معرفی عارفان
1.22K subscribers
33.7K photos
12.2K videos
3.21K files
2.75K links
چه گفتم در وفا افزا جفا و جور افزودی
جفا کن جور کن جانا،غلط گفتم خطا کردم

فیض
Download Telegram
حکیمی پسران را پند همی‌داد که جانان پدر هنر آموزید که ملک و دولت دنیا اعتماد را نشاید و سیم و زر در سفر بر محل خطر است یا دزد به یکبار ببرد یا خواجه به تفاریق بخورد. اما هنر چشمه زاینده است و دولت پاینده وگر هنرمند از دولت بیفتد غم نباشد که هنر در نفس خود دولت است، هر جا که رود قدر بیند و در صدر نشیند و بی هنر لقمه چیند و سختی بیند.


سخت است پس از جاه تحکم بردن
خو کرده به ناز جور مردم بردن

وقتی افتاد فتنه‌ای در شام
هر کس از گوشه‌ای فرا رفتند

روستازادگان دانشمند
به وزیری پادشا رفتند

پسران وزیر ناقص عقل
به گدایی به روستا رفتند


#گلستان_سعدی
#گلستان سعدی

سعدی در یکی از خاطرات کودکی خود می گوید:
یاد دارم که در ایام کودکی ، اهل عبادت بودم و شب ها برمی خاستم و نماز می گزاردم و به زهد و تقوا، رغبت بسیار داشتم .

شبی در خدمت پدر رحمة الله علیه نشسته بودم و تمام شب چشم بر هم نگذاشتم و قرآن گرامی را بر کنار گرفته ، می خواندم . در آن حال دیدم که همه آنان که گرد ما هستند، خوابیده اند .

پدر را گفتم : از اینان کسی سر بر نمی دارد که نمازی بخواند. خواب غفلت ، چنان اینان را برده است که گویی نخفته اند، بلکه مرده اند .

پدر گفت : تو نیز اگر می خفتی ، بهتر از آن بود که در پوستین خلق افتی و عیب آنان گویی و بر خود ببالی!
حکایت
باب ششم


با طایفه دانشمندان در جامع دمشق بحثی همی‌کردم که جوانی در آمد و گفت: در این میان کسی هست که زبان پارسی بداند؟
غالب اشارت به من کردند.
گفتمش: خیر است!
گفت: پیری صد و پنجاه ساله در حالت نزع است و به زبان عجم چیزی همی‌گوید و مفهوم ما نمی‌گردد. گر به کرم رنجه شوی مزد یابی، باشد که وصیتی همی‌کند.
چون به بالینش فراز شدم این می‌گفت:
دمی چند گفتم بر آرم به کام
دریغا که بگرفت راه نفس
دریغا که بر خوان الوان عمر
دمی خورده بودیم و گفتند بس

معانی این سخن را به عربی با شامیان همی‌گفتم و تعجب همی‌کردند از عمر دراز و تأسف او همچنان بر حیات دنیا.
گفتم: چگونه‌ای در این حالت؟
گفت: چه گویم؟،
ندیده‌ای که چه سختی همی‌رسد به کسی
که از دهانش به در می‌کنند دندانی

قیاس کن که چه حالت بود در آن ساعت
که از وجود عزیزش به در رود جانی


گفتم: تصور مرگ از خیال خود به در کن و وهم را بر طبیعت مستولی مگردان که فیلسوفان یونان گفته‌اند مزاج ار چه مستقیم بود، اعتماد بقا را نشاید و مرض گرچه هایل، دلالت کلی بر هلاک نکند. اگر فرمایی طبیبی را بخوانم تا معالجت کند.
دیده بر کرد و بخندید و گفت:
دست بر هم زند طبیب ظریف
چون خرف بیند اوفتاده حریف

خواجه در بند نقش ایوان است
خانه از پایبند ویران است

پیرمردی ز نزع می نالید
پیرزن صندلش همی ‌مالید

چون مخبط شد اعتدال مزاج
نه عزیمت اثر کند نه علاج


#سعدی
#گلستان
حکایت

درویشی را شنیدم که در آتش فاقه می‌سوخت و رقعه بر خرقه همی‌دوخت و تسکین خاطر مسکین را همی‌گفت:

به نان خشک قناعت کنیم و جامه دلق
که بار محنت خود به که بار منت خلق

کسی گفتش: چه نشینی که فلان در این شهر طبعی کریم دارد و کرمی عمیم، میان به خدمت آزادگان بسته و بر در دلها نشسته. اگر بر صورت حال تو چنان که هست وقوف یابد پاس خاطر عزیزان داشتن منت دارد و غنیمت شمارد.
گفت: خاموش! که در پسی مردن به که حاجت پیش کسی بردن.
هم رقعه دوختن به و الزام کنج صبر
کز بهر جامه رقعه بر خواجگان نبشت
حقا که با عقوبت دوزخ برابر است
رفتن به پایمردی همسایه در بهشت

#سعدی
#گلستان
حکایت

مهمان پیری شدم در دیاربکر که مال فراوان داشت و فرزندی خوبروی.
شبی حکایت کرد: مرا به عمر خویش به جز این فرزند نبوده است. درختی در این وادی زیارتگاه است که مردمان به حاجت خواستن آنجا روند. شب‌های دراز در آن پای درخت بر حق بنالیده‌ام تا مرا این فرزند بخشیده است.
شنیدم که پسر با رفیقان آهسته همی گفت: چه بودی گر من آن درخت بدانستمی کجاست تا دعا کردمی و پدر بمردی.
خواجه شادی‌کنان که پسرم عاقل است و پسر طعنه‌زنان که پدرم فرتوت.

سالها بر تو بگذرد که گذار
نکنی سوی تربت پدرت
تو به جای پدر چه کردی خیر؟
تا همان چشم داری از پسرت



#سعدی
#گلستان
حکایت
باب اول
در سیرت پادشاهان

هارون‌الرشید را چون مُلک دیار مصر مسلم شد گفت: به خلاف آن طاغی که به غرورِ مُلکِ مصر دعوی خدایی کرد، نبخشم این مملکت را مگر به خسیس‌ترین بندگان.
      
          سیاهی داشت نام او خصیب در غایت جهل. مُلک مصر به وی ارزانی داشت و گویند عقل و درایت او تا به جایی بود که طایفه‌ای حرّاث مصر شکایت آوردندش که پنبه کاشته بودیم باران بی‌وقت آمد و تلف شد. گفت: پشم بایستی کاشتن!
اگر روزی به دانش در فزودی
ز نادان تنگ روزی تر نبودی

به نادانان چنان روزی رساند
که دانا اندر آن عاجز بماند

بخت و دولت به کاردانی نیست
جز به تائید آسمانی نیست

اوفتاده‌ست در جهان بسیار
بی‌تمیز ارجمند و عاقل خوار

کیمیاگر به غصه مرده و رنج
ابله اندر خرابه یافته گنج
 


#سعدی
#گلستان
حکایت
باب هفتم


توانگرزاده‌ای را دیدم بر سر گور پدر نشسته و با درویش بچه‌ای مناظره در پیوسته که: صندوق تربت ما سنگین است و کتابه رنگین و فرش رخام انداخته و خشت پیروزه در او به کار برده. به گور پدرت چه ماند خشتی دو فراهم آورده و مشتی دو خاک بر آن پاشیده؟!

    درویش پسر این بشنید و گفت: تا پدرت زیر آن سنگ‌های گران بر خود بجنبیده باشد، پدر من به بهشت رسیده بود.

خر که کمتر نهند بر وی بار
بی‌شک آسوده‌تر کند رفتار


مرد درویش که بار ستم فاقه کشید
به در مرگ همانا که سبکبار آید

وآن که در نعمت و آسایش و آسانی زیست
مردنش زین همه شک نیست که دشخوار آید

به همه حال اسیری که ز بندی برهد
بهتر از حال امیری که گرفتار آید

 

#سعدی
#گلستان
حکایت
باب هفتم



یکی از فضلا تعلیم ملک زاده‌ای همی‌داد و ضرب بی‌محابا زدی و زجر بی‌قیاس کردی. باری پسر از بی‌طاقتی شکایت پیش پدر برد و جامه از تن دردمند برداشت. پدر را دل به هم بر آمد.

     استاد را گفت که پسران آحاد رعیت را چندین جفا و توبیخ روا نمی‌داری که فرزند مرا، سبب چیست؟
گفت: سبب آن که سخن اندیشیده باید گفت و حرکت پسندیده کردن همه خلق را علی‌العموم و پادشاهان را علی‌الخصوص، به موجب آن که بر دست و زبان ایشان هر چه رفته شود هر آینه به افواه بگویند و قول و فعل عوام الناس را چندان اعتباری نباشد.

اگر صد ناپسند آید ز درویش
رفیقانش یکی از صد ندانند
وگر یک بذله گوید پادشاهی
از اقلیمی به اقلیمی رسانند


پس واجب آمد معلم پادشه زاده را در تهذیب اخلاق خداوندزادگان أنبَتَهم اللهُ نباتاً حسناً اجتهاد از آن بیش کردن که در حقّ عوام.

هر که در خردیش ادب نکنند
در بزرگی فلاح از او برخاست
چوب تر را چنان که خواهی پیچ
نشود خشک جز به آتش راست


ملک را حُسن تدبیر فقیه و تقریر جواب او موافق رای آمد. خلعت و نعمت بخشید و پایه منصب بلند گردانید.

#سعدی
#گلستان
حکایت
باب ششم

روزی به غرور جوانی سخت رانده بودم و شبانگاه به پای گریوه‌ای سست مانده.

پیرمردی ضعیف از پس کاروان همی‌آمد و گفت: چه نشینی که نه جای خفتن است؟

گفتم: چون روم که نه پای رفتن است؟!

گفت: این نشنیدی که صاحبدلان گفته‌اند: رفتن و نشستن به که دویدن و گسستن.

ای که مشتاق منزلی مشتاب
پند من کار بند و صبر آموز
اسب تازی دو تگ رود به شتاب
و اشتر آهسته می‌رود شب و روز


#سعدی
#گلستان
حکایت


یکی در مسجد سنجار به تطوّع بانگ گفتی به ادایی که مستمعان را از او نفرت بودی. و صاحب مسجد امیری بود عادل نیک‌سیرت، نمی‌خواستش که دل‌آزرده گردد. گفت: ای جوانمرد! این مسجد را مؤذنانند قدیم. هر یکی را پنج دینار مرتب داشته‌ام. تو را ده دینار می‌دهم تا جایی دیگر روی.

      بر این قول اتفاق کردند و برفت. پس از مدتی در گذری پیش امیر باز آمد. گفت: ای خداوند! بر من حیف کردی که به ده دینار از آن بقعه به در کردی که اینجا که رفته‌ام، بیست دینارم همی‌دهند تا جای دیگر روم و قبول نمی‌کنم! امیر از خنده بی‌خود گشت و گفت: زنهار تا نستانی که به پنجاه راضی گردند!

به تیشه کس نخراشد ز روی خارا گِل
چنان که بانگ درشت تو می‌خراشد دل


#سعدی
#گلستان
یکی در مسجدی به تطوّع بانگِ نماز گفتی به اَدایی که مستمعان را ازو نفرت بودی و صاحبِ مسجد امیری بود عادلِ نیک‌سیرت ، نمی‌خواستش که دل‌آزرده گردد ،
گفت : ای جوانمرد ، این مسجد را مؤذنانند قدیم ، هر یکی را پنج دینار مرتب داشته‌ام ، تو را دَه دینار می‌دهم تا جایی دیگر رَوی ، بر این قول توافق کردند و برفت پس از مدتی در راهی همدیگر را دیدند ،

مؤذن گفت : ای امیر ، مرا مُفت از دست دادی ، اکنون اینجا که هستم بیست دینارم می‌دهند تا جای دیگر رَوَم و قبول نمی‌کنم ،

امیر ازخنده بیخود گشت و گفت : قبول نکن که به پنجاه دینار هم راضی می‌شوند .




#گلستان_سعدی
معلم کُتّابی دیدم در دیار مغرب ترشروی تلخ گفتار، بدخوی مردم آزار، گدا طبع ناپرهیزگار که عیش مسلمانان به دیدن او تبه گشتی و خواندن قرآنش دل مردم سیه کردی. جمعی پسران پاکیزه و دختران دوشیزه به دست جفای او گرفتار نه زهره خنده و نه یارای گفتار گه عارض سیمین یکی را طپنچه زدی و گه ساق بلورین دیگری شکنجه کردی. القصه شنیدم که طرفی از خباثت نفس او معلوم کردند و بزدند و براندند و مکتب او را به مصلحی دادند پارسای سلیم نیک مرد حلیم که سخن جز به حکم ضرورت نگفتی و موجب آزار کس بر زبانش نرفتی.
کودکان را هیبت استاد نخستین از سر برفت و معلم دومین را اخلاق ملکی دیدند و یک یک دیو شدند. به اعتماد حلم او ترک علم دادند. اغلب اوقات به بازیچه فرا هم نشستندی و لوح درست ناکرده در سر هم شکستندی.

استاد معلم چو بود بی آزار
خرسک بازند کودکان در بازار


بعد از دو هفته بر آن مسجد گذر کردم، معلم اولین را دیدم که دل خوش کرده بودند و به جای خویش آورده. انصاف برنجیدم و لاحول گفتم که ابلیس را معلم ملائکه دیگر چرا کردند. پیرمردی ظریف جهاندیده گفت:
پادشاهی پسر به مکتب داد
لوح سیمینش بر کنار نهاد
بر سر لوح او نبشته به زر
جور استاد به ز مهر پدر



#گلستان
#سعدی
یک شب تأمل ایام گذشته می کردم و بر عمر تلف کرده تأسف می خوردم و سنگ سراچه دل به الماس آب دیده می سفتم و این بیت ها مناسب حال خود می گفتم

هر دم از عمر می رود نفسی
چون نگه می کنم نمانده بسی
ای که پنجاه رفت و در خوابی
مگر این پنج روزه دریابی


بعد از تأمل این معنی مصلحت چنان دیدم که در نشیمن عزلت نشینم و دامن صحبت فراهم چینم و دفتر از گفت‌های پریشان بشویم و من بعد پریشان نگویم

زبان بریده به کنجی نشسته صمُ بُکم
به از کسی که نباشد زبانش اندر حکم

تا یکی از دوستان که در کجاوه انیس من بود و در حجره جلیس برسم قدیم از در در آمد چندانکه نشاط ملاعبت کرد و بساط مداعبت گسترده جوابش نگفتم و سر از زانوی تعبّد بر نگرفتم رنجیده نگه کرد و گفت:

کنونت که امکان گفتار هست
بگو ای برادر به لطف و خوشی
که فردا چو پیک اجل در رسید
به حکم ضرورت زبان در کشی

به حکم ضرورت سخن گفتم و تفرج کنان بیرون رفتیم در فصل ربیع که صولت برد آرمیده بود و ایام دولت ورد رسیده

پیراهن برگ بر درختان
چون جامه عید نیکبختان
اول اردیبهشت ماه جلالی
بلبل گوینده بر منابر قضبان
بر گل سرخ از نم اوفتاده لآلی
همچو عرق بر عذار شاهد غضبان

بامدادان که خاطر باز آمدن بر رای نشستن غالب آمد دیدمش دامنی گل و ریحان و سنبل و ضیمران فراهم آورده و رغبت شهر کرده گفتم گل بستان را چنانکه دانی بقایی و عهد
گلستان را وفایی نباشد و حکما گفته اند هر چه نپاید دلبستگی را نشاید گفتا طریق چیست گفتم برای نزهتناظران و فسحت حاضران کتاب گلستان توانم تصنیف کردن که باد خزان را بر ورق او دست تطاول نباشد و گردش زمان عیش ربیعش را بطیش خریف مبدل نکند

به‌چه کار آیدت ز گل طبقی
از
گلستان من ببر ورقی
گل همین پنج روز و شش باشد
وین
گلستان همیشه خوش باشد
دراین مدت که ما را وقت خوش بود
ز هجرت ششصد و پنجاه و شش بود
مراد ما نصیحت بود وگفتیم
حوالت با خدا کردیم و رفتیم

#سعدی
#گلستان 
#حکایت

زاهدی مهمان پادشاهی بود چون به طعام
بنشستند کمتر از آن خورد که ارادت او بود و
چون به نماز برخاستند بیش از آن کرد که
عادت او تا ظنّ صلاحیت در حق او زیادت
کنند.

ترسم نـــــرسی به کعبـه‌ ای اعـرابی
کین ره که تو میروی به ترکستان است

گفت: در نظر ایشان چیزی نخوردم که به
کار آید.
گفت: نماز را هم قضا کن که چیزی نکردی
که به کار آید.

تا چه خواهی خریدن ای معذور
روز درمانــــدگی به سیم دغل


#سعدی
#گلستان


سعدی در این حکایت به تحقیر زورمندان ستمگر می پردازد و آنان را به نادانانی که روزگار به غفلت سپری می کنند متصف می سازد:

يکي از ملوک عرب رنجور بود در حالت پيري و اميد زندگاني قطع کرده که سواري از در آمد
و بشارت داد که
فلان قطعه را به دولت خداوند گشاديم
و دشمنان اسير آمدند
و سپاه رعيت آن طرف بجملگي مطيع فرمان گشتند.
ملک نفسي سرد برآورد و گفت: اين مژده مرا نيست دشمنانم راست يعني وارثان مملکت.


بدين اميد به سر شد، دريغ عمر عزيز
كه آن‌چه در دلم است از درم فراز آيد
 
اميد بسته، برآمد ولى چه فايده زانك
اميد نيست كه عمر گذشته باز آيد
 
كوس رحلت بكوفت دست اجل
اى دو چشم! وداع سر بكنيد
 
اى كف دست و ساعد و بازو
همه توديع يك‌ديگر بكنيد
 
بر من اوفتاده دشمن كام
آخر اى دوستان حذر بكنيد
 
روزگارم بشد به نادانى
من نكردم شما حذر بكن
يد


#گلستان
باب اول/درسیرت پادشاهان
یکی را از مشایخ شام پرسیدند از حقیقت تصوف

گفت: پیش از این طایفه‌ای در جهان بودند به صورت پریشان و به معنی جمع، اکنون جماعتی هستند به صورت جمع و به معنی پریشان.


چو هر ساعت از تو به جایی رود دل
به تنهایی اندر صفایی نبینی

ورت جاه و مالست و زرع و تجارت
چو دل با خدایست، خلوت‌نشینی



#گلستان_سعدی
باب دوم : در اخلاق درویشان
#حکایت

زاهدی مهمان پادشاهی بود چون به طعام
بنشستند کمتر از آن خورد که ارادت او بود و
چون به نماز برخاستند بیش از آن کرد که
عادت او تا ظنّ صلاحیت در حق او زیادت
کنند.

ترسم نـــــرسی به کعبـه‌ ای اعـرابی
کین ره که تو میروی به ترکستان است

گفت: در نظر ایشان چیزی نخوردم که به
کار آید.
گفت: نماز را هم قضا کن که چیزی نکردی
که به کار آید.

تا چه خواهی خریدن ای معذور
روز درمانــــدگی به سیم دغل


#سعدی
#گلستان


سعدی در این حکایت به تحقیر زورمندان ستمگر می پردازد و آنان را به نادانانی که روزگار به غفلت سپری می کنند متصف می سازد:

يکي از ملوک عرب رنجور بود در حالت پيري و اميد زندگاني قطع کرده که سواري از در آمد
و بشارت داد که
فلان قطعه را به دولت خداوند گشاديم
و دشمنان اسير آمدند
و سپاه رعيت آن طرف بجملگي مطيع فرمان گشتند.
ملک نفسي سرد برآورد و گفت: اين مژده مرا نيست دشمنانم راست يعني وارثان مملکت.


بدين اميد به سر شد، دريغ عمر عزيز
كه آن‌چه در دلم است از درم فراز آيد
 
اميد بسته، برآمد ولى چه فايده زانك
اميد نيست كه عمر گذشته باز آيد
 
كوس رحلت بكوفت دست اجل
اى دو چشم! وداع سر بكنيد
 
اى كف دست و ساعد و بازو
همه توديع يك‌ديگر بكنيد
 
بر من اوفتاده دشمن كام
آخر اى دوستان حذر بكنيد
 
روزگارم بشد به نادانى
من نكردم شما حذر بكن
يد


#گلستان
باب اول/درسیرت پادشاهان