در صبح آشنایی شیرین مان
ترا
گفتم که مرد عشق نئی باورت نبود
در این غروب تلخ جدایی هنوز هم
می خواهمت چو روز نخست ولی چه سود
می خواستی به خاطر سوگند های خویش
در بزم عشق بر سرمن جام نشکنی
میخواستی به پاس صفای سرشک من
این گونه دل شکسته به خاکم نیفکنی
پنداشتی که کوره سوزان عشق من
دور از نگاه گرم تو خاموش میشود
پنداشتی که یاد تو این یاد دلنواز
درتنگنای سینه فراموش می شود
تو رفته ای که بی من تنها سفر کنی
من مانده ام که بی تو شب ها سحر کنم
تو رفته ای که عشق من از سر بدر کنی
من مانده ام که عشق ترا تا ج سر کنم
روزی که پیک مرگ مرا می برد به گور
من شبچراغ عشق تو را نیز می برم
عشق تو نور عشق تو عشق بزرگ تست
خورشیذ جاودانی دنیای دیگرم
#فریدون_مشیری
#ابر_و_کوچه
#خورشید_جاودانی
ترا
گفتم که مرد عشق نئی باورت نبود
در این غروب تلخ جدایی هنوز هم
می خواهمت چو روز نخست ولی چه سود
می خواستی به خاطر سوگند های خویش
در بزم عشق بر سرمن جام نشکنی
میخواستی به پاس صفای سرشک من
این گونه دل شکسته به خاکم نیفکنی
پنداشتی که کوره سوزان عشق من
دور از نگاه گرم تو خاموش میشود
پنداشتی که یاد تو این یاد دلنواز
درتنگنای سینه فراموش می شود
تو رفته ای که بی من تنها سفر کنی
من مانده ام که بی تو شب ها سحر کنم
تو رفته ای که عشق من از سر بدر کنی
من مانده ام که عشق ترا تا ج سر کنم
روزی که پیک مرگ مرا می برد به گور
من شبچراغ عشق تو را نیز می برم
عشق تو نور عشق تو عشق بزرگ تست
خورشیذ جاودانی دنیای دیگرم
#فریدون_مشیری
#ابر_و_کوچه
#خورشید_جاودانی
به چشمان پریرویان این شهر
به صد امید می بستم نگاهی
مگر یک تن ازین ناآشنایان
مرا بخشد به شهر عشق راهی
به هر چشمی به امیدی که این اوست
نگاه
بی قرارم خیره می ماند
یکی هم زینهمه نازآفرینان
امیدم را به چشمانم نمی خواند
غریبی بودم و گم کرده راهی
مرا با خود به هر سویی کشاندند
شنیدم بارها از رهگذران
که زیر لب مرا دیوانه خواندند
ولی من چشم امیدم نمی خفت
که مرغی آشیان گم کرده بودم
زهر بام و دری سر می کشیدم
به هر بوم و بری پر می گشودم
امید خسته ام از پای نشست
نگاه تشنه ام در جستجو بود
در آن هنگامه دیدار و پرهیز
رسیدم عاقبت آنجا که او بود
دو تنها و دو سرگردان دو بی کس
ز خود بیگانه از هستی رمیده
ازین بی درد مردم رو نهفته
شرنگ نا امیدی ها چشیده
دل از بی همزبانی ها شکسته
تن از نامهربانی ها فسرده
ز حسرت پای در دامن کشیده
به خلوت سر به زیر بال برده
دو تنها دو سرگردان دو بی کس
به خلوتگاه جان با هم نشستند
زبانی بی زبانی را گشودند
سکوت جاودانی را شکستند
مپرسید ای سبکباران مپرسید
که این دیوانه از خود بدر کیست
چه گویم از که گویم با که گویم
که این دیوانه را از خود خبر نیست
به آن لب تشنه می مانم که ناگاه
به دریایی درافتد بی کرانه
لبی از قطره آبی تر نکرده
خورد از موج وحشی تازیانه
می
مپرسید ای سبکباران مپرسید
مرا با عشق او تنها گذارید
غریق لطف آن دریا نگاهم
مرا تنها به این دریا سپارید
#فریدون_مشیری
#ابر_و_کوچه
#دریا
به صد امید می بستم نگاهی
مگر یک تن ازین ناآشنایان
مرا بخشد به شهر عشق راهی
به هر چشمی به امیدی که این اوست
نگاه
بی قرارم خیره می ماند
یکی هم زینهمه نازآفرینان
امیدم را به چشمانم نمی خواند
غریبی بودم و گم کرده راهی
مرا با خود به هر سویی کشاندند
شنیدم بارها از رهگذران
که زیر لب مرا دیوانه خواندند
ولی من چشم امیدم نمی خفت
که مرغی آشیان گم کرده بودم
زهر بام و دری سر می کشیدم
به هر بوم و بری پر می گشودم
امید خسته ام از پای نشست
نگاه تشنه ام در جستجو بود
در آن هنگامه دیدار و پرهیز
رسیدم عاقبت آنجا که او بود
دو تنها و دو سرگردان دو بی کس
ز خود بیگانه از هستی رمیده
ازین بی درد مردم رو نهفته
شرنگ نا امیدی ها چشیده
دل از بی همزبانی ها شکسته
تن از نامهربانی ها فسرده
ز حسرت پای در دامن کشیده
به خلوت سر به زیر بال برده
دو تنها دو سرگردان دو بی کس
به خلوتگاه جان با هم نشستند
زبانی بی زبانی را گشودند
سکوت جاودانی را شکستند
مپرسید ای سبکباران مپرسید
که این دیوانه از خود بدر کیست
چه گویم از که گویم با که گویم
که این دیوانه را از خود خبر نیست
به آن لب تشنه می مانم که ناگاه
به دریایی درافتد بی کرانه
لبی از قطره آبی تر نکرده
خورد از موج وحشی تازیانه
می
مپرسید ای سبکباران مپرسید
مرا با عشق او تنها گذارید
غریق لطف آن دریا نگاهم
مرا تنها به این دریا سپارید
#فریدون_مشیری
#ابر_و_کوچه
#دریا