پری دید پریشان شد خیالت ؟
پری رفت
پری با تو بدی کرد ؟
بیابان گرد مجنونم
پریشان مرد صاحب درد
عمو! همروستا : فایز
غم سنگین
غم تلخت همین بود ؟
چه شیرین بود
اگر این بود
پری بود آخر
این خود حیرت انگیز است
نشان عصمت دور و دیار تو
نشان آنکه باور داشتند افسانه را مردم
پری
که رمز پاکی بود
بود آری
پری وحشت نمی کرد از بشر از خاک آلوده
پری هم به
نیاز تن حصار قدسی نظم پری ها را فرو می ریخت
و با چرکین قبایی مهر می ورزید
و با چرکین قبایی نان جو می خورد
و با چرکین قبایی با تو دوست با تومهر با تو قهر
و آشتی فایز
تو می گویی که شیرین نیست ؟
عموی چون شقایق وحشی و نازکدلم فایز
که غوغایت همه غم
بود
غم غم غم
پری بد کرد با تو
بیابان گرد کرد و آشنا با درد
ولی هم روستای ساده مثل دشت
مگر هفت آسمان عشق جز صحراست ؟
مگر معراج عشق این نیست ؟
مگر مجنون جنون ؟ افسوس
پری بد کرد
تو رنجیدی
ولی آخر پری که بود و اینک نیست
پری رفت
پری از جنگل افسانه ها هم رفت
پری رم کرد
پری مرد
پری پندار پاکی را هم از این دیو لاخ قحبه پرور برد
دل و دوست دل و درد
تو چه خوشبخت بودی مرد
چه افسوسی ؟ چرا افسوس ؟
دریغا زنده بودی می شنیدی
که دهقان جوان
آنک
به دنبال
خرانگان خرما بار پیرش
چه شیرین شروه می خواند
و بذر نغمه های سوزناکت را
که صحرا را تب شوریدگی بخشید
که خنجر بست خشم روستا را در جدال عشق
چه هشیارو صمیمانه
به پهنای بیابان ها می افشاند
و لنگی خر فرتوت و طول جاده ی صحرا و رنج خستگی ها را
چه
آسان می کند بر خویشتن هموار
ادامه دارد...
#منوچهر_آتشی
#چند_و_چونی_با_فایز
#دیدار_در_فلق
پری رفت
پری با تو بدی کرد ؟
بیابان گرد مجنونم
پریشان مرد صاحب درد
عمو! همروستا : فایز
غم سنگین
غم تلخت همین بود ؟
چه شیرین بود
اگر این بود
پری بود آخر
این خود حیرت انگیز است
نشان عصمت دور و دیار تو
نشان آنکه باور داشتند افسانه را مردم
پری
که رمز پاکی بود
بود آری
پری وحشت نمی کرد از بشر از خاک آلوده
پری هم به
نیاز تن حصار قدسی نظم پری ها را فرو می ریخت
و با چرکین قبایی مهر می ورزید
و با چرکین قبایی نان جو می خورد
و با چرکین قبایی با تو دوست با تومهر با تو قهر
و آشتی فایز
تو می گویی که شیرین نیست ؟
عموی چون شقایق وحشی و نازکدلم فایز
که غوغایت همه غم
بود
غم غم غم
پری بد کرد با تو
بیابان گرد کرد و آشنا با درد
ولی هم روستای ساده مثل دشت
مگر هفت آسمان عشق جز صحراست ؟
مگر معراج عشق این نیست ؟
مگر مجنون جنون ؟ افسوس
پری بد کرد
تو رنجیدی
ولی آخر پری که بود و اینک نیست
پری رفت
پری از جنگل افسانه ها هم رفت
پری رم کرد
پری مرد
پری پندار پاکی را هم از این دیو لاخ قحبه پرور برد
دل و دوست دل و درد
تو چه خوشبخت بودی مرد
چه افسوسی ؟ چرا افسوس ؟
دریغا زنده بودی می شنیدی
که دهقان جوان
آنک
به دنبال
خرانگان خرما بار پیرش
چه شیرین شروه می خواند
و بذر نغمه های سوزناکت را
که صحرا را تب شوریدگی بخشید
که خنجر بست خشم روستا را در جدال عشق
چه هشیارو صمیمانه
به پهنای بیابان ها می افشاند
و لنگی خر فرتوت و طول جاده ی صحرا و رنج خستگی ها را
چه
آسان می کند بر خویشتن هموار
ادامه دارد...
#منوچهر_آتشی
#چند_و_چونی_با_فایز
#دیدار_در_فلق
خداوندا دلم از دین بری شد
اسیر دام زلف اون پری شد
پری دید و پریشون گشت فایز
پری رو هر که دید از دین بری شد
درون قلبهای ساده جا کردن
و قایق بر شط خون و خطر راندن
مگر فایز
ترا این حشمت آیین نیست
سرایان
در صدای مردم عمو جان
مگر راز حیات جاودان این نیست ؟
پری رنجید
پری بد کرد
پری رم کرد و دیو
اما
چه می گویم عمو فایز
پری که هیچ
حتی دیو هم رفته ست از افسانه های روزگار ما
و افسانه چه گفتم باز ؟
کدام افسون ؟
دگر افسانه حتی نیست
که شبهای سیاه قطبی ما را کند کوتاه
شکایت نیست
که شوریدگی مرده ست
محبت نیست
چرا که مهرورزی روسپی بازیست
و این
گویا به قانون پری ننگ است
حکایت
هم که چه بسیار
همان تکرار دیگر گونه ی رنگین نیرنگ است
چه سودایی؟
که سر
این کرم جوش پوک
چه خوفی ؟
که خطر مرده است
درختان را هجوم شاخ و برگ هرزه از بالندگی انداخت
چرا که یک زمان با چشمه ی قریه تب مرده ست
غرور ؟
غروبی چند پیش ازاین
ز پرخاش رفیق خورده سوگندی
طلبکاری
به ضرب پشت دست زهر خندی خیس سیلان عرق
گردید
و یک لحظه
زبانش لال و مژگانش فرو زانوش سست و گرگ دیده گوسفندی
ساکت و محسور
و آنگاه از فرازی به فرودی از عطسه ای بیدار از خواب دراز غار
تو گفتی ناگهان معجونی از منگیش
به هوش آورد
و پیدا بود
می شد دید
که او با ضربه ی مرموز پنداری
مگر در خواب نرم حشمتی
شاید
جدالی سهمناک و صعب با خود کرد
و لبخندی
جواب زهرخند آنگاه
و لبخندی گره بگشای بندی
نمی شد دید اما می شد اندیشید
ادامه دارد...
#منوچهر_آتشی
#چند_و_چونی_با_فایز
#دیدار_در_فلق
اسیر دام زلف اون پری شد
پری دید و پریشون گشت فایز
پری رو هر که دید از دین بری شد
درون قلبهای ساده جا کردن
و قایق بر شط خون و خطر راندن
مگر فایز
ترا این حشمت آیین نیست
سرایان
در صدای مردم عمو جان
مگر راز حیات جاودان این نیست ؟
پری رنجید
پری بد کرد
پری رم کرد و دیو
اما
چه می گویم عمو فایز
پری که هیچ
حتی دیو هم رفته ست از افسانه های روزگار ما
و افسانه چه گفتم باز ؟
کدام افسون ؟
دگر افسانه حتی نیست
که شبهای سیاه قطبی ما را کند کوتاه
شکایت نیست
که شوریدگی مرده ست
محبت نیست
چرا که مهرورزی روسپی بازیست
و این
گویا به قانون پری ننگ است
حکایت
هم که چه بسیار
همان تکرار دیگر گونه ی رنگین نیرنگ است
چه سودایی؟
که سر
این کرم جوش پوک
چه خوفی ؟
که خطر مرده است
درختان را هجوم شاخ و برگ هرزه از بالندگی انداخت
چرا که یک زمان با چشمه ی قریه تب مرده ست
غرور ؟
غروبی چند پیش ازاین
ز پرخاش رفیق خورده سوگندی
طلبکاری
به ضرب پشت دست زهر خندی خیس سیلان عرق
گردید
و یک لحظه
زبانش لال و مژگانش فرو زانوش سست و گرگ دیده گوسفندی
ساکت و محسور
و آنگاه از فرازی به فرودی از عطسه ای بیدار از خواب دراز غار
تو گفتی ناگهان معجونی از منگیش
به هوش آورد
و پیدا بود
می شد دید
که او با ضربه ی مرموز پنداری
مگر در خواب نرم حشمتی
شاید
جدالی سهمناک و صعب با خود کرد
و لبخندی
جواب زهرخند آنگاه
و لبخندی گره بگشای بندی
نمی شد دید اما می شد اندیشید
ادامه دارد...
#منوچهر_آتشی
#چند_و_چونی_با_فایز
#دیدار_در_فلق
آزادی راز سالمندی
و دو لبخند بعد از زهر خند انگار
حلول دست ها هرم تفاهم یعنی
افسونبار پیوندی
و یعنی
رفیق ! آماده ای ؟
ول کن
گذشته ها فراموش
تو از چنگال وهم از جادو از کابوس
رها گشتی
ببین
فانوس کمتاب جزیره ی کامیابی را
و گنج کامیابی را
که می دانی
همان که راز هوش هوشیاران ما است
و می دانی کجا
پیداست
و آنک
سر فرود در آخور سبز خلیج
آنک
هر آن قایق که می خواهی
گشوده بادبان آماده هان برخیز
غرور اینگونه خالی کرد میدان را عمو فایز
و راز بکر ما اینست عمو فایز
قبول راز ما با اهتزاز تند باد ماجراها و شگفتی هاش
و حکیمانه
شگفتی بار تعبیر دیگر
اینست
تمام انتظار من وقوع انفجاریست
تمام شروه ی من شعر من اینست
امید انفجاری تازه راز سازش من با زمین است
چرا که انفجار آشفته می سازد خیالم را
چرا که فرصت پندار را می گیرد از من
چرا که حکمت قهار بی چونش
سقوط من
شکست و ناتوانی غرور من
دریغ و درد من از انهدام نیکی و پاکی
دروغ مکن
و درد زخم چرکین حقارت های من را می برد از یاد
چرا که در غریو انفجار و دود و تاریکی
درخشان تر چراغ کاذب اوهام حتی آفتاب
پرتوان گم می شود چون سوزنی نازک
پری بد کرد ؟
پری رفت ؟
ترا تنها ؟
و با انگشت چون می رفت
بیابان را نشانت داد ؟
تو هم رفتی ؟
کنار قریه های آشنا بیگانه بگذشتی ؟
و از چاه ابها از دلو های سبز آب سرد نوشیدی ؟
ادامه دارد...
#منوچهر_آتشی
#چند_و_چونی_با_فایز
#دیدار_در_فلق
و دو لبخند بعد از زهر خند انگار
حلول دست ها هرم تفاهم یعنی
افسونبار پیوندی
و یعنی
رفیق ! آماده ای ؟
ول کن
گذشته ها فراموش
تو از چنگال وهم از جادو از کابوس
رها گشتی
ببین
فانوس کمتاب جزیره ی کامیابی را
و گنج کامیابی را
که می دانی
همان که راز هوش هوشیاران ما است
و می دانی کجا
پیداست
و آنک
سر فرود در آخور سبز خلیج
آنک
هر آن قایق که می خواهی
گشوده بادبان آماده هان برخیز
غرور اینگونه خالی کرد میدان را عمو فایز
و راز بکر ما اینست عمو فایز
قبول راز ما با اهتزاز تند باد ماجراها و شگفتی هاش
و حکیمانه
شگفتی بار تعبیر دیگر
اینست
تمام انتظار من وقوع انفجاریست
تمام شروه ی من شعر من اینست
امید انفجاری تازه راز سازش من با زمین است
چرا که انفجار آشفته می سازد خیالم را
چرا که فرصت پندار را می گیرد از من
چرا که حکمت قهار بی چونش
سقوط من
شکست و ناتوانی غرور من
دریغ و درد من از انهدام نیکی و پاکی
دروغ مکن
و درد زخم چرکین حقارت های من را می برد از یاد
چرا که در غریو انفجار و دود و تاریکی
درخشان تر چراغ کاذب اوهام حتی آفتاب
پرتوان گم می شود چون سوزنی نازک
پری بد کرد ؟
پری رفت ؟
ترا تنها ؟
و با انگشت چون می رفت
بیابان را نشانت داد ؟
تو هم رفتی ؟
کنار قریه های آشنا بیگانه بگذشتی ؟
و از چاه ابها از دلو های سبز آب سرد نوشیدی ؟
ادامه دارد...
#منوچهر_آتشی
#چند_و_چونی_با_فایز
#دیدار_در_فلق
و دخترهای بازیگوش
جنونت را به سنگ های هو
بستند ؟
و از احساس مرموزی
نشد پای گریزت یک نفس سنگین ؟
تو
هم رفتی ؟
میان تپه ها و سدرهای جنگلی رفتی ؟
میان نخل ها رفتی ؟
کنار مزرعه باغ بنفش داس را دیدی ؟
و گاو آهن
امید سبز صحرا را
نخواندت شعر راندن ؟
شعر رستن ؟
ترا چیزی نکرد اندوهگین فایز ؟
صدای آشنایی بانگ پایی نیز نشنیدی
که آرام از
کنارت بگذرد
که دور گردد؟
هیچ ؟
تو باز اندوهگینی که پری رفت
ولی من انتظار انفجارم باز
که این احساس پر اشک
نیاز بازگشتی دیر و ناممکن
نیاز آب سرد از دلو نوشیدن
نیاز گم شدن در وسعت وهم بیابان را فرو بلعد
و سرمستم کند زان باده ی مسموم ویرانگر
عمو فایز
نگا کن قایق آماده ست
مرا می خواند از دریا
جزیره ی کامیابی ها
عمو فایز
برادرزاده را دریاب
مخوان دیگر
مخوان دیگر
مخوان
#منوچهر_آتشی
#چند_و_چونی_با_فایز
#دیدار_در_فلق
جنونت را به سنگ های هو
بستند ؟
و از احساس مرموزی
نشد پای گریزت یک نفس سنگین ؟
تو
هم رفتی ؟
میان تپه ها و سدرهای جنگلی رفتی ؟
میان نخل ها رفتی ؟
کنار مزرعه باغ بنفش داس را دیدی ؟
و گاو آهن
امید سبز صحرا را
نخواندت شعر راندن ؟
شعر رستن ؟
ترا چیزی نکرد اندوهگین فایز ؟
صدای آشنایی بانگ پایی نیز نشنیدی
که آرام از
کنارت بگذرد
که دور گردد؟
هیچ ؟
تو باز اندوهگینی که پری رفت
ولی من انتظار انفجارم باز
که این احساس پر اشک
نیاز بازگشتی دیر و ناممکن
نیاز آب سرد از دلو نوشیدن
نیاز گم شدن در وسعت وهم بیابان را فرو بلعد
و سرمستم کند زان باده ی مسموم ویرانگر
عمو فایز
نگا کن قایق آماده ست
مرا می خواند از دریا
جزیره ی کامیابی ها
عمو فایز
برادرزاده را دریاب
مخوان دیگر
مخوان دیگر
مخوان
#منوچهر_آتشی
#چند_و_چونی_با_فایز
#دیدار_در_فلق