در عشق زنده باید,کز مرده هیچ ناید
دانی که کیست زنده؟آن کو ز عشق زاید
حضرت مولانا
☘🌸🌸☘🌸🌸☘
هيچ تكنيكي نمي تواند انسان را به خدا برساند، مگر عشق و شوقي كه انسان براي رسيدن به خود خداوند دارد. شمس تبريزي در مقالات سخني دارد راجع به اينكه رنجوري و عشق نسبت به خداوند بهتر و مفيدتر از رياضت هاي اختياري است. شخص كه نسبت به خداوند رنجبور و عاشق است هميشه و در هر لحظه و در هر مكاني خداوند را مي بيند و تجربه مي كند. براي اين شخص رياضت و تمرين و تكنيك كاملا بي معنا و تصنعي است. واصلان در اين مقام قرار دارند.
شمس در مقالات مي فرمايد:
« مي بيني رنجوري چه مي كند؟ صد رياضت به اختيار آن نكند.»
(مقالات شمس- ص 127)
شمس در كودكي عشق سوزاني نسبت به خداوند داشت، نه چيزي مي خورد و نه كاري مي توانست انجام دهد. عشق خداوند روز و شب، شمس را بي قرار كرده بود. او در آرزوي معشوق اش مي سوخت و نمي توانست دم برآورد.، شمس دلتنگ بود، دلتنگ خداوند!
«مرا گفتندي به خردگي، چرا دلتنگي؟ مگر جامه ات مي بايد يا سيم ؟ گفتمي: اي كاشكي اين جامه نيز كه دارم بستديتي و از من به من داديتي»
(مقالات شمس- ص 236)
دانی که کیست زنده؟آن کو ز عشق زاید
حضرت مولانا
☘🌸🌸☘🌸🌸☘
هيچ تكنيكي نمي تواند انسان را به خدا برساند، مگر عشق و شوقي كه انسان براي رسيدن به خود خداوند دارد. شمس تبريزي در مقالات سخني دارد راجع به اينكه رنجوري و عشق نسبت به خداوند بهتر و مفيدتر از رياضت هاي اختياري است. شخص كه نسبت به خداوند رنجبور و عاشق است هميشه و در هر لحظه و در هر مكاني خداوند را مي بيند و تجربه مي كند. براي اين شخص رياضت و تمرين و تكنيك كاملا بي معنا و تصنعي است. واصلان در اين مقام قرار دارند.
شمس در مقالات مي فرمايد:
« مي بيني رنجوري چه مي كند؟ صد رياضت به اختيار آن نكند.»
(مقالات شمس- ص 127)
شمس در كودكي عشق سوزاني نسبت به خداوند داشت، نه چيزي مي خورد و نه كاري مي توانست انجام دهد. عشق خداوند روز و شب، شمس را بي قرار كرده بود. او در آرزوي معشوق اش مي سوخت و نمي توانست دم برآورد.، شمس دلتنگ بود، دلتنگ خداوند!
«مرا گفتندي به خردگي، چرا دلتنگي؟ مگر جامه ات مي بايد يا سيم ؟ گفتمي: اي كاشكي اين جامه نيز كه دارم بستديتي و از من به من داديتي»
(مقالات شمس- ص 236)
هو
#شیخ گفت:
هفتصد پیر از پیران طریقت سخن گفتهاند: اول همان گفت که آخر، اما عبارت مختلف بود و معنی یکی بود که:
التّصوّف تَرک التّکلّف.
و هیچ تکلّف تو را بیش از تو نیست که چون به خویش مشغول شدی ازو بازماندی.
#اسرارالتوحید
#فی_مقامات_الشیخ_ابیسعید
#شیخ گفت:
هفتصد پیر از پیران طریقت سخن گفتهاند: اول همان گفت که آخر، اما عبارت مختلف بود و معنی یکی بود که:
التّصوّف تَرک التّکلّف.
و هیچ تکلّف تو را بیش از تو نیست که چون به خویش مشغول شدی ازو بازماندی.
#اسرارالتوحید
#فی_مقامات_الشیخ_ابیسعید
خدایا به حق بنی فاطمه
که بر قولم ایمان کنم خاتمه
اگر دعوتم رد کنی ور قبول
من و دست و دامان آل رسول
چه کم گردد ای صدر فرخنده پی
ز قدر رفیعت به درگاه حی
که باشند مشتی گدایان خیل
به مهمان دارالسلامت طفیل
خدایت ثنا گفت و تبجیل کرد
زمین بوس قدر تو جبریل کرد
بلند آسمان پیش قدرت خجل
تو مخلوق و آدم هنوز آب و گل
تو اصل وجود آمدی از نخست
دگر هرچه موجود شد فرع توست
بنى فاطمه: فرزندان فاطمه: امام حسن و امام حسين و فرزندان آنها هستند.
قول ايمان: مراد سعدى آنست كه اولا توحيد و نبوت و معاد و ولاى بنى فاطمه را اجزاء ايمان معرفى كنند ثانيا از خدا درخواست دارد كه زندگانى خود را با گفتن و اظهار كردن كلمات ايمان بپايان برد و ديباچه كتاب بوستان هم با قول ايمان خاتمت يابد.
آل رسول: خانوادۀ پيغمبر، همان اهل بيتاند كه دربارۀ ايشان آيۀ سى و دوم از سورۀ احزاب (آيۀ تطهير) نازل شده و آنان را شامل مزيت تطهير ساخته است و در فضيلت آنان اخبار فراوان از پيغمبر، شرف صدور يافته است. آل در اصل همان اهل بوده است.
صدر فرخندهپى: مراد از صدر فرخندهپى و سرور خجسته قوم، پيغمبر اكرم است.
حى: زنده. در اينجا مراد، خداى تعالى است كه حيات از صفات كماليۀ اوست.
دار السلام: مقتبس است از آيۀ صد و بيست و ششم از سورۀ انعام «لَهُمْ دارُ السَّلامِ عِنْدَ رَبِّهِمْ وَ هُوَ وَلِيُّهُمْ» در نظر بعضى دار السلام يكى از درجات بهشت است در اينجا هم ممكن است بهشت مراد باشد و هم آستان پيغمبر مكرم كه مايۀ سلامت از هر عذاب و بلاست.
طفيل: انگل. در اينجا مراد روزىخوار و پناهنده است. مراد از اين دو بيت آنست كه هرگاه گدايان ملت اسلام به طفيل تو مهمان بهشت شوند، از قدر تو اى پيغمبر فرخنده قدم در درگاه خداوند حى قيوم چيزى كاسته نمىشود.
تبجيل: ستودن. مصراع اشاره دارد به آياتى كه در وصف پيغمبر گرامى است، از آن جمله است آخرين آيه از سورۀ فتح و آيۀ ششم از سورۀ قلم.
تو مخلوق و آدم: اشاره است به حديث معروف «كنت نورا و آدم بين الماء و الطين» از (اللولؤ المرصوع) پيغمبر فرمود: من نور بودم در حالى كه آدم ميان آب و گل بود.
تو اصل وجود آمدى: اشاره دارد به حديث معروف كه پيغمبر فرمود: «اول ما خلق الله نورى» و در روايت ديگر آمده است: «اول ما خلق الله العقل» با جمع دو روايت، ميان نور پيغمبر و عقل كل وحدت حاصل است.
شرح بوستان سعدی (خزائلی)
که بر قولم ایمان کنم خاتمه
اگر دعوتم رد کنی ور قبول
من و دست و دامان آل رسول
چه کم گردد ای صدر فرخنده پی
ز قدر رفیعت به درگاه حی
که باشند مشتی گدایان خیل
به مهمان دارالسلامت طفیل
خدایت ثنا گفت و تبجیل کرد
زمین بوس قدر تو جبریل کرد
بلند آسمان پیش قدرت خجل
تو مخلوق و آدم هنوز آب و گل
تو اصل وجود آمدی از نخست
دگر هرچه موجود شد فرع توست
بنى فاطمه: فرزندان فاطمه: امام حسن و امام حسين و فرزندان آنها هستند.
قول ايمان: مراد سعدى آنست كه اولا توحيد و نبوت و معاد و ولاى بنى فاطمه را اجزاء ايمان معرفى كنند ثانيا از خدا درخواست دارد كه زندگانى خود را با گفتن و اظهار كردن كلمات ايمان بپايان برد و ديباچه كتاب بوستان هم با قول ايمان خاتمت يابد.
آل رسول: خانوادۀ پيغمبر، همان اهل بيتاند كه دربارۀ ايشان آيۀ سى و دوم از سورۀ احزاب (آيۀ تطهير) نازل شده و آنان را شامل مزيت تطهير ساخته است و در فضيلت آنان اخبار فراوان از پيغمبر، شرف صدور يافته است. آل در اصل همان اهل بوده است.
صدر فرخندهپى: مراد از صدر فرخندهپى و سرور خجسته قوم، پيغمبر اكرم است.
حى: زنده. در اينجا مراد، خداى تعالى است كه حيات از صفات كماليۀ اوست.
دار السلام: مقتبس است از آيۀ صد و بيست و ششم از سورۀ انعام «لَهُمْ دارُ السَّلامِ عِنْدَ رَبِّهِمْ وَ هُوَ وَلِيُّهُمْ» در نظر بعضى دار السلام يكى از درجات بهشت است در اينجا هم ممكن است بهشت مراد باشد و هم آستان پيغمبر مكرم كه مايۀ سلامت از هر عذاب و بلاست.
طفيل: انگل. در اينجا مراد روزىخوار و پناهنده است. مراد از اين دو بيت آنست كه هرگاه گدايان ملت اسلام به طفيل تو مهمان بهشت شوند، از قدر تو اى پيغمبر فرخنده قدم در درگاه خداوند حى قيوم چيزى كاسته نمىشود.
تبجيل: ستودن. مصراع اشاره دارد به آياتى كه در وصف پيغمبر گرامى است، از آن جمله است آخرين آيه از سورۀ فتح و آيۀ ششم از سورۀ قلم.
تو مخلوق و آدم: اشاره است به حديث معروف «كنت نورا و آدم بين الماء و الطين» از (اللولؤ المرصوع) پيغمبر فرمود: من نور بودم در حالى كه آدم ميان آب و گل بود.
تو اصل وجود آمدى: اشاره دارد به حديث معروف كه پيغمبر فرمود: «اول ما خلق الله نورى» و در روايت ديگر آمده است: «اول ما خلق الله العقل» با جمع دو روايت، ميان نور پيغمبر و عقل كل وحدت حاصل است.
شرح بوستان سعدی (خزائلی)
آنهایی که با خدا به هم پیوند خورده اند،
حتی در جدایی ها جمعند.
و دیگران حتی در جمعشان جدا هستند!
#علی_صفائی _حائری
حتی در جدایی ها جمعند.
و دیگران حتی در جمعشان جدا هستند!
#علی_صفائی _حائری
هر چهايم
آلودهايم
آلودهايم اي مرد
ميداني چه ميگويم؟
ما به هـست آلودهايم ...
مهدی اخوانثالث
آلودهايم
آلودهايم اي مرد
ميداني چه ميگويم؟
ما به هـست آلودهايم ...
مهدی اخوانثالث
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
الهی به امید تو
سلام مهربانان
صبح چهار شنبه تون بخیر
روزتون پراز شادی
لحظه هاتون مثل گل
باطراوت و پراز
عطر خوش زندگی
ان شاءالله
خنده هاتون جنس دریا
قدم هاتون جنس
صخره و کوه
هدفهاتون روی روال
وحالتون خوب خوب باشه
سلام مهربانان
صبح چهار شنبه تون بخیر
روزتون پراز شادی
لحظه هاتون مثل گل
باطراوت و پراز
عطر خوش زندگی
ان شاءالله
خنده هاتون جنس دریا
قدم هاتون جنس
صخره و کوه
هدفهاتون روی روال
وحالتون خوب خوب باشه
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
یک حبه نور
وَهُوَ اللَّهُ لَا إِلَهَ إِلَّا هُوَ لَهُ الْحَمْدُ فِي الْأُولَى وَالْآخِرَةِ وَلَهُ الْحُكْمُ وَإِلَيْهِ تُرْجَعُونَ ﴿۷۰﴾
و اوست خدا[يى كه] جز او معبودى نيست در اين [سراى] نخستين و در آخرت ستايش از آن اوست و فرمان او راست و به سوى او بازگردانيده مى شويد
#قصص_آیه_۷
وَهُوَ اللَّهُ لَا إِلَهَ إِلَّا هُوَ لَهُ الْحَمْدُ فِي الْأُولَى وَالْآخِرَةِ وَلَهُ الْحُكْمُ وَإِلَيْهِ تُرْجَعُونَ ﴿۷۰﴾
و اوست خدا[يى كه] جز او معبودى نيست در اين [سراى] نخستين و در آخرت ستايش از آن اوست و فرمان او راست و به سوى او بازگردانيده مى شويد
#قصص_آیه_۷
فقط به خاطر اينكه يه فصل بد تو زندگيت داشتى، معنيش اين نيست كه باقى داستان زندگيت قراره اينجورى باشه
اين فصل رو بخون، ازش درس بگير، ورق بزن و برو فصل بعدى.
اتفاق هاى خوب منتظرت هستند.
زندگی زیباتر میشود
به شرطی که به اندازه تمام برگ های پاییز
برای یکدیگر آرزوی خوب داشته باشیم...
🌺🌺🌺
یارمهربانم
درود
بامداد چهارشنبه ات نیکو
🌺🌺🌺
امیدوارم از همین حالااز زمین وزمان برایت خوشبختی ببارد
و نیروی عظیم عشق همراهت باشد
تا همه ی کارهابه بهترین شکل پیش برود
صبحی پرازلبخندومهربانی برایت آرزومندم
🌺🌺🌺
شاد باشید
اين فصل رو بخون، ازش درس بگير، ورق بزن و برو فصل بعدى.
اتفاق هاى خوب منتظرت هستند.
زندگی زیباتر میشود
به شرطی که به اندازه تمام برگ های پاییز
برای یکدیگر آرزوی خوب داشته باشیم...
🌺🌺🌺
یارمهربانم
درود
بامداد چهارشنبه ات نیکو
🌺🌺🌺
امیدوارم از همین حالااز زمین وزمان برایت خوشبختی ببارد
و نیروی عظیم عشق همراهت باشد
تا همه ی کارهابه بهترین شکل پیش برود
صبحی پرازلبخندومهربانی برایت آرزومندم
🌺🌺🌺
شاد باشید
فقط به خاطر اينكه يه فصل بد تو زندگيت داشتى، معنيش اين نيست كه باقى داستان زندگيت قراره اينجورى باشه
اين فصل رو بخون، ازش درس بگير، ورق بزن و برو فصل بعدى.
اتفاق هاى خوب منتظرت هستند.
زندگی زیباتر میشود
به شرطی که به اندازه تمام برگ های پاییز
برای یکدیگر آرزوی خوب داشته باشیم...
🌺🌺🌺
یارمهربانم
درود
بامداد چهارشنبه ات نیکو
🌺🌺🌺
امیدوارم از همین حالااز زمین وزمان برایت خوشبختی ببارد
و نیروی عظیم عشق همراهت باشد
تا همه ی کارهابه بهترین شکل پیش برود
صبحی پرازلبخندومهربانی برایت آرزومندم
🌺🌺🌺
شاد باشید
اين فصل رو بخون، ازش درس بگير، ورق بزن و برو فصل بعدى.
اتفاق هاى خوب منتظرت هستند.
زندگی زیباتر میشود
به شرطی که به اندازه تمام برگ های پاییز
برای یکدیگر آرزوی خوب داشته باشیم...
🌺🌺🌺
یارمهربانم
درود
بامداد چهارشنبه ات نیکو
🌺🌺🌺
امیدوارم از همین حالااز زمین وزمان برایت خوشبختی ببارد
و نیروی عظیم عشق همراهت باشد
تا همه ی کارهابه بهترین شکل پیش برود
صبحی پرازلبخندومهربانی برایت آرزومندم
🌺🌺🌺
شاد باشید
خدایا کن تو بر من مهربانی
که جز تو نیست دردم را، تو دانی
فتادم کوی تو بیمار عشقت
مداوا کن طبیبا نبض دانی
ندیدم در جهان جز تو طبیبی
طبیبا! حاذقا! دردم تو دانی
زدرد دل بسی آه است و ناله
زشوق جان ضمیرم را تو دانی
که داند جز تو حال درد مندان
یقین دانی تو حال یار جانی
#سلطان_باهو
که جز تو نیست دردم را، تو دانی
فتادم کوی تو بیمار عشقت
مداوا کن طبیبا نبض دانی
ندیدم در جهان جز تو طبیبی
طبیبا! حاذقا! دردم تو دانی
زدرد دل بسی آه است و ناله
زشوق جان ضمیرم را تو دانی
که داند جز تو حال درد مندان
یقین دانی تو حال یار جانی
#سلطان_باهو
ﺷﮑﺴﺘﻢ ﺗﻮﺑﻪ ﺍﻡ ﺳﺎﻗﯽ
ﺗﻮ ﻫﻢ بشکن ﺳﺮ ﺧُﻢ ﺭﺍ
ﺑﺰﻥ ﺳﻨﮕﯽ ﺑﺠﺎﻡ ﻣﯽ
ﮐﻪ ﺑﺸﮑﻦ ﺑﺸﮑﻦ ﺍﺳﺖ ﺍﻣﺸﺐ
ﺷﮑﺴﺘﻢ ﺗﻮﺑﻪ ﺭﺍ ﺍﺯ ﺑﺲ
ﺷﮑﻦ ﺩﺭ ﺯﻟﻒ ﺍﻭ ﺩﯾﺪﻡ
ﺩﻝ ﺯﺍﻫﺪ ﺷﮑﺴﺖ ﺍﺯ ﻣﻦ
ﮐﻪ ﺑﺸﮑﻦ ﺑﺸﮑﻦ ﺍﺳﺖ ﺍﻣﺸﺐ
ﻗﺪﺡ ﺑﺸﮑﺴﺖ ﻭ ﺩﻝ ﺑﺸﮑﺴﺖ
ﻭ ﺟﺎﻡ ﺑﺎﺩﻩ ﻫﻢ ﺑﺸﮑﺴﺖ
ﺧﺪﺍﯾﺎ ﺩﺭ ﺳﺮﺍﯼ ﻣﺎ
ﭼﻪ ﺑﺸﮑﻦ ﺑﺸﮑﻦ ﺍﺳﺖ ﺍﻣﺸﺐ
ﺭﻓﯿﻘﺎﻥ ﺧﻤﺮﻩ ﺑﺸﮑﺴﺘﻨﺪ
ﻭ ﻣﺎ ﻫﻢ ﺗﻮﺑﻪ ﺑﺸﮑﺴﺘﯿﻢ
ﺗﻮ ﻫﻢ ﺍﻫﻞ ﺩﻟﯽ ﺑﺸﮑﻦ
ﮐﻪ ﺑﺸﮑﻦ ﺑﺸﮑﻦ ﺍﺳﺖ ﺍﻣﺸﺐ
ﺻﻔﺎ ﺩﺍﺭﺩ ﺷﮑﺴﺖ ﺳﺎﻏﺮ
ﻭ ﭘﯿﻤﺎﻧﻪ ﻭ ﺗﻮﺑﻪ
ﺑﯿﺎ ﺩﺭ ﻣﺠﻤﻊ ﺭﻧﺪﺍﻥ
ﮐﻪ ﺑﺸﮑﻦ ﺑﺸﮑﻦ ﺍﺳﺖ ﺍﻣﺸﺐ
#مولانا
ﺗﻮ ﻫﻢ بشکن ﺳﺮ ﺧُﻢ ﺭﺍ
ﺑﺰﻥ ﺳﻨﮕﯽ ﺑﺠﺎﻡ ﻣﯽ
ﮐﻪ ﺑﺸﮑﻦ ﺑﺸﮑﻦ ﺍﺳﺖ ﺍﻣﺸﺐ
ﺷﮑﺴﺘﻢ ﺗﻮﺑﻪ ﺭﺍ ﺍﺯ ﺑﺲ
ﺷﮑﻦ ﺩﺭ ﺯﻟﻒ ﺍﻭ ﺩﯾﺪﻡ
ﺩﻝ ﺯﺍﻫﺪ ﺷﮑﺴﺖ ﺍﺯ ﻣﻦ
ﮐﻪ ﺑﺸﮑﻦ ﺑﺸﮑﻦ ﺍﺳﺖ ﺍﻣﺸﺐ
ﻗﺪﺡ ﺑﺸﮑﺴﺖ ﻭ ﺩﻝ ﺑﺸﮑﺴﺖ
ﻭ ﺟﺎﻡ ﺑﺎﺩﻩ ﻫﻢ ﺑﺸﮑﺴﺖ
ﺧﺪﺍﯾﺎ ﺩﺭ ﺳﺮﺍﯼ ﻣﺎ
ﭼﻪ ﺑﺸﮑﻦ ﺑﺸﮑﻦ ﺍﺳﺖ ﺍﻣﺸﺐ
ﺭﻓﯿﻘﺎﻥ ﺧﻤﺮﻩ ﺑﺸﮑﺴﺘﻨﺪ
ﻭ ﻣﺎ ﻫﻢ ﺗﻮﺑﻪ ﺑﺸﮑﺴﺘﯿﻢ
ﺗﻮ ﻫﻢ ﺍﻫﻞ ﺩﻟﯽ ﺑﺸﮑﻦ
ﮐﻪ ﺑﺸﮑﻦ ﺑﺸﮑﻦ ﺍﺳﺖ ﺍﻣﺸﺐ
ﺻﻔﺎ ﺩﺍﺭﺩ ﺷﮑﺴﺖ ﺳﺎﻏﺮ
ﻭ ﭘﯿﻤﺎﻧﻪ ﻭ ﺗﻮﺑﻪ
ﺑﯿﺎ ﺩﺭ ﻣﺠﻤﻊ ﺭﻧﺪﺍﻥ
ﮐﻪ ﺑﺸﮑﻦ ﺑﺸﮑﻦ ﺍﺳﺖ ﺍﻣﺸﺐ
#مولانا
از این اقبالگاه خوش مشو یک دم دلا تنها
دمی می نوش باده جان و یک لحظه شکر میخا
به باطن همچو عقل کل به ظاهر همچو تنگ گل
دمی الهام امر قل دمی تشریف اعطینا
تصورهای روحانی خوشی بیپشیمانی
ز رزم و بزم پنهانی ز سر سر او اخفی
ملاحتهای هر چهره از آن دریاست یک قطره
به قطره سیر کی گردد کسی کش هست استسقا
دلا زین تنگ زندانها رهی داری به میدانها
مگر خفتهست پای تو تو پنداری نداری پا
چه روزیهاست پنهانی جز این روزی که میجویی
چه نانها پختهاند ای جان برون از صنعت نانبا
تو دو دیده فروبندی و گویی روز روشن کو
زند خورشید بر چشمت که اینک من تو در بگشا
از این سو میکشانندت و زان سو میکشانندت
مرو ای ناب با دردی بپر زین درد رو بالا
هر اندیشه که میپوشی درون خلوت سینه
نشان و رنگ اندیشه ز دل پیداست بر سیما
ضمیر هر درخت ای جان ز هر دانه که مینوشد
شود بر شاخ و برگ او نتیجه شرب او پیدا
ز دانه سیب اگر نوشد بروید برگ سیب از وی
ز دانه تمر اگر نوشد بروید بر سرش خرما
چنانک از رنگ رنجوران طبیب از علت آگه شد
ز رنگ و روی چشم تو به دینت پی برد بینا
ببیند حال دین تو بداند مهر و کین تو
ز رنگت لیک پوشاند نگرداند تو را رسوا
نظر در نامه میدارد ولی با لب نمیخواند
همیداند کز این حامل چه صورت زایدش فردا
وگر برگوید از دیده بگوید رمز و پوشیده
اگر درد طلب داری بدانی نکته و ایما
وگر درد طلب نبود صریحا گفته گیر این را
فسانه دیگران دانی حواله میکنی هر جا
#مولانا
دمی می نوش باده جان و یک لحظه شکر میخا
به باطن همچو عقل کل به ظاهر همچو تنگ گل
دمی الهام امر قل دمی تشریف اعطینا
تصورهای روحانی خوشی بیپشیمانی
ز رزم و بزم پنهانی ز سر سر او اخفی
ملاحتهای هر چهره از آن دریاست یک قطره
به قطره سیر کی گردد کسی کش هست استسقا
دلا زین تنگ زندانها رهی داری به میدانها
مگر خفتهست پای تو تو پنداری نداری پا
چه روزیهاست پنهانی جز این روزی که میجویی
چه نانها پختهاند ای جان برون از صنعت نانبا
تو دو دیده فروبندی و گویی روز روشن کو
زند خورشید بر چشمت که اینک من تو در بگشا
از این سو میکشانندت و زان سو میکشانندت
مرو ای ناب با دردی بپر زین درد رو بالا
هر اندیشه که میپوشی درون خلوت سینه
نشان و رنگ اندیشه ز دل پیداست بر سیما
ضمیر هر درخت ای جان ز هر دانه که مینوشد
شود بر شاخ و برگ او نتیجه شرب او پیدا
ز دانه سیب اگر نوشد بروید برگ سیب از وی
ز دانه تمر اگر نوشد بروید بر سرش خرما
چنانک از رنگ رنجوران طبیب از علت آگه شد
ز رنگ و روی چشم تو به دینت پی برد بینا
ببیند حال دین تو بداند مهر و کین تو
ز رنگت لیک پوشاند نگرداند تو را رسوا
نظر در نامه میدارد ولی با لب نمیخواند
همیداند کز این حامل چه صورت زایدش فردا
وگر برگوید از دیده بگوید رمز و پوشیده
اگر درد طلب داری بدانی نکته و ایما
وگر درد طلب نبود صریحا گفته گیر این را
فسانه دیگران دانی حواله میکنی هر جا
#مولانا
دل میرود ز دستم صاحب دلان خدا را
دردا که راز پنهان خواهد شد آشکارا
کشتی شکستگانیم ای باد شرطه برخیز
باشد که بازبینیم دیدار آشنا را
ده روزه مهر گردون افسانه است و افسون
نیکی به جای یاران فرصت شمار یارا
در حلقه گل و مل خوش خواند دوش بلبل
هات الصبوح هبوا یا ایها السکارا
ای صاحب کرامت شکرانه سلامت
روزی تفقدی کن درویش بینوا را
آسایش دو گیتی تفسیر این دو حرف است
با دوستان مروت با دشمنان مدارا
در کوی نیک نامی ما را گذر ندادند
گر تو نمیپسندی تغییر کن قضا را
آن تلخ وش که صوفی ام الخبائثش خواند
اشهی لنا و احلی من قبله العذارا
هنگام تنگدستی در عیش کوش و مستی
کاین کیمیای هستی قارون کند گدا را
سرکش مشو که چون شمع از غیرتت بسوزد
دلبر که در کف او موم است سنگ خارا
آیینه سکندر جام می است بنگر
تا بر تو عرضه دارد احوال ملک دارا
خوبان پارسی گو بخشندگان عمرند
ساقی بده بشارت رندان پارسا را
حافظ به خود نپوشید این خرقه می آلود
ای شیخ پاکدامن معذور دار ما را
جناب حافظ
دردا که راز پنهان خواهد شد آشکارا
کشتی شکستگانیم ای باد شرطه برخیز
باشد که بازبینیم دیدار آشنا را
ده روزه مهر گردون افسانه است و افسون
نیکی به جای یاران فرصت شمار یارا
در حلقه گل و مل خوش خواند دوش بلبل
هات الصبوح هبوا یا ایها السکارا
ای صاحب کرامت شکرانه سلامت
روزی تفقدی کن درویش بینوا را
آسایش دو گیتی تفسیر این دو حرف است
با دوستان مروت با دشمنان مدارا
در کوی نیک نامی ما را گذر ندادند
گر تو نمیپسندی تغییر کن قضا را
آن تلخ وش که صوفی ام الخبائثش خواند
اشهی لنا و احلی من قبله العذارا
هنگام تنگدستی در عیش کوش و مستی
کاین کیمیای هستی قارون کند گدا را
سرکش مشو که چون شمع از غیرتت بسوزد
دلبر که در کف او موم است سنگ خارا
آیینه سکندر جام می است بنگر
تا بر تو عرضه دارد احوال ملک دارا
خوبان پارسی گو بخشندگان عمرند
ساقی بده بشارت رندان پارسا را
حافظ به خود نپوشید این خرقه می آلود
ای شیخ پاکدامن معذور دار ما را
جناب حافظ
تو چه دانی که ما چه مرغانیم
هر نفس زیر لب چه می خوانیم
چون به دست آورد کسی ما را
ما گهی گنج گاه ویرانیم
چرخ از بهر ماست در گردش
زان سبب همچو چرخ گردانیم
کی بمانیم اندر این خانه
چون در این خانه جمله مهمانیم
گر به صورت گدای این کوییم
به صفت بین که ما چه سلطانیم
چون به فردا شهیم در همه مصر
چه غم امروز اگر به زندانیم
تا در این صورتیم از کس ما
نه برنجیم و نه برنجانیم
شمس تبریز چونک شد مهمان
صدهزاران هزار چندانیم
#دیوان شمس تبریزی،
#غزل شماره (1767)
هر نفس زیر لب چه می خوانیم
چون به دست آورد کسی ما را
ما گهی گنج گاه ویرانیم
چرخ از بهر ماست در گردش
زان سبب همچو چرخ گردانیم
کی بمانیم اندر این خانه
چون در این خانه جمله مهمانیم
گر به صورت گدای این کوییم
به صفت بین که ما چه سلطانیم
چون به فردا شهیم در همه مصر
چه غم امروز اگر به زندانیم
تا در این صورتیم از کس ما
نه برنجیم و نه برنجانیم
شمس تبریز چونک شد مهمان
صدهزاران هزار چندانیم
#دیوان شمس تبریزی،
#غزل شماره (1767)
از این اقبالگاه خوش مشو یک دم دلا تنها
دمی می نوش باده جان و یک لحظه شکر میخا
به باطن همچو عقل کل به ظاهر همچو تنگ گل
دمی الهام امر قل دمی تشریف اعطینا
تصورهای روحانی خوشی بیپشیمانی
ز رزم و بزم پنهانی ز سر سر او اخفی
ملاحتهای هر چهره از آن دریاست یک قطره
به قطره سیر کی گردد کسی کش هست استسقا
دلا زین تنگ زندانها رهی داری به میدانها
مگر خفتهست پای تو تو پنداری نداری پا
چه روزیهاست پنهانی جز این روزی که میجویی
چه نانها پختهاند ای جان برون از صنعت نانبا
تو دو دیده فروبندی و گویی روز روشن کو
زند خورشید بر چشمت که اینک من تو در بگشا
از این سو میکشانندت و زان سو میکشانندت
مرو ای ناب با دردی بپر زین درد رو بالا
هر اندیشه که میپوشی درون خلوت سینه
نشان و رنگ اندیشه ز دل پیداست بر سیما
ضمیر هر درخت ای جان ز هر دانه که مینوشد
شود بر شاخ و برگ او نتیجه شرب او پیدا
ز دانه سیب اگر نوشد بروید برگ سیب از وی
ز دانه تمر اگر نوشد بروید بر سرش خرما
چنانک از رنگ رنجوران طبیب از علت آگه شد
ز رنگ و روی چشم تو به دینت پی برد بینا
ببیند حال دین تو بداند مهر و کین تو
ز رنگت لیک پوشاند نگرداند تو را رسوا
نظر در نامه میدارد ولی با لب نمیخواند
همیداند کز این حامل چه صورت زایدش فردا
وگر برگوید از دیده بگوید رمز و پوشیده
اگر درد طلب داری بدانی نکته و ایما
وگر درد طلب نبود صریحا گفته گیر این را
فسانه دیگران دانی حواله میکنی هر جا
#مولانا
دمی می نوش باده جان و یک لحظه شکر میخا
به باطن همچو عقل کل به ظاهر همچو تنگ گل
دمی الهام امر قل دمی تشریف اعطینا
تصورهای روحانی خوشی بیپشیمانی
ز رزم و بزم پنهانی ز سر سر او اخفی
ملاحتهای هر چهره از آن دریاست یک قطره
به قطره سیر کی گردد کسی کش هست استسقا
دلا زین تنگ زندانها رهی داری به میدانها
مگر خفتهست پای تو تو پنداری نداری پا
چه روزیهاست پنهانی جز این روزی که میجویی
چه نانها پختهاند ای جان برون از صنعت نانبا
تو دو دیده فروبندی و گویی روز روشن کو
زند خورشید بر چشمت که اینک من تو در بگشا
از این سو میکشانندت و زان سو میکشانندت
مرو ای ناب با دردی بپر زین درد رو بالا
هر اندیشه که میپوشی درون خلوت سینه
نشان و رنگ اندیشه ز دل پیداست بر سیما
ضمیر هر درخت ای جان ز هر دانه که مینوشد
شود بر شاخ و برگ او نتیجه شرب او پیدا
ز دانه سیب اگر نوشد بروید برگ سیب از وی
ز دانه تمر اگر نوشد بروید بر سرش خرما
چنانک از رنگ رنجوران طبیب از علت آگه شد
ز رنگ و روی چشم تو به دینت پی برد بینا
ببیند حال دین تو بداند مهر و کین تو
ز رنگت لیک پوشاند نگرداند تو را رسوا
نظر در نامه میدارد ولی با لب نمیخواند
همیداند کز این حامل چه صورت زایدش فردا
وگر برگوید از دیده بگوید رمز و پوشیده
اگر درد طلب داری بدانی نکته و ایما
وگر درد طلب نبود صریحا گفته گیر این را
فسانه دیگران دانی حواله میکنی هر جا
#مولانا
دلم قلمرو جغرافیای ویرانی است
هوای ناحیهی ما همیشه بارانی است
دلم میان دو دریای سرخ مانده سیاه
همیشه برزخ دل تنگهی پریشانی است
مهار عقده ی آتشفشان خاموشم
گدازههای دلم دردهای پنهانی است
صفات بغض مرا فرصت بروز دهید
درون سینهی من انفجار زندانی است
تو فیض یک اقیانوس آب آرامی
سخاوتی که دلم خواهشی بیابانی است!
قیصر_امینپور
هوای ناحیهی ما همیشه بارانی است
دلم میان دو دریای سرخ مانده سیاه
همیشه برزخ دل تنگهی پریشانی است
مهار عقده ی آتشفشان خاموشم
گدازههای دلم دردهای پنهانی است
صفات بغض مرا فرصت بروز دهید
درون سینهی من انفجار زندانی است
تو فیض یک اقیانوس آب آرامی
سخاوتی که دلم خواهشی بیابانی است!
قیصر_امینپور
📖 هبوط | #شریعتی
... صحرای بیکرانه ی رهایی چه اضطراب آور است! قناری تنهایی که از کودکی در قفس اش کرده اند همواره در شوق رهایی میخواند و مینالد و خود را به در و دیوار میزند و بالهای ظریفش را چندان به میله های زندانش می کوبد که مجروح و خون آلود می شود اما هنگامی که آزاد می شود، تنهایی در رهایی، رهایی در این دنیای پهناور؛ کجا بروم؟ چه کنم؟ چه سخت است توانستن در ندانستن! رهایی برای آن که آشیانی ندارد، آزادی برای آن که نمی داند چگونه باید باشد کشنده است! جبر و قید او را از شکنجه ی «نمیدانم چه کنم؟» نجات می دهد در این حال، آرزو می کند که دست های نیرومندی او را در چنگ خویش گیرد و سرنوشتی را بر او تحمیل کند روح آواره در جستجوی کسی است که او را پناه دهد. اختیار مطلق برای کسی که نمی داند چه را اختیار کند شکنجه آور است.
... صحرای بیکرانه ی رهایی چه اضطراب آور است! قناری تنهایی که از کودکی در قفس اش کرده اند همواره در شوق رهایی میخواند و مینالد و خود را به در و دیوار میزند و بالهای ظریفش را چندان به میله های زندانش می کوبد که مجروح و خون آلود می شود اما هنگامی که آزاد می شود، تنهایی در رهایی، رهایی در این دنیای پهناور؛ کجا بروم؟ چه کنم؟ چه سخت است توانستن در ندانستن! رهایی برای آن که آشیانی ندارد، آزادی برای آن که نمی داند چگونه باید باشد کشنده است! جبر و قید او را از شکنجه ی «نمیدانم چه کنم؟» نجات می دهد در این حال، آرزو می کند که دست های نیرومندی او را در چنگ خویش گیرد و سرنوشتی را بر او تحمیل کند روح آواره در جستجوی کسی است که او را پناه دهد. اختیار مطلق برای کسی که نمی داند چه را اختیار کند شکنجه آور است.
گفتیَم درد تو عشق است و دوا نتوان کرد
دردم از توست، دوا از تو چرا نتوان کرد؟!
جا به کویَت نتوان کرد ز بیم اغیار
ور توان ، در دل بیرحم تو جا نتوان کرد!
گر ز سودای تو ، رسوای جهان شد هاتف
چه توان کرد که تغییر قضا نتوان کرد!
#هاتف_اصفهانی
دردم از توست، دوا از تو چرا نتوان کرد؟!
جا به کویَت نتوان کرد ز بیم اغیار
ور توان ، در دل بیرحم تو جا نتوان کرد!
گر ز سودای تو ، رسوای جهان شد هاتف
چه توان کرد که تغییر قضا نتوان کرد!
#هاتف_اصفهانی