ضرب المثل #آن_تار_مو_غیر_این_چپه_است
اگر شخصی بخواهد پولی از كسی قرض كند و چیزی گرو بگذارد و قول سود كلانی بدهد؛ اما قصد فریب داشته باشد، مثل فوق را در موردش به كار می برند.
قصه ی آن چنین است: روزی مردی روستایی ناشناس در دكان یك حاجی می رود و از او تقاضای مقداری پول به عنوان قرض می كند. حاجی می گوید: «ای بابا، من كه تو را نمی شناسم چطوری پولم را به تو بدهم؟ آخر یك گرویی، یك چیزی باید بسپاری. »
مرد می گوید: «حاجی، ریشم را گرو می گذارم.» حاجی قبول می كند. مرد روستایی اطراف را نگاه می كند و در نهایت ناراحتی و با دل نگرانی دست می برد و یك تار از موی ریشش را می كند و به حاجی می دهد. حاجی هم تار مو را با نهایت احتیاط در كاغذی می پیچد و كاغذ را در صندوق می گذارد و دو دستی، پول را تقدیم مرد می كند.
تصادفاً یك آدم كلاه بردار و حقه باز در آن حوالی بود؛ همین كه این معامله را دید پیش خودش فكر كرد: « عجب معامله ی خوبی است! چه بهتر من هم فردا صبح پیش حاجی بیایم و با دادن چند تار موی ریشم پول بگیرم. مردك حقه باز فردا صبح زود با قیافه ی حق به جانب در دكان حاجی می رود و می گوید: « حاجی آقا، مقداری جنسم در راه است و احتیاج به صد تومان پول دارم. اگر لطف بفرمایید، فردا همین وقت ده تومان هم رویش می گذارم و تقدیم می كنم.»
حاجی می گوید:« آخر بابا جان، من كه شما را ندیده ام و نمی شناسم. آخر یك گرویی باید بسپاری كه من صد تومان پول به تو بدهم.» مردك كلاه بردار خنده ای می كند و می گوید: « حاجی آقا، ریش، ریشم را امانت می گذارم و قول می دهم فردا صبح پول را بیاورم تقدیمت كنم.»
حاجی فكری می كند و می گوید: « بسیار خوب، قبول دارم.» كه یك مرتبه مردك بی آنكه توجهی به اطراف بیندازد دست می برد و یك چپه مو، از ریشش می كند و به طرف حاجی دراز می كند. حاجی می بیند به اندازه یك سیر مو از ریشش كنده. خوب نگاه می كند و می گوید: « بابا جان، آن یك تار مو غیر این یك چپه است! »
اگر شخصی بخواهد پولی از كسی قرض كند و چیزی گرو بگذارد و قول سود كلانی بدهد؛ اما قصد فریب داشته باشد، مثل فوق را در موردش به كار می برند.
قصه ی آن چنین است: روزی مردی روستایی ناشناس در دكان یك حاجی می رود و از او تقاضای مقداری پول به عنوان قرض می كند. حاجی می گوید: «ای بابا، من كه تو را نمی شناسم چطوری پولم را به تو بدهم؟ آخر یك گرویی، یك چیزی باید بسپاری. »
مرد می گوید: «حاجی، ریشم را گرو می گذارم.» حاجی قبول می كند. مرد روستایی اطراف را نگاه می كند و در نهایت ناراحتی و با دل نگرانی دست می برد و یك تار از موی ریشش را می كند و به حاجی می دهد. حاجی هم تار مو را با نهایت احتیاط در كاغذی می پیچد و كاغذ را در صندوق می گذارد و دو دستی، پول را تقدیم مرد می كند.
تصادفاً یك آدم كلاه بردار و حقه باز در آن حوالی بود؛ همین كه این معامله را دید پیش خودش فكر كرد: « عجب معامله ی خوبی است! چه بهتر من هم فردا صبح پیش حاجی بیایم و با دادن چند تار موی ریشم پول بگیرم. مردك حقه باز فردا صبح زود با قیافه ی حق به جانب در دكان حاجی می رود و می گوید: « حاجی آقا، مقداری جنسم در راه است و احتیاج به صد تومان پول دارم. اگر لطف بفرمایید، فردا همین وقت ده تومان هم رویش می گذارم و تقدیم می كنم.»
حاجی می گوید:« آخر بابا جان، من كه شما را ندیده ام و نمی شناسم. آخر یك گرویی باید بسپاری كه من صد تومان پول به تو بدهم.» مردك كلاه بردار خنده ای می كند و می گوید: « حاجی آقا، ریش، ریشم را امانت می گذارم و قول می دهم فردا صبح پول را بیاورم تقدیمت كنم.»
حاجی فكری می كند و می گوید: « بسیار خوب، قبول دارم.» كه یك مرتبه مردك بی آنكه توجهی به اطراف بیندازد دست می برد و یك چپه مو، از ریشش می كند و به طرف حاجی دراز می كند. حاجی می بیند به اندازه یك سیر مو از ریشش كنده. خوب نگاه می كند و می گوید: « بابا جان، آن یك تار مو غیر این یك چپه است! »
آن حدیثیِ نقلقولی را نگاه کن چگونه از کلام حق به جهت اثبات و جانبداری از فکر خویش بهره میجوید. فکر تو باطل است ای نادان، تو باطلی، جهتات باطل است، نفسات باطل است، هستیات باطل است، هیچ حقی نمیتواند تو را راست کند، مگر اینکه زحمت کنی، خون و عرق بریزی و جان خود بالا آوری و این یک قدم ناقابلِ بی نهایت را برداری و خود را به آغوش حق افکنی.
آن حدیثیِ نقلقولی را نگاه کن،
آن احمق را.
حلمی | کتاب لامکان
#حدیثی_نقلقولی
#آن_احمق
#یک_قدم_ناقابل_بینهایت
آن حدیثیِ نقلقولی را نگاه کن،
آن احمق را.
حلمی | کتاب لامکان
#حدیثی_نقلقولی
#آن_احمق
#یک_قدم_ناقابل_بینهایت
آن حدیثیِ نقلقولی را نگاه کن چگونه از کلام حق به جهت اثبات و جانبداری از فکر خویش بهره میجوید. فکر تو باطل است ای نادان، تو باطلی، جهتات باطل است، نفسات باطل است، هستیات باطل است، هیچ حقی نمیتواند تو را راست کند، مگر اینکه زحمت کنی، خون و عرق بریزی و جان خود بالا آوری و این یک قدم ناقابلِ بینهایت را برداری و خود را به آغوش حق افکنی.
آن حدیثیِ نقلقولی را نگاه کن،
آن احمق را.
حلمی | کتاب لامکان
#حدیثی_نقلقولی
#آن_احمق
#یک_قدم_ناقابل_بینهایت
آن حدیثیِ نقلقولی را نگاه کن،
آن احمق را.
حلمی | کتاب لامکان
#حدیثی_نقلقولی
#آن_احمق
#یک_قدم_ناقابل_بینهایت
هزاران به راه میآیند و کمتر از یکی باقی میماند. آن روح است که از خویش کم شده است، آنگاه که همه چیز را تاب آورده است. آنگاه که همه چیز تجربه شده است، هیچچیز تجربه خواهد شد. آنگاه که زمان دانسته شد، نوبت دانستن بیزمان است.
روح باید راه را بجوید و تنها آن راه را که یکیست، و از تمرین کردن راههای بسیار و روشهای گوناگون بپرهیزد، و راه یکی هم نیست و چون از یک در زبان آدمی عددی کمتر نیست گویند راه یکیست. بهتر آنکه گفته شود آن راه که جز آن نیست.
"به خویش میخوانم و از خویش میگسیلم. زهی خیال باطل مرگ، زهی خیال باطل راندن. این منم که میمیرانم، این منم که میرانم، و این منم که بر میخیزانم، به هیبتی و جانی نو از شعف." :عشق.
حلمی | کتاب لامکان
#آن_راه
#عشق
روح باید راه را بجوید و تنها آن راه را که یکیست، و از تمرین کردن راههای بسیار و روشهای گوناگون بپرهیزد، و راه یکی هم نیست و چون از یک در زبان آدمی عددی کمتر نیست گویند راه یکیست. بهتر آنکه گفته شود آن راه که جز آن نیست.
"به خویش میخوانم و از خویش میگسیلم. زهی خیال باطل مرگ، زهی خیال باطل راندن. این منم که میمیرانم، این منم که میرانم، و این منم که بر میخیزانم، به هیبتی و جانی نو از شعف." :عشق.
حلمی | کتاب لامکان
#آن_راه
#عشق
چیزی جز عشق خالق زیبایی نیست، و چیزی جز عشق نگهدار زیبایی نیست. عشق است که صفت روح است، که چون کودکان شاد و خندان و آزاد، میزند و میرقصد و میخواند و میآفریند.
کثافتی در جلوی چشمانم است. این کثافت را با عرق جان خویش میشویم و بهر آنچه تقدیم میدارم نه نام میخواهم و نه نان، بلکه آن و آزادی، که اگر دادند خوش است و اگر ندادند خوشتر؛ منّت میگذارم، چشم میبندم، بال میگشایم و از این لجنزار تا ابد میرهم.
حلمی | کتاب آزادی
#کثافت_را_میشویم
#آن_و_آزادی
کثافتی در جلوی چشمانم است. این کثافت را با عرق جان خویش میشویم و بهر آنچه تقدیم میدارم نه نام میخواهم و نه نان، بلکه آن و آزادی، که اگر دادند خوش است و اگر ندادند خوشتر؛ منّت میگذارم، چشم میبندم، بال میگشایم و از این لجنزار تا ابد میرهم.
حلمی | کتاب آزادی
#کثافت_را_میشویم
#آن_و_آزادی
ما میخواهیم سخن برسد به آن جانها که میخواهیم، نمیخواهیم به همگان برسد، گرچه خواهد رسید. امّا خاصه میخواهیم کلمات برسند به آنها که خواست خداوندگار است. باری از هر صدهزار تلاش - این پرواز تیرها در تاریکی - تنها یکی، یکی از صدهزار.
حجابها بس ضخیم است و راهها بس دراز.
خداوند بخواهد، روح نیز باید بخواهد.
تنها یکی، یکی از صدهزار.
حلمی | کتاب آزادی
#آن_جانها
#یکی_از_صدهزار
حجابها بس ضخیم است و راهها بس دراز.
خداوند بخواهد، روح نیز باید بخواهد.
تنها یکی، یکی از صدهزار.
حلمی | کتاب آزادی
#آن_جانها
#یکی_از_صدهزار
#آن حرف که از دلت غمی بگشاید
در صحبت دل شکستگان میباید
هر شیشه که بشکند، ندارد قیمت
جز شیشهٔ دل که قیمتش افزاید
#شیخ_بهایی.
در صحبت دل شکستگان میباید
هر شیشه که بشکند، ندارد قیمت
جز شیشهٔ دل که قیمتش افزاید
#شیخ_بهایی.