اشکم ولی به پای عزیزان چکیدهام
خارم ولی به سایهٔ گل آرمیدهام
با یاد رنگ و بوی تو ای نو بهار عشق
همچون بنفشه سر به گریبان کشیدهام
چون خاک در هوای تو از پا فتادهام
چون اشک در قفای تو با سر دویدهام
من جلوهٔ شباب ندیدم به عمر خویش
از دیگران حدیث جوانی شنیدهام
از جام عافیت می نابی نخوردهام
وز شاخ آرزو گل عیشی نچیدهام
موی سپید را فلکم رایگان نداد
این رشته را به نقد جوانی خریدهام
ای سرو پای بسته به آزادگی مناز
آزاده من که از همه عالم بریدهام
گر میگریزم از نظر مردمان رهی
عیبم مکن که آهوی مردمندیدهام
رهی معیری
جوانی
خارم ولی به سایهٔ گل آرمیدهام
با یاد رنگ و بوی تو ای نو بهار عشق
همچون بنفشه سر به گریبان کشیدهام
چون خاک در هوای تو از پا فتادهام
چون اشک در قفای تو با سر دویدهام
من جلوهٔ شباب ندیدم به عمر خویش
از دیگران حدیث جوانی شنیدهام
از جام عافیت می نابی نخوردهام
وز شاخ آرزو گل عیشی نچیدهام
موی سپید را فلکم رایگان نداد
این رشته را به نقد جوانی خریدهام
ای سرو پای بسته به آزادگی مناز
آزاده من که از همه عالم بریدهام
گر میگریزم از نظر مردمان رهی
عیبم مکن که آهوی مردمندیدهام
رهی معیری
جوانی
می تراود مهتاب
مي درخشد شب تاب
نيست يك دم شكند خواب به چشم كس و ليك
غم اين خفته ي چند
خواب در چشم ترم مي شكند
نگران با من استاده سحر
صبح مي خواهد از من
كز مبارك دم او آورم اين قوم به جان باخته را
بلكه خبر
در جگر ليكن خاري
از ره اين سفرم مي شكند
نازك آراي تن ساق گلي
كه به جانش كشتم
و به جان دادمش آب
اي دريغا به برم مي شكند
دست ها مي سايم
تا دري بگشايم
بر عبث مي پايم
كه به در كس آيد
در و ديوار به هم ريخته شان
بر سرم مي شكند
مي تراود مهتاب
مي درخشد شب تاب
مانده پاي آبله از راه دراز
بر دم دهكده مردي تنها
كوله بارش بر دوش
دست او بر در،مي گويد با خود:
غم اين خفته ي چند
خواب در چشم ترم مي شكند.
علی اسفندیاری
نیما یوشیج
مهتاب
مي درخشد شب تاب
نيست يك دم شكند خواب به چشم كس و ليك
غم اين خفته ي چند
خواب در چشم ترم مي شكند
نگران با من استاده سحر
صبح مي خواهد از من
كز مبارك دم او آورم اين قوم به جان باخته را
بلكه خبر
در جگر ليكن خاري
از ره اين سفرم مي شكند
نازك آراي تن ساق گلي
كه به جانش كشتم
و به جان دادمش آب
اي دريغا به برم مي شكند
دست ها مي سايم
تا دري بگشايم
بر عبث مي پايم
كه به در كس آيد
در و ديوار به هم ريخته شان
بر سرم مي شكند
مي تراود مهتاب
مي درخشد شب تاب
مانده پاي آبله از راه دراز
بر دم دهكده مردي تنها
كوله بارش بر دوش
دست او بر در،مي گويد با خود:
غم اين خفته ي چند
خواب در چشم ترم مي شكند.
علی اسفندیاری
نیما یوشیج
مهتاب
خشک آمد کشتگاه من
در جوارکشت همسایه
گرچه می گویند می گریند روی ساحل نزدیک
سوگواران در میان سوگواران
قاصد روزان ابری داروگ کی می رسد باران
بربساطی که بساطی نیست
در درون کومه ی تاریک من که ذرّه ای با آن نشاطی نیست
و جدار دنده های نی به دیوار اتاقم دارد از خشکیش می ترکد
چون دل یاران که در هجران یاران
قاصد روزان ابری داروگ کی می رسد باران
داروگ
نیما یوشیج
علی اسفندیاری
در جوارکشت همسایه
گرچه می گویند می گریند روی ساحل نزدیک
سوگواران در میان سوگواران
قاصد روزان ابری داروگ کی می رسد باران
بربساطی که بساطی نیست
در درون کومه ی تاریک من که ذرّه ای با آن نشاطی نیست
و جدار دنده های نی به دیوار اتاقم دارد از خشکیش می ترکد
چون دل یاران که در هجران یاران
قاصد روزان ابری داروگ کی می رسد باران
داروگ
نیما یوشیج
علی اسفندیاری
تهرانِ مخوف» اثر مرتضی مشفق کاظمی (۱۳۵۶-۱۲۸۱)، نویسنده معاصر ایرانی است.
کاظمی در جوانی از نویسندگان مطبوعات ایران بود و کتاب تهران مخوف را ابتدا به صورت پاورقی در روزنامه ستاره ایران منتشر کرد. این اثر نخستین رمان اجتماعی ایرانی است که انتشار آن در سال ۱۳۰۱، کم و بیش همزمان بود با چند اتفاق ادبی مهم دیگر از جمله شعر «افسانه» نیما یوشیج و مجموعه داستان «یکی بود یکی نبود» محمدعلی جمالزاده که هریک نقطه عطفی در ادبیات ایران بودند. داستان در جلد اول تهران مخوف، پیش از کودتای ۱۲۹۹ میگذرد و در جلد دوم کتاب، سرنوشت قهرمانان جلد اول همزمان با وقوع این کودتا پی گرفته میشود.
کاظمی در این داستان سرگذشت عشق جوانی از یک خانوادهی نجیبزاده را که به فقر و تنگدستی افتاده است، با دخترعمهی خود، که پدرش یکی از اشراف ثروتمند تهران است، تصویر میکند. «فرخ» و «مهین» از کودکی با هم بزرگ شده و با هم انس گرفتهاند و همدیگر را دوست دارند. «فرخ» سرگرم تحصیل است و کمتر فرصت میکند که به همبازی ایام کودکی خود بپردازد. روزگار میگذرد و عشق و علاقهی این دو جوان به یکدیگر شدت میگیرد، اما وقتی که «فرخ» در پایان امتحانات به خانهی عمهاش میرود، از ملاقات آنان جلوگیری میشود و...
بخش کوتاهی از داستان:
عصر یکی از روزهای اوایل بهار که هوا صاف و در نهایت لطافت بود، در باغِ بزرگ و دلکشی واقع در شمال تهران منظرهی جالبی میگذشت. در این باغ که درختان سرو و گلهای رنگارنگ و زیبایش با قامت رعنا و لطافت رخسار پریرویان رقابت مینمود، این دو کودک، یکی پسر و دیگری دختر در مقابل عمارت مسکونی باغ، سخت سرگرم بازی بودند و بههیچ چیز توجهی نداشتند. دختر بسی زیبا بود. گیسوان طلایی و چشمان آبیرنگ و بینی باریک و لبان نازک و سرخی داشت و در این موقع آثار خوشی زیادی در چهرهاش هویدا و با علاقهی مفرطی به بازی با همبازیش مشغول بود. پسر هم در وجاهت دست کمی ازو نداشت. موهای خرمایی حلقه حلقه و چشمان درشت میشیرنگ و ابروان کشیده و بینی کوچک به قیافهی او جاذبهی مخصوصی داده و آثار هوش و ذکاوت زیادی در چهرهاش نمایان بود.
کاظمی در جوانی از نویسندگان مطبوعات ایران بود و کتاب تهران مخوف را ابتدا به صورت پاورقی در روزنامه ستاره ایران منتشر کرد. این اثر نخستین رمان اجتماعی ایرانی است که انتشار آن در سال ۱۳۰۱، کم و بیش همزمان بود با چند اتفاق ادبی مهم دیگر از جمله شعر «افسانه» نیما یوشیج و مجموعه داستان «یکی بود یکی نبود» محمدعلی جمالزاده که هریک نقطه عطفی در ادبیات ایران بودند. داستان در جلد اول تهران مخوف، پیش از کودتای ۱۲۹۹ میگذرد و در جلد دوم کتاب، سرنوشت قهرمانان جلد اول همزمان با وقوع این کودتا پی گرفته میشود.
کاظمی در این داستان سرگذشت عشق جوانی از یک خانوادهی نجیبزاده را که به فقر و تنگدستی افتاده است، با دخترعمهی خود، که پدرش یکی از اشراف ثروتمند تهران است، تصویر میکند. «فرخ» و «مهین» از کودکی با هم بزرگ شده و با هم انس گرفتهاند و همدیگر را دوست دارند. «فرخ» سرگرم تحصیل است و کمتر فرصت میکند که به همبازی ایام کودکی خود بپردازد. روزگار میگذرد و عشق و علاقهی این دو جوان به یکدیگر شدت میگیرد، اما وقتی که «فرخ» در پایان امتحانات به خانهی عمهاش میرود، از ملاقات آنان جلوگیری میشود و...
بخش کوتاهی از داستان:
عصر یکی از روزهای اوایل بهار که هوا صاف و در نهایت لطافت بود، در باغِ بزرگ و دلکشی واقع در شمال تهران منظرهی جالبی میگذشت. در این باغ که درختان سرو و گلهای رنگارنگ و زیبایش با قامت رعنا و لطافت رخسار پریرویان رقابت مینمود، این دو کودک، یکی پسر و دیگری دختر در مقابل عمارت مسکونی باغ، سخت سرگرم بازی بودند و بههیچ چیز توجهی نداشتند. دختر بسی زیبا بود. گیسوان طلایی و چشمان آبیرنگ و بینی باریک و لبان نازک و سرخی داشت و در این موقع آثار خوشی زیادی در چهرهاش هویدا و با علاقهی مفرطی به بازی با همبازیش مشغول بود. پسر هم در وجاهت دست کمی ازو نداشت. موهای خرمایی حلقه حلقه و چشمان درشت میشیرنگ و ابروان کشیده و بینی کوچک به قیافهی او جاذبهی مخصوصی داده و آثار هوش و ذکاوت زیادی در چهرهاش نمایان بود.
پرسید: رفتید یکراست پیش رییس نظمیه؟
-نه، پیش رییس نظمیه نرفتم. اگر شما اجازه بدهید می روم.
«آن وقت مفصل، تمام آن چه را که برای شما الان حکایت کردم، گفتم و نتیجه ای را هم که خودم گرفته بودم با او در میان گذاشتم. یک فنجان چایی داغ برایم ریخت. چارپایه اش را که روی آن می نشست و کار می کرد اورد کنار بخاری. روبروی من نشست.دست مرا در دستش گرفت و گفت: «آفرین دختر تو خیلی دلداری» نزدیک بود اشک در چشمم پر شود. گفتم: «برعکس، من آدم بزدلی هستم. شما به من دل و جرات می دهید. با چشمهای ملتمس، اما نه ساختگی، مثل آدمی که برای یک چکه آب له له می زند و دیگر نای دم زدن ندارد به او نگاه کردم. از جا پرید. دست انداخت زیر چانه من و با چنان شدتی که من هرگز نظیر آن را ندیده بودم،
((( به من گفت: «دختر، این طور به من نگاه نکن! این چشمهای تو بالاخره مرا وادار به یک خبط بزرگی در زندگی خواهد کرد.» گفتم: «این خبط شما آرزوی من است.» )))
جواب من صحیح بود. اما او به روی خودش نیاورد و برعکس خیال کرد که می خواهم زجرش بدهم. جمله من تیری بود که به هدف نخورد اما شکار را زخمی کرد. بلند شد و گفت: «تو هیچ قصدی جز زجر من نداری.» گفتم: «اوه، شما خیلی سنگدل هستید...» دیگر فایده نداشت. این خیال او را وسوسه می کرد و من نمی دانستم چگونه آن را از سر او بیرون کنم. گفتم: شما اشتباه می کنید. می خواستم از در اطاق خارج شوم و دیگر تا مرا احضار نکند، به دیدنش نروم. اما مثل جوجه تیغی که یک مرتبه خارهایش را جمع کند، آمد به طرف من... دست مرا گرفت. نرم و ملایم گفت: «فرنگیس، بمان. با هم کار داریم. ما باید فقط دوست یکدیگر باشیم. زندگی سرنوشت ما را این طور بهم پیوند داده. یک دقیقه بنشین!» چند لحظه هر دو ساکت بودیم. من کنار پنجره ایستاده بودم و او روی چارپایه نشسته بود. به زمین نگاه می کرد...........
بریده ای از چشم هایش
بزرگ علوی
-نه، پیش رییس نظمیه نرفتم. اگر شما اجازه بدهید می روم.
«آن وقت مفصل، تمام آن چه را که برای شما الان حکایت کردم، گفتم و نتیجه ای را هم که خودم گرفته بودم با او در میان گذاشتم. یک فنجان چایی داغ برایم ریخت. چارپایه اش را که روی آن می نشست و کار می کرد اورد کنار بخاری. روبروی من نشست.دست مرا در دستش گرفت و گفت: «آفرین دختر تو خیلی دلداری» نزدیک بود اشک در چشمم پر شود. گفتم: «برعکس، من آدم بزدلی هستم. شما به من دل و جرات می دهید. با چشمهای ملتمس، اما نه ساختگی، مثل آدمی که برای یک چکه آب له له می زند و دیگر نای دم زدن ندارد به او نگاه کردم. از جا پرید. دست انداخت زیر چانه من و با چنان شدتی که من هرگز نظیر آن را ندیده بودم،
((( به من گفت: «دختر، این طور به من نگاه نکن! این چشمهای تو بالاخره مرا وادار به یک خبط بزرگی در زندگی خواهد کرد.» گفتم: «این خبط شما آرزوی من است.» )))
جواب من صحیح بود. اما او به روی خودش نیاورد و برعکس خیال کرد که می خواهم زجرش بدهم. جمله من تیری بود که به هدف نخورد اما شکار را زخمی کرد. بلند شد و گفت: «تو هیچ قصدی جز زجر من نداری.» گفتم: «اوه، شما خیلی سنگدل هستید...» دیگر فایده نداشت. این خیال او را وسوسه می کرد و من نمی دانستم چگونه آن را از سر او بیرون کنم. گفتم: شما اشتباه می کنید. می خواستم از در اطاق خارج شوم و دیگر تا مرا احضار نکند، به دیدنش نروم. اما مثل جوجه تیغی که یک مرتبه خارهایش را جمع کند، آمد به طرف من... دست مرا گرفت. نرم و ملایم گفت: «فرنگیس، بمان. با هم کار داریم. ما باید فقط دوست یکدیگر باشیم. زندگی سرنوشت ما را این طور بهم پیوند داده. یک دقیقه بنشین!» چند لحظه هر دو ساکت بودیم. من کنار پنجره ایستاده بودم و او روی چارپایه نشسته بود. به زمین نگاه می کرد...........
بریده ای از چشم هایش
بزرگ علوی
تکیه کلامش بود؛
فرق نمی کرد موقع سلام یا وقت خداحافظی ،می گفت
"تنور دلت گرم..."
معنی این جمله را بعدها فهمیدم ...
هرجا که از دلم مایه گذاشتم و اتفاق خوبی افتاد یاد حرفش افتادم .
انگار تنور دلت که گرم باشد نان مهربانی اش را می خوری
هرچه دلت گرمتر ،مهربانی ات بیشتر و روزگارت آبادتر است.
تنور دلتون گرم☺️✌️
فرق نمی کرد موقع سلام یا وقت خداحافظی ،می گفت
"تنور دلت گرم..."
معنی این جمله را بعدها فهمیدم ...
هرجا که از دلم مایه گذاشتم و اتفاق خوبی افتاد یاد حرفش افتادم .
انگار تنور دلت که گرم باشد نان مهربانی اش را می خوری
هرچه دلت گرمتر ،مهربانی ات بیشتر و روزگارت آبادتر است.
تنور دلتون گرم☺️✌️
هر که گدای در مشکوی توست
پادشاست
شه که به همسایگیِ کوی توست
چون گداست
نرگس گلزار جنان هرکه گفت
یا شنفت
اینکه چو چشمان بی آهوی توست
بی حیاست
مشک ختن گفت به رنگ و به رو
یا به بو
در شمر طرهٔ هندوی توست
برخطاست
سرو شنیدم که قد آراسته
خاسته
مدعیِ قامت دلجوی توست
بد اداست
باغ جهان موسم اردیبهشت
چون بهشت
گرنه ثناخوان گل روی توست
بی صفاست
ای تو مرا قبلهٔ راز و نیاز
در نماز
عیب مکن روی دل ار سوی توست
مبتلاست
گر به نمازی دل من بی خبر
یک نظر
منحرف از قبلهٔ ابروی توست
نارواست
رحم کن، ای دیده رخ زرد من
درد من
گرنه امیدیش به داروی توست
بی دواست
فریمان، شهریور ۱۳۲۵
مهدی اخوان ثالث
درد بی دوا
ارغنون
انتشارات زمستان
پادشاست
شه که به همسایگیِ کوی توست
چون گداست
نرگس گلزار جنان هرکه گفت
یا شنفت
اینکه چو چشمان بی آهوی توست
بی حیاست
مشک ختن گفت به رنگ و به رو
یا به بو
در شمر طرهٔ هندوی توست
برخطاست
سرو شنیدم که قد آراسته
خاسته
مدعیِ قامت دلجوی توست
بد اداست
باغ جهان موسم اردیبهشت
چون بهشت
گرنه ثناخوان گل روی توست
بی صفاست
ای تو مرا قبلهٔ راز و نیاز
در نماز
عیب مکن روی دل ار سوی توست
مبتلاست
گر به نمازی دل من بی خبر
یک نظر
منحرف از قبلهٔ ابروی توست
نارواست
رحم کن، ای دیده رخ زرد من
درد من
گرنه امیدیش به داروی توست
بی دواست
فریمان، شهریور ۱۳۲۵
مهدی اخوان ثالث
درد بی دوا
ارغنون
انتشارات زمستان
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
کلام خدا را شنیدیم
و "عشق اغاز" شد
اینک به یاد نغمه ی خدا
با شنیدن هر نغمه ای
به "وجد" میائیم
و از ان لذت می بریم...
جناب ابن عربی
و "عشق اغاز" شد
اینک به یاد نغمه ی خدا
با شنیدن هر نغمه ای
به "وجد" میائیم
و از ان لذت می بریم...
جناب ابن عربی
Goriz
Ebi
ابی
به تو از تو می نویسم به تو ای همیشه در یاد
ای همیشه از تو زنده لحظه های رفته بر باد
وقتی که بن بست غربت سایه سار قفسم بود
زیر رگبار مصیبت بی کسی تنها کسم بود
به تو از تو می نویسم به تو ای همیشه در یاد
ای همیشه از تو زنده لحظه های رفته بر باد
وقتی که بن بست غربت سایه سار قفسم بود
زیر رگبار مصیبت بی کسی تنها کسم بود
کانال مستانه
اون روزا
اون روزا...
با صدای مسعود فردمنش و سیاوش قمیشی
ترانهسرا: مسعود فردمنش
با صدای مسعود فردمنش و سیاوش قمیشی
ترانهسرا: مسعود فردمنش
👆👆👆
مسعود فردمنش
چوپان
هراسهای بیهوده تا بوده همین بوده
فرزندهای مشروع شرع قانون
و تباهی پوچی بیهودگی و عمر میرسد
به سی پنجاه هفتاد و حاصل چند فرزند
و چندین نواده و این است ضمانت زندگی
گوسفدان آبادی بالا
چه فرق دارد آبادی پایین
چوپانها سر مست مغرور
سر شیر است پنیر هست
و ماستهای ترشیده و گه گاهی
گرگهای دریده و در هر جشنی
و در هر عذایی سری بریده
من رفتم میروم جایز نیست
من رفتم من رفتم و حدیث گفتم
چوپان به از گوسفند آزادی به از بند
چه با لبخند چه بی لبخند آزادی به از بند
مسعود فردمنش
چوپان
هراسهای بیهوده تا بوده همین بوده
فرزندهای مشروع شرع قانون
و تباهی پوچی بیهودگی و عمر میرسد
به سی پنجاه هفتاد و حاصل چند فرزند
و چندین نواده و این است ضمانت زندگی
گوسفدان آبادی بالا
چه فرق دارد آبادی پایین
چوپانها سر مست مغرور
سر شیر است پنیر هست
و ماستهای ترشیده و گه گاهی
گرگهای دریده و در هر جشنی
و در هر عذایی سری بریده
من رفتم میروم جایز نیست
من رفتم من رفتم و حدیث گفتم
چوپان به از گوسفند آزادی به از بند
چه با لبخند چه بی لبخند آزادی به از بند
کلام
دو کس مردند
و حسرت بردند
یکی آنکه داشت ونخورد
دیگری آنکه دانست ونکرد..
سعدی
برگرفته_ازنثرگلستان
دو کس مردند
و حسرت بردند
یکی آنکه داشت ونخورد
دیگری آنکه دانست ونکرد..
سعدی
برگرفته_ازنثرگلستان
ریاضات شیخ اشراق از منظر مریدش، شهروزی
شیخ را خالق البرایا می نامیدند به جهت عجایب بسیار که از او ظاهر می گشت.به زی قلندران می زیست و مرتکب ریاضات شاقه بود و در هفته یک بار افطار میکرد و طعامش زیاده بر پنجاه درم نبود و اکثر عبادتش گرسنگی و بیداری و فکر و تأمل در عوالم الهی بود و سماع و نغمات موسیقی را بغایت دوست می داشت
مجموعه مصنفات
شیخ را خالق البرایا می نامیدند به جهت عجایب بسیار که از او ظاهر می گشت.به زی قلندران می زیست و مرتکب ریاضات شاقه بود و در هفته یک بار افطار میکرد و طعامش زیاده بر پنجاه درم نبود و اکثر عبادتش گرسنگی و بیداری و فکر و تأمل در عوالم الهی بود و سماع و نغمات موسیقی را بغایت دوست می داشت
مجموعه مصنفات
این چنین ذاالنون مصری را فتاد
کاندرو شور و جنونی نو بزاد
شور چندان شد که تا فوق فلک
میرسید از وی جگرها را نمک
خلق را تابِ جنونِ او نبود
آتش او ریش هاشان میرُبود
چونکِ در ریشِ عوام آتش فتاد
بند کردندش به زندانی نهاد
نیست امکان واکشیدن این لِگام
گرچه زین ره تنگ میآیند عام
دیده این شاهان زِ عامه خوف جان
کین گُرُه کورند و شاهان بینشان
چونک حکم اندر کفِ رِندان بود
لاجَرَم ذاالنون در زندان بود
یِکسواره میرود شاهِ عظیم
در کفِ طفلان چنین دُرِّ یتیم
دُرِّ چِه؟!! دریا نهان در قطرهای
آفتابی مخفی اندر ذَرهای
آفتابی خویش را ذَره نمود
وَاندک اندک روی خود را بَر گشود
جمله ی ذرات در وی مَحو شد
عالَم از وی مست گشت و صَحو شد
چون قلم در دست غَدّاری بود
بی گمان مَنصور بَرداری بود
چون سَفیهان راست این کار و کیا
لازم آمد یَقتُلونَ الانبیا
دفتر سوم مثنوی مولانا
کاندرو شور و جنونی نو بزاد
شور چندان شد که تا فوق فلک
میرسید از وی جگرها را نمک
خلق را تابِ جنونِ او نبود
آتش او ریش هاشان میرُبود
چونکِ در ریشِ عوام آتش فتاد
بند کردندش به زندانی نهاد
نیست امکان واکشیدن این لِگام
گرچه زین ره تنگ میآیند عام
دیده این شاهان زِ عامه خوف جان
کین گُرُه کورند و شاهان بینشان
چونک حکم اندر کفِ رِندان بود
لاجَرَم ذاالنون در زندان بود
یِکسواره میرود شاهِ عظیم
در کفِ طفلان چنین دُرِّ یتیم
دُرِّ چِه؟!! دریا نهان در قطرهای
آفتابی مخفی اندر ذَرهای
آفتابی خویش را ذَره نمود
وَاندک اندک روی خود را بَر گشود
جمله ی ذرات در وی مَحو شد
عالَم از وی مست گشت و صَحو شد
چون قلم در دست غَدّاری بود
بی گمان مَنصور بَرداری بود
چون سَفیهان راست این کار و کیا
لازم آمد یَقتُلونَ الانبیا
دفتر سوم مثنوی مولانا
توضیحات غزل شماره ی ۸۳۲ از دیوان غزلیات مولانا
خَلوتگاه: محلِّ اِنزوا شَبِستان
مَه: ماه
لا: حرف نفی به معنی نَه بخشی از کلمه ی توحید یعنی 'لا اِله الّا الله' است
اِلّااَلله: غیر از خدا
بیدارِ الّا الله: کسی که با نفیِ همه چیز غیر از خدا به عالم بیداری معنوی راه پیدا کرده است
مغز: مغز از نظر استاد دکتر معین معانیِ زیر را دارد
1 - ماده نرم و خاکستری رنگی که در کاسه ی سر یا میان استخوان است . 2 - عقل ، فکر. 3 - شخص دانا و آگاه و نخبه . 4 - بخش درونی هر چیزی . 5 - وسط ، میان . 6 - درون میوه هایی مانند: گردو، پسته ، بادام
با توجه به تشبیهی که در ادامه ی بیت آمده(کاهِ تَن) یعنی اندیشه که مانند مغز هر چیز است از پوسته ی ظاهری که مانند کاه است جدا شده است
کاهِ تَن: تَن مانند کاه است و اندیشه مانند دانه(ی گندم یا جو و اَمثالِهِم)
هِندوان: هندوها
خَرگاه: خیمه ی بزرگ سَراپَرده
خَرگاهِ تن: تن انسان به خیمه ای تشبیه شده که محل اقامت پادشاه یعنی روح انسان است
گفت و گو های جهان: قیل و قال دنیایی و هر حرف و حدیث دنیایی و نفسانی
آب بُردن: کنایه از بی اهمیت شدن یا از بین رفتن
خَلوتگاه: محلِّ اِنزوا شَبِستان
مَه: ماه
لا: حرف نفی به معنی نَه بخشی از کلمه ی توحید یعنی 'لا اِله الّا الله' است
اِلّااَلله: غیر از خدا
بیدارِ الّا الله: کسی که با نفیِ همه چیز غیر از خدا به عالم بیداری معنوی راه پیدا کرده است
مغز: مغز از نظر استاد دکتر معین معانیِ زیر را دارد
1 - ماده نرم و خاکستری رنگی که در کاسه ی سر یا میان استخوان است . 2 - عقل ، فکر. 3 - شخص دانا و آگاه و نخبه . 4 - بخش درونی هر چیزی . 5 - وسط ، میان . 6 - درون میوه هایی مانند: گردو، پسته ، بادام
با توجه به تشبیهی که در ادامه ی بیت آمده(کاهِ تَن) یعنی اندیشه که مانند مغز هر چیز است از پوسته ی ظاهری که مانند کاه است جدا شده است
کاهِ تَن: تَن مانند کاه است و اندیشه مانند دانه(ی گندم یا جو و اَمثالِهِم)
هِندوان: هندوها
خَرگاه: خیمه ی بزرگ سَراپَرده
خَرگاهِ تن: تن انسان به خیمه ای تشبیه شده که محل اقامت پادشاه یعنی روح انسان است
گفت و گو های جهان: قیل و قال دنیایی و هر حرف و حدیث دنیایی و نفسانی
آب بُردن: کنایه از بی اهمیت شدن یا از بین رفتن
غزل شماره ی 1788 از دیوان شمس مولانا
تا کی گریزی از اجل در ارغوان و ارغنون
نَک کش کشانت می برند انا الیه راجعون
تا کی زنی بر خانهها تو قفل با دندانهها
تا چند چینی دانهها دام اجل کردت زبون
شد اسب و زینِ نقره گین بر مرکب چوبین نشین
زین بر جنازه نه ببین دستان این دنیای دون
برکَن قبا و پیرهن تسلیم شو اندر کفن
بیرون شو از باغ و چمن ساکن شو اندر خاک و خون
دزدیده چشمک می زدی همراز خوبان می شدی
دستک زنان می آمدی کو یک نشان ز آنها کنون
ای کرده بر پاکان زَنَخ امروز بستندت زَنَخ
فرزند و اهل و خانهات از خانه کردندت برون
کو عشرت شبهای تو کو شکرین لبهای تو
کو آن نفس کز زیرکی بر ماه می خواندی فسون
کو صَرفه و اِستیزهات بر نان و بر نان ریزهات
کو طُوق و کو آویزهات ای در شکافی سرنگون
کو آن فضولیهای تو کو آن ملولیهای تو
کو آن نَغولیهای تو در فعل و مکر ای ذوفنون
این باغ من آن خان من این آن من آن آن من
ای هر منت هفتاد من اکنون کَهی از تو فزون
کو آن دم دولت زدن بر این و آن سبلت زدن
کو حملهها و مُشت تو وان سرخ گشتن از جُنون
هرگز شبی تا روز تو در توبه و در سوز تو
نابوده مهراندوز تو از خالق رَیبُ المنون
امروز ضربتها خوری وز رفته حسرتها خوری
زان اعتقاد سَرسَری زان دین سُست بیسُکون
زان سست بودن در وفا بیگانه بودن با خدا
زان ماجرا با انبیا کاین چون بود ای خواجه چون
چون آینه باش ای عمو خوش بیزبان افسانه گو
زیرا که مستی کم شود چون ماجرا گردد شُجون
تا کی گریزی از اجل در ارغوان و ارغنون
نَک کش کشانت می برند انا الیه راجعون
تا کی زنی بر خانهها تو قفل با دندانهها
تا چند چینی دانهها دام اجل کردت زبون
شد اسب و زینِ نقره گین بر مرکب چوبین نشین
زین بر جنازه نه ببین دستان این دنیای دون
برکَن قبا و پیرهن تسلیم شو اندر کفن
بیرون شو از باغ و چمن ساکن شو اندر خاک و خون
دزدیده چشمک می زدی همراز خوبان می شدی
دستک زنان می آمدی کو یک نشان ز آنها کنون
ای کرده بر پاکان زَنَخ امروز بستندت زَنَخ
فرزند و اهل و خانهات از خانه کردندت برون
کو عشرت شبهای تو کو شکرین لبهای تو
کو آن نفس کز زیرکی بر ماه می خواندی فسون
کو صَرفه و اِستیزهات بر نان و بر نان ریزهات
کو طُوق و کو آویزهات ای در شکافی سرنگون
کو آن فضولیهای تو کو آن ملولیهای تو
کو آن نَغولیهای تو در فعل و مکر ای ذوفنون
این باغ من آن خان من این آن من آن آن من
ای هر منت هفتاد من اکنون کَهی از تو فزون
کو آن دم دولت زدن بر این و آن سبلت زدن
کو حملهها و مُشت تو وان سرخ گشتن از جُنون
هرگز شبی تا روز تو در توبه و در سوز تو
نابوده مهراندوز تو از خالق رَیبُ المنون
امروز ضربتها خوری وز رفته حسرتها خوری
زان اعتقاد سَرسَری زان دین سُست بیسُکون
زان سست بودن در وفا بیگانه بودن با خدا
زان ماجرا با انبیا کاین چون بود ای خواجه چون
چون آینه باش ای عمو خوش بیزبان افسانه گو
زیرا که مستی کم شود چون ماجرا گردد شُجون