بگذشت ز حد کار دل زار کجایی؟
مردم ز غم ای مونس غمخوار کجایی؟
بسیار دلم تیره شد از زنگ کدورت
روشنگر این آینهی تار کجایی؟
بیخار گلی در چمن دهر نچیدیم
بنمای جمال ای گل بیخار کجایی؟
خالی ز تو جایی نه و جویای تو بسیار
پنهان نه و پیدا نئی ای یار کجایی؟
با جلوه درآ تا شود آشوب قیامت
بنمای قد ای قامت دلدار کجایی؟
ای لعل لب یار بیان ساز حدیثی
گلقند دوای دل بیمار کجایی؟
در جلوه بود یار شب و روز و تو غافل
خوابی مگر ای دیدهی بیدار کجایی؟
ز احوال تو آگاه نهایم ای دل "قصاب"
آهی بکش ای مرغ گرفتار کجایی
#قصاب_کاشانی
مردم ز غم ای مونس غمخوار کجایی؟
بسیار دلم تیره شد از زنگ کدورت
روشنگر این آینهی تار کجایی؟
بیخار گلی در چمن دهر نچیدیم
بنمای جمال ای گل بیخار کجایی؟
خالی ز تو جایی نه و جویای تو بسیار
پنهان نه و پیدا نئی ای یار کجایی؟
با جلوه درآ تا شود آشوب قیامت
بنمای قد ای قامت دلدار کجایی؟
ای لعل لب یار بیان ساز حدیثی
گلقند دوای دل بیمار کجایی؟
در جلوه بود یار شب و روز و تو غافل
خوابی مگر ای دیدهی بیدار کجایی؟
ز احوال تو آگاه نهایم ای دل "قصاب"
آهی بکش ای مرغ گرفتار کجایی
#قصاب_کاشانی
تا کی بهبزمِ شوق غمت جا کند کسی،
خون را بهجای باده بهمینا کند کسی؟
ابروت میبَرَد دل و حاشاست کار او
با کجحسابِ عشق چه سودا کند کسی؟
دنیا و آخرت بهنگاهی فروختم
سودا چنین خوشاست که یکجا کند کسی
ای شاخ گل! به هر طرفی میل میکنی
ترسم درازدستیِ بیجا کند کسی
نشْکفت غنچهای که به باد فنا نرفت
در این چمن چگونه دلی وا کند کسی؟
خوش گلشنیاست حیف که گلچین روزگار
فرصت نمیدهد که تماشا کند کسی
هرگز کسی به درد کسی وانمیرسد
خود را عبثْ عبث بهکه رسوا کند کسی
عمر عزیز خود منما صرفِ ناکسان
حیف از طلا که خرجِ مطلّا کند کسی
دندان که در دهان نبُوَد خنده بدنماست
دکّانِ بی متاع چرا وا کند کسی؟
بر روضههای خلد قدم میتوان گذاشت
«قصاب» اگر زیارتِ دلها کند کسی.
سعید
#قصاب_کاشانی
سده دوازدهم ه.ق.
خون را بهجای باده بهمینا کند کسی؟
ابروت میبَرَد دل و حاشاست کار او
با کجحسابِ عشق چه سودا کند کسی؟
دنیا و آخرت بهنگاهی فروختم
سودا چنین خوشاست که یکجا کند کسی
ای شاخ گل! به هر طرفی میل میکنی
ترسم درازدستیِ بیجا کند کسی
نشْکفت غنچهای که به باد فنا نرفت
در این چمن چگونه دلی وا کند کسی؟
خوش گلشنیاست حیف که گلچین روزگار
فرصت نمیدهد که تماشا کند کسی
هرگز کسی به درد کسی وانمیرسد
خود را عبثْ عبث بهکه رسوا کند کسی
عمر عزیز خود منما صرفِ ناکسان
حیف از طلا که خرجِ مطلّا کند کسی
دندان که در دهان نبُوَد خنده بدنماست
دکّانِ بی متاع چرا وا کند کسی؟
بر روضههای خلد قدم میتوان گذاشت
«قصاب» اگر زیارتِ دلها کند کسی.
سعید
#قصاب_کاشانی
سده دوازدهم ه.ق.
بیتابیِ دل ساخت مرا چون کفِ خاکی
ویران شود آنجا که شود زلزله بسیار
مشکل که رسد در خمِ زلفِ تو بهجایی
شبْ تیره و ره نابلد و مرحله بسیار
#قصاب_کاشانی
دیوان صفی قلی بیگ چرکس و قصاب، نسخهٔ خطی کتابخانهٔ مجلس، شمارهٔ ثبت ۲۱۰۱۳۸
ویران شود آنجا که شود زلزله بسیار
مشکل که رسد در خمِ زلفِ تو بهجایی
شبْ تیره و ره نابلد و مرحله بسیار
#قصاب_کاشانی
دیوان صفی قلی بیگ چرکس و قصاب، نسخهٔ خطی کتابخانهٔ مجلس، شمارهٔ ثبت ۲۱۰۱۳۸
در کعبه و بتخانه ز حُسنِ تو صنم، های!
عشق آمده و ریخته دل بر سر هم، های!
تا چند توان ریخت سرشک از مژه بر دل؟
فرداست که ویران شده این خانه ز نَم، های!
بر خویشتن از شوق کنم پاره، کفن را
گر بر سر خاکم نهی از لطفْ قدم، های!
چون سبحهٔ بگسسته فرو ریخته صد دل
تا زلف تو را شانه جدا کرد ز هم، های!
زین عمر، تماشای تو چون سیر توانکرد؟
فریاد از این خرجِ پُر و مایهٔ کم، های!
آشفتهتر از باد گذشتیم و نکردیم
در کوی تو خاکی به سر خویش ز غم، های!
از دیده نگه بر خَمِ ابروش کن ای دل
زنهار! مپرهیز از این تیغِ دو دَم، های!
رخسار تو آسان نتوان دید از اندام
گردیده حیا پردهٔ فانوسِ حرم، های!
«قصّاب» ، بُوَد نامهٔ قتل تو، حذر کن
زآن خط که لبش کرده دگر تازه رقم، های!
#قصاب_کاشانی
عشق آمده و ریخته دل بر سر هم، های!
تا چند توان ریخت سرشک از مژه بر دل؟
فرداست که ویران شده این خانه ز نَم، های!
بر خویشتن از شوق کنم پاره، کفن را
گر بر سر خاکم نهی از لطفْ قدم، های!
چون سبحهٔ بگسسته فرو ریخته صد دل
تا زلف تو را شانه جدا کرد ز هم، های!
زین عمر، تماشای تو چون سیر توانکرد؟
فریاد از این خرجِ پُر و مایهٔ کم، های!
آشفتهتر از باد گذشتیم و نکردیم
در کوی تو خاکی به سر خویش ز غم، های!
از دیده نگه بر خَمِ ابروش کن ای دل
زنهار! مپرهیز از این تیغِ دو دَم، های!
رخسار تو آسان نتوان دید از اندام
گردیده حیا پردهٔ فانوسِ حرم، های!
«قصّاب» ، بُوَد نامهٔ قتل تو، حذر کن
زآن خط که لبش کرده دگر تازه رقم، های!
#قصاب_کاشانی
در کعبه و بتخانه ز حُسنِ تو صنم، های!
عشق آمده و ریخته دل بر سر هم، های!
تا چند توان ریخت سرشک از مژه بر دل؟
فرداست که ویران شده این خانه ز نَم، های!
بر خویشتن از شوق کنم پاره، کفن را
گر بر سر خاکم نهی از لطفْ قدم، های!
چون سبحهٔ بگسسته فرو ریخته صد دل
تا زلف تو را شانه جدا کرد ز هم، های!
زین عمر، تماشای تو چون سیر توانکرد؟
فریاد از این خرجِ پُر و مایهٔ کم، های!
آشفتهتر از باد گذشتیم و نکردیم
در کوی تو خاکی به سر خویش ز غم، های!
از دیده نگه بر خَمِ ابروش کن ای دل
زنهار! مپرهیز از این تیغِ دو دَم، های!
رخسار تو آسان نتوان دید از اندام
گردیده حیا پردهٔ فانوسِ حرم، های!
«قصّاب» ، بُوَد نامهٔ قتل تو، حذر کن
زآن خط که لبش کرده دگر تازه رقم، های!
#قصاب_کاشانی
عشق آمده و ریخته دل بر سر هم، های!
تا چند توان ریخت سرشک از مژه بر دل؟
فرداست که ویران شده این خانه ز نَم، های!
بر خویشتن از شوق کنم پاره، کفن را
گر بر سر خاکم نهی از لطفْ قدم، های!
چون سبحهٔ بگسسته فرو ریخته صد دل
تا زلف تو را شانه جدا کرد ز هم، های!
زین عمر، تماشای تو چون سیر توانکرد؟
فریاد از این خرجِ پُر و مایهٔ کم، های!
آشفتهتر از باد گذشتیم و نکردیم
در کوی تو خاکی به سر خویش ز غم، های!
از دیده نگه بر خَمِ ابروش کن ای دل
زنهار! مپرهیز از این تیغِ دو دَم، های!
رخسار تو آسان نتوان دید از اندام
گردیده حیا پردهٔ فانوسِ حرم، های!
«قصّاب» ، بُوَد نامهٔ قتل تو، حذر کن
زآن خط که لبش کرده دگر تازه رقم، های!
#قصاب_کاشانی
غم آفاق را به من دادند
رتبه و اعتبار را نازم
ز پدر دارم ارث صحرا را
خانهی بیحصار را نازم.
#قصاب_کاشانی
رتبه و اعتبار را نازم
ز پدر دارم ارث صحرا را
خانهی بیحصار را نازم.
#قصاب_کاشانی
رفت شب تا پرده از رخسار بگشاید صباح
بر رخ بلبل در گلزار بگشاید صباح
سر دهد تا پرده شب حق و باطل را به هم
عقده را از سبحه و زنار بگشاید صباح
#قصاب_کاشانی
بر رخ بلبل در گلزار بگشاید صباح
سر دهد تا پرده شب حق و باطل را به هم
عقده را از سبحه و زنار بگشاید صباح
#قصاب_کاشانی