ما هرگز نمی دانیم كه می رویم
آن هنگام كه در حال رفتن هستیم
به شوخی درها را می بندیم
و سرنوشت .. كه ما را همراهی می كند
پشت سر ما به درها قفل می زند ،
و ما دیگر ، هرگز نمی توانیم به عقب برگردیم ...
#امیلی_دیکنسون
آن هنگام كه در حال رفتن هستیم
به شوخی درها را می بندیم
و سرنوشت .. كه ما را همراهی می كند
پشت سر ما به درها قفل می زند ،
و ما دیگر ، هرگز نمی توانیم به عقب برگردیم ...
#امیلی_دیکنسون
امید چونان پرنده ایست که در روح آشیان دارد و آواز سر میدهد با نغمهای بیکلام و هرگز خاموشی نمیگزیند.
من آن را در سردترین سرزمین شنیدهام و بر روی غریب ترین دریاها.. :)
#امیلی_دیکنسون
من آن را در سردترین سرزمین شنیدهام و بر روی غریب ترین دریاها.. :)
#امیلی_دیکنسون
امید چونان پرنده ایست
که در روح آشیان دارد
و آواز سر میدهد با نغمهای بیکلام
و هرگز خاموشی نمیگزیند
و شیرینترین آواییست که
در تندباد حوادث به گوش میرسد
و توفان باید بسی سهمناک باشد
تا بتواند این مرغک را
که بسیار قلبها را گرمی بخشیده
از نفس بیندازد
#امیلی_دیکنسون
که در روح آشیان دارد
و آواز سر میدهد با نغمهای بیکلام
و هرگز خاموشی نمیگزیند
و شیرینترین آواییست که
در تندباد حوادث به گوش میرسد
و توفان باید بسی سهمناک باشد
تا بتواند این مرغک را
که بسیار قلبها را گرمی بخشیده
از نفس بیندازد
#امیلی_دیکنسون
این که جز عشق هیچ نیست،
تنها چیزی ست که از عشق میدانیم -
همین کافی ست -
بار کشتی باید به قدر گنجایش آن باشد.
#امیلی_دیکنسون
تنها چیزی ست که از عشق میدانیم -
همین کافی ست -
بار کشتی باید به قدر گنجایش آن باشد.
#امیلی_دیکنسون
#مرگ
آفتاب آرام آرام غروب کرد
و نشانی از ظهر نبود
برفراز ده به نظاره نشستم
نیمروز، خانه به خانه پیدا بود
غروب به آهستگی در تاریکی محو میشد
ردّی از شبنم بر چمنها نبود
تنها قطره ای بر پیشانیام فروافتاد
و بر صورتم غلتید
پاهایم، هنوزغرق خواب بودند
انگشتانم بیدار
اما جسمم
اینچنین کوچک چرا به نظر میآمد؟
پیشترها، روشنایی را خوب میشناختم
بهتر از این دم، که میدیدمش
این مرگ است که مرا در بر گرفته
اما دانستنش بیتابم نمیکند
#امیلی_دیکنسون
کسی که بهشت را بر زمین نیافته است، آن را در آسمان نیز نخواهد یافت..
خانهی خدا نزدیک ماست،
و تنها اثاث آن، عشق است.
#امیلی_دیکنسون
خانهی خدا نزدیک ماست،
و تنها اثاث آن، عشق است.
#امیلی_دیکنسون
.
برای نفرت وقت نداشتم!
چرا که اَجَل مانعم میشد
و عمر چنان دراز نبود
که بتوانم کینه را به پایان بَرَم.
برای عشــــق نیز فرصت نبود؛
اما از آنجا که باید کاری کرد،
پنداشتم
زحمتِ کوچکِ عشــــق، ما را بس ...
#امیلی دیکنسون
برای نفرت وقت نداشتم!
چرا که اَجَل مانعم میشد
و عمر چنان دراز نبود
که بتوانم کینه را به پایان بَرَم.
برای عشــــق نیز فرصت نبود؛
اما از آنجا که باید کاری کرد،
پنداشتم
زحمتِ کوچکِ عشــــق، ما را بس ...
#امیلی دیکنسون