گفت : ای زن تو زنی یا بوالحزن؟
فقر، فخرست و مرا بر سر مزن
آن مرد، خطاب به همسرش گفت: ای زن، تو واقعا زنی یا مایه اندوه و غم؟ فقر برای من، فخر و مایه مباهات است و این قدر سرزنشم مکن.(مصراع دوم، اشارت است به حدیث معروفی که منسوب به حضرت ختمی مرتبت (ص) است: "فقر، مایه مباهات و نازش من است و بدان می بالم."
#فقر، از جمله مقامات و مراحل سیر و سلوک است و نخستین گام تصوف به شمار می رود. فقر در بدایت، ترک دنیا و در نهایت فناست. فقیر آن است که از سر همه چیز گذشته باشد. فقر به طور کلی بر دو نوع است: یکی فقر ذاتی و دیگری فقر صفاتی. منظور از فقر ذاتی این است که همه موجودات و ممکنات، برای پدیدار شدن و ظهور در عرصه هستی نیازمند ذات باری تعالی هستند، چنانکه حضرت سبحان در کتاب قرآن می فرماید: "ای مردم، شما فقیر و نیازمند حضرت حق تعالی هستید و اوست بی نیاز ستوده." و منظور از فقر صفاتی این است که همه موجودات پس از ظهور آمدن، باید راه کمال پویند و متخلص به اخلاق الله و مظهر اسماء و صفات او شوند:"پروردگار ما آن کسی است که بیافرید آفریدگان را و آنگاه به راه کمال، ره بنمود."
در اصطلاح تصوف، #فقر از جمله مقامات است و نه احوال. در تعریف فقر گفته اند:فقر در آغاز، ترک دنیا و مافیهاست و در انجام، فنا شدن است در ذات احدیت. بنابر این فقیر کسی است که هیچ ندارد، یعنی از سر همه چیز گذشته تا به همه چیز رسیده است. همین طور گفته اند: فقر حقیقی، تنها فقدان غنا نیست، بلکه فقدان میل و رغبت به هرگونه غناست. یعنی فقیر باید از هر فکر و انگیزه ای که او را از خدا غافل و به دنیا مشغول می دارد عاری و تهی باشد. پس برای آنکه به فقر حقیقی اولیاء رسید باید از خویش برون آمد و هر چه "هست" و "بود" است از حق تعالی دانست و حتی برای خود نیز موجودیت قائل نشد. چنانکه عبد الرزاق کاشانی گوید:"فقر را رسمی است و حقیقتی. رسم او عدم املاک است و حقیقت او خروج از احکام صفات و سلب اختصاص چیزی به خود. باز گفته اند: درویشی، شعار اولیاء بود و پیرایه اصفیاء و اختیار حق سبحانه و تعالی، خاصگان خویش را.
حاج ملا هادی سبزواری در کلامی پر معنا می گوید:"هرگاه فقر حقیقی به نهایت رسید غنای حقیقی است و عبودیت حقیقی به کمال رسید مولویت حقیقی است و در حدیث است که العبودیه جوهره کنهها الربوبیه.
فقر حضرت امیر مومنان علی ع علاوه بر دارا بودن بعد عرفان باطنی و معنوی دارای بعد اتماعی و مدنی نیز بود: "خداوند بر پیشوایان حق و عدالت واجب گردانیده که خود را با فقیران "ستمدیدگان اجتماع و به یغما رفتگان حقوق" برابر نهند تا آنکه فقر و تنگدستی، آنان را نیازرد.) بنابراین، فقر اولیاء با فقر عامه فرق دارد. فقر اولیاء حاکی از کمال روحانی است، ولی فقر عامه، حاکی از سیطره ظلم و بیدادگری در روابط و مناسبات اجتماعی. و لذا حاوی هیچگونه کمالی نیست بلکه عین نقص و زشتی است.
نشان فقر صدیقان و فقیران صادق، گله نگزاردن و نهان داشتن آثار سختی و بلاست چنانکه ابراهیم خواص گفت که علامت فقیر صادق است. و باز درباره نشان و علامت فقر گفته اند: " نام فقیر در زبان اهل تصوف بر کسی افتد که خود را بدین صفت ببیند و این حالت بر وی غالب باشد که بداند که هیچ چیز ندارد و هیچ چیز به دست وی نیست در این جهان و در آن جهان، نه در اصل آفرینش و نه در دوام آفرینش."
و بالاخره مولانا، راه فقر را دشوار توصیف می کند:" این راه فقر، راهی است که درو به جمله آرزوها برسی هر چیزی که تمنای تو بوده باشد، البته در این راه به تو رسد. هیچکس درین راه نرفت که شکایت کرد به خلاف راه های دگر. هر که در آن راه رفت و کوشید از صد هزار یکی را مقصود حاصل شد و آن نیز نه چنانکه دل او خنک گردد و قرار گیرد.")
مال و زر، سر را بود همچون کلاه
کل بود او ،کز کله سازد پناه
دارایی و طلا در مثل برای سر، کلاه را می ماند، آنکه با کلاه، عیب سرش را می پوشاند و کلاه را هرگز از سرش دور نمی کند، معلوم می شود کچل است.
شرح مثنوی شریف
استاد کریم زمانی
فقر، فخرست و مرا بر سر مزن
آن مرد، خطاب به همسرش گفت: ای زن، تو واقعا زنی یا مایه اندوه و غم؟ فقر برای من، فخر و مایه مباهات است و این قدر سرزنشم مکن.(مصراع دوم، اشارت است به حدیث معروفی که منسوب به حضرت ختمی مرتبت (ص) است: "فقر، مایه مباهات و نازش من است و بدان می بالم."
#فقر، از جمله مقامات و مراحل سیر و سلوک است و نخستین گام تصوف به شمار می رود. فقر در بدایت، ترک دنیا و در نهایت فناست. فقیر آن است که از سر همه چیز گذشته باشد. فقر به طور کلی بر دو نوع است: یکی فقر ذاتی و دیگری فقر صفاتی. منظور از فقر ذاتی این است که همه موجودات و ممکنات، برای پدیدار شدن و ظهور در عرصه هستی نیازمند ذات باری تعالی هستند، چنانکه حضرت سبحان در کتاب قرآن می فرماید: "ای مردم، شما فقیر و نیازمند حضرت حق تعالی هستید و اوست بی نیاز ستوده." و منظور از فقر صفاتی این است که همه موجودات پس از ظهور آمدن، باید راه کمال پویند و متخلص به اخلاق الله و مظهر اسماء و صفات او شوند:"پروردگار ما آن کسی است که بیافرید آفریدگان را و آنگاه به راه کمال، ره بنمود."
در اصطلاح تصوف، #فقر از جمله مقامات است و نه احوال. در تعریف فقر گفته اند:فقر در آغاز، ترک دنیا و مافیهاست و در انجام، فنا شدن است در ذات احدیت. بنابر این فقیر کسی است که هیچ ندارد، یعنی از سر همه چیز گذشته تا به همه چیز رسیده است. همین طور گفته اند: فقر حقیقی، تنها فقدان غنا نیست، بلکه فقدان میل و رغبت به هرگونه غناست. یعنی فقیر باید از هر فکر و انگیزه ای که او را از خدا غافل و به دنیا مشغول می دارد عاری و تهی باشد. پس برای آنکه به فقر حقیقی اولیاء رسید باید از خویش برون آمد و هر چه "هست" و "بود" است از حق تعالی دانست و حتی برای خود نیز موجودیت قائل نشد. چنانکه عبد الرزاق کاشانی گوید:"فقر را رسمی است و حقیقتی. رسم او عدم املاک است و حقیقت او خروج از احکام صفات و سلب اختصاص چیزی به خود. باز گفته اند: درویشی، شعار اولیاء بود و پیرایه اصفیاء و اختیار حق سبحانه و تعالی، خاصگان خویش را.
حاج ملا هادی سبزواری در کلامی پر معنا می گوید:"هرگاه فقر حقیقی به نهایت رسید غنای حقیقی است و عبودیت حقیقی به کمال رسید مولویت حقیقی است و در حدیث است که العبودیه جوهره کنهها الربوبیه.
فقر حضرت امیر مومنان علی ع علاوه بر دارا بودن بعد عرفان باطنی و معنوی دارای بعد اتماعی و مدنی نیز بود: "خداوند بر پیشوایان حق و عدالت واجب گردانیده که خود را با فقیران "ستمدیدگان اجتماع و به یغما رفتگان حقوق" برابر نهند تا آنکه فقر و تنگدستی، آنان را نیازرد.) بنابراین، فقر اولیاء با فقر عامه فرق دارد. فقر اولیاء حاکی از کمال روحانی است، ولی فقر عامه، حاکی از سیطره ظلم و بیدادگری در روابط و مناسبات اجتماعی. و لذا حاوی هیچگونه کمالی نیست بلکه عین نقص و زشتی است.
نشان فقر صدیقان و فقیران صادق، گله نگزاردن و نهان داشتن آثار سختی و بلاست چنانکه ابراهیم خواص گفت که علامت فقیر صادق است. و باز درباره نشان و علامت فقر گفته اند: " نام فقیر در زبان اهل تصوف بر کسی افتد که خود را بدین صفت ببیند و این حالت بر وی غالب باشد که بداند که هیچ چیز ندارد و هیچ چیز به دست وی نیست در این جهان و در آن جهان، نه در اصل آفرینش و نه در دوام آفرینش."
و بالاخره مولانا، راه فقر را دشوار توصیف می کند:" این راه فقر، راهی است که درو به جمله آرزوها برسی هر چیزی که تمنای تو بوده باشد، البته در این راه به تو رسد. هیچکس درین راه نرفت که شکایت کرد به خلاف راه های دگر. هر که در آن راه رفت و کوشید از صد هزار یکی را مقصود حاصل شد و آن نیز نه چنانکه دل او خنک گردد و قرار گیرد.")
مال و زر، سر را بود همچون کلاه
کل بود او ،کز کله سازد پناه
دارایی و طلا در مثل برای سر، کلاه را می ماند، آنکه با کلاه، عیب سرش را می پوشاند و کلاه را هرگز از سرش دور نمی کند، معلوم می شود کچل است.
شرح مثنوی شریف
استاد کریم زمانی
آدم های ثروتمند از فقیر هایی که با صدای بلند از بختشان شِکوِه و شکایت می کنند ، خوششان نمی آید.
می گویند اینها سمج هستند و مزاحمشان می شوند.
بله #فقر همیشه سمج است
شاید غرولُند این گرسنه ها خواب را از سر ثروتمند بپراند!
🖊 فئودور داستایوفسکی
📚 بیچارگان
می گویند اینها سمج هستند و مزاحمشان می شوند.
بله #فقر همیشه سمج است
شاید غرولُند این گرسنه ها خواب را از سر ثروتمند بپراند!
🖊 فئودور داستایوفسکی
📚 بیچارگان
#وادی هفتم
#فقر و فنا
بعد ازین وادی فقرست و فنا کی بود اینجا سخن گفتن روا؟
صد هزاران سایهٔ جاوید، تو گم شده بینی ز یک خورشید، تو
هر دو عالم نقش آن دریاست بس هرکه گوید نیست این سوداست بس
هرکه در دریای کل گمبوده شد دایما گمبودهٔ آسوده شد
گم شدن اول قدم، زین پس چه بود؟ لاجرم دیگر قدم را کس نبود
عود و هیزم چون به آتش در شوند هر دو بر یک جای خاکستر شودند
این به صورت هر دو یکسان باشدت در صفت فرق فراوان باشدت
گر، پلیدی گم شود در بحر کل در صفات خود فروماند به ذل
لیک اگر، پاکی درین دریا بود او چو نبود در میان زیبا بود
نبود او و او بود، چون باشد این؟ از خیال عقل بیرون باشد این
#عطار
#فقر و فنا
بعد ازین وادی فقرست و فنا کی بود اینجا سخن گفتن روا؟
صد هزاران سایهٔ جاوید، تو گم شده بینی ز یک خورشید، تو
هر دو عالم نقش آن دریاست بس هرکه گوید نیست این سوداست بس
هرکه در دریای کل گمبوده شد دایما گمبودهٔ آسوده شد
گم شدن اول قدم، زین پس چه بود؟ لاجرم دیگر قدم را کس نبود
عود و هیزم چون به آتش در شوند هر دو بر یک جای خاکستر شودند
این به صورت هر دو یکسان باشدت در صفت فرق فراوان باشدت
گر، پلیدی گم شود در بحر کل در صفات خود فروماند به ذل
لیک اگر، پاکی درین دریا بود او چو نبود در میان زیبا بود
نبود او و او بود، چون باشد این؟ از خیال عقل بیرون باشد این
#عطار
#هفت_شهر_عشق
گفت ما را هفت وادی در ره است
چون گذشتی هفت وادی، درگه است
هست وادی #طلب آغاز کار
وادی #عشق است از آن پس، بی کنار
پس سیم وادی است آن #معرفت
پس چهارم وادی #استغنا صفت
هست پنجم وادی #توحید پاک
پس ششم وادی #حیرت صعبناک
هفتمین، وادی #فقر است و #فنا
بعد از این روی روش نبود تو را
در کشش افتی، روش گم گرددت
گر بود یک قطره قلزم گرددت
وادی اول: #طلب
-----------------
چون فرو آیی به وادی طلب
پیشت آید هر زمانی صد تعب
چون نماند هیچ معلومت به دست
دل بباید پاک کرد از هرچ هست
چون دل تو پاک گردد از صفات
تافتن گیرد ز حضرت نور ذات
چون شود آن نور بر دل آشکار
در دل تو یک طلب گردد هزار
وادی دوم: #عشق
------------------
بعد ازین، وادی عشق آید پدید
غرق آتش شد، کسی کانجا رسید
کس درین وادی بجز آتش مباد
وانک آتش نیست، عیشش خوش مباد
عاشق آن باشد که چون آتش بود
گرمرو، سوزنده و سرکش بود
گر ترا آن چشم غیبی باز شد
با تو ذرات جهان همراز شد
ور به چشم عقل بگشایی نظر
عشق را هرگز نبینی پا و سر
مرد کارافتاده باید عشق را
مردم آزاده باید عشق را
وادی سوم: #معرفت
---------------------
بعد از آن بنمایدت پیش نظر
معرفت را وادیی بی پا و سر
سیر هر کس تا کمال وی بود
قرب هر کس حسب حال وی بود
معرفت زینجا تفاوت یافتست
این یکی محراب و آن بت یافتست
چون بتابد آفتاب معرفت
از سپهر این ره عالیصفت
هر یکی بینا شود بر قدر خویش
بازیابد در حقیقت صدر خویش
وادی چهارم: #استغنا
----------------------
بعد ازین، وادی استغنا بود
نه درو دعوی و نه معنی بود
هفت دریا، یک شمر اینجا بود
هفت اخگر، یک شرر اینجا بود
هشت جنت، نیز اینجا مردهایست
هفت دوزخ، همچو یخ افسردهایست
هست موری را هم اینجا ای عجب
هر نفس صد پیل اجری بی سبب
تا کلاغی را شود پر حوصله
کس نماند زنده، در صد قافله
گر درین دریا هزاران جان فتاد
شبنمی در بحر بیپایان فتاد
وادی پنجم: #توحید
-------------------
بعد از این وادی توحید آیدت
منزل تفرید و تجرید آیدت
رویها چون زین بیابان درکنند
جمله سر از یک گریبان برکنند
گر بسی بینی عدد، گر اندکی
آن یکی باشد درین ره در یکی
چون بسی باشد یک اندر یک مدام
آن یک اندر یک، یکی باشد تمام
نیست آن یک کان احد آید ترا
زان یکی کان در عدد آید ترا
چون برون ست از احد وین از عدد
از ازل قطع نظر کن وز ابد
چون ازل گم شد، ابد هم جاودان
هر دو را کس هیچ ماند در میان
چون همه هیچی بود هیچ این همه
کی بود دو اصل جز پیچ این همه
وادی ششم: #حیرت
---------------------
بعد ازین وادی حیرت آیدت
کار دایم درد و حسرت آیدت
مرد حیران چون رسد این جایگاه
در تحیر مانده و گم کرده راه
هرچه زد توحید بر جانش رقم
جمله گم گردد ازو گم نیز هم
گر بدو گویند: مستی یا نهای؟
نیستی گویی که هستی یا نهای
در میانی؟ یا برونی از میان؟
بر کناری؟ یا نهانی؟ یا عیان؟
فانیی؟ یا باقیی؟ یا هر دویی؟
یا نهی هر دو توی یا نه توی
گوید اصلا میندانم چیز من
وان ندانم هم، ندانم نیز من
عاشقم، اما، ندانم بر کیم
نه مسلمانم، نه کافر، پس چیم؟
لیکن از عشقم ندارم آگهی
هم دلی پرعشق دارم، هم تهی
وادی هفتم: #فقر و #فنا
-----------------------
بعد ازین وادی فقرست و فنا
کی بود اینجا سخن گفتن روا؟
صد هزاران سایه? جاوید، تو
گم شده بینی ز یک خورشید، تو
هر دو عالم نقش آن دریاست بس
هرکه گوید نیست این سوداست بس
هرکه در دریای کل گمبوده شد
دایما گمبودهی آسوده شد
گم شدن اول قدم، زین پس چه بود؟
لاجرم دیگر قدم را کس نبود
عود و هیزم چون به آتش در شوند
هر دو بر یک جای خاکستر شودند
این به صورت هر دو یکسان باشدت
در صفت فرق فراوان باشدت
گر، پلیدی گم شود در بحر کل
در صفات خود فروماند به ذل
لیک اگر، پاکی درین دریا بود
او چو نبود در میان زیبا بود
نبود او و او بود، چون باشد این؟
از خیال عقل بیرون باشد این
عطار نیشابوری
گفت ما را هفت وادی در ره است
چون گذشتی هفت وادی، درگه است
هست وادی #طلب آغاز کار
وادی #عشق است از آن پس، بی کنار
پس سیم وادی است آن #معرفت
پس چهارم وادی #استغنا صفت
هست پنجم وادی #توحید پاک
پس ششم وادی #حیرت صعبناک
هفتمین، وادی #فقر است و #فنا
بعد از این روی روش نبود تو را
در کشش افتی، روش گم گرددت
گر بود یک قطره قلزم گرددت
وادی اول: #طلب
-----------------
چون فرو آیی به وادی طلب
پیشت آید هر زمانی صد تعب
چون نماند هیچ معلومت به دست
دل بباید پاک کرد از هرچ هست
چون دل تو پاک گردد از صفات
تافتن گیرد ز حضرت نور ذات
چون شود آن نور بر دل آشکار
در دل تو یک طلب گردد هزار
وادی دوم: #عشق
------------------
بعد ازین، وادی عشق آید پدید
غرق آتش شد، کسی کانجا رسید
کس درین وادی بجز آتش مباد
وانک آتش نیست، عیشش خوش مباد
عاشق آن باشد که چون آتش بود
گرمرو، سوزنده و سرکش بود
گر ترا آن چشم غیبی باز شد
با تو ذرات جهان همراز شد
ور به چشم عقل بگشایی نظر
عشق را هرگز نبینی پا و سر
مرد کارافتاده باید عشق را
مردم آزاده باید عشق را
وادی سوم: #معرفت
---------------------
بعد از آن بنمایدت پیش نظر
معرفت را وادیی بی پا و سر
سیر هر کس تا کمال وی بود
قرب هر کس حسب حال وی بود
معرفت زینجا تفاوت یافتست
این یکی محراب و آن بت یافتست
چون بتابد آفتاب معرفت
از سپهر این ره عالیصفت
هر یکی بینا شود بر قدر خویش
بازیابد در حقیقت صدر خویش
وادی چهارم: #استغنا
----------------------
بعد ازین، وادی استغنا بود
نه درو دعوی و نه معنی بود
هفت دریا، یک شمر اینجا بود
هفت اخگر، یک شرر اینجا بود
هشت جنت، نیز اینجا مردهایست
هفت دوزخ، همچو یخ افسردهایست
هست موری را هم اینجا ای عجب
هر نفس صد پیل اجری بی سبب
تا کلاغی را شود پر حوصله
کس نماند زنده، در صد قافله
گر درین دریا هزاران جان فتاد
شبنمی در بحر بیپایان فتاد
وادی پنجم: #توحید
-------------------
بعد از این وادی توحید آیدت
منزل تفرید و تجرید آیدت
رویها چون زین بیابان درکنند
جمله سر از یک گریبان برکنند
گر بسی بینی عدد، گر اندکی
آن یکی باشد درین ره در یکی
چون بسی باشد یک اندر یک مدام
آن یک اندر یک، یکی باشد تمام
نیست آن یک کان احد آید ترا
زان یکی کان در عدد آید ترا
چون برون ست از احد وین از عدد
از ازل قطع نظر کن وز ابد
چون ازل گم شد، ابد هم جاودان
هر دو را کس هیچ ماند در میان
چون همه هیچی بود هیچ این همه
کی بود دو اصل جز پیچ این همه
وادی ششم: #حیرت
---------------------
بعد ازین وادی حیرت آیدت
کار دایم درد و حسرت آیدت
مرد حیران چون رسد این جایگاه
در تحیر مانده و گم کرده راه
هرچه زد توحید بر جانش رقم
جمله گم گردد ازو گم نیز هم
گر بدو گویند: مستی یا نهای؟
نیستی گویی که هستی یا نهای
در میانی؟ یا برونی از میان؟
بر کناری؟ یا نهانی؟ یا عیان؟
فانیی؟ یا باقیی؟ یا هر دویی؟
یا نهی هر دو توی یا نه توی
گوید اصلا میندانم چیز من
وان ندانم هم، ندانم نیز من
عاشقم، اما، ندانم بر کیم
نه مسلمانم، نه کافر، پس چیم؟
لیکن از عشقم ندارم آگهی
هم دلی پرعشق دارم، هم تهی
وادی هفتم: #فقر و #فنا
-----------------------
بعد ازین وادی فقرست و فنا
کی بود اینجا سخن گفتن روا؟
صد هزاران سایه? جاوید، تو
گم شده بینی ز یک خورشید، تو
هر دو عالم نقش آن دریاست بس
هرکه گوید نیست این سوداست بس
هرکه در دریای کل گمبوده شد
دایما گمبودهی آسوده شد
گم شدن اول قدم، زین پس چه بود؟
لاجرم دیگر قدم را کس نبود
عود و هیزم چون به آتش در شوند
هر دو بر یک جای خاکستر شودند
این به صورت هر دو یکسان باشدت
در صفت فرق فراوان باشدت
گر، پلیدی گم شود در بحر کل
در صفات خود فروماند به ذل
لیک اگر، پاکی درین دریا بود
او چو نبود در میان زیبا بود
نبود او و او بود، چون باشد این؟
از خیال عقل بیرون باشد این
عطار نیشابوری