ای درویش!
کار تربیت و پرورش دانا دارد. بی صحبت دانا امکان ندارد که کسی بجائی رسد. میوۀ بیابانی که
خود رسته باشد، هرگز برابر نباشد با میوۀ بستانی که باغبان او را پرورده باشد. همچنين هر سالکی که صحبت
دانا نیافته باشد، هرگز برابر نباشد با سالکی که صحبت دانا یافته بود
انسان کامل ،شیخ عزیز الدین نفسی
ابن_عربی
کار تربیت و پرورش دانا دارد. بی صحبت دانا امکان ندارد که کسی بجائی رسد. میوۀ بیابانی که
خود رسته باشد، هرگز برابر نباشد با میوۀ بستانی که باغبان او را پرورده باشد. همچنين هر سالکی که صحبت
دانا نیافته باشد، هرگز برابر نباشد با سالکی که صحبت دانا یافته بود
انسان کامل ،شیخ عزیز الدین نفسی
ابن_عربی
گفتند: ما را تفسیر قرآن بساز،
گفتم: تفسیر ما چنان است که میدانید: نی از محمد و نی از خدا.
این "من" نیز منکر میشود مرا. میگویمش: چون منکری، رها کن برو، ما را چه صداع میدهی؟
میگوید: نی نروم، همچنین میباشم منکر.
این که نفس من است، سخن من فهم نمیکند. چنانکه آن خطاط سه گون خط نبشتی، یکی او خواندی لاغیر، یکی هم او خواندی هم غیر، یکی نه او خواندی نه غیر او؛
آن منم که سخن گویم، نه من دانم و نه غیر من.
شمس الدین محمد تبریزی
گفتم: تفسیر ما چنان است که میدانید: نی از محمد و نی از خدا.
این "من" نیز منکر میشود مرا. میگویمش: چون منکری، رها کن برو، ما را چه صداع میدهی؟
میگوید: نی نروم، همچنین میباشم منکر.
این که نفس من است، سخن من فهم نمیکند. چنانکه آن خطاط سه گون خط نبشتی، یکی او خواندی لاغیر، یکی هم او خواندی هم غیر، یکی نه او خواندی نه غیر او؛
آن منم که سخن گویم، نه من دانم و نه غیر من.
شمس الدین محمد تبریزی
از حدیث کعب بن احبار رضی الله عنه نقل شده که گفت:
در تورات دوازده کلمه دیدم، آنها را نوشتم و بر گردنم آویزان نمودم که در هر روز بدانها بنگرم و هر روز اعجابم بیشتر می شود:
ای فرزند آدم! اگر بدانچه که قسمتت داده ام راضی شدی، قلب و بدنت آرامش می یابد و پسندیده ای و اگر راضی بدانچه برایت قسمت کرده ام نباشی، دنیا را بر تو چنان مسلط می سازم که بدوی - مانند دویدن درندگان در صحرا- ؛ سوگند به عزت و جلالم که به چیزی از آنها دست نمی یابی مگر آنچه را که برایت مقدّر داشته ام و تو مورد نکوهش قرار گرفته ای.
ای فرزند آدم! هر کس تو را برای خودش می خواهد و من تو را برای خودت می خواهم و تو از من ای فرزند آدم فرار می کنی!
ای فرزند آدم! انصاف ندادی، تو را از خاک و سپس از نطفه آفریدم و خلق تو مرا یاری نکرد، آیا قرص نانی که اکنون به تو می رسانم یاریم می کند؟
ای فرزند آدم! سوگند به حقم بر تو که مُحبّ توام، سوگند به حقی که بر تو دارم که محبِّ من باش.
ای فرزند آدم! تو را برای خودم آفریدم و اشیا را برای تو، پس چیزی را که برای خود آفریدم با آنچه که برای تو آفریدم در هم مساز.
ای فرزند آدم! همانطور که از تو عمل فردا را نمی خواهم، تو هم روزی فردا را از من مخواه.
ای فرزند آدم! بر تو باد به ادای واجبات و بر من به روزی دادن، اگر تو در ادای واجبات به من خیانت کنی من در روزی تو آنچه که مقدّر توست خیانت نمی کنم.
ای فرزند آدم! از فوت روزی مادام که خزاینم مملو است و پایان یافتنی ندارد، بیم به خود راه مده.
ای فرزند آدم! مادام که سلطان و غلبۀ من باقی است -و سلطان من همیشه باقی است و پایانی ندارد- از صاحب سلطانی به خود بیم راه مده.
ای فرزند آدم! تا از پل صراط نگذشته ای از مکر من ایمن مباش!
شیخ_محی_الدین_ابن_العربی
در تورات دوازده کلمه دیدم، آنها را نوشتم و بر گردنم آویزان نمودم که در هر روز بدانها بنگرم و هر روز اعجابم بیشتر می شود:
ای فرزند آدم! اگر بدانچه که قسمتت داده ام راضی شدی، قلب و بدنت آرامش می یابد و پسندیده ای و اگر راضی بدانچه برایت قسمت کرده ام نباشی، دنیا را بر تو چنان مسلط می سازم که بدوی - مانند دویدن درندگان در صحرا- ؛ سوگند به عزت و جلالم که به چیزی از آنها دست نمی یابی مگر آنچه را که برایت مقدّر داشته ام و تو مورد نکوهش قرار گرفته ای.
ای فرزند آدم! هر کس تو را برای خودش می خواهد و من تو را برای خودت می خواهم و تو از من ای فرزند آدم فرار می کنی!
ای فرزند آدم! انصاف ندادی، تو را از خاک و سپس از نطفه آفریدم و خلق تو مرا یاری نکرد، آیا قرص نانی که اکنون به تو می رسانم یاریم می کند؟
ای فرزند آدم! سوگند به حقم بر تو که مُحبّ توام، سوگند به حقی که بر تو دارم که محبِّ من باش.
ای فرزند آدم! تو را برای خودم آفریدم و اشیا را برای تو، پس چیزی را که برای خود آفریدم با آنچه که برای تو آفریدم در هم مساز.
ای فرزند آدم! همانطور که از تو عمل فردا را نمی خواهم، تو هم روزی فردا را از من مخواه.
ای فرزند آدم! بر تو باد به ادای واجبات و بر من به روزی دادن، اگر تو در ادای واجبات به من خیانت کنی من در روزی تو آنچه که مقدّر توست خیانت نمی کنم.
ای فرزند آدم! از فوت روزی مادام که خزاینم مملو است و پایان یافتنی ندارد، بیم به خود راه مده.
ای فرزند آدم! مادام که سلطان و غلبۀ من باقی است -و سلطان من همیشه باقی است و پایانی ندارد- از صاحب سلطانی به خود بیم راه مده.
ای فرزند آدم! تا از پل صراط نگذشته ای از مکر من ایمن مباش!
شیخ_محی_الدین_ابن_العربی
ما همه شیران ولی شیر علم
حملهشان از باد باشد دمبدم
حملهشان پیداست و ناپیداست باد
آنک ناپیداست هرگز گم مباد
باد ما و بود ما از داد تست
هستی ما جمله از ایجاد تست
لذت هستی نمودی نیست را
عاشق خود کرده بودی نیست را
«مولوی»مثنوی شریف
از اين رو، خداى تعالى، بر هر چيزى محيط و به تعبير لطيف قرآن، ميان هر چيز و خود آن، حايل است:
أَنَّ اللّهَ يَحُولُ بَيْنَ الْمَرْءِ وَ قَلْبِهِ. خدا ميان آدمى و دل او حايل مىشود.
و در همه جا حاضر است و به موجودات، احاطه دارد و به بندگانش از خودشان نزديكتر است، چنانكه فرمود:
١نَحْنُ أَقْرَبُ إِلَيْهِ مِنْ حَبْلِ الْوَرِيدِ. ما از رگ گردن به او (انسان) نزديكتريم.
و اين احاطه و فراگيرى و حايل شدن و نزديكتر از هر چيزى بودن، حتّى رگ گردنِ انسان به خود او، باعث شده است كه هر گونه تصرّفى و به هر شيوهاى كه بخواهد و هرگاه كه بخواهد، حتّى در بندگان خود، بىهيچ قيد و شرطى داشته باشد و بر اين اساس، هر گاه كه بخواهد، بىهيچ قيد و شرطى، دعاى بندگانش را اجابت مىكند و نيازهاى آنها را بر مىآوَرد و خواندنشان را پاسخ مىگويد: اُدْعُونِي أَسْتَجِبْ لَكُمْ. مرا بخوانيد تا شما را پاسخ گويم.
دوم، اينكه آدمى نه تنها در اصلِ «بودن» به خداوند نيازمند است، بلكه در كسب آرامش روحى نيز سخت به او نياز دارد. پس از آنكه هستى مىيابد و درِ اين «دارُالْبَليّة» به رويش گشوده مىشود تا روزى كه «از اين منزل ويران»، «راحت جان» بطلبد و از «پىِجانان» برود، دستخوش تشويشها و اضطرابات روحى گوناگون است؛ تشويشها و اضطرابات سادۀ عاطفى تا اضطرابات عميق وجودى، كه لازمۀ زندگى در اين كُرۀ خاكى است و از آنجا كه وجودش از جنس روح است و بدن او نه در كنار روح و نه مركبِ آن، بلكه «مُندكِّ» در آن و ضلعى از اضلاع آن است، به مقتضاى روحانى بودنش، جز در پرتو انس با روحانيان آرامش نمىيابد؛ چرا كه به گفتۀ مولانا:
گر گريزى بر اميدِ راحتى
ز آن طرف هم پيشت آيد آفتى
هيچ كُنجى بىدد و بىدام نيست
جز به خلوتگاه حق آرام نيست.
اسرار خاموشان
حملهشان از باد باشد دمبدم
حملهشان پیداست و ناپیداست باد
آنک ناپیداست هرگز گم مباد
باد ما و بود ما از داد تست
هستی ما جمله از ایجاد تست
لذت هستی نمودی نیست را
عاشق خود کرده بودی نیست را
«مولوی»مثنوی شریف
از اين رو، خداى تعالى، بر هر چيزى محيط و به تعبير لطيف قرآن، ميان هر چيز و خود آن، حايل است:
أَنَّ اللّهَ يَحُولُ بَيْنَ الْمَرْءِ وَ قَلْبِهِ. خدا ميان آدمى و دل او حايل مىشود.
و در همه جا حاضر است و به موجودات، احاطه دارد و به بندگانش از خودشان نزديكتر است، چنانكه فرمود:
١نَحْنُ أَقْرَبُ إِلَيْهِ مِنْ حَبْلِ الْوَرِيدِ. ما از رگ گردن به او (انسان) نزديكتريم.
و اين احاطه و فراگيرى و حايل شدن و نزديكتر از هر چيزى بودن، حتّى رگ گردنِ انسان به خود او، باعث شده است كه هر گونه تصرّفى و به هر شيوهاى كه بخواهد و هرگاه كه بخواهد، حتّى در بندگان خود، بىهيچ قيد و شرطى داشته باشد و بر اين اساس، هر گاه كه بخواهد، بىهيچ قيد و شرطى، دعاى بندگانش را اجابت مىكند و نيازهاى آنها را بر مىآوَرد و خواندنشان را پاسخ مىگويد: اُدْعُونِي أَسْتَجِبْ لَكُمْ. مرا بخوانيد تا شما را پاسخ گويم.
دوم، اينكه آدمى نه تنها در اصلِ «بودن» به خداوند نيازمند است، بلكه در كسب آرامش روحى نيز سخت به او نياز دارد. پس از آنكه هستى مىيابد و درِ اين «دارُالْبَليّة» به رويش گشوده مىشود تا روزى كه «از اين منزل ويران»، «راحت جان» بطلبد و از «پىِجانان» برود، دستخوش تشويشها و اضطرابات روحى گوناگون است؛ تشويشها و اضطرابات سادۀ عاطفى تا اضطرابات عميق وجودى، كه لازمۀ زندگى در اين كُرۀ خاكى است و از آنجا كه وجودش از جنس روح است و بدن او نه در كنار روح و نه مركبِ آن، بلكه «مُندكِّ» در آن و ضلعى از اضلاع آن است، به مقتضاى روحانى بودنش، جز در پرتو انس با روحانيان آرامش نمىيابد؛ چرا كه به گفتۀ مولانا:
گر گريزى بر اميدِ راحتى
ز آن طرف هم پيشت آيد آفتى
هيچ كُنجى بىدد و بىدام نيست
جز به خلوتگاه حق آرام نيست.
اسرار خاموشان
یکی از درجات شرف دل آدمی است و حاصل آن سه خاصیت است: یکی آنچه عموم خلق را در خواب کشف شود، وی را در بیداری کشف افتد
دوم آن که نفس عموم خلق جز در تن ایشان اثر انکند و نفس وی در اجسامی که خارج از تن وی است اثر کند، بر طریقی که صلاح خلق در آن باشد یا فسادی نبود در آن
سوم آن که آنچه از علوم که عموم خلق را به تعلیم حاصل شود، وی را بی تعلیم از باطن خویش حاصل شود و چون روا باشد که کسی زیرک و صافی دل باشد، بعضی از علمها به خاطر خویش به جای آرد بی تعلم روا باشد که کسی که صافی تر و قوی تر باشد، همه علمها یا بیشتر آن، یا بسیاری از آن از خود بشناسد و آن را علم لدنی گویند، چنانکه حق تعالی گفت: «و علمناه من لدنا علما».
هر که را این سه خاصیت جمع بود، وی از پیغمبران بزرگ باشد یا از اولیای بزرگ و اگر یکی بود از این هر سه، همین درجه اصل باشد و در هر یکی نیز تفاوت بسیار است که کسی باشد که از هر یکی وی را اندکی باشد و کسی بود که بسیار و کمال رسول ما (ص) بدان بود که وی را این هر سه خاصیت به غایت کمال بود و ایزد سبحانه و تعالی چون خواست که خلق را به نبوت وی راه دهد تا متابعت وی کنند و راه سعادت از وی بیاموزند، از این هر سه خاصیت نمودگاری هر کسی را بداد: خواب نمودگار یک خاصیت است و فراست راست نمودگار آن دیگر و خاطر راست در علوم، نمودگار آن دیگر.
و آدمی را ممکن نیست که به آن چیزی ایمان آرد که وی را جنس آن نباشد که هر چه وی را نمودگار آن نبود، خود وی را صورت آن مفهوم نشود و برای این است که هیچ کس حقیقت الهیت به کمال نشناسد الا الله تعالی و شرح این تحقیق دراز است و در کتاب «معانی اسماءالله» برهان روشن بگفته ایم.
کیمیای سعادت غزالی
دوم آن که نفس عموم خلق جز در تن ایشان اثر انکند و نفس وی در اجسامی که خارج از تن وی است اثر کند، بر طریقی که صلاح خلق در آن باشد یا فسادی نبود در آن
سوم آن که آنچه از علوم که عموم خلق را به تعلیم حاصل شود، وی را بی تعلیم از باطن خویش حاصل شود و چون روا باشد که کسی زیرک و صافی دل باشد، بعضی از علمها به خاطر خویش به جای آرد بی تعلم روا باشد که کسی که صافی تر و قوی تر باشد، همه علمها یا بیشتر آن، یا بسیاری از آن از خود بشناسد و آن را علم لدنی گویند، چنانکه حق تعالی گفت: «و علمناه من لدنا علما».
هر که را این سه خاصیت جمع بود، وی از پیغمبران بزرگ باشد یا از اولیای بزرگ و اگر یکی بود از این هر سه، همین درجه اصل باشد و در هر یکی نیز تفاوت بسیار است که کسی باشد که از هر یکی وی را اندکی باشد و کسی بود که بسیار و کمال رسول ما (ص) بدان بود که وی را این هر سه خاصیت به غایت کمال بود و ایزد سبحانه و تعالی چون خواست که خلق را به نبوت وی راه دهد تا متابعت وی کنند و راه سعادت از وی بیاموزند، از این هر سه خاصیت نمودگاری هر کسی را بداد: خواب نمودگار یک خاصیت است و فراست راست نمودگار آن دیگر و خاطر راست در علوم، نمودگار آن دیگر.
و آدمی را ممکن نیست که به آن چیزی ایمان آرد که وی را جنس آن نباشد که هر چه وی را نمودگار آن نبود، خود وی را صورت آن مفهوم نشود و برای این است که هیچ کس حقیقت الهیت به کمال نشناسد الا الله تعالی و شرح این تحقیق دراز است و در کتاب «معانی اسماءالله» برهان روشن بگفته ایم.
کیمیای سعادت غزالی
روز عمرم چند یارب چون شب غم بگذرد؟
عمر من کم باد تا روز چنین کم بگذرد
دولت وصلت گذشت و محنت هجران رسید
آن گذشت، امّید میدارم که این هم بگذرد
نگذرد، گر سالها باشم به راهش منتظر
ور دمی غایب شوم، آید همان دم بگذرد
چون ز درد هجر گریان بر سر راهش روم
گریهٔ من بیند و خندان و خرّم بگذرد
مرهمی نِه بر دل افگار من، بهر خدا
پیش از آن روزی که کار دل ز مرهم بگذرد
هر که از روی ارادت پا نهد در راه عشق
عالمی پیش آیدش کز هر دو عالم بگذرد
تا کنون عمر «هلالی» در غم رویت گذشت
عمر باقی مانده، یا رب هم درین غم بگذرد...
#جناب_هلالی_جغتایی
عمر من کم باد تا روز چنین کم بگذرد
دولت وصلت گذشت و محنت هجران رسید
آن گذشت، امّید میدارم که این هم بگذرد
نگذرد، گر سالها باشم به راهش منتظر
ور دمی غایب شوم، آید همان دم بگذرد
چون ز درد هجر گریان بر سر راهش روم
گریهٔ من بیند و خندان و خرّم بگذرد
مرهمی نِه بر دل افگار من، بهر خدا
پیش از آن روزی که کار دل ز مرهم بگذرد
هر که از روی ارادت پا نهد در راه عشق
عالمی پیش آیدش کز هر دو عالم بگذرد
تا کنون عمر «هلالی» در غم رویت گذشت
عمر باقی مانده، یا رب هم درین غم بگذرد...
#جناب_هلالی_جغتایی
خدايا قطره ام را شورش دريا کرامت کن
دل خون گشته و مژگان خونپالا کرامت کن
نمي گرداني از من راه اگر سيل ملامت را
کف خاک مرا پيشاني صحرا کرامت کن
جنون من به داغ ريزه انجم نمي سازد
مرا چون مهر يک داغ جهان آرا کرامت کن
دل ميناي مي را مي کند جام نگون خالي
دل پر خون چو دادي، چشم خونپالا کرامت کن
درين وحشت سرا تا کي اسير آب و گل باشم؟
مرا راهي به سوي عالم بالا کرامت کن
به گرداب بلا انداختي چون کشتي ما را
لبي خشک از شکايت چون لب دريا کرامت کن
مرا هر روز چون خورشيد قرصي در کنار افکن
نمي گويم به من رزق مرا يکجا کرامت کن
ز سوداي محبت هيچ کس نقصان نمي بيند
دل و دستي مرا يارب درين سودا کرامت کن
نظر بينا چو شد خضرست هر گرد سبکسيري
من گم کرده ره را ديده بينا کرامت کن
دل خود مي خورد سيلاب چون جايي گره گردد
زبان شکوه ام را قوت انشا کرامت کن
حضور گلشن جنت به زاهد باد ارزاني
مرا يک گل زمين از ساحت دلها کرامت کن
دو شاهد چون دو بال و پر بود شهباز معني را
زبان آتشين دادي، يد بيضا کرامت کن
بهار طبع صائب فکر جوش تازه اي دارد
نسيم گلستانش را دم عيسي کرامت کن
#جناب_صائب_تبریزی
دل خون گشته و مژگان خونپالا کرامت کن
نمي گرداني از من راه اگر سيل ملامت را
کف خاک مرا پيشاني صحرا کرامت کن
جنون من به داغ ريزه انجم نمي سازد
مرا چون مهر يک داغ جهان آرا کرامت کن
دل ميناي مي را مي کند جام نگون خالي
دل پر خون چو دادي، چشم خونپالا کرامت کن
درين وحشت سرا تا کي اسير آب و گل باشم؟
مرا راهي به سوي عالم بالا کرامت کن
به گرداب بلا انداختي چون کشتي ما را
لبي خشک از شکايت چون لب دريا کرامت کن
مرا هر روز چون خورشيد قرصي در کنار افکن
نمي گويم به من رزق مرا يکجا کرامت کن
ز سوداي محبت هيچ کس نقصان نمي بيند
دل و دستي مرا يارب درين سودا کرامت کن
نظر بينا چو شد خضرست هر گرد سبکسيري
من گم کرده ره را ديده بينا کرامت کن
دل خود مي خورد سيلاب چون جايي گره گردد
زبان شکوه ام را قوت انشا کرامت کن
حضور گلشن جنت به زاهد باد ارزاني
مرا يک گل زمين از ساحت دلها کرامت کن
دو شاهد چون دو بال و پر بود شهباز معني را
زبان آتشين دادي، يد بيضا کرامت کن
بهار طبع صائب فکر جوش تازه اي دارد
نسيم گلستانش را دم عيسي کرامت کن
#جناب_صائب_تبریزی
اي غايب از نظر به خدا مي سپارمت
جانم بسوختي و به دل دوست دارمت
تا دامن کفن نکشم زير پاي خاک
باور مکن که دست ز دامن بدارمت
محراب ابرويت بنما تا سحرگهي
دست دعا برآرم و در گردن آرمت
گر بايدم شدن سوي هاروت بابلي
صد گونه جادويي بکنم تا بيارمت
خواهم که پيش ميرمت اي بي وفا طبيب
بيمار بازپرس که در انتظارمت
صد جوي آب بسته ام از ديده بر کنار
بر بوي تخم مهر که در دل بکارمت
خونم بريخت و از غم عشقم خلاص داد
منت پذير غمزه خنجر گذارمت
مي گريم و مرادم از اين سيل اشکبار
تخم محبت است که در دل بکارمت
بارم ده از کرم سوي خود تا به سوز دل
در پاي دم به دم گهر از ديده بارمت
حافظ شراب و شاهد و رندي نه وضع توست
في الجمله مي کني و فرو مي گذارمت
جانم بسوختي و به دل دوست دارمت
تا دامن کفن نکشم زير پاي خاک
باور مکن که دست ز دامن بدارمت
محراب ابرويت بنما تا سحرگهي
دست دعا برآرم و در گردن آرمت
گر بايدم شدن سوي هاروت بابلي
صد گونه جادويي بکنم تا بيارمت
خواهم که پيش ميرمت اي بي وفا طبيب
بيمار بازپرس که در انتظارمت
صد جوي آب بسته ام از ديده بر کنار
بر بوي تخم مهر که در دل بکارمت
خونم بريخت و از غم عشقم خلاص داد
منت پذير غمزه خنجر گذارمت
مي گريم و مرادم از اين سيل اشکبار
تخم محبت است که در دل بکارمت
بارم ده از کرم سوي خود تا به سوز دل
در پاي دم به دم گهر از ديده بارمت
حافظ شراب و شاهد و رندي نه وضع توست
في الجمله مي کني و فرو مي گذارمت
مینماید سیری این حیلتپرست
والله از جمله حریصان بترست
این بازِ حیله گر، تظاهر به بی نیازی می کند، به خدا قسم که او از همه آزمندان بدتر است.
او خورد از حرص طین را همچو دبس
دنبه مسپارید ای یاران به خرس
این باز از حرص و آز، گِل را مانند شیره با وَلَع می خورد. ای رفقا، دُنبه را به خرس نسپرید.
دِبس: شیره انگور
لاف از شه میزند وز دست شه
تا برد او ما سلیمان را ز ره
این باز از شاه و ساعد شاه می لافد، این یاوه ها همه برای اینست که ما ساده دلان را از خود منحرف کند.
خود چه جنس شاه باشد مرغکی
مشنوش گر عقل داری اندکی
یک مرغ کوچک و حقیر چه تناسبی با شاه دارد؟ اگر عقل در سر داری حرف او را بخور مکن.
جنس شاهست او و یا جنس وزیر
هیچ باشد لایق گوزینه سیر
آیا آن مرغک (باز شکاری) همجنس شاه است یا وزیر؟ آیا سیر تناسبی با باقلوای گردو دارد؟
آنچ میگوید ز مکر و فعل و فن
هست سلطان با حشم جویای من
هر چه که باز شکاری از روی مکر و حیله ادعا می کند که : شاه با همه کسان و اطرافیانش در طلب من است.
شرح مثنوی شریف
استاد کریم زمانی
والله از جمله حریصان بترست
این بازِ حیله گر، تظاهر به بی نیازی می کند، به خدا قسم که او از همه آزمندان بدتر است.
او خورد از حرص طین را همچو دبس
دنبه مسپارید ای یاران به خرس
این باز از حرص و آز، گِل را مانند شیره با وَلَع می خورد. ای رفقا، دُنبه را به خرس نسپرید.
دِبس: شیره انگور
لاف از شه میزند وز دست شه
تا برد او ما سلیمان را ز ره
این باز از شاه و ساعد شاه می لافد، این یاوه ها همه برای اینست که ما ساده دلان را از خود منحرف کند.
خود چه جنس شاه باشد مرغکی
مشنوش گر عقل داری اندکی
یک مرغ کوچک و حقیر چه تناسبی با شاه دارد؟ اگر عقل در سر داری حرف او را بخور مکن.
جنس شاهست او و یا جنس وزیر
هیچ باشد لایق گوزینه سیر
آیا آن مرغک (باز شکاری) همجنس شاه است یا وزیر؟ آیا سیر تناسبی با باقلوای گردو دارد؟
آنچ میگوید ز مکر و فعل و فن
هست سلطان با حشم جویای من
هر چه که باز شکاری از روی مکر و حیله ادعا می کند که : شاه با همه کسان و اطرافیانش در طلب من است.
شرح مثنوی شریف
استاد کریم زمانی
رسم درویشان بر این است که اگر به تشنه رسند، آب دهند؛ و سر به زیر دارند و نظاره میکنند.
🍃پس ازین طایفه هر که خود را انگشت نمای خلق میکند بیقين بدان که نه ولى و نه عارف است،
مالدوست و یا جاه دوست است، و به دنبال دنیاست ...
درویش نه همچون اهل دنیا باشد، از آن جهت که اهل دنیا به ضرورت دنیا، دنیا را حاصل میکنند و درویش نه در دنیاست بلکه در عقباست....
الانسان کامل
عزیز الدین نسفی
🍃پس ازین طایفه هر که خود را انگشت نمای خلق میکند بیقين بدان که نه ولى و نه عارف است،
مالدوست و یا جاه دوست است، و به دنبال دنیاست ...
درویش نه همچون اهل دنیا باشد، از آن جهت که اهل دنیا به ضرورت دنیا، دنیا را حاصل میکنند و درویش نه در دنیاست بلکه در عقباست....
الانسان کامل
عزیز الدین نسفی
_حلاج را پرسیدند که «دین تو چیست؟»گفت «من از مذهب پروردگارم
پیروی می کنم.»
گفتند «مذهب پروردگارت چیست؟»
گفت: «انَّ ربّي على صراطِِ مستقیم.»
همانا که پروردگار من بر راه راست است (هود 56) و این است دین عشق
پیروی می کنم.»
گفتند «مذهب پروردگارت چیست؟»
گفت: «انَّ ربّي على صراطِِ مستقیم.»
همانا که پروردگار من بر راه راست است (هود 56) و این است دین عشق
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
یک حبه نور
بسم الله الرحمن الرحیم
به نام خداوند بخشنده رحمتگر
قُلْ لَنْ يُصِيبَنَآ إِلَّا مَا كَتَبَ اللَّهُ لَنَا هُوَ مَوْلَانَا وَعَلَى اللَّهِ فَلْيَتَوَكَّلِ الْمُؤْمِنُونَ (٥١)
بگو: «هیچ حادثهای برای ما رخ نمیدهد، مگر آنچه #خداوند برای ما نوشته و مقرّر داشته است؛ او مولا (و سرپرست) ماست؛ و #مؤمنان باید تنها بر خدا توكّل كنند!»
#سوره_توبه_آیه_۵۱
بسم الله الرحمن الرحیم
به نام خداوند بخشنده رحمتگر
قُلْ لَنْ يُصِيبَنَآ إِلَّا مَا كَتَبَ اللَّهُ لَنَا هُوَ مَوْلَانَا وَعَلَى اللَّهِ فَلْيَتَوَكَّلِ الْمُؤْمِنُونَ (٥١)
بگو: «هیچ حادثهای برای ما رخ نمیدهد، مگر آنچه #خداوند برای ما نوشته و مقرّر داشته است؛ او مولا (و سرپرست) ماست؛ و #مؤمنان باید تنها بر خدا توكّل كنند!»
#سوره_توبه_آیه_۵۱
هر کس هر جای جهان خوبی کند، نبض زمین بهتر می زند، خون در رگهای خاک بیشتر میدود و چیزی به زندگی اضافه می شود.
و هر کس هر جای جهان بدی کند، تکهای از جان جهان کنده می شود، گوشهای از تن زمین زخمی میشود و چیزی از زندگی کم می شود.
هر روز از خودت بپرس امروز بر زندگی افزودم یا از آن کاستم؟
نپرس امروز خوب بود یا بد؟
بپرس امروز خوب بودم یا بد؟
زیرا زندگی، پاسخ هر روزه همین پرسش است...
🌺🌺🌺
یارمهربانم
درود
بامداد چهار شنبه ات نیکو
🌺🌺🌺
امروزت
با طراوت
و چون صدای باران
گوش نواز
دلت سرشار از شادی
زندگيت شیرین تر از عسل
دنیایت غرق درشادی و آرامش
روزت به زیبایی دل مهربونت
🌺🌺🌺
شادباشی
و هر کس هر جای جهان بدی کند، تکهای از جان جهان کنده می شود، گوشهای از تن زمین زخمی میشود و چیزی از زندگی کم می شود.
هر روز از خودت بپرس امروز بر زندگی افزودم یا از آن کاستم؟
نپرس امروز خوب بود یا بد؟
بپرس امروز خوب بودم یا بد؟
زیرا زندگی، پاسخ هر روزه همین پرسش است...
🌺🌺🌺
یارمهربانم
درود
بامداد چهار شنبه ات نیکو
🌺🌺🌺
امروزت
با طراوت
و چون صدای باران
گوش نواز
دلت سرشار از شادی
زندگيت شیرین تر از عسل
دنیایت غرق درشادی و آرامش
روزت به زیبایی دل مهربونت
🌺🌺🌺
شادباشی
جان خوشست، اما نمیخواهم که: جان گویم ترا
خواهم از جان خوشتری باشد، که آن گویم ترا
من چه گویم کانچنان باشد که حد حسن تست؟
هم تو خود فرماکه: چونی، تا چنان گویم ترا
جان من، با آنکه خاص از بهر کشتن آمدی
ساعتی بنشین، که عمر جاودان گویم ترا
تا رقیبان را نبینم خوشدل از غمهای خویش
از تو بینم جور و با خود مهربان گویم ترا
بسکه میخواهم که باشم با تو در گفت و شنود
یک سخن گر بشنوم، صد داستان گویم ترا
قصه دشوار خود پیش تو گفتن مشکلست
مشکلی دارم، نمیدانم چه سان گویم ترا؟
هر کجا رفتی، هلالی، عاقبت رسوا شدی
جای آن دارد که: رسوای جهان گویم ترا
#جناب_هلالی_جغتایی
خواهم از جان خوشتری باشد، که آن گویم ترا
من چه گویم کانچنان باشد که حد حسن تست؟
هم تو خود فرماکه: چونی، تا چنان گویم ترا
جان من، با آنکه خاص از بهر کشتن آمدی
ساعتی بنشین، که عمر جاودان گویم ترا
تا رقیبان را نبینم خوشدل از غمهای خویش
از تو بینم جور و با خود مهربان گویم ترا
بسکه میخواهم که باشم با تو در گفت و شنود
یک سخن گر بشنوم، صد داستان گویم ترا
قصه دشوار خود پیش تو گفتن مشکلست
مشکلی دارم، نمیدانم چه سان گویم ترا؟
هر کجا رفتی، هلالی، عاقبت رسوا شدی
جای آن دارد که: رسوای جهان گویم ترا
#جناب_هلالی_جغتایی
آههای آتشینم پردههای شب بسوخت
بر دل آمد وز تف دل هم زبان هم لب بسوخت
دوش در وقت سحر آهی برآوردم ز دل
در زمین آتش فتاد و بر فلک کوکب بسوخت
جان پر خونم که مشتی خاک دامن گیر اوست
گاه اندر تاب ماند و گاه اندر تب بسوخت
پردهٔ پندار کان چون سد اسکندر قوی است
آه خون آلود من هر شب به یک یارب بسوخت
روز دیگر پردهٔ دیگر برون آمد ز غیب
پردهٔ دیگر به یاربهای دیگرشب بسوخت
هر که او خام است گو در مذهب ما نه قدم
زانکه دعوی خام شد هر کو درین مذهب بسوخت
باز عشقش چون دل عطار در مخلب گرفت
از دل گرمش عجب نبود اگر مخلب بسوخت
#جناب_عطار
بر دل آمد وز تف دل هم زبان هم لب بسوخت
دوش در وقت سحر آهی برآوردم ز دل
در زمین آتش فتاد و بر فلک کوکب بسوخت
جان پر خونم که مشتی خاک دامن گیر اوست
گاه اندر تاب ماند و گاه اندر تب بسوخت
پردهٔ پندار کان چون سد اسکندر قوی است
آه خون آلود من هر شب به یک یارب بسوخت
روز دیگر پردهٔ دیگر برون آمد ز غیب
پردهٔ دیگر به یاربهای دیگرشب بسوخت
هر که او خام است گو در مذهب ما نه قدم
زانکه دعوی خام شد هر کو درین مذهب بسوخت
باز عشقش چون دل عطار در مخلب گرفت
از دل گرمش عجب نبود اگر مخلب بسوخت
#جناب_عطار