معرفی عارفان
1.26K subscribers
34.3K photos
12.4K videos
3.22K files
2.78K links
چه گفتم در وفا افزا جفا و جور افزودی
جفا کن جور کن جانا،غلط گفتم خطا کردم

فیض
Download Telegram
چنان از طرح وضع ناپسند خود گریزانم
که گر دستم دهد از خویش هم سازم جدا خود را

گر این وضع است می‌ترسم که با چندین وفاداری
شود لازم که پیشت وانمایم بیوفا خود را


#وحشی_بافقی
سوختن بـا آتـش است و عشق بـا دیـوانگی

عشق بر هردل که زد آتش، چو من دیوانه بود

#وحشی_بافقی
طی زمان کن ای فلک ، مژدهٔ وصل یار را
پاره‌ای از میان ببر این شب انتظار را

شد به گمان دیدنی، عمر تمام و ، من همان
چشم به ره نشانده‌ام جان امیدوار را

#وحشی_بافقی
هم تو مگر پیاله‌ای، بخشی از آن می کهن
ور نه شراب دیگری نشکند این خمار را

شد ز تو زهر خوردنم مایهٔ رشک عالمی
بسکه به ذوق می‌کشم این می ناگوار را

#وحشی_بافقی
نیم شرر ز عشق بس تا ز زمین عافیت
دود بر آسمان رسد خرمن اعتبار را

وحشی اگر تو عاشقی کو نفس تورا اثر
هست نشانه‌ای دگر سینهٔ داغدار را

#وحشی_بافقی
.
نمی‌دانم که پیک باد صبحی از کجا آمد
که پیشش سبزه و گل بر زمین سودند پیشانی

مگر آمد ز درگاه شریف آسمان قدری
که دارد خاک راهش سد شرف بر تاج سلطانی

#وحشی_بافقی
در ره پر خطر عشق بتان بیم سر است
بر حذر باش در این راه که سر در خطر است

پیش از آنروز که میرم جگرم را بشکاف
تا ببینی که چه خونها ز توام در جگر است

چه کنم با دل خودکام بلا دوست که او
میرود بیشتر آنجا که بلا بی‌سپر است

شمع سرگرم به تاج سرخویش است چرا
با چنین زندگیی کز سر شب تا سحر است

چند گویند به وحشی که نهان کن غم خویش
از که پوشد غم خود چون همه کس را خبر است



#وحشی_بافقی
آنکه هرگز یاد مشتاقان به مکتوبی نکرد
گر چه گستاخیست می‌گوییم پرخوبی نکرد

با وجود کاروان مصر کز هم نگسلد
یوسفی دارم که هرگز یاد یعقوبی نکرد

کشت ما را هجر و یاری بر در سلطان وصل
جامه‌ی خون بسته‌ی ما بر سر چوبی نکرد

دورم از مطلب همان با آنکه هرگز هیچکس
اینقدرها جهد در تحصیل مطلوبی نکرد

با بلایی چون بلای هجر عمری کرد صبر
آنچه وحشی کرد هرگز هیچ ایوبی نکرد

#وحشی_بافقی
جرعه‌ی پیر خرابات برآن رند، حرام
که به پیش دگری دست تمنّا ببرد


کمال‌الدین‌محمد #وحشی_بافقی

خانه‌آتش‌زدگانیم، ستم گو می‌تاز!
ای آنکه عرض حال من زار کرده‌ای
با او کدام درد من اظهار کرده ای

آزاد کن ز راه کرم گر نمی‌کشی
ما را چه بی‌گناه گرفتار کرده‌ای

تا من خجل شوم که بد غیر گفته‌ام
دایم سخن ز نیکی اغیار کرده‌ای

تا جان دهم ز شوق چو این مژده بشنوم
آهنگ پرسش من بیمار کرده‌ای

وحشی به کار غیر اگر شهره‌ای چه شد
نقد حیات صرف در این کار کرده ای

#وحشی_بافقی
شد یار به اغیار دل آزار مصاحب
دیدی که چه شد با چه کسان یار مصاحب

رنگین شدن بزم من از یار محال است
زین گونه که گردیده به اغیار مصاحب

من رند گدا پیشه و او پادشه حسن
با همچو منی کی شود از عار مصاحب

یکباره چرا قطع نظر می‌کنی از ما
بودیم نه آخر به تو یکبار مصاحب

وحشی شده دمساز سگان سر کویت
گردیده به یاران وفادار مصاحب

#وحشی_بافقی
غنچه کی خندد به روی بلبل شب زنده‌دار
گر نیندازد نسیمِ صبح، خود را در میان

برسر هر شاخِ گل، مرغی خوش‌الحان و مرا
مهر خاموشیست چون برگ شقایق بر زبان

#وحشی_بافقی
اینکه دل بستم به مهر عارضش بد بود بد

جان که دادم در هوای او غلط کردم ، غلط

#وحشی_بافقی

خزان " گلبنت " جز غم نباشد
نباشی چون تو گم عالم نباشد
خوشاعشقی که جان وتن بسوزد
از و یک شعله سد خرمن بسوزد

#وحشی_بافقی
‌‌

رسم کجاست این؟ تو بگو در کدام مُلک؟

دل می‌برند و چشم به بالا نمی‌کنند...

#وحشی_بافقی
واقعیت زندگی اینه
که #وحشی_بافقی میگه:

" غلط است هر كه گويد که به دل رهست دل را
دل من ز غصه خون شد دل او خبر ندارد "
صد فصل بهار آید و بیرون ننهم گام
ترسم که بیایی تو و در خانه نباشم

#وحشی_بافقی
#وحشی_بافقی، كمال‌الدین‌ محمد بافقی‌، با نام شعری «وحشی‌» از شاعران زبردست سده ی دهم هجری مهشیدی است‌.
او در نیمه ی نخست سده ی دهم، نزدیک به سال ۹۳۹ هجری مهشیدی در شهر بافق‌، استان یزد، زاده شد. با پادشاهان صفوی همچون شاه تهماسب، شاه اسماعیل دوم و شاه محمد خدابنده هم‌روزگار بود.
وحشی، آموزش های آغازین را، در زادگاهش‌ گذراند. به یزد، کاشان، عراق، بندر هرمز و هندوستان سفرکرد. در کاشان کار مکتب داری داشت.
می گویند، او در خانواده‌ای میانه بزرگ شد. پدرش کشاورزی می‌کرد و برادر بزرگش مرادی وحشی، اهل شعر و ادب بود و گاهی وحشی بافقی را با خود به محافل ادبی می‌برد. برادرش پیش از آن که او نامبردارشود، از دنیا می‌رود و وحشی بافقی بعدها در شعرهای خود از او یاد می‌کند.
نوشته اند،وحشی بافقی به‌ انگیزه ی گوشه گیری که داشت، نام شعریِ وحشی را برای خود برگزید. واژه ی وحشی در گذشته به‌معنای گوشه‌گیر بوده است. برخی  دیگر می گویند: وحشی، فرنام برادرش مرادی وحشی بوده. او دانش های ادبی را از برادرش آموخته، اما چون برادرش زود درگذشته، او فرنام برادرش را برای خود برگزیده تا نامش جاودانه بماند.
نوشته اند، روزگار را با اندوه و سختی و تنگدستی و تنهایی گذراند. در شعرهای زیبا و دلکش او، سوز و گداز تنهایی این سال‌ها نمایان است.
این غزل‌سرای بزرگ، در غزل هایش از عشق‌های نافرجام، زندگی سخت وغم ها و گرفتاری های خود یاد کرده‌است. مردم او را با شعرهای بسیار غمگین و عاشقانه‌اش می‌شناسند.
ترکیب بند چهارده بندی او زبانزد مردم است که با این بند آغاز می شود:
دوستان شرح پریشانی من گوش کنید     
داستان غم پنهانی من گوش کنید
قصه ی بی سر و سامانی من گوش کنید
گفت و گوی من و حیرانی من گوش کنید
شرح این آتش جان سوز نگفتن تا کی
سوختم سوختم این راز نهفتن تا کی...
وحشیبافقی‌ نزدیک سال‌ ۹۹1 هجری‌ مهشیدی، در ۵۲ سالگی، ‌درگذشت. آرامگاه او در سربرج یزد، در برابر آرامگاه شاهزاده فاضل، برادر امام رضا است.
نوشته های به جا مانده ی او: دیوان شعرها در۹,۰۷۶ بیت، مثنوی خُلد برین، مثنوی ناظر و منظور و مثنوی فرهاد و شیرین است. مثنوی فرهاد و شیرین او به انگیزه ی درگذشتش، ناتمام ماند و چند سده پس از او، وصال شیرازی آن را به پایان رساند.

شعر1
من آن مرغم که افکندم به دام صد بلا خود را
به یک پرواز بی هنگام کردم مبتلا خود را

نه دستی داشتم بر سر، نه پایی داشتم در گِل
به دست خویش کردم اینچنین بی دست و پا خود را

چنان از طرح وضع ناپسند خود گریزانم
که گر دستم دهد، از خویش هم سازم جدا خود را

گر این وضع است، می‌ترسم که با چندین وفاداری
شود لازم که پیشت وانمایم بی وفا خود را

چو از اظهار عشقم خویش را بیگانه می‌داری
نمی‌بایست کرد اول به این حرف آشنا خود را

ببین وحشی که در خوناب حسرت ماند پا در گِل
کسی کو بگذراندی تشنه از آب بقا خود را!

شعر2
نشانم پیش تیرش،کاش تیرش بر نشان آید
که پیشم از پیِ تیرِخود، آن ابرو کمان آید

مگوییدش حدیثِ کوهِ دردِ من که می‌ترسم
چو گویید این سخن ناگه برآن خاطر گران آید

از آنم کس نمی‌پرسد که چون پرسد کسی حالم
به او گویم غم دل آنقدر، کز من به جان آید

بیا ای باد، خاکم بر سر هر رهگذر افکن
که دامانش بگیرم هر کجا دامن کشان آید

ز شوق او نرفتم سوی بُستان، بهر آن رفتم
که شاید نخل من روزی به سوی بوستان آید

تو دمساز رقیبانی، چنین معلوم می‌گردد
که چون خوانی مرا، نام رقیبت بر زبان آید

صبوحی کرده می آمد، بسی خون کرده رفتارش
بلی خونها شود جاری که مستی آنچنان آید

مگو وحشی چرا از بزم او غمناک می‌آیی
کسی کز بزم او بیرون رود، چون شادمان آید؟

شعر3
عشق گو بی عزتم کن، عشق و خواری گفته‌اند
عاشقی را مایه ی بی اعتباری گفته‌اند

کوه محنت بر دلم نِه منتت بر جان من
عاشقی را، رکن اعظم، بردباری گفته‌اند

پای تا سر بیم و امیدم که طور عشق را
غایت نومیدی و امیدواری گفته‌اند

پیش من هست احتراز از چشم و دل از غیر دوست
آن چه اهل تقوی اش پرهیزکاری گفته‌اند

راست شد دل با رضای یار و رَست از هجر و وصل
آری آری راستی و رستگاری گفته‌اند

زیستن فرع‌ است وحشی، اصل پاس دوستی‌ست
جان و سر سهل‌ست، اول حفظ یاری گفته‌اند!

شعر4
شد صرف عمرم در وفا، بیداد جانان همچنان
جان باختم در دوستی، او دشمن جان همچنان

هر کس که آمد، غیر ما، در بزم وصلش یافت جا
ما بر سر راه فنا، با خاک یکسان همچنان

عمریست کز پیش نظر بگذشت آن بیدادگر
ما بر سر آن رهگذر افتاده حیران همچنان

حالم مپرس ای همنشین بی طُرّه ی آن نازنین
آشفته بودم پیش از این، هستم پریشان همچنان

وحشی، بسی شب تا سحر بودم پریشان، دیده تر
باقی‌ست آن سوز جگر وآن چشم گریان همچنان

#وحشی_بافقی
چو از اظهار عشقم خویش را بیگانه می‌داری
نمی‌بایست کرد اول به این حرف آشنا خود را

ببین
وحشی که در خوناب حسرت ماند پا در گل
کسی کو بگذراندی تشنه از آب بقا خود را


#وحشی_بافقی
چنان از طرح وضع ناپسند خود گریزانم
که گر دستم دهد از خویش هم سازم جدا خود را

گر این وضع است می‌ترسم که با چندین وفاداری
شود لازم که پیشت وانمایم بیوفا خود را


#وحشی_بافقی