خودآگاهی مثل پیاز است. چندین لایه دارد و هر چه لایههای بیشتری را کنار بزنید، احتمال بیشتری دارد که در مواقع نامناسب شروع به گریه کنید.
میتوانیم بگوییم اولین لایه از پیاز خودآگاهی، درک سادهای از احساسات خود است:
این موقعی است که خوشحالم. این ناراحتم میکند. این به من امید میدهد. متاسفانه افراد بسیاری هستند که حتی در همین پایهایترین سطح خودآگاهی مشکل دارند.
#مارک_منسن
#هنر_ظریف_رهایی_از_دغدغهها
میتوانیم بگوییم اولین لایه از پیاز خودآگاهی، درک سادهای از احساسات خود است:
این موقعی است که خوشحالم. این ناراحتم میکند. این به من امید میدهد. متاسفانه افراد بسیاری هستند که حتی در همین پایهایترین سطح خودآگاهی مشکل دارند.
#مارک_منسن
#هنر_ظریف_رهایی_از_دغدغهها
نیمه شب،
از نالهی مرغی که در ژرفای ظلمت
بال و پر میزد
ز جا جستم.
نالهی آن مرغ زخمی همچنان از دور میآمد
لحظهای در بهت بنشستم
ناله آن مرغ زخمی همچنان از دور میآمد.
ماه غمگین
ابر سنگین
خانه در غربت
نالهی آن مرغ زخمی همچنان از دور میآمد
لحظههایی شهر سرشار از صدای نالهی مرغان زخمی شد
اوج این موسیقی غمناک، در افلاک؟ میپیچید!
مانده بودم سخت در حیرت که آیا هیچکاری میتوانستم؟
آسمان، هستی، خدا، شب، برگها
چیزی نمیگفتند
آه در هر خانهی این شهر،
مادران با گریه میخفتند،
دانستم!
#فریدون_مشیری
نیمه شب،
از نالهی مرغی که در ژرفای ظلمت
بال و پر میزد
ز جا جستم.
نالهی آن مرغ زخمی همچنان از دور میآمد
لحظهای در بهت بنشستم
ناله آن مرغ زخمی همچنان از دور میآمد.
ماه غمگین
ابر سنگین
خانه در غربت
نالهی آن مرغ زخمی همچنان از دور میآمد
لحظههایی شهر سرشار از صدای نالهی مرغان زخمی شد
اوج این موسیقی غمناک، در افلاک؟ میپیچید!
مانده بودم سخت در حیرت که آیا هیچکاری میتوانستم؟
آسمان، هستی، خدا، شب، برگها
چیزی نمیگفتند
آه در هر خانهی این شهر،
مادران با گریه میخفتند،
دانستم!
#فریدون_مشیری
راز تغییر در این نیست که انرژیتان را برای مبارزه با خود قدیمیتان استفاده کنید،
بلکه باید انرژی خود را بر روی ساختن خود جدیدتان متمرکز کنید ...
#سقراط
بلکه باید انرژی خود را بر روی ساختن خود جدیدتان متمرکز کنید ...
#سقراط
دیر فهمیدیم پس دیوار بالا رفته بود
با همان خشت نخستین تا ثریا رفته بود
دیر فهمیدیم و معماران مرموز از قدیم
چیده بودند آن چه بر پیشانی ما رفته بود
گاه می گویم به خود: اصلا کلاه جد من
جای مسجد کاشکی سمت کلیسا رفته بود
رسم پرهیز از جهان ای کاش بر می داشتند
کاش یوسف روز اول با زلیخا رفته بود
من نمی دانم چه چیزی پایبندم کرده است
کوه اگر پا داشت تا حال از این جا رفته بود
دور تا دورش همه خشکی است این تنها خزر
راه اگر می داشت از این چاله به دریا رفته بود
#حسین_جنتی
با همان خشت نخستین تا ثریا رفته بود
دیر فهمیدیم و معماران مرموز از قدیم
چیده بودند آن چه بر پیشانی ما رفته بود
گاه می گویم به خود: اصلا کلاه جد من
جای مسجد کاشکی سمت کلیسا رفته بود
رسم پرهیز از جهان ای کاش بر می داشتند
کاش یوسف روز اول با زلیخا رفته بود
من نمی دانم چه چیزی پایبندم کرده است
کوه اگر پا داشت تا حال از این جا رفته بود
دور تا دورش همه خشکی است این تنها خزر
راه اگر می داشت از این چاله به دریا رفته بود
#حسین_جنتی
ما یار نداریم_سیما بینا
@bazmemusighi
«ما یار نداریم»
خواننده: #سیما_بینا
آهنگ: «محلے خراسانی»
شعر:؟
ما یار نداریم و غم یار نداریم
ما یار بجز خالق غمخوار نداریم
ما شاخ درختیم پر از میوه توحید
هر ناخلفے سنگ زند باک نداریم
درویش و فقیریم در این گوشه دنیا
با خوب و بد خلق جهان ڪار نداریم
ما مست صبوحیم ز میخانه وحدت
حاجت به مے و باده و خمار نداریم
ما همچو هماییم به اوج فلک عشق
چو زاغ گذر بر سر مردار نداریم
خواننده: #سیما_بینا
آهنگ: «محلے خراسانی»
شعر:؟
ما یار نداریم و غم یار نداریم
ما یار بجز خالق غمخوار نداریم
ما شاخ درختیم پر از میوه توحید
هر ناخلفے سنگ زند باک نداریم
درویش و فقیریم در این گوشه دنیا
با خوب و بد خلق جهان ڪار نداریم
ما مست صبوحیم ز میخانه وحدت
حاجت به مے و باده و خمار نداریم
ما همچو هماییم به اوج فلک عشق
چو زاغ گذر بر سر مردار نداریم
ای بی خبر از محنتِ روز افزونم
دانم که ندانی از جدایی چونم
باز آی که سرگشته تر از فرهادم
دریاب که دیوانه تر از مجنونم
#رهی_معیری
دانم که ندانی از جدایی چونم
باز آی که سرگشته تر از فرهادم
دریاب که دیوانه تر از مجنونم
#رهی_معیری
بـا تو سخنانِ بی زبان خواهم گفت
از جمله ی گوش ها نهان خواهم گفت
جـز گـوشِ تو نشنود حدیث من کَــس
هــر چند میانِ مردُمان خواهم گفت
#مولانا
از جمله ی گوش ها نهان خواهم گفت
جـز گـوشِ تو نشنود حدیث من کَــس
هــر چند میانِ مردُمان خواهم گفت
#مولانا
مؤمن و کافر، هر دو آینه ی عبرت اند
کافر و مؤمن هر دو مسبّح اند، زیرا حق تعالی خبر داده است که هر که راه راست رود و راستی ورزد و متابعت شریعت و طریق انبیا و اولیا کند، او را چنین خوشی ها و روشنائی ها و زندگی ها پدید آید.
و چون به عکس آن کند، چنین تاریکی ها و خوف ها و چاه ها و بلاها پیش آید.
هر دو چون این می ورزند، و آنچه حق تعالی وعده داده است: لَا یَزیدُ ولَا یَنْقُصُ راست می آید و ظاهر می گردد.
پس هردو مسبح حق باشند، او به زبانی و این به زبانی شَتّانَ بَیْنَ. این مسبّح و این مسبّح.
مثلا، دزدی دزدی کرد. و او را به دار آویختند، او نیز واعظ مسلمانان است که هر که دزدی کند حالش این است.
و یکی را پادشاه جهت راستی و امانت خلعتی داد.
او نیز واعظ مسلمانان است، اما دزد به آن زبان و امین به این زبان و لیکن تو فرق نگر میان آن دو واعظ.
فیه ما فیه
کافر و مؤمن هر دو مسبّح اند، زیرا حق تعالی خبر داده است که هر که راه راست رود و راستی ورزد و متابعت شریعت و طریق انبیا و اولیا کند، او را چنین خوشی ها و روشنائی ها و زندگی ها پدید آید.
و چون به عکس آن کند، چنین تاریکی ها و خوف ها و چاه ها و بلاها پیش آید.
هر دو چون این می ورزند، و آنچه حق تعالی وعده داده است: لَا یَزیدُ ولَا یَنْقُصُ راست می آید و ظاهر می گردد.
پس هردو مسبح حق باشند، او به زبانی و این به زبانی شَتّانَ بَیْنَ. این مسبّح و این مسبّح.
مثلا، دزدی دزدی کرد. و او را به دار آویختند، او نیز واعظ مسلمانان است که هر که دزدی کند حالش این است.
و یکی را پادشاه جهت راستی و امانت خلعتی داد.
او نیز واعظ مسلمانان است، اما دزد به آن زبان و امین به این زبان و لیکن تو فرق نگر میان آن دو واعظ.
فیه ما فیه
حکایتی از مثنوی
آن یکی نحوی به کِشتی درنشست رو به کِشتی بان نهاد آن خودپرست
این حکایت درباره عالِم علمِ نحوی است که چون در کشتی می نشیند، از کشتی بان می پرسد که آیا هیچ با علمِ نحو آشناست؟ وقتی کشتی بان جواب منفی می دهد، او می گوید: نیمی از عُمرت ضایع و بر فناست. چندی بعد، کِشتی به گرداب طوفان می اُفتد. کشتی بان از عالِم می پرسد: آیا شنا کردن می دانی؟ وقتی عالم پاسخ منفی می دهد، می گوید: پس کُلّ عمرت ضایع و بر فناست.
در این حکایت، عالِمِ نحو، نماد انسان های مغرور و خودپسند است و کشتی بان، نماد انسان هایی که دلشان را در راه حق پیراسته و از اسرار عوالم غیب آگاهی دارند.
آن یکی نحوی به کِشتی درنشست رو به کِشتی بان نهاد آن خودپرست
این حکایت درباره عالِم علمِ نحوی است که چون در کشتی می نشیند، از کشتی بان می پرسد که آیا هیچ با علمِ نحو آشناست؟ وقتی کشتی بان جواب منفی می دهد، او می گوید: نیمی از عُمرت ضایع و بر فناست. چندی بعد، کِشتی به گرداب طوفان می اُفتد. کشتی بان از عالِم می پرسد: آیا شنا کردن می دانی؟ وقتی عالم پاسخ منفی می دهد، می گوید: پس کُلّ عمرت ضایع و بر فناست.
در این حکایت، عالِمِ نحو، نماد انسان های مغرور و خودپسند است و کشتی بان، نماد انسان هایی که دلشان را در راه حق پیراسته و از اسرار عوالم غیب آگاهی دارند.
رفیقی که غایب شد ای نیک نام
دو چیزست از او بر رفیقان حرام:
یکی آن که مالش به باطل خورند
دوم آن که نامش به غیبت برند
هر آن کو برد نام مردم به عار
تو خیر خود از وی توقع مدار
که اندر قفای تو گوید همان
که پیش تو گفت از پس مردمان
کسی پیش من در جهان عاقل است
که مشغول خود وز جهان غافل است
#سعدی
بوستان
دو چیزست از او بر رفیقان حرام:
یکی آن که مالش به باطل خورند
دوم آن که نامش به غیبت برند
هر آن کو برد نام مردم به عار
تو خیر خود از وی توقع مدار
که اندر قفای تو گوید همان
که پیش تو گفت از پس مردمان
کسی پیش من در جهان عاقل است
که مشغول خود وز جهان غافل است
#سعدی
بوستان
نرخ بالا کن متاع غمزهٔ غماز را
شیوه را بشناس قیمت، قدر مشکن ناز را
پیش تو من کم ز اغیارم و گرنه فرق هست
مردم بیامتیاز و عاشق ممتاز را......!!
#وحشی_بافقی
شیوه را بشناس قیمت، قدر مشکن ناز را
پیش تو من کم ز اغیارم و گرنه فرق هست
مردم بیامتیاز و عاشق ممتاز را......!!
#وحشی_بافقی
گر عارف حق بینی چشم از همه بر هم زن
چون دل به یکی دادی، آتش به دو عالم زن
هم نکتهٔ وحدت را با شاهد یکتاگو
هم بانگ اناالحق را بر دار معظم زن
هم چشم تماشا را بر روی نکو بگشا
هم دست تمنا را بر گیسوی پر خم زن
هم جلوهٔ ساقی را در جام بلورین بین
هم بادهٔ بیغش را با سادهٔ بی غم زن
ذکر از رخ رخشانش با موسی عمران گو
حرف از لب جان بخشش با عیسی مریم زن
حال دل خونین را با عاشق صادق گو
رطل می صافی را با صوفی محرم زن
چون ساقی رندانی، می با لب خندان خور
چون مطرب مستانی نی با دل خرم زن
چون آب بقا داری بر خاک سکندر ریز
چون جام به چنگ آری با یاد لب جم زن
چون گرد حرم گشتی با خانه خدا بنشین
چون می به قدح کردی بر چشمهٔ زمزم زن
در پای قدح بنشین زیبا صنمی بگزین
اسباب ریا برچین، کمتر ز دعا دم زن
گر تکیه دهی وقتی، بر تخت سلیمان ده
ور پنجه زنی روزی، در پنجه رستم زن
گر دردی از او بردی صد خنده به درمان کن
ور زخمی از او خوردی صد طعنه به مرهم زن
یا پای شقاوت را بر تارک شیطان نه
یا کوس سعادت را بر عرش مکرم زن
یا کحل ثوابت را در چشم ملائک کش
یا برق گناهت را بر خرمن آدم زن
یا خازن جنت شو، گلهای بهشتی چین
یا مالک دوزخ شو، درهای جهنم زن
یا بندهٔ عقبا شو، یا خواجهٔ دنیا شو
یا ساز عروسی کن، یا حلقهٔ ماتم زن
زاهد سخن تقوی بسیار مگو با ما
دم درکش از این معنی، یعنی که نفس کم زن
گر دامن پاکت را آلوده به خون خواهد
انگشت قبولت را بر دیدهٔ پر نم زن
گر هم دمی او را پیوسته طمع داری
هم اشک پیاپی ریز هم آه دمادم زن
سلطانی اگر خواهی درویش مجرد شو
نه رشته به گوهر کش نه سکه به درهم زنت
چون خاتم کارت را بر دست اجل دادند
نه تاج به تارک نه، نه دست به خاتم زن
تا چند فروغی را مجروح توان دیدن
یا مرهم زخمی کن یا ضربت محکم زن
فروغی بسطامی
چون دل به یکی دادی، آتش به دو عالم زن
هم نکتهٔ وحدت را با شاهد یکتاگو
هم بانگ اناالحق را بر دار معظم زن
هم چشم تماشا را بر روی نکو بگشا
هم دست تمنا را بر گیسوی پر خم زن
هم جلوهٔ ساقی را در جام بلورین بین
هم بادهٔ بیغش را با سادهٔ بی غم زن
ذکر از رخ رخشانش با موسی عمران گو
حرف از لب جان بخشش با عیسی مریم زن
حال دل خونین را با عاشق صادق گو
رطل می صافی را با صوفی محرم زن
چون ساقی رندانی، می با لب خندان خور
چون مطرب مستانی نی با دل خرم زن
چون آب بقا داری بر خاک سکندر ریز
چون جام به چنگ آری با یاد لب جم زن
چون گرد حرم گشتی با خانه خدا بنشین
چون می به قدح کردی بر چشمهٔ زمزم زن
در پای قدح بنشین زیبا صنمی بگزین
اسباب ریا برچین، کمتر ز دعا دم زن
گر تکیه دهی وقتی، بر تخت سلیمان ده
ور پنجه زنی روزی، در پنجه رستم زن
گر دردی از او بردی صد خنده به درمان کن
ور زخمی از او خوردی صد طعنه به مرهم زن
یا پای شقاوت را بر تارک شیطان نه
یا کوس سعادت را بر عرش مکرم زن
یا کحل ثوابت را در چشم ملائک کش
یا برق گناهت را بر خرمن آدم زن
یا خازن جنت شو، گلهای بهشتی چین
یا مالک دوزخ شو، درهای جهنم زن
یا بندهٔ عقبا شو، یا خواجهٔ دنیا شو
یا ساز عروسی کن، یا حلقهٔ ماتم زن
زاهد سخن تقوی بسیار مگو با ما
دم درکش از این معنی، یعنی که نفس کم زن
گر دامن پاکت را آلوده به خون خواهد
انگشت قبولت را بر دیدهٔ پر نم زن
گر هم دمی او را پیوسته طمع داری
هم اشک پیاپی ریز هم آه دمادم زن
سلطانی اگر خواهی درویش مجرد شو
نه رشته به گوهر کش نه سکه به درهم زنت
چون خاتم کارت را بر دست اجل دادند
نه تاج به تارک نه، نه دست به خاتم زن
تا چند فروغی را مجروح توان دیدن
یا مرهم زخمی کن یا ضربت محکم زن
فروغی بسطامی