معرفی عارفان
ترا ، زهد و ، مرا ، مستی ،،، ترا ، تقوی ، مرا ، رندی ، ترا ، آن کار افتاده ،، مرا ، این کار ، افتاده ، #فیض_کاشانی
ترا ، راهِ مسلمانی ،،
گوارا باد و ، ارزانی ،
مرا ، گبری خوش آمد ،،
کار ، با زُنّار ، افتاده ،
#فیض_کاشانی
گوارا باد و ، ارزانی ،
مرا ، گبری خوش آمد ،،
کار ، با زُنّار ، افتاده ،
#فیض_کاشانی
جان و دل سوزد فراقت وصل دین غارت کند
ای فدایت جان و دل وصل تو دین و مذهبم
با تو بودن بی تو بودن هیچیک مقدور نیست
چارهٔ سازد مگر فریاد یارب یاربم
#فیض_کاشانی
ای فدایت جان و دل وصل تو دین و مذهبم
با تو بودن بی تو بودن هیچیک مقدور نیست
چارهٔ سازد مگر فریاد یارب یاربم
#فیض_کاشانی
عاشقان از لب خوبان می مستانه زدند
بنظر زلف دلاویز بتان شانه زدند
هر که مجنون تو شد از همه قیدی وارست
عاقلان راه نبردند به افسانه زدند...
#فیض_کاشانی
بنظر زلف دلاویز بتان شانه زدند
هر که مجنون تو شد از همه قیدی وارست
عاقلان راه نبردند به افسانه زدند...
#فیض_کاشانی
غم فراق تو ای دوست بیشمار بود
بدل چو غصه گره شد یکی هزار بود
نهان کنم غم عشق تو را چو جانم سوخت
که تا دلم بدرون شمع این مزار بود
#فیض_کاشانی
بدل چو غصه گره شد یکی هزار بود
نهان کنم غم عشق تو را چو جانم سوخت
که تا دلم بدرون شمع این مزار بود
#فیض_کاشانی
سرم ز مستی عشق تو های و هو دارد
دل از خیال تو با خویش گفتوگو دارد
شراب از آن ید بیضا حلال و شیرینست
طهور باد که طعم سقا همو دارد
چه سان طرب بکند دل که ساقیش لب تست
چرا طلب نکند جان چو جان گلو دارد
ز پای تا سر عشاق شد گلو همگی
از آنکه ساقی جان بانگ اشربوا دارد
پیاله چون طلبم چونکه ساقی مستان
خمی بدست و بدست دگر سبو دارد
بیار هر چه دهی میخورم ز دولت تو
فرا خور می عشقت دلم گلو دارد
چه لطفهاست که آن یار میکند با ما
تبارک الله هی هی چه خلق و خو دارد
چه رفعتست و جمال و کمال وجود و کرم
که آسمان و زمین گفتوگوی او دارد
نظر بلاله ستان کن بداغها بنگر
گذر فکن به گلستان ببین چه بو دارد
بهر طرف نگری صنعه اللهی بینی
بجان خویش نگر بین چه جستوجو دارد
ازوست باده پرست آنکه را بود جانی
ز چشم ساغر پر می ز سر کدو دارد
جواب آن غزل مولویست فیض که گفت
میان باغ گل سرخ های و هو دارد
#فیض_کاشانی
- غزل شمارهٔ ۲۳۶
دل از خیال تو با خویش گفتوگو دارد
شراب از آن ید بیضا حلال و شیرینست
طهور باد که طعم سقا همو دارد
چه سان طرب بکند دل که ساقیش لب تست
چرا طلب نکند جان چو جان گلو دارد
ز پای تا سر عشاق شد گلو همگی
از آنکه ساقی جان بانگ اشربوا دارد
پیاله چون طلبم چونکه ساقی مستان
خمی بدست و بدست دگر سبو دارد
بیار هر چه دهی میخورم ز دولت تو
فرا خور می عشقت دلم گلو دارد
چه لطفهاست که آن یار میکند با ما
تبارک الله هی هی چه خلق و خو دارد
چه رفعتست و جمال و کمال وجود و کرم
که آسمان و زمین گفتوگوی او دارد
نظر بلاله ستان کن بداغها بنگر
گذر فکن به گلستان ببین چه بو دارد
بهر طرف نگری صنعه اللهی بینی
بجان خویش نگر بین چه جستوجو دارد
ازوست باده پرست آنکه را بود جانی
ز چشم ساغر پر می ز سر کدو دارد
جواب آن غزل مولویست فیض که گفت
میان باغ گل سرخ های و هو دارد
#فیض_کاشانی
- غزل شمارهٔ ۲۳۶
سرم ز مستی عشق تو های و هو دارد
دل از خیال تو با خویش گفتوگو دارد
شراب از آن ید بیضا حلال و شیرینست
طهور باد که طعم سقا همو دارد
چه سان طرب بکند دل که ساقیش لب تست
چرا طلب نکند جان چو جان گلو دارد
ز پای تا سر عشاق شد گلو همگی
از آنکه ساقی جان بانگ اشربوا دارد
پیاله چون طلبم چونکه ساقی مستان
خمی بدست و بدست دگر سبو دارد
بیار هر چه دهی میخورم ز دولت تو
فرا خور می عشقت دلم گلو دارد
چه لطفهاست که آن یار میکند با ما
تبارک الله هی هی چه خلق و خو دارد
چه رفعتست و جمال و کمال وجود و کرم
که آسمان و زمین گفتوگوی او دارد
نظر بلاله ستان کن بداغها بنگر
گذر فکن به گلستان ببین چه بو دارد
بهر طرف نگری صنعه اللهی بینی
بجان خویش نگر بین چه جستوجو دارد
ازوست باده پرست آنکه را بود جانی
ز چشم ساغر پر می ز سر کدو دارد
جواب آن غزل مولویست فیض که گفت
میان باغ گل سرخ های و هو دارد
#فیض_کاشانی
- غزل شمارهٔ ۲۳۶
دل از خیال تو با خویش گفتوگو دارد
شراب از آن ید بیضا حلال و شیرینست
طهور باد که طعم سقا همو دارد
چه سان طرب بکند دل که ساقیش لب تست
چرا طلب نکند جان چو جان گلو دارد
ز پای تا سر عشاق شد گلو همگی
از آنکه ساقی جان بانگ اشربوا دارد
پیاله چون طلبم چونکه ساقی مستان
خمی بدست و بدست دگر سبو دارد
بیار هر چه دهی میخورم ز دولت تو
فرا خور می عشقت دلم گلو دارد
چه لطفهاست که آن یار میکند با ما
تبارک الله هی هی چه خلق و خو دارد
چه رفعتست و جمال و کمال وجود و کرم
که آسمان و زمین گفتوگوی او دارد
نظر بلاله ستان کن بداغها بنگر
گذر فکن به گلستان ببین چه بو دارد
بهر طرف نگری صنعه اللهی بینی
بجان خویش نگر بین چه جستوجو دارد
ازوست باده پرست آنکه را بود جانی
ز چشم ساغر پر می ز سر کدو دارد
جواب آن غزل مولویست فیض که گفت
میان باغ گل سرخ های و هو دارد
#فیض_کاشانی
- غزل شمارهٔ ۲۳۶
گه خیال روی او گاهی خیال خوی او
در سر شوریده عشق بهشت و نار هست
هم دل و هم جان فداکن یار هم جان و دلست
جان بر جانان فراوان دل بر دلدار هست.....!!
#فیض_کاشانی
در سر شوریده عشق بهشت و نار هست
هم دل و هم جان فداکن یار هم جان و دلست
جان بر جانان فراوان دل بر دلدار هست.....!!
#فیض_کاشانی
ای باد صبا سلام یاران برسان
شرح غم ما بغمگساران برسان
گر صبحدمی بشهریاران گذری
از ما خبری بشهریاران برسان
#فیض_کاشانی
شرح غم ما بغمگساران برسان
گر صبحدمی بشهریاران گذری
از ما خبری بشهریاران برسان
#فیض_کاشانی
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
یک نگاه از تو و در باختنِ جان از من
یک اشارت ز تو و بردن فرمان از من
جان به کف، منتظر عیدِ لقایت تا کی؟
روی بنمای،
جمال از تو و قربان از من!
#فیض_کاشانی
یک جرعه می ، ز ساغرِ جانانم ، آرزوست ،
سرمستیی ، ز میکدهی جانانم آرزوست ،
پائی زدم به دنیا و ، پائی به آخِرَت ،
نی این مرا فریبد و ، نه آنم آرزوست ،
آبِ حیات ، هست نهان در دهانِ یار ،
بوسِ لبی و ، عمرِ فراوانم آرزوست ،
بنما ز زیرِ زلفِ سیه ، عارضِ چو مَه ،
کز کفر ، توبه کردم و ،،، ایمانم آرزوست ،
از دستِ زاهدانِ تَر و ، زاهدانِ خشک ،
صحرا و کوه و ناله و افغانم آرزوست ،
#فیض_کاشانی
سرمستیی ، ز میکدهی جانانم آرزوست ،
پائی زدم به دنیا و ، پائی به آخِرَت ،
نی این مرا فریبد و ، نه آنم آرزوست ،
آبِ حیات ، هست نهان در دهانِ یار ،
بوسِ لبی و ، عمرِ فراوانم آرزوست ،
بنما ز زیرِ زلفِ سیه ، عارضِ چو مَه ،
کز کفر ، توبه کردم و ،،، ایمانم آرزوست ،
از دستِ زاهدانِ تَر و ، زاهدانِ خشک ،
صحرا و کوه و ناله و افغانم آرزوست ،
#فیض_کاشانی
به نزدِ دوست ، خواهم شد ،
برای تحفهٔ مجلس ،
دُری شایسته ، میجویَم ،
در این بازار میگردم ،
#فیض_کاشانی
به نزدِ دوست ، خواهم شد = میخواهم به نزدِ دوستم بروم
برای تحفهٔ مجلس ،
دُری شایسته ، میجویَم ،
در این بازار میگردم ،
#فیض_کاشانی
به نزدِ دوست ، خواهم شد = میخواهم به نزدِ دوستم بروم
حلقهٔ آن در شدنم ، آرزوست ،
بر درِ او ، سرزدنم ، آرزوست ،
چند به هر باد ، پریشان شَوَم؟ ،
خاکِ درِ او شدنم ، آرزوست ،
خاکِ درش بوده سَرَم ، سالها ،
باز ،،، هوایِ وطنم ، آرزوست ،
تا که بهجان خدمتِ جانان کنم ،
دامنِ جان بر زدنم ، آرزوست ،
بهرِ تماشایِ سراپایِ او ،
دیده ،،، سراپاشدنم ، آرزوست ،
دیدهام ،،، از فرقتِ او ، شد سفید ،
بوئی از آن پیرهنم ، آرزوست ،
مرغِ دلم ، در قفسِ تَن ، بمُرد ،
بالِ پَر و جان زدنم ، آرزوست ،
بر درِ لب ، قفلِ خموشی زدم ،
سویِ خموشان شدنم ، آرزوست ،
عشق ،،، مَهِل فیض ، که با جان رَوَد ،
زندگیِ در کفنم ، آرزوست ،
#فیض_کاشانی
#باز هوایِ وطنم آرزوست
بر درِ او ، سرزدنم ، آرزوست ،
چند به هر باد ، پریشان شَوَم؟ ،
خاکِ درِ او شدنم ، آرزوست ،
خاکِ درش بوده سَرَم ، سالها ،
باز ،،، هوایِ وطنم ، آرزوست ،
تا که بهجان خدمتِ جانان کنم ،
دامنِ جان بر زدنم ، آرزوست ،
بهرِ تماشایِ سراپایِ او ،
دیده ،،، سراپاشدنم ، آرزوست ،
دیدهام ،،، از فرقتِ او ، شد سفید ،
بوئی از آن پیرهنم ، آرزوست ،
مرغِ دلم ، در قفسِ تَن ، بمُرد ،
بالِ پَر و جان زدنم ، آرزوست ،
بر درِ لب ، قفلِ خموشی زدم ،
سویِ خموشان شدنم ، آرزوست ،
عشق ،،، مَهِل فیض ، که با جان رَوَد ،
زندگیِ در کفنم ، آرزوست ،
#فیض_کاشانی
#باز هوایِ وطنم آرزوست
بده ساقی آن جام لبریز را
بده بادهٔ عشرت انگیز را
می ء ده که جانرا برد تا فلک
درد کهنه غربال غم بیز را
چه پرسی زمینا و ساغر کدام
بیک دفعه ده آن دو لبریز را
گلویم فراخست ساقی بده
کشم جام و مینا و خم نیز را
اگر صاف می می نیاید بدست
بده دردی و دردی آمیز را
در آئینهٔ جام دیدم بهشت
خبر زاهد خشگ شبخیز را
پریشان چو خواهی دل عاشقان
برافشان دو زلف دل آویز را
بشرع تو خون دل ما رواست
اشارت کن آن چشم خونریز را
چه با غمزهٔ مست داری ستیز
بجانم زن آن نشتر تیز را
دل فیض از آن زلف بس فیض دید
ببر مژده مرغان شبخیز را
#فیض_کاشانی
بده بادهٔ عشرت انگیز را
می ء ده که جانرا برد تا فلک
درد کهنه غربال غم بیز را
چه پرسی زمینا و ساغر کدام
بیک دفعه ده آن دو لبریز را
گلویم فراخست ساقی بده
کشم جام و مینا و خم نیز را
اگر صاف می می نیاید بدست
بده دردی و دردی آمیز را
در آئینهٔ جام دیدم بهشت
خبر زاهد خشگ شبخیز را
پریشان چو خواهی دل عاشقان
برافشان دو زلف دل آویز را
بشرع تو خون دل ما رواست
اشارت کن آن چشم خونریز را
چه با غمزهٔ مست داری ستیز
بجانم زن آن نشتر تیز را
دل فیض از آن زلف بس فیض دید
ببر مژده مرغان شبخیز را
#فیض_کاشانی
دردها را عشق درمان میکند
گرچه درد عشق بیدرمان بود
عشق باشد مرد را سامان و سَر
خود اگرچه بیسر و سامان بود
عشق اگرچه خود ندارد خان و مان
عاشقانرا عشق خان و مان بود...
#فیض_کاشانی
گرچه درد عشق بیدرمان بود
عشق باشد مرد را سامان و سَر
خود اگرچه بیسر و سامان بود
عشق اگرچه خود ندارد خان و مان
عاشقانرا عشق خان و مان بود...
#فیض_کاشانی
دردها را عشق درمان میکند
گرچه درد عشق بیدرمان بود
عشق باشد مرد را سامان و سَر
خود اگرچه بیسر و سامان بود
عشق اگرچه خود ندارد خان و مان
عاشقانرا عشق خان و مان بود...
#فیض_کاشانی
گرچه درد عشق بیدرمان بود
عشق باشد مرد را سامان و سَر
خود اگرچه بیسر و سامان بود
عشق اگرچه خود ندارد خان و مان
عاشقانرا عشق خان و مان بود...
#فیض_کاشانی
ای خوش آنروزی که ما جان در ره جانان کنیم
ترک یک جان کرده خود را منبع صد جان کنیم
اختیار خود به پیش اختیار او نهیم
هرچه او میخواهد از ما از دل و جان آن کنیم
#فیض_کاشانی
ترک یک جان کرده خود را منبع صد جان کنیم
اختیار خود به پیش اختیار او نهیم
هرچه او میخواهد از ما از دل و جان آن کنیم
#فیض_کاشانی
گذشت موسم غم، فصل وصل یار رسيد
نوای دلکش بلبل،به نوبهار رسيد
سحاب خرمی، آبی به روی کار آورد
نوید عيش، بفریاد روزگار رسيد
شگفته شد گلِ سوری، فلک بهوش آمد
بيار می، بملک مستی هَزار رسيد
صبا پيام وصالی، ز کوی یار آورد
شفا بخسته قراری به بیقرار رسيد
قرار گير دلا! مایه ی قرار آمد
کنار باز کن ای جان که آن نگار رسيد...
#فیض_کاشانی
نوای دلکش بلبل،به نوبهار رسيد
سحاب خرمی، آبی به روی کار آورد
نوید عيش، بفریاد روزگار رسيد
شگفته شد گلِ سوری، فلک بهوش آمد
بيار می، بملک مستی هَزار رسيد
صبا پيام وصالی، ز کوی یار آورد
شفا بخسته قراری به بیقرار رسيد
قرار گير دلا! مایه ی قرار آمد
کنار باز کن ای جان که آن نگار رسيد...
#فیض_کاشانی
《 هو 》
گفتم که روی خوبت از من چرا نهان است
گفتا تو خود حجابی ورنه رخم عیان است
گفتم که از که پرسم جانا نشان کویت
گفتا نشان چه پرسی آن کوی بی نشان است
گفتم مرا غم تو خوشتر ز شادمانی
گفتا که در ره ما غم نیز شادمان است
گفتم که سوخت جانم از آتش نهانم
گفت آن که سوخت او را کی ناله یا فغان است
گفتم فراق تا کی گفتا که تا تو هستی
گفتم نفس همین است گفتا سخن همان است
گفتم که حاجتی هست گفتا بخواه از ما
گفتم غمم بیفزا گفتا که رایگان است
گفتم ز فیض بپذیر این نیم جان که دارد
گفتا نگاه دارش غمخانهٔ تو جان است
حضرت #فیض کاشانی
گفتم که روی خوبت از من چرا نهان است
گفتا تو خود حجابی ورنه رخم عیان است
گفتم که از که پرسم جانا نشان کویت
گفتا نشان چه پرسی آن کوی بی نشان است
گفتم مرا غم تو خوشتر ز شادمانی
گفتا که در ره ما غم نیز شادمان است
گفتم که سوخت جانم از آتش نهانم
گفت آن که سوخت او را کی ناله یا فغان است
گفتم فراق تا کی گفتا که تا تو هستی
گفتم نفس همین است گفتا سخن همان است
گفتم که حاجتی هست گفتا بخواه از ما
گفتم غمم بیفزا گفتا که رایگان است
گفتم ز فیض بپذیر این نیم جان که دارد
گفتا نگاه دارش غمخانهٔ تو جان است
حضرت #فیض کاشانی
خم زلف اگر گشائی دو جهان بهم برآید
دو جهان بهم برآید خم زلف اگر گشائی
چه شود اگر درآئی بدل شکستهٔ من
بدل شکستهٔ من چه شود اگر درآئی
#فیض_کاشانی
دو جهان بهم برآید خم زلف اگر گشائی
چه شود اگر درآئی بدل شکستهٔ من
بدل شکستهٔ من چه شود اگر درآئی
#فیض_کاشانی