ما را به جز خیالت، فکری دگر نباشد
در هیچ سر خیالی، زین خوبتر نباشد
کی شبروان کویت آرند ره به سویت
عکسی ز شمع رویت، تا راهبر نباشد
ما با خیال رویت، منزل در آب و دیده
کردیم تا کسی را، بر ما گذر نباشد
هرگز بدین طراوت، سرو و چمن نروید
هرگز بدین حلاوت، قند و شکر نباشد
در کوی عشق باشد، جان را خطر اگرچه
جایی که عشق باشد، جان را خطر نباشد
گر با تو بر سرو زر، دارد کسی نزاعی
من ترک سر بگویم، تا دردسر نباشد
دانم که آه ما را، باشد بسی اثرها
لیکن چه سود وقتی، کز ما اثر نباشد؟
در خلوتی که عاشق، بیند جمال جانان
باید که در میانه، غیر از نظر نباشد
چشمت به غمزه هر دم، خون هزار عاشق
ریزد چنانکه قطعاً کس را خبر نباشد
از چشم خود ندارد، سلمان طمع که چشمش
آبی زند بر آتش، کان بیجگر نباشد
#سلمان_ساوجی
در هیچ سر خیالی، زین خوبتر نباشد
کی شبروان کویت آرند ره به سویت
عکسی ز شمع رویت، تا راهبر نباشد
ما با خیال رویت، منزل در آب و دیده
کردیم تا کسی را، بر ما گذر نباشد
هرگز بدین طراوت، سرو و چمن نروید
هرگز بدین حلاوت، قند و شکر نباشد
در کوی عشق باشد، جان را خطر اگرچه
جایی که عشق باشد، جان را خطر نباشد
گر با تو بر سرو زر، دارد کسی نزاعی
من ترک سر بگویم، تا دردسر نباشد
دانم که آه ما را، باشد بسی اثرها
لیکن چه سود وقتی، کز ما اثر نباشد؟
در خلوتی که عاشق، بیند جمال جانان
باید که در میانه، غیر از نظر نباشد
چشمت به غمزه هر دم، خون هزار عاشق
ریزد چنانکه قطعاً کس را خبر نباشد
از چشم خود ندارد، سلمان طمع که چشمش
آبی زند بر آتش، کان بیجگر نباشد
#سلمان_ساوجی
عاشق سر مست را، با دین و دنیا کار نیست
کعبه صاحبدلان، جز خانه خمار نیست
روی زرد عاشقان، چون میشود گلگون به می
گر خم خمار را رنگی ز لعل یار نیست
زاهدی گر میخرد عقبی، به تقوی، گو، بخر
لاابالی را، سرو سودای این بازار نیست
از سر من باز کن، ساقی خرد را، کین زمان
با خیالش خلوتی دارم که جان را بار نیست
طلعتش، آینه صنع است و در آیینهاش
جمله حیرانند و کس را زهره گفتار نیست
شمع ما گر پرده بر میدارد، از روی یقین
در حق آتش پرستان، بعد از آن انکار نیست
حال بیخوابی چشم من، چه میداند کسی
کو چو اختر هر شبی تا صبحدم بیدار نیست
دامن وصلش به جان از دست دادن مشکل است
ورنه جان دادن، به دست عاشقان دشوار نیست
دوش با دل، راز عشق دوست گفتم، غیرتش
گفت سلمان بس، که هر کس محرم اسرار نیست
#سلمان_ساوجی
کعبه صاحبدلان، جز خانه خمار نیست
روی زرد عاشقان، چون میشود گلگون به می
گر خم خمار را رنگی ز لعل یار نیست
زاهدی گر میخرد عقبی، به تقوی، گو، بخر
لاابالی را، سرو سودای این بازار نیست
از سر من باز کن، ساقی خرد را، کین زمان
با خیالش خلوتی دارم که جان را بار نیست
طلعتش، آینه صنع است و در آیینهاش
جمله حیرانند و کس را زهره گفتار نیست
شمع ما گر پرده بر میدارد، از روی یقین
در حق آتش پرستان، بعد از آن انکار نیست
حال بیخوابی چشم من، چه میداند کسی
کو چو اختر هر شبی تا صبحدم بیدار نیست
دامن وصلش به جان از دست دادن مشکل است
ورنه جان دادن، به دست عاشقان دشوار نیست
دوش با دل، راز عشق دوست گفتم، غیرتش
گفت سلمان بس، که هر کس محرم اسرار نیست
#سلمان_ساوجی
به شام و صبح کنم یاد زلف و عارض تو
که ذکر زلف و رخت، ورد صبح و شام من است
به هرکجا که رسم پای باد، میبوسم
که او به دوست، رساننده سلام من است
#سلمان_ساوجی
که ذکر زلف و رخت، ورد صبح و شام من است
به هرکجا که رسم پای باد، میبوسم
که او به دوست، رساننده سلام من است
#سلمان_ساوجی
دل من زنده میگردد به بوی وصل دلداران
دماغم تازه میدارد نسیم وعده یاران
الا ای صبح مشتاقان بگو خورشید خوبان را
که تا کی ذره سان گردند در کویت هواداران
#سلمان_ساوجی
دماغم تازه میدارد نسیم وعده یاران
الا ای صبح مشتاقان بگو خورشید خوبان را
که تا کی ذره سان گردند در کویت هواداران
#سلمان_ساوجی
خطا میدانم و آهو ،،، به آهو نسبتِ چشمت ،
که چشمِ شیرگیرِ تو ،،، ندارد هیچ آهویی ،
#سلمان_ساوجی
آهو در مصرع اول :
واژهٔ اولی به معنی گناه و تقصیر و عیب است و واژهٔ دوم به معنی غزال همان جانور معروف میباشد .
درمصراع دوم کلمه آهو به هر دو معنی ایهام دارد :
(آهو) از ریشهٔ پهلوی میباشد :
آ = ( حرفِ نفی و تضاد است )
هو = خوب
آ + هو ( خوب ) = ضدخوب - خوب نه
آهو = ضدخوب ، عیب ، ناخوب
آهویی را میتوانیم همان حیوان معروف در نظر بگیریم و مصرع را بصورت زیر معنی کنیم :
هیچ آهویی چشمِ شیرگیرِ تو را ندارد .
همچنین میتوانیم آهویی را ، بهمعنی عیب و نقص و زشتی در نظر بگیریم و مصرع دوم را بصورت زیر معنی کنیم :
چشمِ شیرگیرِ تو ، هیچ عیب و نقص و ناخوبی و زشتی ندارد .
که چشمِ شیرگیرِ تو ،،، ندارد هیچ آهویی ،
#سلمان_ساوجی
آهو در مصرع اول :
واژهٔ اولی به معنی گناه و تقصیر و عیب است و واژهٔ دوم به معنی غزال همان جانور معروف میباشد .
درمصراع دوم کلمه آهو به هر دو معنی ایهام دارد :
(آهو) از ریشهٔ پهلوی میباشد :
آ = ( حرفِ نفی و تضاد است )
هو = خوب
آ + هو ( خوب ) = ضدخوب - خوب نه
آهو = ضدخوب ، عیب ، ناخوب
آهویی را میتوانیم همان حیوان معروف در نظر بگیریم و مصرع را بصورت زیر معنی کنیم :
هیچ آهویی چشمِ شیرگیرِ تو را ندارد .
همچنین میتوانیم آهویی را ، بهمعنی عیب و نقص و زشتی در نظر بگیریم و مصرع دوم را بصورت زیر معنی کنیم :
چشمِ شیرگیرِ تو ، هیچ عیب و نقص و ناخوبی و زشتی ندارد .
چو ، کار افتاد با بختم ، نهفتی روی و موی ، از من ،
به بختِ من ، ز مستوری ،،، فرو نگذاشتی مویی ،
من آن باشم که برتابم عنان از دستِ تو؟ ، حاشا ،
همه خلقِ جهان ، سویی اگر باشند و ،،، من ، سویی ،
#سلمان_ساوجی
به بختِ من ، ز مستوری ،،، فرو نگذاشتی مویی ،
من آن باشم که برتابم عنان از دستِ تو؟ ، حاشا ،
همه خلقِ جهان ، سویی اگر باشند و ،،، من ، سویی ،
#سلمان_ساوجی
از آن ،،، می ، در قدح خندد ،
که می را ، هست از او ، رنگی ،
از آن ،،، گُل ، بیوفا باشد ،
که در گُل ، هست از او ، بویی ،
#سلمان_ساوجی
#ازآن = به آن دلیل - به این دلیل
که می را ، هست از او ، رنگی ،
از آن ،،، گُل ، بیوفا باشد ،
که در گُل ، هست از او ، بویی ،
#سلمان_ساوجی
#ازآن = به آن دلیل - به این دلیل
توده توده ، بیکفن ،،، اندامهایِ نازنین ،
در میانِ خاک و گِل ،،، افتاده همچون خار ،، خوار ،
تاج بُردند از سرِ منبر ،،، چو دستار ، از خطیب ،
طاق ، برکندند از مسجد ،،، چو قندیل ، از منار ،
#سلمان_ساوجی
در میانِ خاک و گِل ،،، افتاده همچون خار ،، خوار ،
تاج بُردند از سرِ منبر ،،، چو دستار ، از خطیب ،
طاق ، برکندند از مسجد ،،، چو قندیل ، از منار ،
#سلمان_ساوجی
ای نسیم صبح بوی جانفزا میآوری
من نمیدانم که این بوی از کجا میآوری
گلستان شوق را، نشو و نمایی میدهی
بلبلان بینوا را در نوا میآوری
رفته بود از جا دل ما بازش آوردی بجای
راستی را شرط دلداری بجا میآوری
گر ز روی لطف یکدم میکنی در کوی ما گذر
وقت ما چون صبح از آن دم با صفا میآوری
#سلمان_ساوجی⚘
من نمیدانم که این بوی از کجا میآوری
گلستان شوق را، نشو و نمایی میدهی
بلبلان بینوا را در نوا میآوری
رفته بود از جا دل ما بازش آوردی بجای
راستی را شرط دلداری بجا میآوری
گر ز روی لطف یکدم میکنی در کوی ما گذر
وقت ما چون صبح از آن دم با صفا میآوری
#سلمان_ساوجی⚘
ای نسیم صبح بوی جانفزا میآوری
من نمیدانم که این بوی از کجا میآوری
گلستان شوق را، نشو و نمایی میدهی
بلبلان بینوا را در نوا میآوری
رفته بود از جا دل ما بازش آوردی بجای
راستی را شرط دلداری بجا میآوری
گر ز روی لطف یکدم میکنی در کوی ما گذر
وقت ما چون صبح از آن دم با صفا میآوری
#سلمان_ساوجی⚘
من نمیدانم که این بوی از کجا میآوری
گلستان شوق را، نشو و نمایی میدهی
بلبلان بینوا را در نوا میآوری
رفته بود از جا دل ما بازش آوردی بجای
راستی را شرط دلداری بجا میآوری
گر ز روی لطف یکدم میکنی در کوی ما گذر
وقت ما چون صبح از آن دم با صفا میآوری
#سلمان_ساوجی⚘