معرفی عارفان
داستان رستم و سهراب #آگاهی_یافتن_مادر_سهراب_از_کشته_شدن_پسرش فردوسی « شاهنامه » « سهراب » بخش ۲۵ ( #قسمت_اول ) ۱ غریو آمد از شهرِ تورانزمین ، که ، سهراب ، شد کشته ، بر دشتِ کین ، ۲ خبر ، زو ، به شاهِ سمنگان رسید ، همه جامه ، بر خویشتن ، بردرید ،…
داستان رستم و سهراب
#آگاهی_یافتن_مادر_سهراب_از_کشته_شدن_پسرش
فردوسی « شاهنامه » « سهراب »
بخش ۲۵
( #قسمت_دوم )
۱۳
غریب و اسیر و نژند و نزار؟ ،
به خاکاندرون ، آن تنِ نامدار؟ ،
۱۴
گمانم چنان بود ،،، گفتم کنون ،
بگشتی به گِردِ جهاناندرون ،
۱۵
دو چشمم به رَه بود ،،، گفتم مگر ،
ز سهراب و رستم ، بیابم خبر ،
۱۶
پدر را ، همی جُستی و ،،، یافتی ،
کنون ،،، بآمدن ، تیز بشتافتی ،
۱۷
چه دانستم ای پور ،،، کآید خبر ،
که رستم ، بهخنجر ، دریدت جگر ،
۱۸
دریغش نیامد از آن رویِ تو؟ ،
از آن بُرز و بالا و بازویِ تو؟ ،
۱۹
از آن گِردگاهش ، نیامد دریغ؟ ،
که بدرید رستم ، مر آنرا ، به تیغ؟ ،
۲۰
بپرورده بودم تنت را ، بهناز ،
به رخشندهروز و ،،، شبانِ دراز ،
۲۱
کنون ، آن به خوناندرون ، غرقه گشت ،
کفن ، بر تنِ پاکِ تو ،،، خرقه گشت ،
۲۲
کنون ، من کرا گیرم اندر کنار؟ ،
که خواهد بُدن؟ ، مر مرا غمگسار؟ ،
۲۳
کرا گویم این درد و تیمارِ خویش؟ ،
کرا خوانم اکنون بجایِ تو ، پیش؟ ،
۲۴
دریغا ، تن و جان و چشم و چراغ ،
به خاکاندرون ،،، مانده ، از کاخ و باغ ،
« داستان سیاوش - آغازِ داستان »
بخش ۲۴ : « وز آنجایگه ، شاه لشکر بِراند »
ادامه دارد 👇👇👇
#آگاهی_یافتن_مادر_سهراب_از_کشته_شدن_پسرش
فردوسی « شاهنامه » « سهراب »
بخش ۲۵
( #قسمت_دوم )
۱۳
غریب و اسیر و نژند و نزار؟ ،
به خاکاندرون ، آن تنِ نامدار؟ ،
۱۴
گمانم چنان بود ،،، گفتم کنون ،
بگشتی به گِردِ جهاناندرون ،
۱۵
دو چشمم به رَه بود ،،، گفتم مگر ،
ز سهراب و رستم ، بیابم خبر ،
۱۶
پدر را ، همی جُستی و ،،، یافتی ،
کنون ،،، بآمدن ، تیز بشتافتی ،
۱۷
چه دانستم ای پور ،،، کآید خبر ،
که رستم ، بهخنجر ، دریدت جگر ،
۱۸
دریغش نیامد از آن رویِ تو؟ ،
از آن بُرز و بالا و بازویِ تو؟ ،
۱۹
از آن گِردگاهش ، نیامد دریغ؟ ،
که بدرید رستم ، مر آنرا ، به تیغ؟ ،
۲۰
بپرورده بودم تنت را ، بهناز ،
به رخشندهروز و ،،، شبانِ دراز ،
۲۱
کنون ، آن به خوناندرون ، غرقه گشت ،
کفن ، بر تنِ پاکِ تو ،،، خرقه گشت ،
۲۲
کنون ، من کرا گیرم اندر کنار؟ ،
که خواهد بُدن؟ ، مر مرا غمگسار؟ ،
۲۳
کرا گویم این درد و تیمارِ خویش؟ ،
کرا خوانم اکنون بجایِ تو ، پیش؟ ،
۲۴
دریغا ، تن و جان و چشم و چراغ ،
به خاکاندرون ،،، مانده ، از کاخ و باغ ،
« داستان سیاوش - آغازِ داستان »
بخش ۲۴ : « وز آنجایگه ، شاه لشکر بِراند »
ادامه دارد 👇👇👇
#یک حبه نور
{ وَوَهَبْنَا لِدَاوُودَ سُلَيْمَانَ ۚ نِعْمَ الْعَبْدُ ۖ إِنَّهُ أَوَّابٌ }
و به داوود، سلیمان را هدیه دادیم، بندهی خوبی بود، زیاد به سوی ما باز میگشت
#سوره ص، آیه ٣٠
مثل گل آفتابگردان
به نظرم یکی از کلیدواژههای دوستداشتنی سورهی «ص»، واژهی «اوّاب» باشد. وقتی خدا توی این سوره -با آن موسیقی خاص- سه چهار بار از بندههای خوبش–داوود و سلیمان و ایّوب- با این وصف یاد میکند؛ «اوّاب». یعنی کسی که زیاد به خدا رجوع کند. رویش را زیاد به سمت خدا بگیرد.* خیلی شیرین است که خدا بندهای را اینطوری توصیف کند: «بندهی خوبی بود؛ زیاد به سمت ما بازمیگشت».
*و فرقش با «توّاب» این است که آن تکرّر در برگشت و رجوع به خدا مربوط به بعد از گناه و لغزش نیست.
#مریم روستا
{ وَوَهَبْنَا لِدَاوُودَ سُلَيْمَانَ ۚ نِعْمَ الْعَبْدُ ۖ إِنَّهُ أَوَّابٌ }
و به داوود، سلیمان را هدیه دادیم، بندهی خوبی بود، زیاد به سوی ما باز میگشت
#سوره ص، آیه ٣٠
مثل گل آفتابگردان
به نظرم یکی از کلیدواژههای دوستداشتنی سورهی «ص»، واژهی «اوّاب» باشد. وقتی خدا توی این سوره -با آن موسیقی خاص- سه چهار بار از بندههای خوبش–داوود و سلیمان و ایّوب- با این وصف یاد میکند؛ «اوّاب». یعنی کسی که زیاد به خدا رجوع کند. رویش را زیاد به سمت خدا بگیرد.* خیلی شیرین است که خدا بندهای را اینطوری توصیف کند: «بندهی خوبی بود؛ زیاد به سمت ما بازمیگشت».
*و فرقش با «توّاب» این است که آن تکرّر در برگشت و رجوع به خدا مربوط به بعد از گناه و لغزش نیست.
#مریم روستا
هر روز خودت را تایید کن، به خودت بگو که من هر کاری را با موفقیت به پایان می رسانم ، من پیروز و برنده زندگی خویش هستم، با خودت مهربان باش، نیروی درونت را تشویق کن به شاد بودن و اشتیاق داشتن به زندگی.
احساس ایجاد شده بواسطه تشویق و تاییدت سطح ارتعاشت را بالا می برد و شما در مدار عزت نفس بالا ، موفقیت و شادی قرار خواهید گرفت و در نهایت با اتفاقاتی روبرو می شوید که هم جنس فرکانس شماست.
بنابراین امروز به خودت امید بده، از خودت تشکر کن که اندیشه هایت مثبت و در جهت خوشبختی جریان دارد، تاثیر کلام شما بر سلولهای بدنت معجزه می کند...
🌺🌺🌺
یارمهربانم
درود
بامداد دوشنبه ات نیکو
🌺🌺🌺
زندگی جیره مختصری است
مثل یک فنجان چای
و کنارش عشق است
مثل یک حبه قند
زندگی را با عشق
نوش جان باید کرد
امروزت پراز عشق
🌺🌺🌺
شاد باشی
احساس ایجاد شده بواسطه تشویق و تاییدت سطح ارتعاشت را بالا می برد و شما در مدار عزت نفس بالا ، موفقیت و شادی قرار خواهید گرفت و در نهایت با اتفاقاتی روبرو می شوید که هم جنس فرکانس شماست.
بنابراین امروز به خودت امید بده، از خودت تشکر کن که اندیشه هایت مثبت و در جهت خوشبختی جریان دارد، تاثیر کلام شما بر سلولهای بدنت معجزه می کند...
🌺🌺🌺
یارمهربانم
درود
بامداد دوشنبه ات نیکو
🌺🌺🌺
زندگی جیره مختصری است
مثل یک فنجان چای
و کنارش عشق است
مثل یک حبه قند
زندگی را با عشق
نوش جان باید کرد
امروزت پراز عشق
🌺🌺🌺
شاد باشی
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
با حسرت کاری که دیروز انجام ندادید بیدار نشوید..
Hale Mahal
Salar Aghili
شاهکاری از سالار عقیلی
"حال محال "
مرا زعشق نگویید، عشق گم شده ایست...
که هر چه هست ندارم! که هر چه دارم نیست...
#فاضل_نظری
.
"حال محال "
مرا زعشق نگویید، عشق گم شده ایست...
که هر چه هست ندارم! که هر چه دارم نیست...
#فاضل_نظری
.
۱۷ اردیبهشت سالروز درگذشت مهرداد اوستا
(زاده ۲۰ بهمن ۱۳۰۸ بروجرد -- درگذشته ۱۷ اردیبهشت ۱۳۷۰ تهران) شاعر و نویسنده
او در سال ۱۳۲۷ با ورود بهدانشکده معقول و منقول "الهیات" دانشگاه تهران لیسانس گرفت و سپس با مدرک فوق لیسانس در رشته فلسفه از این دانشگاه فارغالتحصیل شد و یکی از استادانش، بدیع الزمان فروزانفر بود. وی همزمان با تحصیل در دانشگاه، در چندین دبیرستان تهران بهتدریس پرداخت و در سالهای ۱۳۳۳ تا ۱۳۳۹ همراه با تحصیل نزد ذسباستین مونه فیلسوف و شرقشناس فرانسوی، عرفان مشرق زمین آموخت. او در تابستان ۱۳۴۶ به کشورهای فرانسه، انگلیس، ایتالیا رفت و در انگلستان با برتراند راسل دیدار کرد. در سال ۱۳۴۹ بهمدت یک ماه بهفرانسه و سوییس رفت و با ژان پلسارتر دیدار کرد. در تابستان ۱۳۵۶ نیز سفری یکماهه بهفرانسه و سویس داشت که بهدیدار محمدعلی جمالزاده در ژنو شتافت. در شهریور ۱۳۵۹ بهسفری یکماهه در فرانسه و ایراد چندین سخنرانی در مراکز فرهنگی و دانشگاهی پرداخت. در زمستان سال ۱۳۶۲ برای درمان بیماری قلبی و بازگرداندن چندکتاب دستنویس ارزشمند بهمدت یک ماه بهفرانسه رفت. در زمستان ۱۳۶۷ به پاکستان رفت و به ایراد سخنرانی درباره شعر و شخصیت حافظ پرداخت. در سال ۱۳۶۹ دوباره به پاکستان رفت و در مراسم بزرگداشت خلیلاله خلیلی شاعر افغانستان سخنرانی کرد. سال ۱۳۶۹–۱۳۷۰ سالهای آخر تدریس او در دانشکده هنرهای زیبای دانشگاه تهران بهشمار میرفت.
وی كتابى به نام "شراب خانگى ترس محتسب خورده" دارد كه بنا به نوشته دكتر بقايی ماكان در كتاب تصحيف غربزدگى آن را با خط زيباى خود به "پيشگاه منيع شاهنشاه فرهنگ گستر" تقديم کرد. وى پس از سال ٥٧ سرپرست مميزى آثار ترانه سرايان در وزارت ارشاد شد.
(زاده ۲۰ بهمن ۱۳۰۸ بروجرد -- درگذشته ۱۷ اردیبهشت ۱۳۷۰ تهران) شاعر و نویسنده
او در سال ۱۳۲۷ با ورود بهدانشکده معقول و منقول "الهیات" دانشگاه تهران لیسانس گرفت و سپس با مدرک فوق لیسانس در رشته فلسفه از این دانشگاه فارغالتحصیل شد و یکی از استادانش، بدیع الزمان فروزانفر بود. وی همزمان با تحصیل در دانشگاه، در چندین دبیرستان تهران بهتدریس پرداخت و در سالهای ۱۳۳۳ تا ۱۳۳۹ همراه با تحصیل نزد ذسباستین مونه فیلسوف و شرقشناس فرانسوی، عرفان مشرق زمین آموخت. او در تابستان ۱۳۴۶ به کشورهای فرانسه، انگلیس، ایتالیا رفت و در انگلستان با برتراند راسل دیدار کرد. در سال ۱۳۴۹ بهمدت یک ماه بهفرانسه و سوییس رفت و با ژان پلسارتر دیدار کرد. در تابستان ۱۳۵۶ نیز سفری یکماهه بهفرانسه و سویس داشت که بهدیدار محمدعلی جمالزاده در ژنو شتافت. در شهریور ۱۳۵۹ بهسفری یکماهه در فرانسه و ایراد چندین سخنرانی در مراکز فرهنگی و دانشگاهی پرداخت. در زمستان سال ۱۳۶۲ برای درمان بیماری قلبی و بازگرداندن چندکتاب دستنویس ارزشمند بهمدت یک ماه بهفرانسه رفت. در زمستان ۱۳۶۷ به پاکستان رفت و به ایراد سخنرانی درباره شعر و شخصیت حافظ پرداخت. در سال ۱۳۶۹ دوباره به پاکستان رفت و در مراسم بزرگداشت خلیلاله خلیلی شاعر افغانستان سخنرانی کرد. سال ۱۳۶۹–۱۳۷۰ سالهای آخر تدریس او در دانشکده هنرهای زیبای دانشگاه تهران بهشمار میرفت.
وی كتابى به نام "شراب خانگى ترس محتسب خورده" دارد كه بنا به نوشته دكتر بقايی ماكان در كتاب تصحيف غربزدگى آن را با خط زيباى خود به "پيشگاه منيع شاهنشاه فرهنگ گستر" تقديم کرد. وى پس از سال ٥٧ سرپرست مميزى آثار ترانه سرايان در وزارت ارشاد شد.
خوش است شادی ِ آلاله های خسته ز شب
به جشن ِ آمدن ِ صبح و پاگشایی ِ نـــــــور
و سرخوشانگی ِ خاک و انقـــــــلاب ِ زمین
به پایکوبی ِ تُرد ِ بنفشـــگان ِ صبــــــــــــور
#سیما_اسعدی
به جشن ِ آمدن ِ صبح و پاگشایی ِ نـــــــور
و سرخوشانگی ِ خاک و انقـــــــلاب ِ زمین
به پایکوبی ِ تُرد ِ بنفشـــگان ِ صبــــــــــــور
#سیما_اسعدی
شکوفه هایی
دمیده در فلق شیر رنگ
شکوفه هایی در آرامش ملال سحرگاه
دلا بلند شو از خواب نرم عاطفه ها
دلا ! بلند شو از خواب آب می
گذرد
و لخت دیگر
هرگز ندیده ای آخر
که از کدورت خون شبانه ی شرقی
که از کدورت زخم شهیدهای شبانه
گرفته آینه در دست دوردست آینه گردان آفتاب می گذرد
و لخت دیگر
هرگز ندیده ای آخر
خون از سراب می گذرد
دلا بلند شو از خواب
نگاه کن به تقلای سایه های
حاشیه ی دشت
به آن سوار غریب
آن پیمبر آگاه
که باز در فلق سرب رنگ آب گذشت
#منوچهر_آتشی
#سواری_در_فلق
#دیدار_در_فلق
دمیده در فلق شیر رنگ
شکوفه هایی در آرامش ملال سحرگاه
دلا بلند شو از خواب نرم عاطفه ها
دلا ! بلند شو از خواب آب می
گذرد
و لخت دیگر
هرگز ندیده ای آخر
که از کدورت خون شبانه ی شرقی
که از کدورت زخم شهیدهای شبانه
گرفته آینه در دست دوردست آینه گردان آفتاب می گذرد
و لخت دیگر
هرگز ندیده ای آخر
خون از سراب می گذرد
دلا بلند شو از خواب
نگاه کن به تقلای سایه های
حاشیه ی دشت
به آن سوار غریب
آن پیمبر آگاه
که باز در فلق سرب رنگ آب گذشت
#منوچهر_آتشی
#سواری_در_فلق
#دیدار_در_فلق
ـ وقتی که صبح ، فاصلهی دست و پلک بود ـ
صحرا پر از سپیدهدم میشد
با حرفهای مشروط
با مکثهای لحظه به لحظه
با دستهای من،
که شکلهای مشکوک را
پرچین و توطئه را
از روی صبح برمیچید.
#یدالله_رویایی
یدالله رؤیایی مشهور به رؤیا (۱۷ اردیبهشت ۱۳۱۱ – ۲۳شهریور ۱۴۰۱) شاعر ایرانی بود که در دهههای آخر زندگی خود در پاریس زندگی میکرد. او در۲۳ شهریور ۱۴۰۱ در پاریس درگذشت.
صحرا پر از سپیدهدم میشد
با حرفهای مشروط
با مکثهای لحظه به لحظه
با دستهای من،
که شکلهای مشکوک را
پرچین و توطئه را
از روی صبح برمیچید.
#یدالله_رویایی
یدالله رؤیایی مشهور به رؤیا (۱۷ اردیبهشت ۱۳۱۱ – ۲۳شهریور ۱۴۰۱) شاعر ایرانی بود که در دهههای آخر زندگی خود در پاریس زندگی میکرد. او در۲۳ شهریور ۱۴۰۱ در پاریس درگذشت.
رودابه و زال
سرنوشت زال را به سمت کابل سوق داد. فرمانروای سرزمین کابل مهراب بود که نسبش به ضحّاک میرسید و او دختر زیبایی به نام رودابه داشت.
در خصوص زال، صداقت و درستی وی را در صاف و رُکگویی و صراحت بیانش میتوان جست. خِرَد پهلوانیِ زال، او را از رعایت کردن عرف و رسم سنّت قومی خود بازمیدارد و ازدواج او با رودابه، به گونهای، گواه ناهمتایی او با ارزشهای کهنهٔ فرهنگی و سنّت دیرینهٔ قومیِ اوست.
البته در پایان ماجرا میبینیم زال با رودابه ازدواج میکند و این ناهمتایی در پرتو مشیّت الـٰهی، به یگانگی و وحدت میرسد و کارکرد اصلی داستان را به این ترتیب مینمایاند.
زال در این داستان، نسبت به عشق خود در حدّ جنون، به درستی پایبند است:
دل زال یکباره دیوانه گشت
خِرَد دور شد، عشق فرزانه گشت
و صادقانه و مردانه در برابر پدر خود سام، که شخصی دینی و خردورز است ایستادگی میکند و بیهراس به کاخ رودابه میرود و با او خلوت میکند. او در طول داستان با عاطفهای پرشور و خِرَدی عشقبنیاد، از خواست خود پاسداری میکند.
عشق او در حقیقت، عشق به انسان، عشق به نمایندهٔ یزدان در جهان و سرانجام، عشق به حماسه است.
رودابه در این داستان، زنیست با ارادهٔ استوار، بردبار، چارهجو و شجاع و مانند زال، از گفتن آنچه در دل دارد بیمناک نمیشود. از اینرو، خشم پدر و محدودیتهایی که برای او فراهم کرده، هیچ تأثیری در تصمیم و خواست او نداشته، جسورانه راه و رسم قومیِ خود را نادیده گرفته، زال را به کاخ خود راه داده، با او از عشق و دلدادگی سخن میگوید، و با آنکه خدمتکاران او را از این عشق منع میکنند، او فطرتی پاک و انسانی دارد و بداندیشی و نابکاری و بدی در او وجود ندارد و از سنّت خانوادگی و ارزشهای اجتماعی قوم خود می گذرد و ازدواج با زال را با جان و دل میپذیرد.
سیندخت، مادرِ رودابه در دیدارش با سام، پدرِ زال، با شیوه بیانی جذّاب، وقتشناسیِ بجا و جسارتِ ویژه، سام را مجبور به تسلیم و مجاب در برابر درخواست خود میکند و وی را راضی به این ازدواج میکند. سختکوشی، پایداری، استقلالِ رأی و اعتمادبهنفسِ او در برابر سام، بیرون از وظیفهشناسی یک زن میتواند باشد.
سرنوشت زال را به سمت کابل سوق داد. فرمانروای سرزمین کابل مهراب بود که نسبش به ضحّاک میرسید و او دختر زیبایی به نام رودابه داشت.
در خصوص زال، صداقت و درستی وی را در صاف و رُکگویی و صراحت بیانش میتوان جست. خِرَد پهلوانیِ زال، او را از رعایت کردن عرف و رسم سنّت قومی خود بازمیدارد و ازدواج او با رودابه، به گونهای، گواه ناهمتایی او با ارزشهای کهنهٔ فرهنگی و سنّت دیرینهٔ قومیِ اوست.
البته در پایان ماجرا میبینیم زال با رودابه ازدواج میکند و این ناهمتایی در پرتو مشیّت الـٰهی، به یگانگی و وحدت میرسد و کارکرد اصلی داستان را به این ترتیب مینمایاند.
زال در این داستان، نسبت به عشق خود در حدّ جنون، به درستی پایبند است:
دل زال یکباره دیوانه گشت
خِرَد دور شد، عشق فرزانه گشت
و صادقانه و مردانه در برابر پدر خود سام، که شخصی دینی و خردورز است ایستادگی میکند و بیهراس به کاخ رودابه میرود و با او خلوت میکند. او در طول داستان با عاطفهای پرشور و خِرَدی عشقبنیاد، از خواست خود پاسداری میکند.
عشق او در حقیقت، عشق به انسان، عشق به نمایندهٔ یزدان در جهان و سرانجام، عشق به حماسه است.
رودابه در این داستان، زنیست با ارادهٔ استوار، بردبار، چارهجو و شجاع و مانند زال، از گفتن آنچه در دل دارد بیمناک نمیشود. از اینرو، خشم پدر و محدودیتهایی که برای او فراهم کرده، هیچ تأثیری در تصمیم و خواست او نداشته، جسورانه راه و رسم قومیِ خود را نادیده گرفته، زال را به کاخ خود راه داده، با او از عشق و دلدادگی سخن میگوید، و با آنکه خدمتکاران او را از این عشق منع میکنند، او فطرتی پاک و انسانی دارد و بداندیشی و نابکاری و بدی در او وجود ندارد و از سنّت خانوادگی و ارزشهای اجتماعی قوم خود می گذرد و ازدواج با زال را با جان و دل میپذیرد.
سیندخت، مادرِ رودابه در دیدارش با سام، پدرِ زال، با شیوه بیانی جذّاب، وقتشناسیِ بجا و جسارتِ ویژه، سام را مجبور به تسلیم و مجاب در برابر درخواست خود میکند و وی را راضی به این ازدواج میکند. سختکوشی، پایداری، استقلالِ رأی و اعتمادبهنفسِ او در برابر سام، بیرون از وظیفهشناسی یک زن میتواند باشد.
@MouseighiGolha
بانو حمیرا
کاش این دنیا هم
مثل یک جعبه موسیقی بود،
همه صداها آهنگ بود،
همه حرفها ترانه...
مثل یک جعبه موسیقی بود،
همه صداها آهنگ بود،
همه حرفها ترانه...
ای همه شکل تو مطبوع و همه جای تو خوش
دلم از عشوه شیرین شکرخای تو خوش
همچو گلبرگ طری هست وجود تو لطیف
همچو سرو چمن خلد سراپای تو خوش
شیوه و ناز تو شیرین خط و خال تو ملیح
چشم و ابروی تو زیبا قد و بالای تو خوش
هم گلستان خیالم ز تو پر نقش و نگار
هم مشام دلم از زلف سمن سای تو خوش
در ره عشق که از سیل بلا نیست گذار
کردهام خاطر خود را به تمنای تو خوش
شکر چشم تو چه گویم که بدان بیماری
میکند درد مرا از رخ زیبای تو خوش
در بیابان طلب گر چه ز هر سو خطریست
میرود حافظ بیدل به تولای تو خوش
حضرت_حافظ
دلم از عشوه شیرین شکرخای تو خوش
همچو گلبرگ طری هست وجود تو لطیف
همچو سرو چمن خلد سراپای تو خوش
شیوه و ناز تو شیرین خط و خال تو ملیح
چشم و ابروی تو زیبا قد و بالای تو خوش
هم گلستان خیالم ز تو پر نقش و نگار
هم مشام دلم از زلف سمن سای تو خوش
در ره عشق که از سیل بلا نیست گذار
کردهام خاطر خود را به تمنای تو خوش
شکر چشم تو چه گویم که بدان بیماری
میکند درد مرا از رخ زیبای تو خوش
در بیابان طلب گر چه ز هر سو خطریست
میرود حافظ بیدل به تولای تو خوش
حضرت_حافظ
در عشق نمیدانم درمانِ دلِ خویش
خواهم که کنم صبر ولی دست رسَم نیست
خواهم که به شادی نفسی با تو برآرم
از تنگ دلی جانا ، جای نفسم نیست...
جناب سنایی
خواهم که کنم صبر ولی دست رسَم نیست
خواهم که به شادی نفسی با تو برآرم
از تنگ دلی جانا ، جای نفسم نیست...
جناب سنایی
این بس که سوزیام جان هردم به داغ هجران
من کیستم که باشم شایسته ی وصالت
بودن به کنج فرقت با صد ملال و حسرت
به زانکه با تو باشم وز من بوَد ملالت
جناب جامی
من کیستم که باشم شایسته ی وصالت
بودن به کنج فرقت با صد ملال و حسرت
به زانکه با تو باشم وز من بوَد ملالت
جناب جامی
هرکه نامُخت از گذشتِ روزگار
نیز ناموزد ز هیچ آموزگار
تا جهان بود از سرِ مردم فراز
کس نبود از رازِ دانش بینیاز
مردمانِ بخْرد اندر هر زمان
رازِ دانش را به هر گونه زبان
گرد کردند و گرامی داشتند
تا به سنگ اندر همیبنْگاشتند
دانش اندر دل چراغِ روشن است
وز همه بد بر تنِ تو جوشن است
جناب رودکی
نیز ناموزد ز هیچ آموزگار
تا جهان بود از سرِ مردم فراز
کس نبود از رازِ دانش بینیاز
مردمانِ بخْرد اندر هر زمان
رازِ دانش را به هر گونه زبان
گرد کردند و گرامی داشتند
تا به سنگ اندر همیبنْگاشتند
دانش اندر دل چراغِ روشن است
وز همه بد بر تنِ تو جوشن است
جناب رودکی
ای دل مبتلای من شیفته هوای تو
دیده دلم بسی بلا آن همه از برای تو
پرده ز روی برفکن زانکه بماند تا ابد
جمله جان عاشقان مست می لقای تو
گر ببری به دلبری از سر زلف جان من
زنده شوم به یک نفس از لب جانفزای تو
حضرت عطار
دیده دلم بسی بلا آن همه از برای تو
پرده ز روی برفکن زانکه بماند تا ابد
جمله جان عاشقان مست می لقای تو
گر ببری به دلبری از سر زلف جان من
زنده شوم به یک نفس از لب جانفزای تو
حضرت عطار
رخ تو رونق قمر بشکست
لب توقیمت شکر بشکست
لشکر غمزهٔ تو بیرون تاخت
صف عقلم به یک نظر بشکست
بر در دل رسید و حلقه بزد
پاسبان خفته دید و در بشکست
من خود از غم شکسته دل بودم
عشقت آمد تمامتر بشکست
نیش مژگان چنان زدی به دلم
که سر نیش در جگر بشکست
نرسد نامههای من به تو ز آنک
پر مرغان نامهبر بشکست
قصهای مینوشت خاقانی
قلم اینجا رسید و سر بشکست
جناب خاقانی
لب توقیمت شکر بشکست
لشکر غمزهٔ تو بیرون تاخت
صف عقلم به یک نظر بشکست
بر در دل رسید و حلقه بزد
پاسبان خفته دید و در بشکست
من خود از غم شکسته دل بودم
عشقت آمد تمامتر بشکست
نیش مژگان چنان زدی به دلم
که سر نیش در جگر بشکست
نرسد نامههای من به تو ز آنک
پر مرغان نامهبر بشکست
قصهای مینوشت خاقانی
قلم اینجا رسید و سر بشکست
جناب خاقانی