در آغوشم گلی دوشینه جا داشت
که هر برگش ، بهاری رونما داشت
به شمعی همنشین بودم شب دوش
که چون خورشید و مه پروانه ها داشت
نگاری کز غبار دامن زلف
عبیر فتنه در جیب صبا داشت
پریشان سنبلی کز تار هر موی
هزار آهوی چین را خونبها داشت
به دستی دسته گل را داشت چون صبح
به دستی دامن زلف دوتا داشت
به نعمت خانه وصلش که خورشید
درو کام حلاوت ، آشنا داشت
زبانم سیر بود از گفتگو ، لیک
لبم در بوسه خوردن اشتها داشت
بلورین ساعدی ، کز خون امید
کفش بوی گل و رنگ حنا داشت
حریرش بر تن از آب نزاکت
چو خارا سر به سر موج و صفا داشت
رخش کز باغ شوخی نو گلی بود
نقاب از پرده چشم حیا داشت
به تیغ غمزه از خیل شهیدان
به هر سو کربلا در کربلا داشت
ز چین طره بر ساق نگارین
چو بختم عنبرین خلخال ها داشت
نه بر آئین خوبان چشم بد دور
گل عهدش نسیمی از وفا داشت
هزاران شیوه بیگانگی سوز
نهان در هر نگاه آشنا داشت
ز جیبش نور می زد شعله گوئی
تن آئینه در زیر قبا داشت
به نرگس شیوه های عشرت افروز
بر ابرو ، عقده های دلگشا داشت
ز گرد دامنش ، تا دامن صبح
نظر داد و ستد با توتیا داشت
به رویش موج میزد حسن ، گوئی
گلش بر چشمه خورشید جا داشت
سخن کوته ، ز باغ شیوه هر گل
که بر کف داشت خاطر خواه ما داشت
به چشم طالب آن آتش سرا پای
چو آب روی گل ، موج صفا داشت
#طالب_آملی
که هر برگش ، بهاری رونما داشت
به شمعی همنشین بودم شب دوش
که چون خورشید و مه پروانه ها داشت
نگاری کز غبار دامن زلف
عبیر فتنه در جیب صبا داشت
پریشان سنبلی کز تار هر موی
هزار آهوی چین را خونبها داشت
به دستی دسته گل را داشت چون صبح
به دستی دامن زلف دوتا داشت
به نعمت خانه وصلش که خورشید
درو کام حلاوت ، آشنا داشت
زبانم سیر بود از گفتگو ، لیک
لبم در بوسه خوردن اشتها داشت
بلورین ساعدی ، کز خون امید
کفش بوی گل و رنگ حنا داشت
حریرش بر تن از آب نزاکت
چو خارا سر به سر موج و صفا داشت
رخش کز باغ شوخی نو گلی بود
نقاب از پرده چشم حیا داشت
به تیغ غمزه از خیل شهیدان
به هر سو کربلا در کربلا داشت
ز چین طره بر ساق نگارین
چو بختم عنبرین خلخال ها داشت
نه بر آئین خوبان چشم بد دور
گل عهدش نسیمی از وفا داشت
هزاران شیوه بیگانگی سوز
نهان در هر نگاه آشنا داشت
ز جیبش نور می زد شعله گوئی
تن آئینه در زیر قبا داشت
به نرگس شیوه های عشرت افروز
بر ابرو ، عقده های دلگشا داشت
ز گرد دامنش ، تا دامن صبح
نظر داد و ستد با توتیا داشت
به رویش موج میزد حسن ، گوئی
گلش بر چشمه خورشید جا داشت
سخن کوته ، ز باغ شیوه هر گل
که بر کف داشت خاطر خواه ما داشت
به چشم طالب آن آتش سرا پای
چو آب روی گل ، موج صفا داشت
#طالب_آملی
دلم نمیکشد از کوی او بجای دگر
سرم نمیطلبد سایهی همای دگر
هوای آن چمنم بس موافق افتادست
کجا روم که نمیسازدم هوای دگر
به خاک پای تو چشم امیدها دارم
مباد قسمت این دیده توتیای دگر
بجز تو گر سر همت به کس فرو آرم
چنان بود که شوم بندهی خدای دگر
نوای تو درد منست چون «طالب»
مباد بلبل نطق مرا نوای دگر ...
#طالب_آملی
سرم نمیطلبد سایهی همای دگر
هوای آن چمنم بس موافق افتادست
کجا روم که نمیسازدم هوای دگر
به خاک پای تو چشم امیدها دارم
مباد قسمت این دیده توتیای دگر
بجز تو گر سر همت به کس فرو آرم
چنان بود که شوم بندهی خدای دگر
نوای تو درد منست چون «طالب»
مباد بلبل نطق مرا نوای دگر ...
#طالب_آملی
دور از آن لب ، بادهی عشرت ،
لبِ ساغر ندید ،
تا ، تو رفتی ، چشمِ عشرت ،
روشنی ، دیگر ندید ،
غیرِ داغِ ناامیدی ،
بر دلِ سوزانِ من ،
آتشِ دوزخ ،
کسی ، در تَشتِ خاکستر ندید ،
#طالب_آملی
لبِ ساغر ندید ،
تا ، تو رفتی ، چشمِ عشرت ،
روشنی ، دیگر ندید ،
غیرِ داغِ ناامیدی ،
بر دلِ سوزانِ من ،
آتشِ دوزخ ،
کسی ، در تَشتِ خاکستر ندید ،
#طالب_آملی
به رقص ، آن نازنین ،
هر گَه ، قدم از ناز ، بردارد ،
دلم در سینه ،
چون خلخالِ او ، آواز بردارد ،
#طالب_آملی
هر گَه ، قدم از ناز ، بردارد ،
دلم در سینه ،
چون خلخالِ او ، آواز بردارد ،
#طالب_آملی
دوستان شاد شوند از غمِ پنهانی ما
جمع گردد دلِ یاران ز پریشانی ما
ما که ویران شدگانیم بدین دلشادیم
که جهانی شده آباد ز ویرانی ما
#طالب_آملی
جمع گردد دلِ یاران ز پریشانی ما
ما که ویران شدگانیم بدین دلشادیم
که جهانی شده آباد ز ویرانی ما
#طالب_آملی
گَه از مَلال، به خارِ شکسته میمانَم
گَه از شَعَف، به خُمارِ شکسته میمانَم
نِثار میکنم از دیده، ناردانهٔ اشک
دلم پُر است، به نارِ شکسته میمانَم
#طالب_آملی
گَه از شَعَف، به خُمارِ شکسته میمانَم
نِثار میکنم از دیده، ناردانهٔ اشک
دلم پُر است، به نارِ شکسته میمانَم
#طالب_آملی