خویش را از دست دادم روی او بنموده شد
شد مرا نابوده بوده، بودهام نابوده شد
هم توراهی هم توره روخویش راطی کن برس
آن رسد درحق که او ازخویشتن آسوده شد
#فیض_کاشانی
شد مرا نابوده بوده، بودهام نابوده شد
هم توراهی هم توره روخویش راطی کن برس
آن رسد درحق که او ازخویشتن آسوده شد
#فیض_کاشانی
مجنون اگر احتمال لیلی نکند
شاید که به صدق عشق دعوی نکند
در مذهب عشق هر که جانی دارد
روی دل ازو به هر که دنیی نکند
#سعدی
- رباعی شمارهٔ ۶۳
شاید که به صدق عشق دعوی نکند
در مذهب عشق هر که جانی دارد
روی دل ازو به هر که دنیی نکند
#سعدی
- رباعی شمارهٔ ۶۳
دل زار وثاق سینه آواره کنم
بر سنگ زنم سبوی خود پاره کنم
گر پاره کنم هزار گوهر ز غمت
روزی او را ز لعل تو چاره کنم
#رباعی_مولانا
- رباعی شمارهٔ ۱۲۳۰
بر سنگ زنم سبوی خود پاره کنم
گر پاره کنم هزار گوهر ز غمت
روزی او را ز لعل تو چاره کنم
#رباعی_مولانا
- رباعی شمارهٔ ۱۲۳۰
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
ما توقع نداشتیم این دنیا ما را ناز کند یا گرم در آغوش بگیرد؛فقط توقع بود که انقدر جگرمان را نسوزاند!"
محمد صالح علاء
محمد صالح علاء
عید آمد و عیدانه جمال سلطان
عیدانه که دیده است چنین در دو جهان
عید این بود و هزار عید ای دل و جان
کان گنج جهان برآمد از کنج نهان
#رباعی_مولانا
- رباعی شمارهٔ ۱۴۹۴
عیدانه که دیده است چنین در دو جهان
عید این بود و هزار عید ای دل و جان
کان گنج جهان برآمد از کنج نهان
#رباعی_مولانا
- رباعی شمارهٔ ۱۴۹۴
عید آمد و هرکس قدری مقداری
آراسته خود را ز پی دیداری
ما را چو توئی عید بکن تیماری
ای خلعت گل فکنده بر هر خاری
#رباعی_مولانا
- رباعی شمارهٔ ۱۹۰۷
آراسته خود را ز پی دیداری
ما را چو توئی عید بکن تیماری
ای خلعت گل فکنده بر هر خاری
#رباعی_مولانا
- رباعی شمارهٔ ۱۹۰۷
دوش از سر مستی بخراشید رخم
آندم که زروش لاله میچید رخم
گفتم مخراشش که از آنروز که زاد
از قبلهٔ روی تو نگردید رخم
#رباعی_مولانا
- رباعی شمارهٔ ۱۲۳۳
آندم که زروش لاله میچید رخم
گفتم مخراشش که از آنروز که زاد
از قبلهٔ روی تو نگردید رخم
#رباعی_مولانا
- رباعی شمارهٔ ۱۲۳۳
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
در این شب زیبـا
از خدای مهربان
براتون
یک حس قشنگ
یک شادی بی دلیل
یک نفس عطر خدا
یک دنیا آرزوهای خوب
و آرامش خواستـارم
شبتون شادو خوش خاطره
از خدای مهربان
براتون
یک حس قشنگ
یک شادی بی دلیل
یک نفس عطر خدا
یک دنیا آرزوهای خوب
و آرامش خواستـارم
شبتون شادو خوش خاطره
خدای من!!!!
بودنت “
تنها قافیه ای ست
ڪه ردیف می ڪند
چڪامه ی #خوشبختی را....
با من بمان
تا دست در دست هم
زندگی را برقصانیم
حتی در دنیایی ابری!!!
بی چتر ، بی باران ...
به نام خدای همه
بودنت “
تنها قافیه ای ست
ڪه ردیف می ڪند
چڪامه ی #خوشبختی را....
با من بمان
تا دست در دست هم
زندگی را برقصانیم
حتی در دنیایی ابری!!!
بی چتر ، بی باران ...
به نام خدای همه
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
#یک حبه نور
وَهُوَ الَّذِي يُنَزِّلُ الْغَيْثَ مِن بَعْدِ مَا قَنَطُوا وَيَنشُرُ رَحْمَتَهُ وَهُوَ الْوَلِيُّ الْحَمِيدُ..
و اوست كه پس از نا اميدى مردم باران مى فرستد و رحمت خويش را گسترش مى دهد و اوست سَرور ستوده.
سوره مبارکه شوري | ۲۸
وَهُوَ الَّذِي يُنَزِّلُ الْغَيْثَ مِن بَعْدِ مَا قَنَطُوا وَيَنشُرُ رَحْمَتَهُ وَهُوَ الْوَلِيُّ الْحَمِيدُ..
و اوست كه پس از نا اميدى مردم باران مى فرستد و رحمت خويش را گسترش مى دهد و اوست سَرور ستوده.
سوره مبارکه شوري | ۲۸
نیایش صبحگاهی
مهربانا
دلم خوش است به بودنت
به سفره ای که پهن کرده ای
و بدون منت به همه میبخشی
الهی ...
دلم خوش است به بخشنده بودنت
و اینکه مرا میبخشی و در آغوشت میگیری،،
الهی....
دلم خوش است به قدرتت
که از عدم،، زندگی می آفرینی
الهی ...
دلم خوش است به معجزه ات که اتفاق می افتد
ومن شاد شاد فقط سر بر سجده میگـــذارم
و میان اشـــکهای شوقم فقط میگویم ..... ،،
بودنت را شــــکرت...
صبح،
آغازدیگری است برای دویدن در روزگار،
در پیچ و خم های تردید.
نمی دانند که زندگی، آتشی همیشه فروزنده است
و سرد نمی شود هرگز.
زندگی جریان دارد هنوز در ناودان های بلند،
در آب راهه های کوچک.
صبح می آید که زندگی را تقسیم کند در شهر
و لبخند را تقدیم کند به لب ها.
صبح می آید و هوای تازه می آورد، اکسیژن پاک تا آوندهای گرد گرفته نفس بکشند دوباره.
زندگی جریان دارد هنوز.
صبح به خير
مهربانا
دلم خوش است به بودنت
به سفره ای که پهن کرده ای
و بدون منت به همه میبخشی
الهی ...
دلم خوش است به بخشنده بودنت
و اینکه مرا میبخشی و در آغوشت میگیری،،
الهی....
دلم خوش است به قدرتت
که از عدم،، زندگی می آفرینی
الهی ...
دلم خوش است به معجزه ات که اتفاق می افتد
ومن شاد شاد فقط سر بر سجده میگـــذارم
و میان اشـــکهای شوقم فقط میگویم ..... ،،
بودنت را شــــکرت...
صبح،
آغازدیگری است برای دویدن در روزگار،
در پیچ و خم های تردید.
نمی دانند که زندگی، آتشی همیشه فروزنده است
و سرد نمی شود هرگز.
زندگی جریان دارد هنوز در ناودان های بلند،
در آب راهه های کوچک.
صبح می آید که زندگی را تقسیم کند در شهر
و لبخند را تقدیم کند به لب ها.
صبح می آید و هوای تازه می آورد، اکسیژن پاک تا آوندهای گرد گرفته نفس بکشند دوباره.
زندگی جریان دارد هنوز.
صبح به خير
هر چند سال که داشته باشیم
هر گونه که زندگی کرده باشیم
هر اتفاقی که از سر گذرانده باشیم
باز هم نو شدن ممکن است.
حتی اگر یک روزمان درست
مثل روز قبلش باشد.
باید افسوس بخوریم.
باید در هرلحظه و در هر نفسی نو شد.
برای رسیدن به زندگی نو
باید پیش از مرگ مُرد
پس یادت نره
ﺧﻮﺏ ﺑﻮﺩﻥ ﺧﻮﺩ ﺭﺍ؛
منوط به ﺧﻮﺏ ﺑﻮﺩﻥ ﺩﯾﮕﺮﺍﻥ ﻧﮑﻦ!
و ﺑﺪ ﺑﻮﺩﻥ ﺧﻮﺩ ﺭﺍ؛
ﺑﻪ ﻋﻠﺖ ﺑﺪ ﺑﻮﺩﻥ ﺩﯾﮕﺮﺍﻥ ﺗﻮﺟﯿﻪ ﻧﮑﻦ!
ﻣﺎ ﺁینه ﻧﯿﺴﺘﯿﻢ،
ﺍﻧﺴﺎﻧﯿﻢ...
ﻣﺸﮏ ﺭﺍ ﮔﻔﺘﻨﺪ:
ﺗﻮ ﺭﺍ ﯾﮏ ﻋﯿﺐ ﻫﺴﺖ،
ﺑﺎ ﻫﺮ ﮐﻪ ﻧﺸﯿﻨﯽ،
ﺍﺯ ﺑﻮﯼ ﺧﻮﺷﺖ ﺑﻪ ﺍﻭ ﺩﻫﯽ...
ﮔﻔﺖ: ﺯﯾﺮﺍ ﮐﻪ ﻧﻨﮕـﺮﻡ ﺑﺎ ﮐﯽ ﺍﻡ!
ﺑﻪ ﺁﻥ ﺑﻨﮕـﺮﻡ ﮐﻪ ﻣﻦ ﮐﯽ ﺍﻡ...
ﻭ ﺍﯾﻦ يعنى رسيدن به آرامشى بى انتها...
🌺🌺🌺
یار مهربانم
درود
بامداد چهارشنبه ات نیکو
🌺🌺🌺
صبور باش
آنچه برايت پيش می آيد
وآنچه برايت رقم می خورد
به دست بزرگترين
نويسنده ی عالم ثبت شده
اوكه بدون اذنش
حتّی برگی از درخت نمی افتد
بهترینها همراه با آرامش و تفکر و آگاهی و دلی شاد برایت آرزومندم
🌺🌺🌺
شاد باشی
هر گونه که زندگی کرده باشیم
هر اتفاقی که از سر گذرانده باشیم
باز هم نو شدن ممکن است.
حتی اگر یک روزمان درست
مثل روز قبلش باشد.
باید افسوس بخوریم.
باید در هرلحظه و در هر نفسی نو شد.
برای رسیدن به زندگی نو
باید پیش از مرگ مُرد
پس یادت نره
ﺧﻮﺏ ﺑﻮﺩﻥ ﺧﻮﺩ ﺭﺍ؛
منوط به ﺧﻮﺏ ﺑﻮﺩﻥ ﺩﯾﮕﺮﺍﻥ ﻧﮑﻦ!
و ﺑﺪ ﺑﻮﺩﻥ ﺧﻮﺩ ﺭﺍ؛
ﺑﻪ ﻋﻠﺖ ﺑﺪ ﺑﻮﺩﻥ ﺩﯾﮕﺮﺍﻥ ﺗﻮﺟﯿﻪ ﻧﮑﻦ!
ﻣﺎ ﺁینه ﻧﯿﺴﺘﯿﻢ،
ﺍﻧﺴﺎﻧﯿﻢ...
ﻣﺸﮏ ﺭﺍ ﮔﻔﺘﻨﺪ:
ﺗﻮ ﺭﺍ ﯾﮏ ﻋﯿﺐ ﻫﺴﺖ،
ﺑﺎ ﻫﺮ ﮐﻪ ﻧﺸﯿﻨﯽ،
ﺍﺯ ﺑﻮﯼ ﺧﻮﺷﺖ ﺑﻪ ﺍﻭ ﺩﻫﯽ...
ﮔﻔﺖ: ﺯﯾﺮﺍ ﮐﻪ ﻧﻨﮕـﺮﻡ ﺑﺎ ﮐﯽ ﺍﻡ!
ﺑﻪ ﺁﻥ ﺑﻨﮕـﺮﻡ ﮐﻪ ﻣﻦ ﮐﯽ ﺍﻡ...
ﻭ ﺍﯾﻦ يعنى رسيدن به آرامشى بى انتها...
🌺🌺🌺
یار مهربانم
درود
بامداد چهارشنبه ات نیکو
🌺🌺🌺
صبور باش
آنچه برايت پيش می آيد
وآنچه برايت رقم می خورد
به دست بزرگترين
نويسنده ی عالم ثبت شده
اوكه بدون اذنش
حتّی برگی از درخت نمی افتد
بهترینها همراه با آرامش و تفکر و آگاهی و دلی شاد برایت آرزومندم
🌺🌺🌺
شاد باشی
در نظربازیِ ما بیخبران حیرانند
من چُنینم که نمودم دگر ایشان دانند
عاقلان نقطهٔ پرگارِ وجودند ولی
عشق داند که در این دایره سرگردانند
جلوهگاهِ رخِ او دیدهٔ من تنها نیست
ماه و خورشید همین آینه میگردانند
عهد ما با لبِ شیریندهنان بست خدا
ما همه بنده و این قوم خداوندانند
مُفلِسانیم و هوایِ مِی و مُطرب داریم
آه اگر خرقهٔ پشمین به گرو نَسْتانند
وصلِ خورشید به شبپَرِّهٔ اَعْمی نرسد
که در آن آینه صاحبنظران حیرانند
لافِ عشق و گِلِه از یار زَهی لافِ دروغ
عشقبازانِ چُنین، مستحقِ هجرانند
مگرم چشمِ سیاهِ تو بیاموزد کار
ور نه مستوری و مستی همه کس نَتْوانند
گر به نُزهَتگَهِ ارواح بَرَد بویِ تو باد
عقل و جان گوهرِ هستی به نثار افشانند
زاهد ار رندیِ حافظ نکند فهم چه شد؟
دیو بُگْریزَد از آن قوم که قرآن خوانند
گر شوند آگه از اندیشهٔ ما مُغبَچِگان
بعد از این خرقهٔ صوفی به گرو نَسْتانند
#حضرت_حافظ
من چُنینم که نمودم دگر ایشان دانند
عاقلان نقطهٔ پرگارِ وجودند ولی
عشق داند که در این دایره سرگردانند
جلوهگاهِ رخِ او دیدهٔ من تنها نیست
ماه و خورشید همین آینه میگردانند
عهد ما با لبِ شیریندهنان بست خدا
ما همه بنده و این قوم خداوندانند
مُفلِسانیم و هوایِ مِی و مُطرب داریم
آه اگر خرقهٔ پشمین به گرو نَسْتانند
وصلِ خورشید به شبپَرِّهٔ اَعْمی نرسد
که در آن آینه صاحبنظران حیرانند
لافِ عشق و گِلِه از یار زَهی لافِ دروغ
عشقبازانِ چُنین، مستحقِ هجرانند
مگرم چشمِ سیاهِ تو بیاموزد کار
ور نه مستوری و مستی همه کس نَتْوانند
گر به نُزهَتگَهِ ارواح بَرَد بویِ تو باد
عقل و جان گوهرِ هستی به نثار افشانند
زاهد ار رندیِ حافظ نکند فهم چه شد؟
دیو بُگْریزَد از آن قوم که قرآن خوانند
گر شوند آگه از اندیشهٔ ما مُغبَچِگان
بعد از این خرقهٔ صوفی به گرو نَسْتانند
#حضرت_حافظ
بیوفا نگار من
میکند به کار من
خندههای زیر لب،
عشوههای پنهانی
دین و دل به یک دیدن
باختیم و خرسندیم
در قمارِ عشق ای دل
کی بود پشیمانی؟
#شیخ_بهایی
میکند به کار من
خندههای زیر لب،
عشوههای پنهانی
دین و دل به یک دیدن
باختیم و خرسندیم
در قمارِ عشق ای دل
کی بود پشیمانی؟
#شیخ_بهایی
ای مردمان بگویید آرام جان من کو
راحتفزای هرکس محنترسان من کو
نامش همی نیارم بردن به پیش هرکس
گه گه به ناز گویم سرو روان من کو
در بوستان شادی هرکس به چیدن گل
آن گل که نشکفیدست در بوستان من کو
جانان من سفر کرد با او برفت جانم
باز آمدن از ایشان پیداست آن من کو
هرچند در کمینه نامه همی نیرزم
در نامهٔ بزرگان زو داستان من کو
هرکس به خان و مانی دارند مهربانی
من مهربان ندارم نامهربان من کو
#انوری
راحتفزای هرکس محنترسان من کو
نامش همی نیارم بردن به پیش هرکس
گه گه به ناز گویم سرو روان من کو
در بوستان شادی هرکس به چیدن گل
آن گل که نشکفیدست در بوستان من کو
جانان من سفر کرد با او برفت جانم
باز آمدن از ایشان پیداست آن من کو
هرچند در کمینه نامه همی نیرزم
در نامهٔ بزرگان زو داستان من کو
هرکس به خان و مانی دارند مهربانی
من مهربان ندارم نامهربان من کو
#انوری
عشق سیمرغ است، کورا دام نیست
در دو عالم زو نشان و نام نیست
صبح و شامم طره و رخسار اوست
گرچه آنجا کوست صبح و شام نیست
#عراقی
در دو عالم زو نشان و نام نیست
صبح و شامم طره و رخسار اوست
گرچه آنجا کوست صبح و شام نیست
#عراقی
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
محال است اینکه معشوق از محبت
بی خبر باشد
مگـو پـروانه تنـهـا سـوخت،آتـش نیـز
می ســوزد
بی خبر باشد
مگـو پـروانه تنـهـا سـوخت،آتـش نیـز
می ســوزد
Bame Jahan Shod
Parvin
بام جهان
بانو پروین
بام جهان شد ز صفا نقره نگار امشب
مه شده در پیش رُخت آینه دار امشب
بانو پروین
بام جهان شد ز صفا نقره نگار امشب
مه شده در پیش رُخت آینه دار امشب
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
رفتم هنگام خزان سوی رزان دست گزان
نوحه گر هجر تو شد هر ورق زرد مرا
فتنه عشاق کند آن رخ چون روز تو را
شهره آفاق کند این دل شبگرد مرا
راست چو شقه علمت رقص کنانم ز هوا
بال مرا بازگشا خوش خوش و منورد مرا
صبح دم سرد زند از پی خورشید زند
از پی خورشید تو است این نفس سرد مرا
مولانا
نوحه گر هجر تو شد هر ورق زرد مرا
فتنه عشاق کند آن رخ چون روز تو را
شهره آفاق کند این دل شبگرد مرا
راست چو شقه علمت رقص کنانم ز هوا
بال مرا بازگشا خوش خوش و منورد مرا
صبح دم سرد زند از پی خورشید زند
از پی خورشید تو است این نفس سرد مرا
مولانا
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
دلم رمیده شد و غافلم منِ درویش
که آن شِکاریِ سرگشته را چه آمد پیش
چو بید بر سرِ ایمانِ خویش میلرزم
که دل به دستِ کمان ابروییست کافِرکیش
خیالِ حوصله ی بحر میپزد هیهات
چههاست در سرِ این قطره ی محال اندیش؟
بنازم آن مژه ی شوخِ عافیت کُش را
که موج میزندش آبِ نوش، بر سرِ نیش
ز آستینِ طبیبان هزار خون بچکد
گَرَم به تجربه دستی نهند بر دلِ ریش
به کویِ میکده گریان و سرفِکنده رَوَم
چرا که شرم همیآیدم ز حاصلِ خویش
نه عمرِ خِضر بِمانَد، نه مُلکِ اسکندر
نزاع بر سرِ دنییٰ دون مَکُن درویش
بدان کمر نرسد دستِ هر گدا حافظ
خزانهای به کف آور ز گنجِ قارون بیش
حافظ
که آن شِکاریِ سرگشته را چه آمد پیش
چو بید بر سرِ ایمانِ خویش میلرزم
که دل به دستِ کمان ابروییست کافِرکیش
خیالِ حوصله ی بحر میپزد هیهات
چههاست در سرِ این قطره ی محال اندیش؟
بنازم آن مژه ی شوخِ عافیت کُش را
که موج میزندش آبِ نوش، بر سرِ نیش
ز آستینِ طبیبان هزار خون بچکد
گَرَم به تجربه دستی نهند بر دلِ ریش
به کویِ میکده گریان و سرفِکنده رَوَم
چرا که شرم همیآیدم ز حاصلِ خویش
نه عمرِ خِضر بِمانَد، نه مُلکِ اسکندر
نزاع بر سرِ دنییٰ دون مَکُن درویش
بدان کمر نرسد دستِ هر گدا حافظ
خزانهای به کف آور ز گنجِ قارون بیش
حافظ