجی متمایز و مکمل و رفعکننده ارائه داده و میدهد که قابل تعمیم و تسری به تمام شاخههای علوم است. این نقطهی ثابت ارشمیدسی به عنوان میانجی متمایز، مکمل و رفع کننده، «منشا ارزش» آن فلسفه محسوب میشود. یک مثال در اقتصاد سیاسی میزنم تا منظورم را دقیقتر بیان کنم.
در فیلمنامه از کنش و واکنش شخصیت با خودش و با دیگران در زمانها و مکانهای واحد، «ماجرا» و از ماجراهای مختلف در زمانها و مکانهای مختلف پلاتهای فرعی و از پلاتهای فرعی مختلف در زمانها و مکانهای مختلف «پیرنگ» به مثابهی متن کامل فیلمنامه شکل میگیرد. بنابراین کوچکترین واحد فیلمنامه کنش شخصیت است و برایند کنشها به مثابهی «پراکسیس»، پیرنگ را میسازد. چون هدف هرکنش معنای آن محسوب میشود، بنابراین پیرنگ (پراکسیس) به مثابهی برایند کنشها، معنای هر فیلم است. مثلا پیرنگ عشق، پیرنگ بلوغ، پیرنگ مسخ. به زبان دیگر پیرنگ (پراکسیس) یعنی فرایند بارزشدن معنای بلوغ، عشق، مسخ و...
به زبان ارسطو «علت مادی» یعنی «کنش»، سلول بینادی مشترک همهی شخصیتهاست. «علت فاعلی» خودِشخصیتها هستند که این کنشها را انجام میدهند. «علت صوری»، چگونگی بروز کنش و واکنش شخصیتهاست و «علت غایی» یعنی هدف نهایی این کنش و واکنشها به مثابهی پراکسیس است.
بنابراین اگر کنش شخصیتها به معنای بیرونیشدن خواست، نیاز، هدف و در نهایت معنای زندگی شخصیتهاست. بنابراین پراکسیس به مثابه ی برایند کنشها، چیزی نیست جز بیرونیشدن فرایند واقعیت شخصیتها. از این منظر کنش شخصیت به عنوان میانجی متمایز، مکمل و رفع کنندهی همهی دوگانههای جهان فیلمنامه از جمله تفاوت منولوگها و دیالوگها، شخصیتها، خواستها، هدفها و تضادهاست. در نتیجه جهان فیلم، شخصیتها، روابط، تضادها و فرجامشان چیزی نیست تجلی ذات درونی و بیرونی «پراکسیس».
صورت مفهومی که قادر باشد این «پراکسیس» و اشکال پیچیدهی آن را به مثابهی دانش توضیح دهد، «پراکسیسم» نامیده میشود. منتها در واقعیت، برخلاف جهان فیلم، این مفاهیم چنان به هم گره خوردهاند که به قول «هگل» نمیتوان به شکل بیواسطه و با چشم آنها را از هم متمایز کرد و به شکل راز میان دوگانهها، جوهر و نمود، جبر و اختیار، نومن و فنومن و... بارز میشوند به همین دلیل به قول هگل: «دوگانگی یا شقاق سرچشمهی نیاز به فلسفه است.»
اکنون به سطح اصلی بحث باز میگردیم.
صورتبندی مفهومی تمام این دوگانهها در فلسفه را قبلا در پاسخ به آقای «نجاتغلامی» در سه نحلهی متفاوت فلسفی و در در سه حوزهی متدلوژی (روششناسی)، انتولوژی (هستیشناسی) و اپیستمولوژی (شناختشناسی) توضیح دادم. به طور مثال در انتولوژی تضاد جوهر و عرض، چیستی و کیستی و...در اپییستمولوژی سوژه و ابژه، سوبژکتیویته و ابژکتیویته و... در جامعهشناسی فرد و جمع، ساختار و گفتمان و...در اقتصاد کار و سرمایه، ارزش مصرف و ارزش مبادله و....در روانشناسی بیمار و سالم، نهاد و فرامن، امرواقعی و امرنمادین و.... در زبانشناسی، دال و مدلول، ربان و گفتار و... در هنر محتوا و شکل، غایتمندی و غایتناپذیری و...
بنابراین فیلسوف، در حین تعریف این مفاهیم و تشریح تضاد و وحدت دوگانهها برای آنها نیز راهحل میدهد اما با توجه به اتمیزهشدن جامعه و دانشها، هیچ فلیسوفی امروزه در چنان موقعیتی نیست که جهان را به طور جزئی در تمام رشتهها در یک دستگاه فلسفی مشخص تئوریزه کند اما برخلاف درک رایج این موضوع به هیچ عنوان به این معنی نیست که عمر فلسفه و فیلسوف به پایان رسیده است. زیرا از گذشته تا امروز هر فیلسوف و فلسفه یک نقطهی ثابت ارشمیدسی را به عنوان نقطهی عزیمت فلسفهاش به مثابهی میانجی متمایز و مکمل و رفعکننده ارائه داده و میدهد که قابل تعمیم و تسری به تمام شاخههای علوم است. این نقطهی ثابت ارشمیدسی به عنوان میانجی متمایز، مکمل و رفع کننده، «منشا ارزش» آن فلسفه محسوب میشود. یک مثال در اقتصاد سیاسی میزنم تا منظورم را دقیقتر بیان کنم.
Forwarded from شاهپور شهبازی. نویسنده، کارگردان، سیاسی مستقل
مارکس در کتاب «کاپیتال» برای حل دوگانهی «ارزش مصرف» و «ارزش مبادله» توضیح میدهد، سابقا که هنوز پول به شکل امروزیایش به وجود نیامده بود و روابط مبادلهای کالا با کالا حاکم بود، چگونه انسانها مثلا ده کیلو گندم را با دو کیلو آهن مبادله میکردند؟
مارکس میپرسد: «این تساوی یعنی چه؟» و پاسخ میدهد: «یعنی عاملی مشترک به مقداری برابر در دو چیز متفاوت مانند گندم و آهن. بنابراین آنها هردو، با چیز سومی برابرند که در خود و برای خود چیز دیگری است. از این رو هرکدام از ان دو، تا انجا که ارزش مبادلهایی هستند باید به یک چیز سوم تبدیلپذیر باشند یا مستقل از آنها باشند.»
بنابراین میباید یک چیز سوم معیار قرار بگیرد، وگرنه نه به لحاظ کمی (ده کیلو گندم با دو کیلو آهن) برابر است. نه به لحاظ «خواص هندسی، فیزیکی، شیمیایی و یا خواص طبیعیشان» با هم برابرند. سپس مارکس به این نتیجه میرسد که در معیار ارزش برابر مبادلهای دو کالای مختلف «خواص مادی شان فقط تا حدودی مورد نظر قرار میگیرند که کالا ها را مفید یعنی آن را به ارزش مصرفی تبدیل میکنند اما از سوی دیگر اشکار است که رابطه ی مبادله ی کالا ها واقعا با تجرید ارزش مصرفیشان مشخص میشوند. در رابطهی مبادلهای، یک ارزش مصرفی، به مقدار ارزش مصرفی دیگری میارزد؛ تنها به این شرط که در قالب کمیت مناسبی ارائه شوند»
مارکس بعد از این تحلیل در یک فرایند پیچیده به این نتیجه میرسد که این ارزش سوم «کار مجرد انسانی» است. مقدار این کار مجرد انسانی تعیین میکند، چرا مثلا دوگانهی ده کیلو گندم و دو کیلو آهن ارزش مبادلهای برابر دارند.
همین موضوع در سایر حوزهها صادق است. مثلا در دستگاه روانشناسی فروید این «ارزش سوم» که میانجی متمایز و مکمل و رفعکنندهی همهی دوگانههای بشری است «لییبیدو» (غریزه جنسی) است. بنابراین فروید براساس این «ارزش سوم» به مثابهی «منشا ارزش» تمامی کنشهای انسانها را از آغاز تا امروز، طلوع و افول تمدنها، تیپهای مختلف شخصیتی، انواع بیماریها، تقسیمبندی دوران کودکی انسان، مانند دوران مکیدنی، مقعدی، تناسلی، کمون، پیشاادیپی و ادیپی و حتی قلمرو رؤیا و هنر، همه و همه را از منظر سرکوب یا ارضاء «لیببدو» به مثابهی میانجی متمایز و مکمل و رفعکنندهی دوگانهها توضیح میدهد. به همین دلیل فروید یک فیلسوف روانشناس است.
این ارزش سوم در دستگاه فلسفی ارسطو، عقل است. در مذاهب، خدا است. در دکارت، کوگیتو است. در هیوم، تجربه است. در شوپنهار، اراده است. در نیچه، قدرت است، در فیخته خودآگاهی است. در کانت، ساختار استعلایی ذهن است. در هگل روح است. در فویرباخ، انسان نوعی است. در هوسرل، من استعلایی است. در هایدیگر، من وجودی است، در دلوز، میل است. در ویتکنشاتین، زبان است و....که من در پاسخ آقای نجات غلامی تمام این نحلهی فلسفی را در دوشاخه ایدئالیسم عینی و ماتریالیسم ذهنی تقسیم کردم و مارکس را به عنوان فیلسوف منحصربه فرد و فلسفهاش را در سه شاخهی متدلوژی، آنتولوژی و اپیستمولوژی و...مجزا کردم.
در فلسفهی «پراکسیسم» این ارزش سوم به مثابهی تجلی ارزش « کنش» است اما به مثابهی منشا ارزش «منافع» است. شکل اجتماعی کنش «پراکسیس» است و دانشی که قادر باشد این پراکسیسم را تئوریزه کند، «فلسفهی پراکسیسم» است. براساس این فلسفه؛ تمام کنش و واکنش انسانها، فردی و جمعی به مثابهی تجلی ارزش، (نمود، عرض، پدیدار و..) مبتنی بر جوهر واحد «منافع» به مثابهی «منشا ارزش» هستند.
به زبان دیگر «منافع» شکل اجتماعیشدهی لیبدوی فرویدی، میل به قدرتِ نیچهای، عقل ارسطویی، خودآگاهی فیختهای، ارادهی کور شوپنهاوری، روحِ تاریخی هگلی، ماشینِ میل دلوزی، زبان ویتگنشتاینی و...است.
یعنی در این فلسفه، انسان به عنوان حیوان اجتماعی خودش را از سایر موجودات براساس منشا ارزش «منافع» که در شکل فردی «کنش» و جمعی «پراکسیس» تجلی پیدا میکند، متمایز میکند. به زبان دیگر در کنش فردی دعوای یک زن وشوهر تا کنش جمعی برگزاری نماز جمعه یا انقلاب ژینا این «منافع» در حال عملکردن و بارزشدن است. موضوع مهم این است که این «منافع» که در شکل طبیعی آن «نوعی» بود، به روایت مارکس در کتاب «ایدئولوژی آلمانی» به دلیل جدایی کاریدی از فکری و مالکیت، طبقاتی و شقهشقه شده است و «من» و «ما» با خویش «ازخودبیگانه» و از همدیگر «بیگانه» شدهاند. بنابراین با توجه سرشت دولایه و تفکیکناپذیر «من» و «ما» به عنوان امرجزئی و امرکلی، میبایست رو به افق این «منافع نوعی» آن را در یک «من» و «ما»ی طبیعی، انسانی، عقلانی، غیرطبقاتی اما کماکان تاریخی رفع کرد.
مارکس میپرسد: «این تساوی یعنی چه؟» و پاسخ میدهد: «یعنی عاملی مشترک به مقداری برابر در دو چیز متفاوت مانند گندم و آهن. بنابراین آنها هردو، با چیز سومی برابرند که در خود و برای خود چیز دیگری است. از این رو هرکدام از ان دو، تا انجا که ارزش مبادلهایی هستند باید به یک چیز سوم تبدیلپذیر باشند یا مستقل از آنها باشند.»
بنابراین میباید یک چیز سوم معیار قرار بگیرد، وگرنه نه به لحاظ کمی (ده کیلو گندم با دو کیلو آهن) برابر است. نه به لحاظ «خواص هندسی، فیزیکی، شیمیایی و یا خواص طبیعیشان» با هم برابرند. سپس مارکس به این نتیجه میرسد که در معیار ارزش برابر مبادلهای دو کالای مختلف «خواص مادی شان فقط تا حدودی مورد نظر قرار میگیرند که کالا ها را مفید یعنی آن را به ارزش مصرفی تبدیل میکنند اما از سوی دیگر اشکار است که رابطه ی مبادله ی کالا ها واقعا با تجرید ارزش مصرفیشان مشخص میشوند. در رابطهی مبادلهای، یک ارزش مصرفی، به مقدار ارزش مصرفی دیگری میارزد؛ تنها به این شرط که در قالب کمیت مناسبی ارائه شوند»
مارکس بعد از این تحلیل در یک فرایند پیچیده به این نتیجه میرسد که این ارزش سوم «کار مجرد انسانی» است. مقدار این کار مجرد انسانی تعیین میکند، چرا مثلا دوگانهی ده کیلو گندم و دو کیلو آهن ارزش مبادلهای برابر دارند.
همین موضوع در سایر حوزهها صادق است. مثلا در دستگاه روانشناسی فروید این «ارزش سوم» که میانجی متمایز و مکمل و رفعکنندهی همهی دوگانههای بشری است «لییبیدو» (غریزه جنسی) است. بنابراین فروید براساس این «ارزش سوم» به مثابهی «منشا ارزش» تمامی کنشهای انسانها را از آغاز تا امروز، طلوع و افول تمدنها، تیپهای مختلف شخصیتی، انواع بیماریها، تقسیمبندی دوران کودکی انسان، مانند دوران مکیدنی، مقعدی، تناسلی، کمون، پیشاادیپی و ادیپی و حتی قلمرو رؤیا و هنر، همه و همه را از منظر سرکوب یا ارضاء «لیببدو» به مثابهی میانجی متمایز و مکمل و رفعکنندهی دوگانهها توضیح میدهد. به همین دلیل فروید یک فیلسوف روانشناس است.
این ارزش سوم در دستگاه فلسفی ارسطو، عقل است. در مذاهب، خدا است. در دکارت، کوگیتو است. در هیوم، تجربه است. در شوپنهار، اراده است. در نیچه، قدرت است، در فیخته خودآگاهی است. در کانت، ساختار استعلایی ذهن است. در هگل روح است. در فویرباخ، انسان نوعی است. در هوسرل، من استعلایی است. در هایدیگر، من وجودی است، در دلوز، میل است. در ویتکنشاتین، زبان است و....که من در پاسخ آقای نجات غلامی تمام این نحلهی فلسفی را در دوشاخه ایدئالیسم عینی و ماتریالیسم ذهنی تقسیم کردم و مارکس را به عنوان فیلسوف منحصربه فرد و فلسفهاش را در سه شاخهی متدلوژی، آنتولوژی و اپیستمولوژی و...مجزا کردم.
در فلسفهی «پراکسیسم» این ارزش سوم به مثابهی تجلی ارزش « کنش» است اما به مثابهی منشا ارزش «منافع» است. شکل اجتماعی کنش «پراکسیس» است و دانشی که قادر باشد این پراکسیسم را تئوریزه کند، «فلسفهی پراکسیسم» است. براساس این فلسفه؛ تمام کنش و واکنش انسانها، فردی و جمعی به مثابهی تجلی ارزش، (نمود، عرض، پدیدار و..) مبتنی بر جوهر واحد «منافع» به مثابهی «منشا ارزش» هستند.
به زبان دیگر «منافع» شکل اجتماعیشدهی لیبدوی فرویدی، میل به قدرتِ نیچهای، عقل ارسطویی، خودآگاهی فیختهای، ارادهی کور شوپنهاوری، روحِ تاریخی هگلی، ماشینِ میل دلوزی، زبان ویتگنشتاینی و...است.
یعنی در این فلسفه، انسان به عنوان حیوان اجتماعی خودش را از سایر موجودات براساس منشا ارزش «منافع» که در شکل فردی «کنش» و جمعی «پراکسیس» تجلی پیدا میکند، متمایز میکند. به زبان دیگر در کنش فردی دعوای یک زن وشوهر تا کنش جمعی برگزاری نماز جمعه یا انقلاب ژینا این «منافع» در حال عملکردن و بارزشدن است. موضوع مهم این است که این «منافع» که در شکل طبیعی آن «نوعی» بود، به روایت مارکس در کتاب «ایدئولوژی آلمانی» به دلیل جدایی کاریدی از فکری و مالکیت، طبقاتی و شقهشقه شده است و «من» و «ما» با خویش «ازخودبیگانه» و از همدیگر «بیگانه» شدهاند. بنابراین با توجه سرشت دولایه و تفکیکناپذیر «من» و «ما» به عنوان امرجزئی و امرکلی، میبایست رو به افق این «منافع نوعی» آن را در یک «من» و «ما»ی طبیعی، انسانی، عقلانی، غیرطبقاتی اما کماکان تاریخی رفع کرد.
Forwarded from شاهپور شهبازی. نویسنده، کارگردان، سیاسی مستقل
مشگل بزرگ اما این است اگرچه کنش فردی و پراکسیس جمعی، مبتنی بر اصل «منافع» هستند اما رابطهی «منافع» و «کنش» عیان و آشکار نیست بلکه منافع در «کنش» حضور «شبحوار» دارد، همان گونه که کار در کالا حضور شبحوار و شبههوار دارد. این «رازآمیزی» میدان بازی و عرصهی حضور و تاخت و تاز انواع ایدئولوژیها به مثابهی آگاهی کاذب و وارونه است. (که بعدا به آن میپردازم)
بنابراین همانگونه که هر کنش فردی و جمعی تجلی شبحوار و شبههوار منافع است و منافع در طول تاریخ ایدئولوژیزه شده است و انسان را از سرشت اجتماعیاش بیگانه و ازخودبیگانه کرده است، برعکس برداشت آقای «روزبه کمالی» در نقد و نفی فردیت در «فلسفهی پراکسیسم استعلایی» آورده است، فردیت واقعی انسانها در وهلهی اول درگسست از این مای طبقاتی، غیرانسانی، غیرعقلانی، وارونه، کاذب، متمایز و در مای انسانی، طبیعی، عقلانی، غیرطبقاتی اما کماکان تاریخی به عنوان فرد، کامل و رفع میشود. یعنی تجلی فردیت نه در همنواییهای گلهایی با «ما» بلکه در گسستها، زخمها، شکستها، تنهاییها، تبعیدها، انزواها، بیصداییها از این ما، و گشوده رو به افق آرمانی «منوما».
بخش اول پرسش «پراکسیس» را جمعبندی میکنم.
پرورژهی« پراکسیسم» در پی بازنمایی و بازتعریف دوگانهها بهمثابه وضعیتهای پویای کنش است. رفع، در اینجا نه به معنای سنتی حل، بلکه به معنای دیالکتیکیِ انهدام درونماندگار است؛ در همان معنایی که مارکس از نقد اقتصاد سیاسی آغاز میکند، نه برای بازسازی دستگاهی متقارن با هگل، بلکه برای نشاندادنِ ناسازهها، تعلیقها و امکانناپذیریها در دل خودِ ساختارها.
پروژهی «پراکسیسم»، برخلاف متافیزیک، خویشانتقادی را از آغاز به دلیل ماهیت بیقرار و پویای «پراکسیس» در بطن خود حمل میکند. پراکسیس در این جا یک کلیت انتزاعی نامفهوم نیست، بلکه مفهومی انضمامی منقلب کننده و منقلب شونده است.
نه دستگاهی متافیزیکی است و نه ساختاری برای رفع بنیادی دوگانهها. این پروژه کوششی است برای بازاندیشی فلسفه از دل تاریخ شکستها، سوژههای زخمخورده، زبانهای خاموش و ممکنساختن گفتوگوهای ناممکن از دل پراکسیس. بنابراین پراکسیس فرایند «شدن» در بنبست مقاومتها و نشدنهاست. پراکسیس در این فلسفه ملتقای لییبدو و مقاومت است.
پراکسیس در این معنا، نه پیروزی است و نه شکست است، نه رهایی است و نه نجات؛ بلکه تلاش برای فهم زیستن در دل امکانپذیری و امکانناپذیریِ پیروزی و شکست و رهایی و نجات است. اما این تمام ماجرا نیست، زیرا «پراکسیسم» به مثابهی «فلسفه» دارای صفت «استعلایی» است و ماهنوز هیچ چیز در مورد «استعلایی» نگفتهایم. بنابراین پرسش بعدی این است؛ استعلایی چیست؟
#شاهپور_شهبازی. (یکشنبه 5 مردادماه 1404)
https://t.me/shahpour_shahbazi
(هرگونه پخش و استفاده از متنها تنها مستقیما از طریق این کانال و با ذکر منبع مجاز میباشد)
بنابراین همانگونه که هر کنش فردی و جمعی تجلی شبحوار و شبههوار منافع است و منافع در طول تاریخ ایدئولوژیزه شده است و انسان را از سرشت اجتماعیاش بیگانه و ازخودبیگانه کرده است، برعکس برداشت آقای «روزبه کمالی» در نقد و نفی فردیت در «فلسفهی پراکسیسم استعلایی» آورده است، فردیت واقعی انسانها در وهلهی اول درگسست از این مای طبقاتی، غیرانسانی، غیرعقلانی، وارونه، کاذب، متمایز و در مای انسانی، طبیعی، عقلانی، غیرطبقاتی اما کماکان تاریخی به عنوان فرد، کامل و رفع میشود. یعنی تجلی فردیت نه در همنواییهای گلهایی با «ما» بلکه در گسستها، زخمها، شکستها، تنهاییها، تبعیدها، انزواها، بیصداییها از این ما، و گشوده رو به افق آرمانی «منوما».
بخش اول پرسش «پراکسیس» را جمعبندی میکنم.
پرورژهی« پراکسیسم» در پی بازنمایی و بازتعریف دوگانهها بهمثابه وضعیتهای پویای کنش است. رفع، در اینجا نه به معنای سنتی حل، بلکه به معنای دیالکتیکیِ انهدام درونماندگار است؛ در همان معنایی که مارکس از نقد اقتصاد سیاسی آغاز میکند، نه برای بازسازی دستگاهی متقارن با هگل، بلکه برای نشاندادنِ ناسازهها، تعلیقها و امکانناپذیریها در دل خودِ ساختارها.
پروژهی «پراکسیسم»، برخلاف متافیزیک، خویشانتقادی را از آغاز به دلیل ماهیت بیقرار و پویای «پراکسیس» در بطن خود حمل میکند. پراکسیس در این جا یک کلیت انتزاعی نامفهوم نیست، بلکه مفهومی انضمامی منقلب کننده و منقلب شونده است.
نه دستگاهی متافیزیکی است و نه ساختاری برای رفع بنیادی دوگانهها. این پروژه کوششی است برای بازاندیشی فلسفه از دل تاریخ شکستها، سوژههای زخمخورده، زبانهای خاموش و ممکنساختن گفتوگوهای ناممکن از دل پراکسیس. بنابراین پراکسیس فرایند «شدن» در بنبست مقاومتها و نشدنهاست. پراکسیس در این فلسفه ملتقای لییبدو و مقاومت است.
پراکسیس در این معنا، نه پیروزی است و نه شکست است، نه رهایی است و نه نجات؛ بلکه تلاش برای فهم زیستن در دل امکانپذیری و امکانناپذیریِ پیروزی و شکست و رهایی و نجات است. اما این تمام ماجرا نیست، زیرا «پراکسیسم» به مثابهی «فلسفه» دارای صفت «استعلایی» است و ماهنوز هیچ چیز در مورد «استعلایی» نگفتهایم. بنابراین پرسش بعدی این است؛ استعلایی چیست؟
#شاهپور_شهبازی. (یکشنبه 5 مردادماه 1404)
https://t.me/shahpour_shahbazi
(هرگونه پخش و استفاده از متنها تنها مستقیما از طریق این کانال و با ذکر منبع مجاز میباشد)
Telegram
شاهپور شهبازی. نویسنده، کارگردان، سیاسی مستقل
سینما، سیاست و فلسفه
ارتباط با ادمین کانال:
@shahpour_shahbazi_org
.
ارتباط با ادمین کانال:
@shahpour_shahbazi_org
.