از قدت امروز گلشن را صفای دیگر است
سرو موزون تو را نشو و نمای دیگر است
گرچه میبخشد حیات جاودانی آب خضر
لیک آب تیغ نازت را بقای دیگر است
نه به کنعان میکنم او را برابر نه به مصر
یوسف پر قیمت ما را بهای دیگر است
زود بر گل مینشیند لنگر از امداد خلق
کشتی امید ما را ناخدای دیگر است
نه به روز وصل میسازم نه با شام فراق
میتوان دانست دل را مدّعای دیگر است
در دریار غمنصیبان نوشدارو باب نیست
زخم مژگان خورده دلها را دوای دیگر است
کشته تیغ دگر قصاب گشتن شرط نیست
مسلخ او بهر قربانگاه جای دیگر است
#قصاب_کاشانی
زندگی خوب است اما گوشه گلزارکی
طبخکی دلدارکی در ضمن خدمتگارکی
میکنم اظهار کی من با شما هموارکی
در جهان ای یارکان البته باید یارکی
نازک و خوبک لطف دلبرک دلدارکی
گلرخک گرماختلاطک جانیک مهپیکرک
جاهلک لیلیوشک خوشنغمئک لبشکّرک
خوشملنگک محرمک زنّارزلفک کافرک
شاهدک شنگ و ملیحک چابکک سیمینبرک
گللبک غنچهدهانک سادهک خوشباورک
لاابالیئک حریفک سبزهک همصحبتک
شوخچشمک کمرقیبک پرفنک بافرصتک
درددانک جلوهدارک کاردانک آفتک
عارفک رندک ندیمک ماهرویک لعبتک
ترککی شوخک ظریفک دلبرک دلدارکی
گللبک غنچهدهانک سادهک خوشباورک
خوشخرامک درفشانک خوشزبانک ماهرک
چارهسازک جانگدازک پاکبازک ساحرک
ماهرویک محرمک خوشاوّلک خوشآخرک
عنبرینخالک مهک مشگینخطک گلزارکی
دستوپادارک محیلک غمزهدانک قابلک
نردبازک خوشقمارک بردبارک عاقلک
دلنشینک مهجبینک بیقرینک جاهلک
ساقیک شکّرلبک پستهدهانک خوشگلک
مطربک جانک لطیفک تیزفهمک یارکی
سرگرانک همزبانک خوشبیانک ماهرک
شعرفهمک شعردانک شعرخوانک شاعرک
باب قصاب لذیذک چربونرمک پیکرک
دنبهدارک فربهک سرخ و سفیدک نادرک
نازنینک خوشادائک مهوشک هشیارکی
#قصاب_کاشانی
طبخکی دلدارکی در ضمن خدمتگارکی
میکنم اظهار کی من با شما هموارکی
در جهان ای یارکان البته باید یارکی
نازک و خوبک لطف دلبرک دلدارکی
گلرخک گرماختلاطک جانیک مهپیکرک
جاهلک لیلیوشک خوشنغمئک لبشکّرک
خوشملنگک محرمک زنّارزلفک کافرک
شاهدک شنگ و ملیحک چابکک سیمینبرک
گللبک غنچهدهانک سادهک خوشباورک
لاابالیئک حریفک سبزهک همصحبتک
شوخچشمک کمرقیبک پرفنک بافرصتک
درددانک جلوهدارک کاردانک آفتک
عارفک رندک ندیمک ماهرویک لعبتک
ترککی شوخک ظریفک دلبرک دلدارکی
گللبک غنچهدهانک سادهک خوشباورک
خوشخرامک درفشانک خوشزبانک ماهرک
چارهسازک جانگدازک پاکبازک ساحرک
ماهرویک محرمک خوشاوّلک خوشآخرک
عنبرینخالک مهک مشگینخطک گلزارکی
دستوپادارک محیلک غمزهدانک قابلک
نردبازک خوشقمارک بردبارک عاقلک
دلنشینک مهجبینک بیقرینک جاهلک
ساقیک شکّرلبک پستهدهانک خوشگلک
مطربک جانک لطیفک تیزفهمک یارکی
سرگرانک همزبانک خوشبیانک ماهرک
شعرفهمک شعردانک شعرخوانک شاعرک
باب قصاب لذیذک چربونرمک پیکرک
دنبهدارک فربهک سرخ و سفیدک نادرک
نازنینک خوشادائک مهوشک هشیارکی
#قصاب_کاشانی
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
حقیقت عشق چون پیدا شود عاشق قوت معشوق آید نه معشوق قوت عاشق، زیرا که عاشق در حوصله ی معشوق تواند گنجید اما معشوق در حوصله ی عاشق آتش آمد قوت او در دوری اشراق است، طلایه ی اشراق او را میزبانی کند و دعوت کند و او بپرهمت خود در هوای طلب او پرواز عشق می زند، اما پرش چندان باید تا بدو رسد، چون بدو رسید، نیز او را روشنی نبود، روشنی آتش را بود در او و او را نیز قوتی نبود قوت آتش را بود، و این بزرگ سری است، یک نفس او معشوق خود گردد، کمال او این است.
#سوانح_العشاق
#امام_احمد_غزالی
#سوانح_العشاق
#امام_احمد_غزالی
این جمله خوشیها و مقصودها چون نردبانی است. و چون پایه های نردبان جای اقامت و باش نیست، از بهر گذشتن است، خنک او را که زودتر بیدار و واقف گردد تا راه دراز برو کوته شود و درین پایه های نردبان عمر خود را ضایع نکند.
#فیه_ما_فیه
#مولانــــا
#فیه_ما_فیه
#مولانــــا
هرگز دانسته ای که خدا را دو نامست: یکی «الرَّحْمنُ الرُّحیم»، و دیگر «الجبَّارُ المُتَکَبِّر»؟
از صفت جباریت،
ابلیس را در وجود آورد؛
و از صفت رحمانیت، محمد را.
پس صفت رحمت، غذای احمد آمد؛
و صفت قهر و غضب، غذای ابلیس
#عین_القضات_همدانی
از صفت جباریت،
ابلیس را در وجود آورد؛
و از صفت رحمانیت، محمد را.
پس صفت رحمت، غذای احمد آمد؛
و صفت قهر و غضب، غذای ابلیس
#عین_القضات_همدانی
در بادیهٔ عشق تو کردم سفری
تا بو که بیایم ز وصالت خبری
در هر منزل که مینهادم قدمی
افکنده تنی دیدم و افتاده سری
#مولانــــا
تا بو که بیایم ز وصالت خبری
در هر منزل که مینهادم قدمی
افکنده تنی دیدم و افتاده سری
#مولانــــا
روضاتِ النعیم و طیبُها
تضیقُ علی نفسٍ یجورُ حبیبُها
بقلبی هویَ کالنَمل یا صاح لم یزل
تُقرضُ احشائي و یخفی دبیبُها
فلا تحسبن البعد یورثُ سلوة
فنارُ غرامی لیس یُطفی لَهیبُها
#سعدی
آنکه دلدارش ستم پیشه است از گلزارهای باغ بهشت و نفخه ی روح افزایشان نیز به تنگ می آید
در دلم عشقی است ای دوست که همچون موران اندرونم را می خورد و جنبش او پیدا نیست
گمان مبر که دوری آرامش خاطر آورد که شعله های آتش عشق مرا هرگز فرو نتوان نشاند
تضیقُ علی نفسٍ یجورُ حبیبُها
بقلبی هویَ کالنَمل یا صاح لم یزل
تُقرضُ احشائي و یخفی دبیبُها
فلا تحسبن البعد یورثُ سلوة
فنارُ غرامی لیس یُطفی لَهیبُها
#سعدی
آنکه دلدارش ستم پیشه است از گلزارهای باغ بهشت و نفخه ی روح افزایشان نیز به تنگ می آید
در دلم عشقی است ای دوست که همچون موران اندرونم را می خورد و جنبش او پیدا نیست
گمان مبر که دوری آرامش خاطر آورد که شعله های آتش عشق مرا هرگز فرو نتوان نشاند
چون به سوی کعبه نماز می باید کرد ،
فرض کن ،
آفاق عالم جمله جمع شدند گرد کعبه ،
حلقه کردند و سجود کردند.
و چون کعبه را از میان حلقه بگیری ،
نه سجود هر یکی سوی همدگر باشد ؟
دلِ خود را سجود کرده اند.
#شمس_تبریزی
فرض کن ،
آفاق عالم جمله جمع شدند گرد کعبه ،
حلقه کردند و سجود کردند.
و چون کعبه را از میان حلقه بگیری ،
نه سجود هر یکی سوی همدگر باشد ؟
دلِ خود را سجود کرده اند.
#شمس_تبریزی
بده آن باده جانی که چنانیم همه
که می از جام و سر از پای ندانیم همه
همه سرسبزتر از سوسن و از شاخ گلیم
روح مطلق شده و تابش جانیم همه
#مولانا
که می از جام و سر از پای ندانیم همه
همه سرسبزتر از سوسن و از شاخ گلیم
روح مطلق شده و تابش جانیم همه
#مولانا
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
ای عشق تو ما را به کجا می کشی ای عشق
جز محنت و غم نیستی ، اما خوشی ای عشق
این شوری و شیرینی من خود ز لب توست
صد بار مرا می پزی و می چشی ای عشق
#هوشنگ_ابتهاج
با صدای: بانو #سحر_زیبایی
جز محنت و غم نیستی ، اما خوشی ای عشق
این شوری و شیرینی من خود ز لب توست
صد بار مرا می پزی و می چشی ای عشق
#هوشنگ_ابتهاج
با صدای: بانو #سحر_زیبایی
به کویت با دل شاد آمدم با چشم تر رفتم
به دل امید درمان داشتم درمانده تر رفتم
تو کوته دستیام میخواستی ورنه من مسکین
به راه عشق اگر از پا در افتادم به سر رفتم
نیامد دامن وصلت به دستم هر چه کوشیدم
ز کویت عاقبت با دامنی خون جگر رفتم
#هوشنگ_ابتهاج
به دل امید درمان داشتم درمانده تر رفتم
تو کوته دستیام میخواستی ورنه من مسکین
به راه عشق اگر از پا در افتادم به سر رفتم
نیامد دامن وصلت به دستم هر چه کوشیدم
ز کویت عاقبت با دامنی خون جگر رفتم
#هوشنگ_ابتهاج
عمری در آرزوی تو رفتهست و میرود
صبرم به جستجوی تو رفتهست و میرود
رفتی و بوی زلف تو ماند و هزار دل
دنبال تو به بوی تو رفتهست و میرود
#امیر_خسرو_دهلوی
صبرم به جستجوی تو رفتهست و میرود
رفتی و بوی زلف تو ماند و هزار دل
دنبال تو به بوی تو رفتهست و میرود
#امیر_خسرو_دهلوی
گدای عشقم و سلطان حُسن، شاه من است
به حسن نیت عشقم خدا گواه من است
خیال روی تو در هر کجا که خیمه زند
ز بی قراریم آنجا قرارگاه من است
به محفلی که توئی صدهزار تیر نگاه
روانه گشته ولی کارگر نگاه من است
هزار برق نظر خیره سوی روی تو لیک
شعاع روی تو از پرتو نگاه من است
برای خود کلهی دوخت زین نمد هرکس
چه غم ز بی کلهی کاسمان کلاه من است
خرابه ای شده ایران و مسکن دزدان
کنم چه چاره که اینجا پناهگاه من است
اگرچه عشق وطن میکشد مرا اما
خوشم به مرگ که این دوست خیرخواه من است
ز تربت من اگر سر زند گیاه و از آن
به رنگ خون گلی ار بشکفد گیاه من است
در این دو روزهٔ ایام غم مخور که گرت
غمی بود، غمت آسوده در پناه من است
در اشتباه شده عمر و من یقین دارم
که آنچه به ز یقین است اشتباه من است
اگرچه بیشتر از هر کسی گنه کارم
ولیک عفو تو بالاتر از گناه من است
#عارف_قزوینی
به حسن نیت عشقم خدا گواه من است
خیال روی تو در هر کجا که خیمه زند
ز بی قراریم آنجا قرارگاه من است
به محفلی که توئی صدهزار تیر نگاه
روانه گشته ولی کارگر نگاه من است
هزار برق نظر خیره سوی روی تو لیک
شعاع روی تو از پرتو نگاه من است
برای خود کلهی دوخت زین نمد هرکس
چه غم ز بی کلهی کاسمان کلاه من است
خرابه ای شده ایران و مسکن دزدان
کنم چه چاره که اینجا پناهگاه من است
اگرچه عشق وطن میکشد مرا اما
خوشم به مرگ که این دوست خیرخواه من است
ز تربت من اگر سر زند گیاه و از آن
به رنگ خون گلی ار بشکفد گیاه من است
در این دو روزهٔ ایام غم مخور که گرت
غمی بود، غمت آسوده در پناه من است
در اشتباه شده عمر و من یقین دارم
که آنچه به ز یقین است اشتباه من است
اگرچه بیشتر از هر کسی گنه کارم
ولیک عفو تو بالاتر از گناه من است
#عارف_قزوینی
خدایا وحشت تنهاییم کشت
کسی با قصه ی من آشنا نیست
درین عالم ندارم همزبانی
به صد اندوه می نالم روا نیست
شبم طی شد کسی بر در نکوبید
به بالینم چراغی کس نیفروخت
نیامد ماهتابم بر لب بام
دلم از این همه بیگانگی سوخت
بروی من نمی خندد امیدم
شراب زندگی در ساغرم نیست
نه شعرم میدهد تسکین به حالم
که غیر از اشک غم در دفترم نیست
بیا ای مرگ جانم بر لب آمد
بیا در کلبه ام شوری برانگیز
بیا شمعی به بالینم بیفروز
بیا شعری به تابوتم بیاویز
دلم در سینه کوبد سر به دیوار
که این مرگ است و بر در میزند مشت
بیا ای همزبان جاودانی
که امشب وحشت تنهائیم کشت
#فریدون_مشیری
کسی با قصه ی من آشنا نیست
درین عالم ندارم همزبانی
به صد اندوه می نالم روا نیست
شبم طی شد کسی بر در نکوبید
به بالینم چراغی کس نیفروخت
نیامد ماهتابم بر لب بام
دلم از این همه بیگانگی سوخت
بروی من نمی خندد امیدم
شراب زندگی در ساغرم نیست
نه شعرم میدهد تسکین به حالم
که غیر از اشک غم در دفترم نیست
بیا ای مرگ جانم بر لب آمد
بیا در کلبه ام شوری برانگیز
بیا شمعی به بالینم بیفروز
بیا شعری به تابوتم بیاویز
دلم در سینه کوبد سر به دیوار
که این مرگ است و بر در میزند مشت
بیا ای همزبان جاودانی
که امشب وحشت تنهائیم کشت
#فریدون_مشیری
آمد ب در پای "الف" اوفتاد گفت:
به چه آمدی؟ گفت:
من شرح تو دهم يكی نقطه
و آن مهر تست در "جان" دارم
همان معنی الفم سرّ "تجريد" ميگويم
"ت" آمد كه دو بر سر دارم
دنيا و آخرت را تا بيندازم
"ث" خود را نيز درگنجاند
دورتر بود چنانكه تورات پيشتر بود
و معنی قرآن می داد
"ج" دو فصل از الف بيشترست
اما كمر بر ميان بسته جهت "خدمت"
"دال" نيز دو الف است....
#جناب_شمس_تبریزی
#مقالات
تصحیح: #دکتر_علی_موحد
به چه آمدی؟ گفت:
من شرح تو دهم يكی نقطه
و آن مهر تست در "جان" دارم
همان معنی الفم سرّ "تجريد" ميگويم
"ت" آمد كه دو بر سر دارم
دنيا و آخرت را تا بيندازم
"ث" خود را نيز درگنجاند
دورتر بود چنانكه تورات پيشتر بود
و معنی قرآن می داد
"ج" دو فصل از الف بيشترست
اما كمر بر ميان بسته جهت "خدمت"
"دال" نيز دو الف است....
#جناب_شمس_تبریزی
#مقالات
تصحیح: #دکتر_علی_موحد
که نه امشب آن سماع است
که دف خلاص یابد
به طپانچهای و بربط
برهد به گوشمالی
دگر آفتاب رویت
منمای آسمان را
که قمر ز شرمساری
بشکست چون هلالی
#سعدی
که دف خلاص یابد
به طپانچهای و بربط
برهد به گوشمالی
دگر آفتاب رویت
منمای آسمان را
که قمر ز شرمساری
بشکست چون هلالی
#سعدی
نقل است كه هر زمان صداي اذان ميامد،
به جمله اشهد ان محمد رسول الله كه ميرسيد
مولانا دست به زانو ميگذاشت
و تمام قد مي ايستاد و ميگفت
نامت بماند تا ابد
اي جان ما روشن ز تو ....
دكتر سروش
- در احوال مولانا
به جمله اشهد ان محمد رسول الله كه ميرسيد
مولانا دست به زانو ميگذاشت
و تمام قد مي ايستاد و ميگفت
نامت بماند تا ابد
اي جان ما روشن ز تو ....
دكتر سروش
- در احوال مولانا
بدانکه فقر دو است:
یکی آنست که رسول خدا (ص) از آن استعاذت کرده و گفته: «اعوذ بک من الفقر»
و دیگر آنست که رسول خدا گفته:
«الفقر فخری»
آن یکی نزدیک بکفر و این یکی نزدیک بحق.
اما آن فقر که بکفر نزدیکست فقر دلست که علم و حکمت و اخلاص و صبر و رضا و تسلیم و توکل از دل ببرد، تا دل ازین ولایتها درویش گردد، و چون زمین خراب شود. و دل چون خراب شد، منزل شیاطین گردد آن گه چون شیطان فرو آمد، سپاه شیطان روی بوی نهند شهوت و غضب و حسد و شرک و شک و شبهه و نفاق. نشان این فقر آن بود که هر چه بیند همه کژ بیند، سمع مجاز شنود، زبان همه دروغ و غیبت گوید، قدم همه بکوی ناشایست نهد، این آن فقر است که رسول خدا گفت: «کاد الفقر ان یکون کفرا، اللهم انّی اعوذ بک من الفقر و الکفر».
اما آن فقر که گفت: «الفقر فخری»
آنست که مرد از دنیا برهنه گردد و درین برهنگی بدین نزدیک گردد.
و فی الخبر: «الایمان عریان و لباسه التقوی»
همانست که متصوفه آن را تجرید گویند، که مرد مجرّد شود از رسوم انسانیت، چنانک تیغ مجرد شود از نیام خویش و تیغ ما دام که در نیام باشد هنرش آشکارا نگردد و فعل ازو پیدا نیاید. همچنین دل تا در غلاف انسانیّت است هنر وی آشکارا نگردد و از وی کاری نگشاید، چون از غلاف انسانیّت برهنه گردد صورتها و صفتها درو ننماید.
آوردهاند در بعضی کتب که فردا چون خلائق بصحراء قیامت بیرون آیند، جنات عدن، بصفات جمال خویش، عاشقان و طالبان را استقبال کند که «وَ أُزْلِفَتِ الْجَنَّةُ لِلْمُتَّقِینَ.» ازین سوختهای بینی کوفتهای دل شکستهای روز فرو شده ای با دلی پر درد و جانی پر حسرت در صعید قیامت ایستاده سر در پیش افکنده دیدهها پر آب کرده، ناگاه بویی از کوی وصال لم یزل و لا یزال بمشام او رسد یک نعره بزند که فزع آن در قیامت افتد، فریاد برکشد. حق تعالی گوید: شما همه اهل قیامت را بعتاب و حساب مشغول دارید که ما را با آن گدا کارهاست و رازها که در دنیا هزاران شب بعشق بروز آوردست، در خاک خفته و بادیهها بریده و مذلّتها کشیده، بلاء ما را اسیر شده میخواهد که امروز با ما رازی گوید. آن بیچاره گوید: یا ربّ الارباب آتش مهر در دلم زدی، مرا زیر و زبر کردی، از خان و مانم بیفکندی اول «أَ لَسْتُ بِرَبِّکُمْ» بسمعم رسانیدی، باز شربتهای بلا چشانیدی، عاشق جمال خویش گردانیدی اینهمه بروی من آوردی، امروز جمال بدیگران نمایی مرا محروم گردانی؟! بجلال و عزّ تو که دیده باز نکنم تا جمال ذو الجلال ترا نبینم. حقتعالی حجاب جلال بردارد، جمال بنماید، درویش بیخویش، سرگشته شوق، غارتیده عشق، بیواسطه کلام حق بشنود، بیحجاب جمال و جلال حق ببیند. فیحدّثه کما یحدّث الرجل جلیسه.
کشف الاسرار
یکی آنست که رسول خدا (ص) از آن استعاذت کرده و گفته: «اعوذ بک من الفقر»
و دیگر آنست که رسول خدا گفته:
«الفقر فخری»
آن یکی نزدیک بکفر و این یکی نزدیک بحق.
اما آن فقر که بکفر نزدیکست فقر دلست که علم و حکمت و اخلاص و صبر و رضا و تسلیم و توکل از دل ببرد، تا دل ازین ولایتها درویش گردد، و چون زمین خراب شود. و دل چون خراب شد، منزل شیاطین گردد آن گه چون شیطان فرو آمد، سپاه شیطان روی بوی نهند شهوت و غضب و حسد و شرک و شک و شبهه و نفاق. نشان این فقر آن بود که هر چه بیند همه کژ بیند، سمع مجاز شنود، زبان همه دروغ و غیبت گوید، قدم همه بکوی ناشایست نهد، این آن فقر است که رسول خدا گفت: «کاد الفقر ان یکون کفرا، اللهم انّی اعوذ بک من الفقر و الکفر».
اما آن فقر که گفت: «الفقر فخری»
آنست که مرد از دنیا برهنه گردد و درین برهنگی بدین نزدیک گردد.
و فی الخبر: «الایمان عریان و لباسه التقوی»
همانست که متصوفه آن را تجرید گویند، که مرد مجرّد شود از رسوم انسانیت، چنانک تیغ مجرد شود از نیام خویش و تیغ ما دام که در نیام باشد هنرش آشکارا نگردد و فعل ازو پیدا نیاید. همچنین دل تا در غلاف انسانیّت است هنر وی آشکارا نگردد و از وی کاری نگشاید، چون از غلاف انسانیّت برهنه گردد صورتها و صفتها درو ننماید.
آوردهاند در بعضی کتب که فردا چون خلائق بصحراء قیامت بیرون آیند، جنات عدن، بصفات جمال خویش، عاشقان و طالبان را استقبال کند که «وَ أُزْلِفَتِ الْجَنَّةُ لِلْمُتَّقِینَ.» ازین سوختهای بینی کوفتهای دل شکستهای روز فرو شده ای با دلی پر درد و جانی پر حسرت در صعید قیامت ایستاده سر در پیش افکنده دیدهها پر آب کرده، ناگاه بویی از کوی وصال لم یزل و لا یزال بمشام او رسد یک نعره بزند که فزع آن در قیامت افتد، فریاد برکشد. حق تعالی گوید: شما همه اهل قیامت را بعتاب و حساب مشغول دارید که ما را با آن گدا کارهاست و رازها که در دنیا هزاران شب بعشق بروز آوردست، در خاک خفته و بادیهها بریده و مذلّتها کشیده، بلاء ما را اسیر شده میخواهد که امروز با ما رازی گوید. آن بیچاره گوید: یا ربّ الارباب آتش مهر در دلم زدی، مرا زیر و زبر کردی، از خان و مانم بیفکندی اول «أَ لَسْتُ بِرَبِّکُمْ» بسمعم رسانیدی، باز شربتهای بلا چشانیدی، عاشق جمال خویش گردانیدی اینهمه بروی من آوردی، امروز جمال بدیگران نمایی مرا محروم گردانی؟! بجلال و عزّ تو که دیده باز نکنم تا جمال ذو الجلال ترا نبینم. حقتعالی حجاب جلال بردارد، جمال بنماید، درویش بیخویش، سرگشته شوق، غارتیده عشق، بیواسطه کلام حق بشنود، بیحجاب جمال و جلال حق ببیند. فیحدّثه کما یحدّث الرجل جلیسه.
کشف الاسرار