معرفی عارفان
1.25K subscribers
35.6K photos
13.2K videos
3.25K files
2.82K links
چه گفتم در وفا افزا جفا و جور افزودی
جفا کن جور کن جانا،غلط گفتم خطا کردم

فیض
Download Telegram
گر شبکی نشستمی با بُتِ خویش رو به رو
وه که چه عیش کردمی تازه به تازه نو به نو

گه لبکش مزیدمی گه زنخش گزیدمی
گه گلِ وصل چیدمی رنگ به رنگ بو به بو

گه شکرش ربودمی گه کمرش گشودمی
گاه ز وصل سودمی سینه به سینه رو به رو

هم چو قدش ندیده ام سرو به هیچ بوستان
گر چه بسی بگشته ام باغ به باغ جو به جو

چند ترا طلب کنم خانه به خانه در به در
چند گریزی از برم کوچه به کوچه کو به کو

« #حکیم_نزاری »
#حکیم_بیرجند
#غزل
مرا شدن به تماشای یار مصلحت است
ز هر مصالحم این اختیار مصلحت است

عقوبتم مکن ای یار مهربان به گناه
که یار اگر بکشد حیف یار مصلحت است

به باغ رفتن و می خوردن وطرب کردن
به موسم گل و فصل بهار مصلحت است

ز روی خوب چرا منع می کنند مرا
که احتراز ز پرهیزگار مصلحت است

گناه نیست به فتوی عشق اگر خوبان
رضا دهند به بوس و کنار مصلحت است

خوشا شبی که دلم میدهی و می گویی
بیار باده که دفع خمار مصلحت است

کنار و بوسه و لمس و نظر به مذهب عشق
اگر غرض نبود هر چهار مصلحت است

به زینهار تو باز آمدم که مجرم را
چو توبه باز کند زینهار مصلحت است

به یک نظر سخنی بر نمی توانم گفت
بیا که با تو به خلوت هزار مصلحت است

اگر به خون منت رغبت است و می دانی
که بر دلت ننشیند غبار مصلحت است

نزاریا شب قدرست قدرشب دریاب
که داد بستدن از روزگار مصلحت است


#حکیم_نزاری قهستانی
#حکیم_بیرجند
#بهار
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
نفس "مطمئنه" را هم
در مشاهده نشانی است
و آن این است که یکبار در برابر تو
همچون دایره چشمه ای بزرگ
ظهور می کند و از خود افتاب انواری می پراکند.....



جناب نجم الدین کبری
.
با چون خودی در افکن
اگر پنجه میکنی

ما خود شکسته ایم
چه باشد شکست ما ...

سعدی
مناجات نامه »
مناجات شمارهٔ ۵۶
 
الهی اگر بدوزخ فرستی دعوی دار نیستم و اگر به بهشت فرمایی بی جمال تو خریدار نیستم. مطلوب ما بر آر که جز وصال تو طلبکار نیستم.

روز محشر عاشقان را با قیامت کار نیست

کار عاشق جز تماشای و صال یار نیست
ز اندازه بیرون تشنه‌ام ساقی بیار آن آب را

اول مرا سیراب کن وآنگه بده اصحاب را

من نیز چشم از خواب خوش بر می‌نکردم پیش از این

روز فراق دوستان شب خوش بگفتم خواب را

هر پارسا را کآن صنم در پیش مسجد بگذرد

چشمش بر ابرو افکند باطل کند محراب را

من صید وحشی نیستم در بند جان خویشتن

گر وی به تیرم می‌زند استاده‌ام نشاب را

مقدار یار همنفس چون من نداند هیچ کس

ماهی که بر خشک اوفتد قیمت بداند آب را

وقتی در آبی تا میان دستی و پایی می‌زدم

اکنون همان پنداشتم دریای بی پایاب را

امروز حالا غرقه‌ام تا با کناری اوفتم

آنگه حکایت گویمت درد دل غرقاب را

گر بی‌وفایی کردمی یرغو به قاآن بردمی

کآن کافر اعدا می‌کشد وین سنگدل احباب را

فریاد می‌دارد رقیب از دست مشتاقان او

آواز مطرب در سرا زحمت بود بواب را

«سعدی! چو جورش می‌بری نزدیک او دیگر مرو»

ای بی‌بصر! من می‌روم او می‌کشد قلاب را

#سعدی
 
چرا کمتر از آن اشکی که از مژگانم آویزد
دَوَد بر گونه ام آرام و در دامانم آویزد؟

چرا کمتر از آن آهی که از شوق لبت هر دم
درون سینه در موج غم پنهانم آویزد؟

چرا کمتر ز شیطانی، که با افسون نو هر شب
به پرهیزم زند لبخند و در ایمانم آویزد؟

ترا چون چشمه میخواهم که چون گیرد در آغوشم
هزار الماس زیبا بر تن عریانم آویزد

به عشقت خو چنان کردم که خواهم از خدا هردم
که سرکش تر شود این شعله و در جانم آویزد

منم آن گلبن ِ آزرده از آسیب پاییزی
که توفان ِ جدایی در تن لرزانم آویزد

چو نیلوفر که آویزد به سروی در چمن، سیمین!
کند گل نغمه های شعر و در دیوانم آویزد

#سیمین_بهبهانی
رخ تو در دلم آمد مراد خواهم یافت
چرا که حال نکو در قفای فال نکوست

#حافظ
از ذوق صدای پایت، ای رهزن هوش
وز بهر نظارهٔ تو ای مایهٔ نوش

چون منتظران به هر زمانی صد بار
جان بر در چشم آید و دل بر در گوش

شیخ بهایی
یاد باد آن که نهانت نظری با ما بود
رقم مهر تو بر چهره ما پیدا بود

یاد باد آن که چو چشمت به عتابم می‌کشت
معجز عیسویت در لب شکرخا بود

#حافظ
این قلب که محزون‌تر از او پیدا نیست
وین چشم که پرخون‌تر از او پیدا نیست

دانی ز چه آن شکسته وین خونین است
زان حسن که افزون‌تر از او پیدا نیست

#ملک‌_الشعرا_بهار
مخلوق جهان به گرگ مانند درست
با قادر عاجزند و بر عاجز چست

سستند به گیرودار چون باشی سخت
سختند به کارزار چون باشی سست

 

#ملک‌الشعرا_بهار
ای شمع شبستان من‌، ای مام گرام
رفتی و سیه شد به من از غم ایام

بر قبر تو اوفتادم ای گمشده مام
چون فانوسی که شمع آن گشته تمام

#محمدتقی_بهار
دیشب به سیل اشک ره خواب می‌زدم
نقشی به یاد خط تو بر آب می‌زدم

ابروی یار در نظر و خرقه سوخته
جامی به یاد گوشه محراب می‌زدم

هر مرغ فکر کز سر شاخ سخن بجست
بازش ز طره تو به مضراب می‌زدم

روی نگار در نظرم جلوه می‌نمود
وز دور بوسه بر رخ مهتاب می‌زدم

چشمم به روی ساقی و گوشم به قول چنگ
فالی به چشم و گوش در این باب می‌زدم

نقش خیال روی تو تا وقت صبحدم
بر کارگاه دیده بی‌خواب می‌زدم

ساقی به صوت این غزلم کاسه می‌گرفت
می‌گفتم این سرود و می ناب می‌زدم

خوش بود وقت حافظ و فال مراد و کام
بر نام عمر و دولت احباب می‌زدم

#حافظ
آنک بی‌باده کند جان مرا مست کجاست

و آنک بیرون کند از جان و دلم دست کجاست

و آنک سوگند خورم جز به سر او نخورم

و آنک سوگند من و توبه‌ام اشکست کجاست

و آنک جان‌ها به سحر نعره زنانند از او

و آنک ما را غمش از جای ببرده‌ست کجاست

جان جان‌ست وگر جای ندارد چه عجب

این که جا می‌طلبد در تن ما هست کجاست

غمزه چشم بهانه‌ست و زان سو هوسی‌ست

و آنک او در پس غمزه‌ست دل خست کجاست

پرده روشن دل بست و خیالات نمود

و آنک در پرده چنین پرده دل بست کجاست

عقل تا مست نشد چون و چرا پست نشد

و آنک او مست شد از چون و چرا رست کجاست

غزل ۴۱۲/ مولانا
 
دیگر این پنجره بگشای که من
به ستوه آمدم از این شب تنگ...

آری، این پنجره بگشای که صبح
می‏درخشد پسِ این پرده‏ ی تار...

#_هوشنگ_ابتهاج
شکر کند کاغذ تو از شکر بی‌حد تو
کآمد او در بر من با وی ماننده شدم

شکر کند خاک دژم از فلک و چرخ به خم
کز نظر وگردش او نورپذیرنده شدم

شکر کند چرخ فلک از ملک و ملک و ملک
کز کرم و بخشش او روشن بخشنده شدم

شکر کند عارف حق کز همه بردیم سبق
بر زبر هفت طبق اختر رخشنده شدم

زهره بدم ماه شدم چرخ دو صد تاه شدم
یوسف بودم ز کنون یوسف زاینده شدم

از توام ای شهره قمر در من و در خود بنگر
کز اثر خنده تو گلشن خندنده شدم

باش چو شطرنج روان خامش و خود جمله زبان
کز رخ آن شاه جهان فرخ و فرخنده شدم

#مولانا
هم گلستان خیالم ز تو پر نقش و نگار
هم مشام دلم از زلف سمن سای تو خوش

#حافظ
جهان به مجلس مستان بی خرد ماند
که در شکنجه بود هرکسی که هشیار است

#صائب_تبریزی
مسیح گفت: داوری نکنید تا بر شما داوری نشود و حکم نکنید تا بر شما حکم نشود.
چه بسیار انسان هایی که با سرزنش دیگران
بیماری را به سوی خود کشانیده اند.
آن چه را که انسان در دیگران سرزنش می کند،
در واقع به سوی خودش جذب میکند .