بیا که آینه ی روزگار ، زنگاری است
بیا که زخم زبان های دوستان کاری است
به انتظار نشستن در این زمانه ی یاس
برای منتظران چاره نیست ناچاری است
به ما مخند اگر شعرهای ساده ی ما
قبول طبع شما نیست کوچه بازاری است
چه قاب ها و چه تندیس های زرینی
گرفته ایم به نامت که کنج انباری است !
نیامدی که کپرهای ما کلنگی بود
کنون بیا که بناهایمان طلاکاری است
به این خوشیم که یک شب به نامتان شادیم
تمام سال اگر کارمان عزاداری است
نه این که جمعه فقط صبح زود بیدارند
که کار منتظرانت همیشه بیداری است
به قول خواجه ی ما در هوای طره ی تو
" چه جای دم زدن نافه های تاتاری است "
#امام_زمان_عج
#سعید_بیابانکی
بیا که زخم زبان های دوستان کاری است
به انتظار نشستن در این زمانه ی یاس
برای منتظران چاره نیست ناچاری است
به ما مخند اگر شعرهای ساده ی ما
قبول طبع شما نیست کوچه بازاری است
چه قاب ها و چه تندیس های زرینی
گرفته ایم به نامت که کنج انباری است !
نیامدی که کپرهای ما کلنگی بود
کنون بیا که بناهایمان طلاکاری است
به این خوشیم که یک شب به نامتان شادیم
تمام سال اگر کارمان عزاداری است
نه این که جمعه فقط صبح زود بیدارند
که کار منتظرانت همیشه بیداری است
به قول خواجه ی ما در هوای طره ی تو
" چه جای دم زدن نافه های تاتاری است "
#امام_زمان_عج
#سعید_بیابانکی
تکاندهندهترین شعرت ای رفیق ! کجاست ؟
بخوان بخوان ؛ هوس زیر و رو شدن دارم
"در اندرون من خستهدل ندانم کیست"
گمان کنم بُتی از جنس خویشتن دارم
تبر به دست پدر بود ، دست من خالیست
پدر خیال شکستن نداشت ، من دارم ...
#سعید_بیابانکی
بخوان بخوان ؛ هوس زیر و رو شدن دارم
"در اندرون من خستهدل ندانم کیست"
گمان کنم بُتی از جنس خویشتن دارم
تبر به دست پدر بود ، دست من خالیست
پدر خیال شکستن نداشت ، من دارم ...
#سعید_بیابانکی
تنها شراب چشم خمار تو قادر است
میخانه را دوباره پر از مشتری کند!
تلخ است این زمانه که باید شبانهروز
خنجر میان ما رفقا داوری کند...
#سعید_بیابانکی
میخانه را دوباره پر از مشتری کند!
تلخ است این زمانه که باید شبانهروز
خنجر میان ما رفقا داوری کند...
#سعید_بیابانکی
چشم تو را اگر چه خمار آفریده اند
آمیزه ای ز شور و شرار آفریده اند
از سرخیِ لبانِ تو ای خون آتشین
نار آفریده اند انار آفریده اند
یک قطره بوی زلف ترت را چکانده اند
در عطردانِ ذوق و بهار آفریده اند
مانند تو که پاک ترینی فقط یکی
مانند ما هزار هزار آفریده اند
زندانی است روی تو در بند موی تو
ماهی اسیر در شبِ تار آفریده اند
دستم نمی رسد به تو ای باغِ دوردست
از بس حصار پشتِ حصار آفریده اند
این است نسبت تو و این روزگارِ یأس:
آیینه ای میانِ غبار آفریده اند...
#سعید_بیابانکی
آمیزه ای ز شور و شرار آفریده اند
از سرخیِ لبانِ تو ای خون آتشین
نار آفریده اند انار آفریده اند
یک قطره بوی زلف ترت را چکانده اند
در عطردانِ ذوق و بهار آفریده اند
مانند تو که پاک ترینی فقط یکی
مانند ما هزار هزار آفریده اند
زندانی است روی تو در بند موی تو
ماهی اسیر در شبِ تار آفریده اند
دستم نمی رسد به تو ای باغِ دوردست
از بس حصار پشتِ حصار آفریده اند
این است نسبت تو و این روزگارِ یأس:
آیینه ای میانِ غبار آفریده اند...
#سعید_بیابانکی
چشم تو را اگرچه خمار آفریده اند
آمیزه ای ز شور و شرار آفریده اند
از سرخی لبان تو ای خون آتشین
نار آفریده اند انار آفریده اند
یک قطره بوی زلف ترت را چکانده اند
در عطردان ذوق و بهار آفریده اند
زندانی است روی تو در بند موی تو
ماهی اسیر در شب تار آفریده اند
مانند تو که پاک ترینی فقط یکی
مانند ما هزار هزار آفریده اند
دستم نمی رسد به تو ای باغ دور دست
از بس حصار پشت حصار آفریده اند
این است نسبت تو و این روزگار یأس؛
آیینه ای میان غبار آفریده اند
#سعید_بیابانکی
آمیزه ای ز شور و شرار آفریده اند
از سرخی لبان تو ای خون آتشین
نار آفریده اند انار آفریده اند
یک قطره بوی زلف ترت را چکانده اند
در عطردان ذوق و بهار آفریده اند
زندانی است روی تو در بند موی تو
ماهی اسیر در شب تار آفریده اند
مانند تو که پاک ترینی فقط یکی
مانند ما هزار هزار آفریده اند
دستم نمی رسد به تو ای باغ دور دست
از بس حصار پشت حصار آفریده اند
این است نسبت تو و این روزگار یأس؛
آیینه ای میان غبار آفریده اند
#سعید_بیابانکی