معرفی عارفان
1.26K subscribers
35K photos
12.9K videos
3.24K files
2.8K links
چه گفتم در وفا افزا جفا و جور افزودی
جفا کن جور کن جانا،غلط گفتم خطا کردم

فیض
Download Telegram
یار با ما بی‌وفایی می‌کند
بی‌گناه از من جدایی می‌کند

شمع جانم را بکشت آن بی‌وفا
جای دیگر روشنایی می‌کند

می‌کند با خویش خود بیگانگی
با غریبان آشنایی می‌کند

جوفروشست آن نگار سنگ دل
با من او گندم نمایی می‌کند

یار من اوباش و قلاشست و رند
بر من او خود پارسایی می‌کند

ای مسلمانان به فریادم رسید
کان فلانی بی‌وفایی می‌کند

کشتی عمرم شکستست از غمش
از من مسکین جدایی می‌کند

آن چه با من می‌کند اندر زمان
آفت دور سمایی می‌کند

سعدی شیرین سخن در راه عشق
از لبش بوسی گدایی می‌کند

#سعدی
- غزل ۲۴۴
اگر مراد تو ای دوست بی مرادی ماست
مراد خویش دگرباره من نخواهم خواست

اگر قبول کنی ور برانی از بر خویش
خلاف رای تو کردن خلاف مذهب ماست

میان عیب و هنر پیش دوستان کریم
تفاوتی نکند چون نظر به عین رضاست

عنایتی که تو را بود اگر مبدل شد
خلل پذیر نباشد ارادتی که مراست

مرا به هر چه کنی دل نخواهی آزردن
که هر چه دوست پسندد به جای دوست رواست

اگر عداوت و جنگ است در میان عرب
میان لیلی و مجنون محبت است و صفاست

هزار دشمنی افتد به قول بدگویان
میان عاشق و معشوق دوستی برجاست

غلام قامت آن لعبت قباپوشم
که در محبت رویش هزار جامه قباست

نمی‌توانم بی او نشست یک ساعت
چرا که از سر جان بر نمی‌توانم خاست

جمال در نظر و شوق همچنان باقی
گدا اگر همه عالم بدو دهند گداست

مرا به عشق تو اندیشه از ملامت نیست
وگر کنند ملامت نه بر من تنهاست

هر آدمی که چنین شخص دلستان بیند
ضرورت است که گوید به سرو ماند راست

به روی خوبان گفتی نظر خطا باشد
خطا نباشد دیگر مگو چنین که خطاست

خوش است با غم هجران دوست سعدی را
که گر چه رنج به جان می‌رسد امید دواست

بلا و زحمت امروز بر دل درویش
از آن خوش است که امید رحمت فرداست

#سعدی
- غزل ۴۳
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
از تـو با مـصلحتِ خـویش نمی‌پَردازم
همچو پروانه که می‌سوزمُ و در پروازم

گر توانی که بـجویی دلم، امروز بِجوی
ور نَـه بـسیـار بـجوییُ و نـیابـی بـازم

#سعدی
دمى با دوست در خلوت،
بِهْ از صد سال در عِشرت !

من آزادى نمی‌خواهم!
كه با يوسف به زندانم …

#سعدی
بازرگانی را هزار دینار خسارت افتاد. پسر را گفت: نباید که این سخن با کسی در میان نهی. گفت: ای پدر! فرمان تو راست، نگویم، ولکن خواهم مرا بر فایدهٔ این مطلع گردانی که مصلحت در نهان داشتن چیست؟ گفت: تا مصیبت دو نشود: یکی نقصان مایه و دیگر شماتت همسایه.

مگوی اندُه خویش با دشمنان
که لاحول گویند شادی‌کُنان


 
#سعدی
#گلستان
#غلامحسین_یوسفی
چشمِ گریانِ مرا ، حال بگفتم به طبیب ،


گفت : یک بار ببوس آن دهنِ خندان را ،






گفتم : آیا که در این درد بخواهم مُردن؟ ،


که ،،، محال است ، که حاصل کنم این درمان را ،





#سعدی
ای سیم‌تنِ سیاه‌گیسو ،

کز فکر ،،، سرم سپید کردی ،

با دردِ تواَم خوش است ، اَزیراک ،

هم ، دردی و ،،، هم ، دَوایِ دردی ،

گفتی که صبور باش ،،، هیهات ،

دلْ ، موضعِ صبر بود و ،،، بُردی ،

بنشینم و ،،، صبر ، پیش گیرم ،
دنبالهٔ کارِ خویش گیرم ،





#سعدی



اَزیراک = زیرا که
که می‌گوید به بالای تو مانَد سروِ بُستانی؟ ،

بیاوَر در چمن سروی ،،، که بِتوانَد چنین رفتن ،



مرادِ خسرو از شیرین ، کناری بود و آغوشی ،

محبّت ،،، کارِِ فرهاد است و ، کوهِ بیستون ، سُفتن ،



نصیحت گفتن آسان است ، سرگردانِ عاشق را ،

ولیکن با که می‌گویی؟ ، که نتوانَد پذیرفتن ،





#سعدی
چو فرهاد ،

از جهان بیرون به تلخی می‌رَوَد ، سعدی ،





ولیکن ، شورِ شیرینش ،

بمانَد تا جهان باشد ،






#سعدی
معرفی عارفان
ای سیم‌تنِ سیاه‌گیسو ، کز فکر ،،، سرم سپید کردی ، با دردِ تواَم خوش است ، اَزیراک ، هم ، دردی و ،،، هم ، دَوایِ دردی ، گفتی که صبور باش ،،، هیهات ، دلْ ، موضعِ صبر بود و ،،، بُردی ، بنشینم و ،،، صبر ، پیش گیرم ، دنبالهٔ کارِ خویش گیرم ، #سعدی …
بعد از طلبِ تو ، در سرم نیست ،

غیر از تو ، به خاطراَندَرَم نیست ،



رَه می‌ندهی ، که پیشت آیَم ،

وز پیشِ تو ، رَه که بگذرم ، نیست ،



مِهر از همه خلق ، برگرفتم ،

جز یادِ تو ، در تصوّرَم نیست ،



با بخت ،،، جَدَل نمی‌توان کرد ،

اکنون که طریقِ دیگرم نیست ،

بنشینم و صبر پیش گیرم ،
دنبالهٔ کار خویش گیرم ،






#سعدی
گر ، تو را خاطرِ ما نیست ،

خیالت بِفِرست ،




تا ، شبی ،

مَحرَمِ اسرارِ نهانم باشد ،




#سعدی
اگر مراد تو ای دوست بی مرادی ماست
مراد خویش دگرباره من نخواهم خواست

اگر قبول کنی ور برانی از بر خویش
خلاف رای تو کردن خلاف مذهب ماست

میان عیب و هنر پیش دوستان کریم
تفاوتی نکند چون نظر به عین رضاست

عنایتی که تو را بود اگر مبدل شد
خلل پذیر نباشد ارادتی که مراست

مرا به هر چه کنی دل نخواهی آزردن
که هر چه دوست پسندد به جای دوست رواست

اگر عداوت و جنگ است در میان عرب
میان لیلی و مجنون محبت است و صفاست

هزار دشمنی افتد به قول بدگویان
میان عاشق و معشوق دوستی برجاست

غلام قامت آن لعبت قباپوشم
که در محبت رویش هزار جامه قباست

نمی‌توانم بی او نشست یک ساعت
چرا که از سر جان بر نمی‌توانم خاست

جمال در نظر و شوق همچنان باقی
گدا اگر همه عالم بدو دهند گداست

مرا به عشق تو اندیشه از ملامت نیست
وگر کنند ملامت نه بر من تنهاست

هر آدمی که چنین شخص دلستان بیند
ضرورت است که گوید به سرو ماند راست

به روی خوبان گفتی نظر خطا باشد
خطا نباشد دیگر مگو چنین که خطاست

خوش است با غم هجران دوست سعدی را
که گر چه رنج به جان می‌رسد امید دواست

بلا و زحمت امروز بر دل درویش
از آن خوش است که امید رحمت فرداست

#سعدی
- غزل ۴۳
اگر مراد تو ای دوست بی مرادی ماست
مراد خویش دگرباره من نخواهم خواست

اگر قبول کنی ور برانی از بر خویش
خلاف رای تو کردن خلاف مذهب ماست

میان عیب و هنر پیش دوستان کریم
تفاوتی نکند چون نظر به عین رضاست

عنایتی که تو را بود اگر مبدل شد
خلل پذیر نباشد ارادتی که مراست

مرا به هر چه کنی دل نخواهی آزردن
که هر چه دوست پسندد به جای دوست رواست

اگر عداوت و جنگ است در میان عرب
میان لیلی و مجنون محبت است و صفاست

هزار دشمنی افتد به قول بدگویان
میان عاشق و معشوق دوستی برجاست

غلام قامت آن لعبت قباپوشم
که در محبت رویش هزار جامه قباست

نمی‌توانم بی او نشست یک ساعت
چرا که از سر جان بر نمی‌توانم خاست

جمال در نظر و شوق همچنان باقی
گدا اگر همه عالم بدو دهند گداست

مرا به عشق تو اندیشه از ملامت نیست
وگر کنند ملامت نه بر من تنهاست

هر آدمی که چنین شخص دلستان بیند
ضرورت است که گوید به سرو ماند راست

به روی خوبان گفتی نظر خطا باشد
خطا نباشد دیگر مگو چنین که خطاست

خوش است با غم هجران دوست سعدی را
که گر چه رنج به جان می‌رسد امید دواست

بلا و زحمت امروز بر دل درویش
از آن خوش است که امید رحمت فرداست

#سعدی
- غزل ۴۳
در مرد چو بد نگه کنی زن بینی
حق باطل و نیکخواه دشمن بینی

نقش خود تست هر چه در من بینی
با شمع درآ که خانه روشن بینی

#سعدی
- مواعظ
- رباعی شمارهٔ ۵۵
🕊🕊

به فصل خزان درنبینی درخت
که بی برگ ماند ز سرمای سخت
برآرد تهی دستهای نیاز
ز رحمت نگردد تهیدست باز

#سعدی
مشتـاقی و صبـوری از حد گذشت یارا
گر تــو شکیب داری طاقت نماند ما را

باری به چشم احسان در حال ما نظر کن
کز خــوان پادشاهان راحـت بود گدا را

#سعدی
آذر پژوهش دگر شراب مده ساقیا که مست شدم
@Jane_oshaagh ‌
گوینده: #آذر_پژوهش
به یک کرشمه که بر جان زدی، ز دست شدم
دگر شراب مده ساقیا، که مست شدم
#اميرشاهی_سبزواری
با همنوازی
#جلیل_شهناز
#امیرناصرافتتاح
از شاخه گل ۳۳۹
با معرفی شاعر #اميرشاهی_سبزواری

🍂🥀
همه را دیده در اوصاف تو حیران ماندی
تا دگر عیب نگویند من حیران را

لیکن آن نقش که در روی تو من می‌بینم
همه را دیده نباشد که ببینند آن را

#سعدی
‌درون خلوتٖ ما غیر در نمی‌گنجد

برو که هر که نه یار منست بار منست

به لاله زار و گلستان نمی‌رود دل من

که یاد دوست گلستان و لاله زار منست

#سعدی
مرا
به "هیچ" بدادی و من هنوز بر آنم،،،

که
از وجود تو "مویی" به عالمی نفروشم...

#سعدی
دلم دل از هوس یار بر نمی‌گیرد
طریق مردم هشیار بر نمی‌گیرد

بلای عشق خدایا ز جان ما برگیر
که جان من دل از این کار بر نمی‌گیرد

همی‌گدازم و می‌سازم و شکیباییست
که پرده از سر اسرار بر نمی‌گیرد


#سعدی