عیار ۲۴
Photo
نماز که تمام شد ، دور علامه شلوغ شد.
با حوصله به همه جواب میداد.
منتظر ماندیم تا مردم بروند و دور او خلوت شود چشمکی به احمد و محمد زدم.
یک هفته ای می شد که دنبال این کار بودیم.
می خواستیم ببینیم در بین طلبه ها کسی پیدا می شود که ذوالفنون باشد.
چند نفری را امتحان کرده بودیم ، ولی همه رد شده بودند.
دیگر نامید شده بودیم که محمد گفت سراغ علامه هم برویم ، من قبول نمی کردم ، می گفتم : علامه هم مثل بقیه چه فرقی می کند ؟
ولی محمد آنقدر اصرار کرد که راضی شدیم.
من و احمد معتقد بودیم که علامه حسن زاده هم نمی تواند در امتحان ما قبول شود ، ولی محمد نظرش برخلاف ما بود.
می خواستیم با یک نقشه حساب شده علامه را بسنجیم.
کلی با بچه ها فکر کرده بودیم تا این نقشه را ریخته بودیم ، وقتی نمازگزاران از اطراف علامه پراکنده شدند ، من یک اسطرلاب قدیمی از کیفم در آوردم و رفتم جلو ، سلام کردم و گفتم : معذرت میخواهم استادا میخواستم ببینم این اسطرلاب میزان است یا نه ؟
استاد به اسطرلاب دست نزد، فقط نیم نگاهی انداخت و گفت تقلبی است پسرم! به درد نمیخورد.
نوبت احمد بود.
جلو آمد ، با یک سؤال مشکل ریاضی که از استادان دانشگاه گرفته بودیم.
در دو دقیقه توسط استاد حل شد .
بعد محمد آمد با یک کتاب قدیمی .
علامه با یک نگاه به جلد و خط کاغذها ، تشخیص داد مال چه قرنی و به خط چه کسی است خشکمان زده بود.
سه تایی نشسته بودیم و با دهان باز علامه حسن زاده را نگاه می کردیم.
علامه لبخندی زد و گفت : در امتحان قبول شدم یا نه ؟
و در حالی که بلند می شد ، دستی به پشت من زد و گفت : ما در مقابل دریای علم قطره ای هم نیستیم.
📖 کتاب همراه با نسیم و لبخند؛ نگاره هایی درباره علامه حسن زاده آملی به کوشش سیدناصر هاشمی از کانون اندیشه جوان
#معرفی_کتاب
#سید_ناصر_هاشمی
#علامه_حسن_زاده_آملی
#همراه_با_نسیم_و_لبخند
📌@canoon_org
نماز که تمام شد ، دور علامه شلوغ شد.
با حوصله به همه جواب میداد.
منتظر ماندیم تا مردم بروند و دور او خلوت شود چشمکی به احمد و محمد زدم.
یک هفته ای می شد که دنبال این کار بودیم.
می خواستیم ببینیم در بین طلبه ها کسی پیدا می شود که ذوالفنون باشد.
چند نفری را امتحان کرده بودیم ، ولی همه رد شده بودند.
دیگر نامید شده بودیم که محمد گفت سراغ علامه هم برویم ، من قبول نمی کردم ، می گفتم : علامه هم مثل بقیه چه فرقی می کند ؟
ولی محمد آنقدر اصرار کرد که راضی شدیم.
من و احمد معتقد بودیم که علامه حسن زاده هم نمی تواند در امتحان ما قبول شود ، ولی محمد نظرش برخلاف ما بود.
می خواستیم با یک نقشه حساب شده علامه را بسنجیم.
کلی با بچه ها فکر کرده بودیم تا این نقشه را ریخته بودیم ، وقتی نمازگزاران از اطراف علامه پراکنده شدند ، من یک اسطرلاب قدیمی از کیفم در آوردم و رفتم جلو ، سلام کردم و گفتم : معذرت میخواهم استادا میخواستم ببینم این اسطرلاب میزان است یا نه ؟
استاد به اسطرلاب دست نزد، فقط نیم نگاهی انداخت و گفت تقلبی است پسرم! به درد نمیخورد.
نوبت احمد بود.
جلو آمد ، با یک سؤال مشکل ریاضی که از استادان دانشگاه گرفته بودیم.
در دو دقیقه توسط استاد حل شد .
بعد محمد آمد با یک کتاب قدیمی .
علامه با یک نگاه به جلد و خط کاغذها ، تشخیص داد مال چه قرنی و به خط چه کسی است خشکمان زده بود.
سه تایی نشسته بودیم و با دهان باز علامه حسن زاده را نگاه می کردیم.
علامه لبخندی زد و گفت : در امتحان قبول شدم یا نه ؟
و در حالی که بلند می شد ، دستی به پشت من زد و گفت : ما در مقابل دریای علم قطره ای هم نیستیم.
📖 کتاب همراه با نسیم و لبخند؛ نگاره هایی درباره علامه حسن زاده آملی به کوشش سیدناصر هاشمی از کانون اندیشه جوان
#معرفی_کتاب
#سید_ناصر_هاشمی
#علامه_حسن_زاده_آملی
#همراه_با_نسیم_و_لبخند
📌@canoon_org