This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
به ذاتِ خدا که اگر هزار رساله بخوانَد کسی، او را همان مَشرَب نباشد، هیچ سود ندارد و چنان باشد که خری را بار کنی خرواری کتاب.
شمس تبریزی
شمس تبریزی
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
نقل است که جریری مجلس میداشت، جوانی برخاست وگفت: «دلم گم شده است دعا کن تا بازدهد»،
جریری گفت: «ما همه در این مصیبتایم».
ابومحمد جریری
تذکرة الاولیاء
عطار
جریری گفت: «ما همه در این مصیبتایم».
ابومحمد جریری
تذکرة الاولیاء
عطار
خوش آن عاشق که بر فرمان معشوق
بود خوش بر دلش هجران معشوق
چو خواهد خاطر معشوق دوری
کند بر محنت هجران صبوری
چو نبود وصل دلبر رای دلبر
بود صد بار هجر از وصل خوشتر
جامی
بود خوش بر دلش هجران معشوق
چو خواهد خاطر معشوق دوری
کند بر محنت هجران صبوری
چو نبود وصل دلبر رای دلبر
بود صد بار هجر از وصل خوشتر
جامی
می شود پردهی چشمم پر کاهی؛ گاهی
دیده ام هر دو جهان را به نگاهی؛ گاهی
وادی عشق بسی دور و درازست؛ ولی
طی شود جادهی صد ساله به آهی؛ گاهی
در طلب کوش و مده دامن امید زدست
دولتی هست که یابی سر راهی؛ گاهی
اقبال لاهوری
دیده ام هر دو جهان را به نگاهی؛ گاهی
وادی عشق بسی دور و درازست؛ ولی
طی شود جادهی صد ساله به آهی؛ گاهی
در طلب کوش و مده دامن امید زدست
دولتی هست که یابی سر راهی؛ گاهی
اقبال لاهوری
عشق او با جان و دل پیوسته باد
دولت عشقش مرا پیوسته باد
عقل اگر منعم کند از عشق او
خاطرش چون خاطر من خسته باد
همدم من باد جام می مدام
با لب ساقی لبم پیوسته باد
خلوت عشقست و رندان در حضور
در به غیر عاشقان بر بسته باد
ساقی سرمست بشکست توبه ام
پشت توبه دائما بشکسته باد
مرغ جان من ز دام عقل رست
هر که در دام است یا رب رسته باد
در خرابات مغان بنشسته ام
سیدم دائم چنین بنشسته باد
حضرت_شاہ_نعمت_اللہ_ولی
دولت عشقش مرا پیوسته باد
عقل اگر منعم کند از عشق او
خاطرش چون خاطر من خسته باد
همدم من باد جام می مدام
با لب ساقی لبم پیوسته باد
خلوت عشقست و رندان در حضور
در به غیر عاشقان بر بسته باد
ساقی سرمست بشکست توبه ام
پشت توبه دائما بشکسته باد
مرغ جان من ز دام عقل رست
هر که در دام است یا رب رسته باد
در خرابات مغان بنشسته ام
سیدم دائم چنین بنشسته باد
حضرت_شاہ_نعمت_اللہ_ولی
درمان اسیر عشق صبرست
تا خود به کجا رسد سرانجام
دور از تو شکیب چند باشد؟
ممکن نشود بر آتش آرام
سعدی
تا خود به کجا رسد سرانجام
دور از تو شکیب چند باشد؟
ممکن نشود بر آتش آرام
سعدی
به خاطر مردم تغییر نکن ، این جماعت هر روز تو را جور دیگری میخواهند !
هرتا مولر
هرتا مولر
عشق نو/دلکش
@khosroavaz
@Serre_Eshgh
@Serre_Eshgh
"عشق نو"
دلکش
شعر رهی معیری
باز دل زارم عاشق شد به مه مشگين مویی
آه كه پريشان دل گشتم ز پريشان گيسویی...
دلکش
شعر رهی معیری
باز دل زارم عاشق شد به مه مشگين مویی
آه كه پريشان دل گشتم ز پريشان گيسویی...
Media is too big
VIEW IN TELEGRAM
"بردی از یادم"
توسط بانو دلکش
در جشن ۳۷ سالگی رادیو
شاعر: پرویزخطیبیآ
آواز بیات اصفهان
توسط بانو دلکش
در جشن ۳۷ سالگی رادیو
شاعر: پرویزخطیبیآ
آواز بیات اصفهان
اقبال به پيروى از پير و مرشد خويش يعنى جلالالدين مولوى، مىگويد آدمى بايد دو بار متولد شود. تولد اول، تولدجسمانى او از جسم پدر و مادر است. تولد دوم، زاده شدن در اثر تفكر و تقوى است. ارزش حقيقى هر كسى به تولد دومين اوست كه اختيارى و در گرو رياضت و مجاهده است. وگرنه همه جانداران در تولد اول همانند همند. مولوى مىگويد:
چون دوم بار آدمیزاده بزاد
پای خود بر فرق علتها نهاد
اقبال مىگويد. تولد دوم، تولدى بدون پدر و مادر است.
اين تولد پدر و مادرش سفر كردن در خود كه معادل سفر كردن در همۀ اجزاء جهان است.
اين سفر، سير در جان و شكار جهان است.
نتيجۀ اين سفر ابديت را در خود فرو بردن و حكمرانى بر برّ و بحر و زمين و آسمان و ماه و خورشيد است.
اگر پيامبران و اولياء شقالقمر و ردّالشمس كردند و دريا شكافتند. براى اين بوده است كه در اثر سفر در خود به تولد دوم رسيده و پاى خود بر فرق اسباب و مسببات نهاده بودند.
تو میگوئی مرا از «من» خبر کن
چه معنی دارد «اندر خود سفرکن»؟
ترا گفتم که ربط جان و تن چیست
سفر در خود کن و بنگر که «من »چیست
سفر در خویش زادن بی اب و مام
ثریا را گرفتن از لب بام
ابد بردن بیک دم اضطرابی
تماشا بی شعاع آفتابی
ستردن نقش هر امید و بیمی
زدن چاکی به دریا چون کلیمی
شکستن این طلسم بحر و بر را
ز انگشتی شکافیدن قمر را
چنان باز آمدن از لامکانش
درون سینه او در کف جهانش
ولی این راز را گفتن محال است
که دیدن شیشه و گفتن سفال است
چه گویم از «من» و از توش و تابش
کند« انا عرضنا» بی نقابش
فلک را لرزه بر تن از فر او
زمان و هم مکان اندر بر او
نشیمن را دل آدم نهاد است
نصیب مشت خاکی او فتاد است
جدا از غیر و هم وابستهٔ غیر
گم اندر خویش و هم پیوستهٔ غیر
خیال اندر کف خاکی چسان است
که سیرش بی مکان و بی زمان است
اقبال لاهوری زبور عجم
چون دوم بار آدمیزاده بزاد
پای خود بر فرق علتها نهاد
اقبال مىگويد. تولد دوم، تولدى بدون پدر و مادر است.
اين تولد پدر و مادرش سفر كردن در خود كه معادل سفر كردن در همۀ اجزاء جهان است.
اين سفر، سير در جان و شكار جهان است.
نتيجۀ اين سفر ابديت را در خود فرو بردن و حكمرانى بر برّ و بحر و زمين و آسمان و ماه و خورشيد است.
اگر پيامبران و اولياء شقالقمر و ردّالشمس كردند و دريا شكافتند. براى اين بوده است كه در اثر سفر در خود به تولد دوم رسيده و پاى خود بر فرق اسباب و مسببات نهاده بودند.
تو میگوئی مرا از «من» خبر کن
چه معنی دارد «اندر خود سفرکن»؟
ترا گفتم که ربط جان و تن چیست
سفر در خود کن و بنگر که «من »چیست
سفر در خویش زادن بی اب و مام
ثریا را گرفتن از لب بام
ابد بردن بیک دم اضطرابی
تماشا بی شعاع آفتابی
ستردن نقش هر امید و بیمی
زدن چاکی به دریا چون کلیمی
شکستن این طلسم بحر و بر را
ز انگشتی شکافیدن قمر را
چنان باز آمدن از لامکانش
درون سینه او در کف جهانش
ولی این راز را گفتن محال است
که دیدن شیشه و گفتن سفال است
چه گویم از «من» و از توش و تابش
کند« انا عرضنا» بی نقابش
فلک را لرزه بر تن از فر او
زمان و هم مکان اندر بر او
نشیمن را دل آدم نهاد است
نصیب مشت خاکی او فتاد است
جدا از غیر و هم وابستهٔ غیر
گم اندر خویش و هم پیوستهٔ غیر
خیال اندر کف خاکی چسان است
که سیرش بی مکان و بی زمان است
اقبال لاهوری زبور عجم
مولانا دیوان شمس تبریزی غزل شمارهٔ ۳۱۲۶
گل سرخ دیدم شدم زعفرانی
یکی لعل دیدم شدم زرّ کانی
دلم چون ستاره شبی در نظاره
به هر برج میشد به چرخ معانی
چو در برج عشاق پا درنهاد او
سری کرد ماهی ز افلاک جانی
چو آن مه برآمد به چشمش درآمد
زمین درنگنجد از آن آسمانی
دلم پاره پاره بشد عشق باره
که هر پاره ی من دهد زو نشانی
چو از بامداد او سلامی بداد او
مرا از سلامش ابد شد جوانی
چو بر روی من دید آثار مجنون
ز رحمت بیامد بر من نهانی
بگفت ای فلانی چرا تو چنانی
چنین من از آنم که تو آن چنانی
چه سرها که داند چه دُرها فشاند
چه ملکی که راند کسی کش بخوانی
چه ماه و چه گردون چه برج و چه هامون
همه رمز آن است دریاب ار آنی
اگر شرح خواهی ببین شمس تبریز
چو او را ببینی تو او را بدان
گل سرخ دیدم شدم زعفرانی
یکی لعل دیدم شدم زرّ کانی
دلم چون ستاره شبی در نظاره
به هر برج میشد به چرخ معانی
چو در برج عشاق پا درنهاد او
سری کرد ماهی ز افلاک جانی
چو آن مه برآمد به چشمش درآمد
زمین درنگنجد از آن آسمانی
دلم پاره پاره بشد عشق باره
که هر پاره ی من دهد زو نشانی
چو از بامداد او سلامی بداد او
مرا از سلامش ابد شد جوانی
چو بر روی من دید آثار مجنون
ز رحمت بیامد بر من نهانی
بگفت ای فلانی چرا تو چنانی
چنین من از آنم که تو آن چنانی
چه سرها که داند چه دُرها فشاند
چه ملکی که راند کسی کش بخوانی
چه ماه و چه گردون چه برج و چه هامون
همه رمز آن است دریاب ار آنی
اگر شرح خواهی ببین شمس تبریز
چو او را ببینی تو او را بدان
به اعتقاد مولانا هیچ رفاقت و همراهی بی دلیل نیست.
در این عالم هم جنس ها همدیگر را جذب
و اهل نور و اهل نار به سمت هم کشیده می شوند.
اگر به اطراف خود با دقت نگاه کنیم گاهی می بینیم
افرادی که به سمت ما می آیند در خصوصیتی مشترک هستند.
حتی گاهی ما گلایه می کنیم که چرا
باید این افراد همیشه سر راه من سبز شوند؟؟!!
در این گونه موارد باید به خودمان نگاه کنیم و ببینیم چه چیزی
در وجود ما سبب شده که این افراد به سمت مان جذب شده اند:
در جهان هر چیز چیزی جذب كرد
گرم گرمی را كشید و سرد سرد
قسم باطل، باطلان را می كِشد
باقیان از باقیان هم سرخوشند
ناریان مر ناریان را جاذب اند
نوریان مر نوریان را طالب اند
برای درک وضعیت فعلیتون ،
یک نگاهی به آدمهای اطرافتون بیندازید!
شما دقیقا در سطح ارتعاش و کیفیتی
آدمهای زندگیتون قرار دارید
در این عالم هم جنس ها همدیگر را جذب
و اهل نور و اهل نار به سمت هم کشیده می شوند.
اگر به اطراف خود با دقت نگاه کنیم گاهی می بینیم
افرادی که به سمت ما می آیند در خصوصیتی مشترک هستند.
حتی گاهی ما گلایه می کنیم که چرا
باید این افراد همیشه سر راه من سبز شوند؟؟!!
در این گونه موارد باید به خودمان نگاه کنیم و ببینیم چه چیزی
در وجود ما سبب شده که این افراد به سمت مان جذب شده اند:
در جهان هر چیز چیزی جذب كرد
گرم گرمی را كشید و سرد سرد
قسم باطل، باطلان را می كِشد
باقیان از باقیان هم سرخوشند
ناریان مر ناریان را جاذب اند
نوریان مر نوریان را طالب اند
برای درک وضعیت فعلیتون ،
یک نگاهی به آدمهای اطرافتون بیندازید!
شما دقیقا در سطح ارتعاش و کیفیتی
آدمهای زندگیتون قرار دارید
.
تا نقش تو در سینه ما خانه نشین شد
هرجا که نشینیم چو فردوس برین شد
مولانا
تا نقش تو در سینه ما خانه نشین شد
هرجا که نشینیم چو فردوس برین شد
مولانا