معرفی عارفان
1.26K subscribers
35.3K photos
13.1K videos
3.25K files
2.81K links
چه گفتم در وفا افزا جفا و جور افزودی
جفا کن جور کن جانا،غلط گفتم خطا کردم

فیض
Download Telegram
ما را دو روزه دوری دیدار میکُشد
زهریست اینکه اندک و بسیار میکُشد

عمرت دراز باد که ما را فراق تو
خوش میبَرد به زاری و خوش زار میکشد

مجروح را جراحت و بیمار را مرض
عشاق را مفارقت یار میکشد

آنجا که حسن دست به تیغ کرشمه برد
اول جفا کشان وفادار میکشد

وحشی چنین کشنده بلایی که هجر اوست
ما را هزار بار نه یک بار میکشد

#وحشی_بافقی
جانا چه واقعست بگو تا چه کرده‌ایم !؟
با ما چه شد که بد شده‌ای ما چه کرده ایم

آیا چه شد که پهلوی ما جا نمی‌کنی
از ما چه کار سرزده بیجا چه کرده‌ایم

بندد کمر به کشتن ما هر که بنگریم
چون است ما به مردم دنیا چه کرده‌ایم

وحشی به پای دار چو ما را برند خلق
از بهر چیست این همه غوغا چه کرده‌ایم

#وحشی_بافقی
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
آتش به جگر زان رخ افروخته دارم
وین گریه‌ی تلخ از جگرسوخته دارم

گفتی تو چه اندوخته‌ای ز آتش دوری
این داغ که بر جان غم اندوخته دارم

انداخته‌ام صید مراد از نظر خویش
یعنی صفت باز نظر دوخته دارم

در دام غمت تازه فتادم نگهم دار
من عادت مرغان نو آموخته دارم

وحشی به دل این آتش سوزنده‌چو فانوس
از پرتو آن شمع بر افروخته دارم

#وحشی_بافقی
شمع بزم غیر شد با روی آتشناک، حیف
ریخت آخر آبروی خویش را برخاک، حیف

روبرو بنشست با هر بی ره و رویی ، دریغ
کرد بی باکانه جا در جمع هر بی باک، حیف

ظلم باشد اختلاط او به هر نااهل، ظلم
حیف باشد بر چنان رو دیدهٔ ناپاک ، حیف

گر بر آید جانم از غم ، نیستی آن ، کز غلط
بر زبانت بگذرد روزی کز آن غمناک حیف

در خم فتراک وحشی را نمیبندی چو صید
گوییا می‌آیدت زان حلقهٔ فتراک حیف

#وحشی_بافقی
ما در مقام صبر فشردیم گام خویش
یک گام آن‌طرف ننهیم از مقام خویش

این مرغ تنگ حوصله را دانه‌ای بس است
صیاد ما به دانه چه آراست دام خویش
فارغ نشین که حسن به هر جا که جلوه کرد
مخصوص هیچکس نکند لطف عام خویش

دل شد کبوتر لب بامی که سد رهش
سازند دور و باز نشیند به بام خویش
وحشی رمیده‌ایست که رامش کسی نساخت
آهوی دشت را نتوان ساخت رام خویش

#وحشی_بافقی
مدتی شد کز گلستانی جدا افتاده‌ام
عندلیبم سخت بی برگ و نوا افتاده‌ام

نوبهاری می‌دماند از خاک من گل وان گذشت
گشته‌ام پژمرده و ز نشو و نما افتاده‌ام

در هوای گلشنی سد ره چو مرغ بسته‌بال
کرده‌ام آهنگ پرواز و بجا افتاده‌ام

گر نمی‌پویم ره دیدار عذرم ظاهر است
بس که در زنجیر غم ماندم ز پا افتاده‌ام

نه گمان رستگی دارم نه امید خلاص
سخت در تشویش و محکم در بلا افتاده‌ام

مایه‌ی هستی تمامی سوختم بر یاد وصل
مفلسم وحشی به فکر کیمیا افتاده

#وحشی_بافقی
دلم خود را به نیش غمزه‌ای افکار می‌خواهد
شکایت دارد از آسودگی، آزار می‌خواهد

بلا اینست کاین دل بهر ناز و عشوه می‌میرد
ز نیکویان نه تنها خوبی رخسار می‌خواهد

دل از دستی بدر بردن نباشد کار هر چشمی
نگاه پر تصرف غمزه پر کار می‌خواهد

بود آهو که صیادش به یک تیر افکند در خون
دلی را صید کردن کوشش بسیار می‌خواهد

غلامی هست وحشی نام و می‌خواهد خریداری
به بازار نکو رویان که خدمتکار می‌خواهد

#وحشی_بافقی
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
سد دشنه بر دل میخورم وز خویش پنهان میکنم
جان گریه بر من میکند من خنده بر جان میکنم

خون قطره قطره میچکد تا اشک نومیدی شود
وز آه سرد اندر جگر آن قطره پیکان میکنم

دست غم اندر جیب جان پای نشاط اندر چمن
پیراهنم سد چاک و من گل در گریبان میکنم

گلخن فروز حسرتم گرد آورد خاشاک غم
بی درد پندارد که من گشت گلستان میکنم

غم هم به تنگ آمد ولی قفلست دایم بر درش
این خانه‌ی تنگی که من او را به زندان میکنم

امروز یا فردا اجل دشواری غم می‌برد
وحشی دو روزی صبر کن کار تو آسان میکنم

#وحشی_بافقی
عشق می‌فرمایدم مستغنی از دیدار باش
چند گه با یار بودی، چند گه بی یار باش

شوق می‌گوید که آسان نیست بی او زیستن
صبر می‌گوید که باکی نیست گو دشوار باش

صبر خواهم کرد وحشی از غم نادیدنش
من چو خواهم مرد گو از حسرت دیدار باش


#وحشی_بافقی
قدر اهل درد صاحب درد می‌داند که چیست
مرد صاحب درد، درد مرد، می‌داند که چیست

هر زمان در مجمعی گردی چه دانی حال ما
حال تنها گرد، تنها گرد، می‌داند که چیست

رنج آنهایی که تخم آرزویی کشته‌اند
آنکه نخل حسرتی پرورد می‌داند که چیست

آتش سردی که بگدازد درون سنگ را
هرکرا بودست آه سرد، می‌داندکه چیست

بازی عشقست کاینجا عاقلان در شش درند
عقل کی منصوبهٔ این نرد می‌داند که چیست

قطره‌ای از بادهٔ عشقست سد دریای زهر
هر که یک پیمانهٔ زین می‌خورد، می‌داند که چیست

وحشی آنکس را که خونی چند رفت از راه چشم
علت آثار روی زرد می‌داند که چیست


#وحشی_بافقی
روم به جای دگر ، دل دهم به یار دگر
هـــــــوای یار دگر دارم و دیار دگر

به دیگری دهم این دل که خوار کرده‌ی توست
چرا که عاشق تو دارد اعتبار دگر

میان ما و تو ناز و نیاز بر طرف است
به خود تو نیز بده بعد از این قرار دگر

خبر دهید به صیاد ما که ما رفتیم
به فکر صید دگر باشد و شکار دگر

خموش وحشی از انکار عشق او کاین حرف
حکایتیست که گفتی هزار بار دگر

#وحشی_بافقی
دل و طبع خویش را گو که شوند نرم خوتر
که دلم بهانه جو شد من از او بهانه جوتر

گله گر کنم ز خویت به جز اینقدر نباشد
که شوند اگر تو خواهی قدری ازین نکوتر

همه رنگ حیله بینم پس پرده‌ی فریبت
برو ای دو رو که هستی ز گل دور و دو رو تر

تو نه مرغ این شکاری پی صید دیگری رو
که عقاب دیگر آمد به شکار این کبوتر

نه خوش آمدست وحشی تو غریب خوش ادایی
همه طرز تازه گویی، ز تو کیست تازه گوتر

#وحشی_بافقی
تا مقصد عشاق رهی دور و دراز است
یک منزل از آن بادیه‌ی عشق مجاز است

در عشق اگر بادیه‌ای چند کنی طی
بینی که در این ره چه نشیب و چه فراز است

سد بلعجبی هست همه لازمه عشق
از جمله یکی قصه‌ی محمود و ایاز است

عشق است که سر در قدم ناز نهاده
حسن است که می‌گردد و جویای نیاز است

این زاغ عجب چیست که کبک دریش را
رنگینی منقار ز خون دل باز است

این مهره‌ی مومی که دل ماست چه تابد
با برق جنون کاتش یاقوت گداز است

وحشی تو برون مانده‌ای از سعی کم خویش
ورنه در مقصود به روی همه باز است

#وحشی_بافقی
بلای هجر و درد اشتیاق پیر کنعانی
کسی داند که چون یوسف عزیزی در سفر دارد

ندارد اشتیاق وصل شیرین، کوهکن، ورنه
به ضرب تیشه صد چون بیستون از پیش بردارد

کسی دارد خبر از اشک و آه گرم من وحشی
که آتش در دل و داغ ندامت بر جگر دارد

#وحشی_بافقی
ای دل به بند دوری او جاودانه باش
ای صبـــر پاسبان در بند خانه باش

ای سر به خاک تنگ فرو رو، ترا که گفت
در بند کسر حرمت این آستانه باش

هرگز میان عاشق و معشوق بعد نیست
سد ساله راه فاصله گو در میانه باش

سد دوزخم زبانه کشد عشق خود یکیست
گو یک زبان بر سر آمد سد زبانه باش

وحشی نگفتمت که کمانش نمی‌کشی
حالا بیا خــــــدنگ بلا را نشانه باش

#وحشی_بافقی
مدتی شد کز گلستانی جدا افتاده‌ام
عندلیبم سخت بی برگ و نوا افتاده‌ام

نوبهاری می‌دماند از خاک من گل وان گذشت
گشته‌ام پژمرده و ز نشو و نما افتاده‌ام

در هوای گلشنی سد ره چو مرغ بسته‌بال
کرده‌ام آهنگ پرواز و بجا افتاده‌ام

گر نمی‌پویم ره دیدار عذرم ظاهر است
بس که در زنجیر غم ماندم ز پا افتاده‌ام


نه گمان رستگی دارم نه امید خلاص
سخت در تشویش و محکم در بلا افتاده‌ام

مایه‌ی هستی تمامی سوختم بر یاد وصل
مفلسم وحشی به فکر کیمیا افتاده


#وحشی_بافقی



🍂🌹
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
═┅─🍂🌹


مدتی شد کز گلستانی جدا افتاده‌ام
عندلیبم سخت بی برگ و نوا افتاده‌ام

نوبهاری می‌دماند از خاک من گل وان گذشت
گشته‌ام پژمرده و ز نشو و نما افتاده‌ام

در هوای گلشنی سد ره چو مرغ بسته‌بال
کرده‌ام آهنگ پرواز و بجا افتاده‌ام

گر نمی‌پویم ره دیدار عذرم ظاهر است
بس که در زنجیر غم ماندم ز پا افتاده‌ام


نه گمان رستگی دارم نه امید خلاص
سخت در تشویش و محکم در بلا افتاده‌ام

مایه‌ی هستی تمامی سوختم بر یاد وصل
مفلسم وحشی به فکر کیمیا افتاده


#وحشی_بافقی



🍂🌹
عمرت دراز باد که ما را فراق تو

خوش می‌برد به زاری و خوش زار می‌کشد

مجروح را جراحت و بیمار را مرض

عشاق را مفارقت یار می‌کشد

#وحشی_بافقی

روم به جای دگر، دل دهم به یار دگر
هوای یار دگر دارم و دیار دگر

به دیگری دهم این دل که خوار کرده‌ی توست
چرا که عاشق تو دارد اعتبار دگر

میان ما و تو ناز و نیاز بر طرف است
به خود تو نیز بده بعد از این قرار دگر

خبر دهید به صیّاد ما که ما رفتیم
به فکر صید دگر باشد و شکار دگر


خموش وحشی از انکار عشق او کاین حرف
حکایتی‌ست که گفتی هزار بار دگر

#وحشی_بافقی

آن نغمه که سر می و میخانه کند فاش
تا زاهد پیمانه شکن شیشه گر آید

آن نغمه که چون شعله فروزد به در گوش
از راه نفس بوی کباب جگر آید

آن نغمه که چون گام نهد بر گذر هوش
جان رقص کنان بر سر آن رهگذر آید

آن نغمهٔ شیرین که پرد روح به سویش
مانند مگس کاو به سلام شکر آید

آن نغمهٔ پر حال که در کوی خموشان
هر ناله‌اش از عهدهٔ سد جان به درآید

ز آن نغمه خبرده به مناجاتی مسجد
بی آنکه چو ما از دو جهان بی‌خبر آید

#وحشی_بافقی