خدا خود مرا تنها آفريد، يا مرا تنها برون بردند بر سر كوهي، و پدر و مادر من مردند، و مرا ددگان* پروردند.
#شمس_تبريزى
#شمس_تبريزى
همان انگار که قیامت است و غیب آشکار شده است، والله که غیب آشکار است و پرده برانداختهاند، لیکن پیش آن کس که دیدۀ او بازست.
#شمس_تبريزى
#شمس_تبريزى
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
کاش این دنیا هم،
مثل یک جعبهی موسیقی بود.
همهی صداها آهنگ بود
همهی حرفها ترانه...
#علی_حاتمی
#لحظه_هاتون_فرح_بخش
#ساز_زندگیتون_کوک
کاش این دنیا هم،
مثل یک جعبهی موسیقی بود.
همهی صداها آهنگ بود
همهی حرفها ترانه...
#علی_حاتمی
#لحظه_هاتون_فرح_بخش
#ساز_زندگیتون_کوک
کس ندانم که در این شهر گرفتار تو نیست
مگر آن کس که به شهر آید و غافل برود
گر همه عمر ندادهست کسی دل به خیال
چون بیاید به سر راه تو بیدل برود
# سعدی
🍃🌸
« زندگی » و « زمان » معلم های
شگفت انگیزی هستند.
« زندگی » به ما می آموزد از
« زمان» درست استفاده کنیم.
و « زمان » به ما ارزش
« زندگی » را می آموزد.
صبور که باشی؛
هم حکمت را می فهمی
هم قسمت را می چشی
هم معجزه را می بینی
مگر آن کس که به شهر آید و غافل برود
گر همه عمر ندادهست کسی دل به خیال
چون بیاید به سر راه تو بیدل برود
# سعدی
🍃🌸
« زندگی » و « زمان » معلم های
شگفت انگیزی هستند.
« زندگی » به ما می آموزد از
« زمان» درست استفاده کنیم.
و « زمان » به ما ارزش
« زندگی » را می آموزد.
صبور که باشی؛
هم حکمت را می فهمی
هم قسمت را می چشی
هم معجزه را می بینی
اگرچه بسته قضا دست نوبهار امسال
بدین خوشیم که خُرّم بود بهار امسال
سزد که خلق نکوتر ز سال پار شوند
که نوبهار نکوتر بود ز پار امسال
نگار، پار سر قتل و جنگ و غارت داشت
ولی به صلح و صفاییم امیدوار امسال
ز کارزار عدو، پار کار ما شد زار
خدا کند که شود کار خصم زار امسال
به حال زار فقیران کنید رحم که کرد
به حال زار شما رحم، روزگار امسال
در نشاط و طرب بازکن پیاله بنوش
که باز شد در الطاف کردگار امسال
به شادمانی قلب پریش هموطنان
نوید فتح و ظفر میدهد بهار امسال
#ملک_الشعرا_بهار
بدین خوشیم که خُرّم بود بهار امسال
سزد که خلق نکوتر ز سال پار شوند
که نوبهار نکوتر بود ز پار امسال
نگار، پار سر قتل و جنگ و غارت داشت
ولی به صلح و صفاییم امیدوار امسال
ز کارزار عدو، پار کار ما شد زار
خدا کند که شود کار خصم زار امسال
به حال زار فقیران کنید رحم که کرد
به حال زار شما رحم، روزگار امسال
در نشاط و طرب بازکن پیاله بنوش
که باز شد در الطاف کردگار امسال
به شادمانی قلب پریش هموطنان
نوید فتح و ظفر میدهد بهار امسال
#ملک_الشعرا_بهار
Media is too big
VIEW IN TELEGRAM
به دانش نباشد سر جنگجوی
نباید به جنگاندرون آبِروی
سر مرد جنگی خرد نسپَرَد؛
که هرگز نیامیخت کین با خرد!
یکی پر ز آتش یکی بیخرد،
خرد با سر دیو کی درخورد!؟
□فردوسی |شاهنامه | پادشاهی نوذر
نباید به جنگاندرون آبِروی
سر مرد جنگی خرد نسپَرَد؛
که هرگز نیامیخت کین با خرد!
یکی پر ز آتش یکی بیخرد،
خرد با سر دیو کی درخورد!؟
□فردوسی |شاهنامه | پادشاهی نوذر
اردیبهشت رازی به من گفت ...
اردیبهشت رازی را به من گفت که من با شما در میانش می گذارم ؛ اینکه هیچ زمستانی ابدی نیست همان گونه که هیچ شکوفه ای.
اما هر شکوفه قبل از اینکه بمیرد، اول می رقصد بعد بر خاک می افتد.
اردیبهشت به من گفت: تنها کسانی به بهشت می روند که آفریدن بهشت را در دنیا تمرین کنند.
وگرنه با پیراهنی از آتش و غضب هرگز نمی توان به ملاقات فرشتگان رفت.
با دامنی از هیزم خشم و خشونت هرگز کسی را به بهشت راه نخواهند داد.
پس من به قدر عمر شکوفه ای شادمانم و به اندازه توان شکوفه ای در آفریدن بهشت می کوشم.
#عرفان_نظرآهاری
اردیبهشت رازی را به من گفت که من با شما در میانش می گذارم ؛ اینکه هیچ زمستانی ابدی نیست همان گونه که هیچ شکوفه ای.
اما هر شکوفه قبل از اینکه بمیرد، اول می رقصد بعد بر خاک می افتد.
اردیبهشت به من گفت: تنها کسانی به بهشت می روند که آفریدن بهشت را در دنیا تمرین کنند.
وگرنه با پیراهنی از آتش و غضب هرگز نمی توان به ملاقات فرشتگان رفت.
با دامنی از هیزم خشم و خشونت هرگز کسی را به بهشت راه نخواهند داد.
پس من به قدر عمر شکوفه ای شادمانم و به اندازه توان شکوفه ای در آفریدن بهشت می کوشم.
#عرفان_نظرآهاری
باز به سرمه تاب ده چشم کرشمه زای را
ذوق جنون دو چند کن شوق غزلسرای را
نقش دگر طراز ده آدم پخته تر بیار
لعبت خاک ساختن می نسزد خدای را
قصهٔ دل نگفتنی است درد جگر نهفتنی است
خلوتیان کجا برم لذت های های را
آه درونه تاب کو اشک جگر گداز کو
شیشه به سنگ میزنم عقل گره گشای را
بزم به باغ و راغ کش زخمه بتار چنگ زن
باده بخور غزل سرای بند گشا قبای را
صبح دمید و کاروان کرد نماز و رخت بست
تو نشنیده ئی مگر زمزمهٔ درای را
ناز شهان نمی کشم زخم کرم نمی خورم
در نگر ای هوس فریب همت این گدای را
#اقبال_لاهوری
زاده ۱۸ آبان ۱۲۵۶ سیالکوت -- درگذشته ۱ اردیبهشت ۱۳۱۷ لاهور ) شاعر، فیلسوف و سیاستمدارپاکستانی
ذوق جنون دو چند کن شوق غزلسرای را
نقش دگر طراز ده آدم پخته تر بیار
لعبت خاک ساختن می نسزد خدای را
قصهٔ دل نگفتنی است درد جگر نهفتنی است
خلوتیان کجا برم لذت های های را
آه درونه تاب کو اشک جگر گداز کو
شیشه به سنگ میزنم عقل گره گشای را
بزم به باغ و راغ کش زخمه بتار چنگ زن
باده بخور غزل سرای بند گشا قبای را
صبح دمید و کاروان کرد نماز و رخت بست
تو نشنیده ئی مگر زمزمهٔ درای را
ناز شهان نمی کشم زخم کرم نمی خورم
در نگر ای هوس فریب همت این گدای را
#اقبال_لاهوری
زاده ۱۸ آبان ۱۲۵۶ سیالکوت -- درگذشته ۱ اردیبهشت ۱۳۱۷ لاهور ) شاعر، فیلسوف و سیاستمدارپاکستانی
عاشق ( سیاوش قمیشی)
@matalebzib
تو عاشق نبودی که درد دل عاشقا رو بفهمی
تو بارون نموندی که دلگیریه این هوارو بفهمی
تو گریه نکردی برای کسی تا بدونی چی میگم
دلت تنگ نبوده میخندی تا از حس دلتنگی میگم
تو تنها نموندی که حال دل بیقرارو بفهمی
عزیزت نرفته که تشویش سوت قطارو بفهمی
تو از دست ندادی بفهمی چیه ترس از دست دادن
جایه من نبودی بدونی چیه فرق بین تو و من
تو هیچوقت نرفتی لب جاده تا انتظارو بفهمی
پریشون نبودی که نگذشتن لحظه هارو بفهمی
تو اونی که رفته چی میدونی از غصه جای خالی
من اونم که مونده چی میدونم از قصه بی خیالی
تو عاشق نبودی که درد دل عاشقا رو بفهمی
تو بارون نموندی که دلگیریه این هوارو بفهمی
تو گریه نکردی برای کسی تا بدونی چی میگم
دلت تنگ نبوده میخندی تا از حس دلتنگی میگم
تو تنها نموندی که حال دل بی قرارو بفهمی
عزیزت نرفته که تشویش سوت قطارو بفهمی
تو از دست ندادی بفهمی چیه ترس از دست دادن
جایه من نبودی بدونی چیه فرق بین تو و من
تو بارون نموندی که دلگیریه این هوارو بفهمی
تو گریه نکردی برای کسی تا بدونی چی میگم
دلت تنگ نبوده میخندی تا از حس دلتنگی میگم
تو تنها نموندی که حال دل بیقرارو بفهمی
عزیزت نرفته که تشویش سوت قطارو بفهمی
تو از دست ندادی بفهمی چیه ترس از دست دادن
جایه من نبودی بدونی چیه فرق بین تو و من
تو هیچوقت نرفتی لب جاده تا انتظارو بفهمی
پریشون نبودی که نگذشتن لحظه هارو بفهمی
تو اونی که رفته چی میدونی از غصه جای خالی
من اونم که مونده چی میدونم از قصه بی خیالی
تو عاشق نبودی که درد دل عاشقا رو بفهمی
تو بارون نموندی که دلگیریه این هوارو بفهمی
تو گریه نکردی برای کسی تا بدونی چی میگم
دلت تنگ نبوده میخندی تا از حس دلتنگی میگم
تو تنها نموندی که حال دل بی قرارو بفهمی
عزیزت نرفته که تشویش سوت قطارو بفهمی
تو از دست ندادی بفهمی چیه ترس از دست دادن
جایه من نبودی بدونی چیه فرق بین تو و من
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
رقص همه چیز را دگرگون میسازد، همه چیز را درگیر میکند و هیچکس را قضاوت نمیکند.
افرادی میرقصند که آزادند ، حتی اگر در زندان یا روی ویلچر باشند ؛ چون رقص ، تکرار صرف حرکاتی مشخص نیست.
گفتوگو کردن با موجودی است که بزرگتر و قدرتمندتر از همه کس و همه چیز است.
رقصیدن ، به کارگیری زبانی ورای خودخواهی و ترس است...
پائولوکوئلیو
افرادی میرقصند که آزادند ، حتی اگر در زندان یا روی ویلچر باشند ؛ چون رقص ، تکرار صرف حرکاتی مشخص نیست.
گفتوگو کردن با موجودی است که بزرگتر و قدرتمندتر از همه کس و همه چیز است.
رقصیدن ، به کارگیری زبانی ورای خودخواهی و ترس است...
پائولوکوئلیو
مرا چشميست خون افشان ز دست آن کمان ابرو
جهان بس فتنه خواهد ديد از آن چشم و از آن ابرو
غلام چشم آن ترکم که در خواب خوش مستی
نگارين گلشنش روی است و مشکين سايبان ابرو
هلالی شد تنم زين غم که با طغرای ابرويش
که باشد مه که بنمايد ز طاق آسمان ابرو
رقيبان غافل و ما را از آن چشم و جبين هر دم
هزاران گونه پيغام است و حاجب در ميان ابرو
روان گوشه گيران را جبينش طرفه گلزاريست
که بر طرف سمن زارش همیگردد چمان ابرو
دگر حور و پری را کس نگويد با چنين حسنی
که اين را اين چنين چشم است و آن را آن چنان ابرو
تو کافردل نمیبندی نقاب زلف و میترسم
که محرابم بگرداند خم آن دلستان ابرو
اگر چه مرغ زيرک بود حافظ در هواداری
به تير غمزه صيدش کرد چشم آن کمان ابرو
حافظ
جهان بس فتنه خواهد ديد از آن چشم و از آن ابرو
غلام چشم آن ترکم که در خواب خوش مستی
نگارين گلشنش روی است و مشکين سايبان ابرو
هلالی شد تنم زين غم که با طغرای ابرويش
که باشد مه که بنمايد ز طاق آسمان ابرو
رقيبان غافل و ما را از آن چشم و جبين هر دم
هزاران گونه پيغام است و حاجب در ميان ابرو
روان گوشه گيران را جبينش طرفه گلزاريست
که بر طرف سمن زارش همیگردد چمان ابرو
دگر حور و پری را کس نگويد با چنين حسنی
که اين را اين چنين چشم است و آن را آن چنان ابرو
تو کافردل نمیبندی نقاب زلف و میترسم
که محرابم بگرداند خم آن دلستان ابرو
اگر چه مرغ زيرک بود حافظ در هواداری
به تير غمزه صيدش کرد چشم آن کمان ابرو
حافظ
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
هرچه اندوه درونِ شما را بیشتر بکاود،
جای شادی در وجود شما بیشتر میشود.
مگر کاسهای که شراب شما را در بردارد همان نیست که در کوزه کوزهگر سوخته است؟
مگر آن نی که روحِ شما را تسکین میدهد،
همان چوبی نیست که درونش را با کارد خراشیدهاند؟
هرگاه شادی میکنید به ژَرفایِ خود بنگرید
تا ببینید که سرچشمه شادی
بجز سرچشمه ی «اندوه» نیست.
#جبران_خلیل_جبران
جای شادی در وجود شما بیشتر میشود.
مگر کاسهای که شراب شما را در بردارد همان نیست که در کوزه کوزهگر سوخته است؟
مگر آن نی که روحِ شما را تسکین میدهد،
همان چوبی نیست که درونش را با کارد خراشیدهاند؟
هرگاه شادی میکنید به ژَرفایِ خود بنگرید
تا ببینید که سرچشمه شادی
بجز سرچشمه ی «اندوه» نیست.
#جبران_خلیل_جبران
در خانهی کسی را بدزدیدند. او برفت و در مسجدی کند و به خانه برد!
گفتند چرا در مسجد کندهای؟
گفت: در خانه من دزدیدهاند و خداوند این در دزد را میشناسد. در را به من سپارد و در خانه خود بازستاند...
عبید زاکانی
گفتند چرا در مسجد کندهای؟
گفت: در خانه من دزدیدهاند و خداوند این در دزد را میشناسد. در را به من سپارد و در خانه خود بازستاند...
عبید زاکانی
سلطان محمود از تلخک پرسید: فکر میکنی جنگ و نزاع چگونه بین مردم آغاز میشود؟
تلخک گفت: ای پدر سوخته!
سلطان گفت: توهین میکنی!!؟؟ سر از بدنت جدا خواهم کرد!
تلخک خندید و گفت:
جنگ اینگونه آغاز میشود، کسی غلطی میکند و
کسی به غلط جواب میدهد!
#عبید_زاکانی
تلخک گفت: ای پدر سوخته!
سلطان گفت: توهین میکنی!!؟؟ سر از بدنت جدا خواهم کرد!
تلخک خندید و گفت:
جنگ اینگونه آغاز میشود، کسی غلطی میکند و
کسی به غلط جواب میدهد!
#عبید_زاکانی
تو اگر صاحب نوشی و اگر ضارب نیش
دیگران راست، که من بیخبرم از تو زخویش
به چه عضو تو زنم بوسه؟ نداند چه کند
بر سر سفرۀ سلطان چو نشیند درویش
از تو در شکوه و غافل که نشاید در عشق
طفل نادانم و آگه نه ز نادانی خویش
زلف بر دوش و سخن بر لب و غافل کهمراست
مُشک بر سینۀ مجروح و نمک بر دل ریش
همه درخورد وصال تو و ما از همه کم
همه حیران جمال تو و ما از همه بیش
میزنی تیغ و ندانی که چهسان میگذریم
گرگ در گلّه ندارد خبر از حالت میش
آخر این قوم چه خواهند ز جانهای فگار؟
آخر این جمع چه جویند ز دلهای پریش؟
به رهی میروم امّا به هزاران امّید
قدمی مینهم اما به هزاران تشویش
تا چه با دُردکشان میرود از آتش می
صوفیان را چو به افلاک بَرَد دود حشیش
رفت مجمر به در شاه، بگو گردون را
هرچه کردی به من، آید پس از اینَت در پیش.
#مجمر_زوارهای
دیگران راست، که من بیخبرم از تو زخویش
به چه عضو تو زنم بوسه؟ نداند چه کند
بر سر سفرۀ سلطان چو نشیند درویش
از تو در شکوه و غافل که نشاید در عشق
طفل نادانم و آگه نه ز نادانی خویش
زلف بر دوش و سخن بر لب و غافل کهمراست
مُشک بر سینۀ مجروح و نمک بر دل ریش
همه درخورد وصال تو و ما از همه کم
همه حیران جمال تو و ما از همه بیش
میزنی تیغ و ندانی که چهسان میگذریم
گرگ در گلّه ندارد خبر از حالت میش
آخر این قوم چه خواهند ز جانهای فگار؟
آخر این جمع چه جویند ز دلهای پریش؟
به رهی میروم امّا به هزاران امّید
قدمی مینهم اما به هزاران تشویش
تا چه با دُردکشان میرود از آتش می
صوفیان را چو به افلاک بَرَد دود حشیش
رفت مجمر به در شاه، بگو گردون را
هرچه کردی به من، آید پس از اینَت در پیش.
#مجمر_زوارهای
چشم ساقی چو من از باده خرابست امشب
حیف از آن دیده که آماده خوابست امشب
قمرا! پرده بر افکن که ز شرم رخ تو
چهره ماه فلک زیر نقابست امشب
نور روی قمر و عکس می و پرتو شمع
چهره بگشا که شب ترک حجابست امشب
با دل سوخته پروانه به شمعی می گفت
دادن بوسه به عشاق ثوابست امشب
چون بهار اندوه فردا مخور و باده بخور
که همین یک نفس از عمر حسابست امشب
#ملک_الشعرا_بهار
حیف از آن دیده که آماده خوابست امشب
قمرا! پرده بر افکن که ز شرم رخ تو
چهره ماه فلک زیر نقابست امشب
نور روی قمر و عکس می و پرتو شمع
چهره بگشا که شب ترک حجابست امشب
با دل سوخته پروانه به شمعی می گفت
دادن بوسه به عشاق ثوابست امشب
چون بهار اندوه فردا مخور و باده بخور
که همین یک نفس از عمر حسابست امشب
#ملک_الشعرا_بهار