دلت چه شد که از آن شور و اشتیاق افتاد؟
چه شد که بینِ تو و من، چنین نفاق افتاد؟
چه زندگانیِ سختۍاست، زیستن بی عشق
ببین پس ازتو که تکلیفِ من چه شاق افتاد
تـو فصـلِ مشترکِ عشق و شعـرِ من بودی
کـه بـا جداییِ تـو، بین شان طـلاق افتـاد
#حسین_منزوی
چه شد که بینِ تو و من، چنین نفاق افتاد؟
چه زندگانیِ سختۍاست، زیستن بی عشق
ببین پس ازتو که تکلیفِ من چه شاق افتاد
تـو فصـلِ مشترکِ عشق و شعـرِ من بودی
کـه بـا جداییِ تـو، بین شان طـلاق افتـاد
#حسین_منزوی
تو خواهی آمد و آواز با تو خواهد بود
پرنده و پر و پرواز با تو خواهدبود
تو خواهی آمد و چونان که پیش ازین بودهست
کلید قفل فلق، باز با تو خواهد بود
طلوع کن که چنان آفتابگردانها
مرا دو چشم نظرباز، با تو خواهد بود
برای دادن عمر دوبارهای به دلم
تو خواهی آمد و اعجاز با تو خواهد بود.
#حسین_منزوی
پرنده و پر و پرواز با تو خواهدبود
تو خواهی آمد و چونان که پیش ازین بودهست
کلید قفل فلق، باز با تو خواهد بود
طلوع کن که چنان آفتابگردانها
مرا دو چشم نظرباز، با تو خواهد بود
برای دادن عمر دوبارهای به دلم
تو خواهی آمد و اعجاز با تو خواهد بود.
#حسین_منزوی
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
خزان به لطف ِ تو چشم و چراغ تقویم است
که دیدنِ تو در این فصل، اتفاق افتاد
چه زندگانی سختی است زیستن بیعشق
ببین پس از تو که تکلیف ِ من چه شاق افتاد
#حسین_منزوی
که دیدنِ تو در این فصل، اتفاق افتاد
چه زندگانی سختی است زیستن بیعشق
ببین پس از تو که تکلیف ِ من چه شاق افتاد
#حسین_منزوی
به دور افكندهام
غمها و شادیهای كوچک را؛
تویی رمز بزرگ انتخاب من،
سلام ای عشق!
حقیقت با تو از
آرایه و پیرایه عریان شد
سلام ای راستین بینقاب من،
سلام ای عشق ...
#حسین_منزوی
غمها و شادیهای كوچک را؛
تویی رمز بزرگ انتخاب من،
سلام ای عشق!
حقیقت با تو از
آرایه و پیرایه عریان شد
سلام ای راستین بینقاب من،
سلام ای عشق ...
#حسین_منزوی
گر شدی عاشق بدان دیوانهوارش بهتر است
در قرار یار، عاشق بیقرارش بهتر است
در عطش حالیست از آب گوارا بیشتر
چشمهای مست خوب اما خمارش بهتر است
گیسوانت را که چون دریاچه در موج آمده
باز کن بر گرد گردن، آبشارش بهتر است
دست در دستت نهادن، چشم در چشمت شدن
چار فصل سال خوب اما بهارش بهتر است
این غزل رازیست بین چشم او با چشم من
بس کنم حتی غزل هم راز دارش بهتر...
#حسین_منزوی
در قرار یار، عاشق بیقرارش بهتر است
در عطش حالیست از آب گوارا بیشتر
چشمهای مست خوب اما خمارش بهتر است
گیسوانت را که چون دریاچه در موج آمده
باز کن بر گرد گردن، آبشارش بهتر است
دست در دستت نهادن، چشم در چشمت شدن
چار فصل سال خوب اما بهارش بهتر است
این غزل رازیست بین چشم او با چشم من
بس کنم حتی غزل هم راز دارش بهتر...
#حسین_منزوی
دوباره می نویسمت ..کنارِ بیت آخرم
وچکه چکه می چکم...به سطر های دفترم
تو تازیانه می زنی به زخمه ی خیال من
من آب و دانه می دهم به خوش خیالِ باورم
تو مثل ماهِ برکه ای ...و من غریق مست شب
دوباره تو ..دوباره من..شناوری ..شناورم
شنیده ام زپنجره سراغ من گرفته ای؟
هنوز مثل قاصدک ..میانِ کوچه پرپرم
گلایه از قفس کمی...کمی عجیب میرسد
خودم قفس خریده ام ...برای این کبوترم
شبی بخواب دیدمت...میانِ تنگِ کوچه ها
قدم زنان ..قدم زنان..تو را به خانه می برم
غزل بخواب می رود...به انتها رسیده ام
تمام من چکیده شد..کنارِ بیت آخرم ...
#حسین_منزوی
وچکه چکه می چکم...به سطر های دفترم
تو تازیانه می زنی به زخمه ی خیال من
من آب و دانه می دهم به خوش خیالِ باورم
تو مثل ماهِ برکه ای ...و من غریق مست شب
دوباره تو ..دوباره من..شناوری ..شناورم
شنیده ام زپنجره سراغ من گرفته ای؟
هنوز مثل قاصدک ..میانِ کوچه پرپرم
گلایه از قفس کمی...کمی عجیب میرسد
خودم قفس خریده ام ...برای این کبوترم
شبی بخواب دیدمت...میانِ تنگِ کوچه ها
قدم زنان ..قدم زنان..تو را به خانه می برم
غزل بخواب می رود...به انتها رسیده ام
تمام من چکیده شد..کنارِ بیت آخرم ...
#حسین_منزوی
گفتی که عشق؟ گفتم: از جان و تن گذشتن
گفتی که وصل؟ گفتم: از ما و من گذشتن
ایثار یعنی از دوست، چون خواست دل بریدن
ایثار نیست ورنه، از خویشتن گذشتن
تسخیر لامکان را، بگشای بال جان را
زین ره نمیتوانی، با پای تن گذشتن
ای عشق! دوری آری، تا برکهی زلالت
باید ز درّههای لای و لجن گذشتن
در امتحان پاکی، باید که چون سیاوش
در آتشی خروشان از مکر و فن گذشتن
هر لاله یادگاریست از مرگ یاری ای باد!
باید که غرق خون از دشت و دمن گذشتن
آزادْ سرو باشی حتّی اگر ، اسیری
خوش باد چون نسیمی از هر چمن گذشتن
#حسین_منزوی..
گفتی که وصل؟ گفتم: از ما و من گذشتن
ایثار یعنی از دوست، چون خواست دل بریدن
ایثار نیست ورنه، از خویشتن گذشتن
تسخیر لامکان را، بگشای بال جان را
زین ره نمیتوانی، با پای تن گذشتن
ای عشق! دوری آری، تا برکهی زلالت
باید ز درّههای لای و لجن گذشتن
در امتحان پاکی، باید که چون سیاوش
در آتشی خروشان از مکر و فن گذشتن
هر لاله یادگاریست از مرگ یاری ای باد!
باید که غرق خون از دشت و دمن گذشتن
آزادْ سرو باشی حتّی اگر ، اسیری
خوش باد چون نسیمی از هر چمن گذشتن
#حسین_منزوی..
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
میان غنچه و گل، از تو گفت و گو شده است
که باد، خوش نفس و باغ مشک بو شده است
تو بر فکندهای از خویش پرده، ای خورشید!
که شهر خوابزده، غرقِ های و هوی شده است
درونِ دیدهی من، آفتابگردانی است
که در هوای تو چرخان، به چهار سو شده است
به تابناکی و پاکی، تو را نشان داده است
ز هر ستارهی رخشان که پرس و جو شده است
تنت ز لطف و طراوت به سوسنی ماند،
که در شمیم گل سرخ، شست و شو شده است
برابر تو چه یارای عرض اندامش
که پیش روی تو دست بهار، رو شده است
چگونه آینه، لاف برابری زندت؟
که از تو صاحب این آب و رنگ و رو شده است
تو آن بهشت برینی که جان خاکی من،
برای داشتنت، عین آرزو شده است
#حسین_منزوی
ا
میان غنچه و گل، از تو گفت و گو شده است
که باد، خوش نفس و باغ مشک بو شده است
تو بر فکندهای از خویش پرده، ای خورشید!
که شهر خوابزده، غرقِ های و هوی شده است
درونِ دیدهی من، آفتابگردانی است
که در هوای تو چرخان، به چهار سو شده است
به تابناکی و پاکی، تو را نشان داده است
ز هر ستارهی رخشان که پرس و جو شده است
تنت ز لطف و طراوت به سوسنی ماند،
که در شمیم گل سرخ، شست و شو شده است
برابر تو چه یارای عرض اندامش
که پیش روی تو دست بهار، رو شده است
چگونه آینه، لاف برابری زندت؟
که از تو صاحب این آب و رنگ و رو شده است
تو آن بهشت برینی که جان خاکی من،
برای داشتنت، عین آرزو شده است
#حسین_منزوی
ا
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
گفتی که عشق؟ گفتم: از جان و تن گذشتن
گفتی که وصل؟ گفتم: از ما و من گذشتن
ایثار یعنی از دوست، چون خواست دل بریدن
ایثار نیست ورنه، از خویشتن گذشتن
تسخیر لامکان را، بگشای بال جان را
زین ره نمیتوانی، با پای تن گذشتن
ای عشق! دوری آری، تا برکهی زلالت
باید ز درّههای لای و لجن گذشتن
در امتحان پاکی، باید که چون سیاوش
در آتشی خروشان از مکر و فن گذشتن
هر لاله یادگاریست از مرگ یاری ای باد!
باید که غرق خون از دشت و دمن گذشتن
آزادْ سرو باشی حتّی اگر ، اسیری
خوش باد چون نسیمی از هر چمن گذشتن
#حسین_منزوی
گفتی که وصل؟ گفتم: از ما و من گذشتن
ایثار یعنی از دوست، چون خواست دل بریدن
ایثار نیست ورنه، از خویشتن گذشتن
تسخیر لامکان را، بگشای بال جان را
زین ره نمیتوانی، با پای تن گذشتن
ای عشق! دوری آری، تا برکهی زلالت
باید ز درّههای لای و لجن گذشتن
در امتحان پاکی، باید که چون سیاوش
در آتشی خروشان از مکر و فن گذشتن
هر لاله یادگاریست از مرگ یاری ای باد!
باید که غرق خون از دشت و دمن گذشتن
آزادْ سرو باشی حتّی اگر ، اسیری
خوش باد چون نسیمی از هر چمن گذشتن
#حسین_منزوی
بی عشق زیستن را جز نیستی چه نام است؟!
یعنی اگر نباشی کارِ دلم تمام است
با رفتنِ تو در دل سر باز میکند باز
آن زخمِ کهنهای که در حالِ التیام است
وقتی تو رفته باشی، کامل نمیشود عشق
بعد از تو تا همیشه این قصّه ناتمام است
از سینه بی تو شعری بیروم نیارم آورد
بعد از تو تا همیشه این تیغ در نیام است
از تازیانهها نیز سر میکشد دلِ من
این توسنی که از تو با یک اشاره رام است
زیباتر از نگاهت نتوان سرود شعری
شعرِ تو شاعرِ من! کاملترین کلام است
وقتی تو رخ بپوشی در این شبِ مضاعف
هم ماه در محاق است، هم مهر در ظلام است
خواهی رها کن اینجا در نیمهراه ما را
من با تو عشقم امّا ای جان! علیالدوام است
آری تو و صفایت! ای جانِ من فدایت!
کز من به خاکِ پایت، این آخرین سلام است
مینوشم و سلامم همچون همیشه با توست!
ور شوکرانم اینبار جای شکر به جام است.
#حسین_منزوی
یعنی اگر نباشی کارِ دلم تمام است
با رفتنِ تو در دل سر باز میکند باز
آن زخمِ کهنهای که در حالِ التیام است
وقتی تو رفته باشی، کامل نمیشود عشق
بعد از تو تا همیشه این قصّه ناتمام است
از سینه بی تو شعری بیروم نیارم آورد
بعد از تو تا همیشه این تیغ در نیام است
از تازیانهها نیز سر میکشد دلِ من
این توسنی که از تو با یک اشاره رام است
زیباتر از نگاهت نتوان سرود شعری
شعرِ تو شاعرِ من! کاملترین کلام است
وقتی تو رخ بپوشی در این شبِ مضاعف
هم ماه در محاق است، هم مهر در ظلام است
خواهی رها کن اینجا در نیمهراه ما را
من با تو عشقم امّا ای جان! علیالدوام است
آری تو و صفایت! ای جانِ من فدایت!
کز من به خاکِ پایت، این آخرین سلام است
مینوشم و سلامم همچون همیشه با توست!
ور شوکرانم اینبار جای شکر به جام است.
#حسین_منزوی
برابر منی امّا مجال دم زدنت نیست
خموشیات همه فریاد و خود به لب سخنت نیست
چه کردهای؟ چه ستم کردهای به خویش که دیگر،
چنان گذشتهی شیرین٬ لبی شکر شکنت نیست؟
هوا چرا همه بوی فراق میدهد امروز
تو تا همیشه گر از من سرِ جدا شدنت نیست؟
همیشه راه دل از تن جداست در سفر جان
دلت مراست ــ تو خود گفتهای ــ اگر بدنت نیست
چه غم! نداشته باشم تو را که در نظر من
سعادتی به جهان٬ مثل دوست داشتنت نیست
من و تو هر دو جدا از همیم و هر دو بر آنیم
که یار غیر توام نه، که یار غیر منت نیست
همیشههای مشامم! شمیم زلف تو دارد
تو با منی و نیازی به بوی پیرهنت نیست
#حسین_منزوی
🌸🍃
خموشیات همه فریاد و خود به لب سخنت نیست
چه کردهای؟ چه ستم کردهای به خویش که دیگر،
چنان گذشتهی شیرین٬ لبی شکر شکنت نیست؟
هوا چرا همه بوی فراق میدهد امروز
تو تا همیشه گر از من سرِ جدا شدنت نیست؟
همیشه راه دل از تن جداست در سفر جان
دلت مراست ــ تو خود گفتهای ــ اگر بدنت نیست
چه غم! نداشته باشم تو را که در نظر من
سعادتی به جهان٬ مثل دوست داشتنت نیست
من و تو هر دو جدا از همیم و هر دو بر آنیم
که یار غیر توام نه، که یار غیر منت نیست
همیشههای مشامم! شمیم زلف تو دارد
تو با منی و نیازی به بوی پیرهنت نیست
#حسین_منزوی
🌸🍃
به دور افكندهام
غمها و شادیهای كوچک را؛
تویی رمزِ بزرگِ انتخابِ من،
سلام ای عشق...!
حقیقت با تو از
آرایه و پیرایه عریان شد
سلام ای راستینِ بینقابِ من،
سلام ای عشق...!
❤️🍃
#حسین_منزوی
غمها و شادیهای كوچک را؛
تویی رمزِ بزرگِ انتخابِ من،
سلام ای عشق...!
حقیقت با تو از
آرایه و پیرایه عریان شد
سلام ای راستینِ بینقابِ من،
سلام ای عشق...!
❤️🍃
#حسین_منزوی
ای سرو جانگرفتهٔ باغ کتابها
خاتون غرفههای نگارينِ خوابها
زايندگی گرفته ز تو بطن خاکها
پاکيزگی گرفته ز تو ذات آبها
ای در کتاب زندگیام اشتياق تو
توجيه شاعرانهٔ فصل شتابها
ای استجابت من و تنهايی مرا
شبهای بازوان عزيزت جوابها
تو کیستی که در سفر جستوجوی تو
صد چشمه جوش زد ز کویرِ سرابها؟
مست از تو شد هرآینه دریا که مست شد
ای شطِ ملتقای تمام شرابها
دل میدهد بشارتم از بازگشتنت
وز روزهای خالی از این اضطرابها
وآن روز دور نیست که فانوس میشوند
در کوچههای آمدنت آفتابها
🕊🕊
#حسین_منزوی
خاتون غرفههای نگارينِ خوابها
زايندگی گرفته ز تو بطن خاکها
پاکيزگی گرفته ز تو ذات آبها
ای در کتاب زندگیام اشتياق تو
توجيه شاعرانهٔ فصل شتابها
ای استجابت من و تنهايی مرا
شبهای بازوان عزيزت جوابها
تو کیستی که در سفر جستوجوی تو
صد چشمه جوش زد ز کویرِ سرابها؟
مست از تو شد هرآینه دریا که مست شد
ای شطِ ملتقای تمام شرابها
دل میدهد بشارتم از بازگشتنت
وز روزهای خالی از این اضطرابها
وآن روز دور نیست که فانوس میشوند
در کوچههای آمدنت آفتابها
🕊🕊
#حسین_منزوی
با من به زبان عشق، صحبت کن
و این گمشده را، به خود دلالت کن
خورشید من! این زمین خاکی را
با نور و حرارتت، ضمانت کن
چون مائده گستراندی از وصلت
این گُرسِنه را به سفره دعوت کن
بارم ندهد به خلوتت، حاجب
ای دوست! تو خود مرا رعایت کن
پرهیز مده مرا که « فارغ باش! »
«عاشقتر از این شو» ام نصیحت کن!
گیرم که ز خاک کمتر است عاشق
او را به دلیل عشق، حُرمت کن
پشت تو به عشق میرسد، ای جان!
با عشق، به اصل خویش رجعت کن
از «خواجه» به نیتّی که میدانی
فالی زده ام، تو نیز نیّت کن
«گل بی رخ یار خوش نباشد» آه!
ای یار! بهار را، ضمانت کن ...
#حسین_منزوی
و این گمشده را، به خود دلالت کن
خورشید من! این زمین خاکی را
با نور و حرارتت، ضمانت کن
چون مائده گستراندی از وصلت
این گُرسِنه را به سفره دعوت کن
بارم ندهد به خلوتت، حاجب
ای دوست! تو خود مرا رعایت کن
پرهیز مده مرا که « فارغ باش! »
«عاشقتر از این شو» ام نصیحت کن!
گیرم که ز خاک کمتر است عاشق
او را به دلیل عشق، حُرمت کن
پشت تو به عشق میرسد، ای جان!
با عشق، به اصل خویش رجعت کن
از «خواجه» به نیتّی که میدانی
فالی زده ام، تو نیز نیّت کن
«گل بی رخ یار خوش نباشد» آه!
ای یار! بهار را، ضمانت کن ...
#حسین_منزوی
آی من! تاب میار اینهمه دلتنگی را
بشکن این آینه این آینهء سنگی را
پاره کن رشتهء دار ای جسد خشکیده
برهایی بکش این چلهء آونگی را
وقت آن ست که با قصد عزیمت باری
پای در ره نهی این جاده فرسنگی را
هر چه از خیر و شر و شادی و غم بود گذشت
بست تقدریر من آن دفتر ارژنگی را
سحری خوانی ات ای مرغ به پایان امد
شعر من باز بیاغاز شباهنگی را
بختی از تیره شب داری و نتوانی شست
از سیاهی دل بیچاره من زنگی را
نه مگر نیست فراسوی سیاهی رنگی؟
قلم شب یکش آن خاطره رنگی را
اخرین فصل من! آه ای زن شیرین! بگذار
با تو پایان دهم این تلخی و دلتنگی را
#حسین_منزوی
بشکن این آینه این آینهء سنگی را
پاره کن رشتهء دار ای جسد خشکیده
برهایی بکش این چلهء آونگی را
وقت آن ست که با قصد عزیمت باری
پای در ره نهی این جاده فرسنگی را
هر چه از خیر و شر و شادی و غم بود گذشت
بست تقدریر من آن دفتر ارژنگی را
سحری خوانی ات ای مرغ به پایان امد
شعر من باز بیاغاز شباهنگی را
بختی از تیره شب داری و نتوانی شست
از سیاهی دل بیچاره من زنگی را
نه مگر نیست فراسوی سیاهی رنگی؟
قلم شب یکش آن خاطره رنگی را
اخرین فصل من! آه ای زن شیرین! بگذار
با تو پایان دهم این تلخی و دلتنگی را
#حسین_منزوی
🍁
🍂
🍂
تو مثل خنده ی گل ، مثل خواب پروانه
تو مثل آن چه که نا گفتنی است ، زیبایی
چگونه سیر شود چشمم از تماشایت ؟
که جاودانه ترین لحظه ی تماشایی
#حسین_منزوی
🍂
🍂
تو مثل خنده ی گل ، مثل خواب پروانه
تو مثل آن چه که نا گفتنی است ، زیبایی
چگونه سیر شود چشمم از تماشایت ؟
که جاودانه ترین لحظه ی تماشایی
#حسین_منزوی
تو عاشقانه ترین فصلی از ڪتاب منی
غنای ساده و معصوم شعر ناب منی
رفیق غربت خاموش روز خلوت من
حریف خواب و خیال شب شراب منی
تو روح نقره ای چشمه های بیداری
تو نبض آبی دریاچه های خواب منی
سیاه و سرد و پذیرنده ، آسمان توام
بلند و روشن و بخشنده ، آفتاب منی
مرا به سوی تو جز عشق بی حساب مباد
چرا ڪه ماحصل رنج بی حساب منی
همیشه از همه پرسیده ام ، رهایی را
تو از زمانه ڪنون ، بهترین جواب منی
دگر به دلهره و شڪ نخواهم اندیشید
تویی ڪه نقطه پایان اضطراب منی
گُریزی از تو ندارم، هر آنچه هست، تویی
اگر صواب منی یا ڪه ناصواب منی...
#حسین_منزوی
غنای ساده و معصوم شعر ناب منی
رفیق غربت خاموش روز خلوت من
حریف خواب و خیال شب شراب منی
تو روح نقره ای چشمه های بیداری
تو نبض آبی دریاچه های خواب منی
سیاه و سرد و پذیرنده ، آسمان توام
بلند و روشن و بخشنده ، آفتاب منی
مرا به سوی تو جز عشق بی حساب مباد
چرا ڪه ماحصل رنج بی حساب منی
همیشه از همه پرسیده ام ، رهایی را
تو از زمانه ڪنون ، بهترین جواب منی
دگر به دلهره و شڪ نخواهم اندیشید
تویی ڪه نقطه پایان اضطراب منی
گُریزی از تو ندارم، هر آنچه هست، تویی
اگر صواب منی یا ڪه ناصواب منی...
#حسین_منزوی