مادر بزرگ می گفت حرف سرد، مِهر گرم رو از بین می بره!
راست می گفت...
حرف سرد حتی وسط چله تابستان هم
لرزه می اندازد به تن آدم،
چه رسد به این روزها که هوا خودش اندازه کافی سرد است...
مثل چشم ها و دست های خیلی ها...
بگذارید به حساب پندهای پیرانه در میانسالگی!
اما حقیقت دارد که حرف سرد،
مِهر گرم رو از بین می بره! ...
حرف های سردمان را قایم کنیم در پستوی دل...
همان جا کنار قصه هایی که برای نگفتن داریم
دل تان گرم و تنورش داغ...
راست می گفت...
حرف سرد حتی وسط چله تابستان هم
لرزه می اندازد به تن آدم،
چه رسد به این روزها که هوا خودش اندازه کافی سرد است...
مثل چشم ها و دست های خیلی ها...
بگذارید به حساب پندهای پیرانه در میانسالگی!
اما حقیقت دارد که حرف سرد،
مِهر گرم رو از بین می بره! ...
حرف های سردمان را قایم کنیم در پستوی دل...
همان جا کنار قصه هایی که برای نگفتن داریم
دل تان گرم و تنورش داغ...
Media is too big
VIEW IN TELEGRAM
دیدگاه #شمس_تبریزی در مورد دو شیوه متفاوت معرفتی.
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
اولیا و مستوران حق
در عالَم چندین اولیااند: بینا و واصل، و اولیای دیگرند ورای ایشان که ایشان را مَستورانِ حق گویند و این اولیا زاریها میکنند که: ای بار خدایا، از آن مَستورانِ خود یکی را به ما بنما. تا ایشانش نخواهند و تا ایشان را نباید، هرچند که چشم بینا دارند، نتوانندش دیدن. هنوز خراباتیان که قحبه تا ایشان را نباید، از کسی نتواند بدیشان رسیدن و ایشان را دیدن. مَستورانِ حق را بیارادتِ ایشان کی تواند دیدن و شناختن؟ این کار آسان نیست.
#فیه_ما_فیه مولانا
در عالَم چندین اولیااند: بینا و واصل، و اولیای دیگرند ورای ایشان که ایشان را مَستورانِ حق گویند و این اولیا زاریها میکنند که: ای بار خدایا، از آن مَستورانِ خود یکی را به ما بنما. تا ایشانش نخواهند و تا ایشان را نباید، هرچند که چشم بینا دارند، نتوانندش دیدن. هنوز خراباتیان که قحبه تا ایشان را نباید، از کسی نتواند بدیشان رسیدن و ایشان را دیدن. مَستورانِ حق را بیارادتِ ایشان کی تواند دیدن و شناختن؟ این کار آسان نیست.
#فیه_ما_فیه مولانا
گشودی چشمه ی عشقی، به زیر طاق ابرویت
هَزارم کردی ای جانان، به باغی پرگل ازرویت
چه دلها بردی ازدامن، به عرش عرصه هستی
هـزاران دل ببستی تو، به هر تاری زگـیسـویت
جهـانی واله آمـد از، کمالاتی کـه مـی بـخشـی
چه جـانهایی بپروردی، به آب جودی از جویت
به هـر لفـظی بـرم نامت، به وجد آرد دل عالم
به کامــم شکّــر انـدازد، صــلای نام نیـکویـت
الا ای دلــبر مـه رو! دلــم پـرپـر زنـد هـر دم
کـه تـیـر ناوکی او را، به پــرواز آورد سـویـت
سعـادت یـابـد این جانـم، اگـر روزی فراآیــد
دلـم را تـا بگـــردانی، خطاب گفتی ازگـویـت
مرا این دل نمی گنجد به تن، گویا تو را خواهد
چه کردی با دلم جانا! به ریحانی زگل بویت
تو اسـماعیل جـانـم را، پـذیـرفـتی بـه قـربانی
ببردی مذبحی انـدر، منـای حلقه ی مـویت
اگر بـربـیشه ی عشقت، رسـد پـای دل الـیـار
غزالی ازغزل سازد، زجنس چشم آهـویت
«الیار»
هَزارم کردی ای جانان، به باغی پرگل ازرویت
چه دلها بردی ازدامن، به عرش عرصه هستی
هـزاران دل ببستی تو، به هر تاری زگـیسـویت
جهـانی واله آمـد از، کمالاتی کـه مـی بـخشـی
چه جـانهایی بپروردی، به آب جودی از جویت
به هـر لفـظی بـرم نامت، به وجد آرد دل عالم
به کامــم شکّــر انـدازد، صــلای نام نیـکویـت
الا ای دلــبر مـه رو! دلــم پـرپـر زنـد هـر دم
کـه تـیـر ناوکی او را، به پــرواز آورد سـویـت
سعـادت یـابـد این جانـم، اگـر روزی فراآیــد
دلـم را تـا بگـــردانی، خطاب گفتی ازگـویـت
مرا این دل نمی گنجد به تن، گویا تو را خواهد
چه کردی با دلم جانا! به ریحانی زگل بویت
تو اسـماعیل جـانـم را، پـذیـرفـتی بـه قـربانی
ببردی مذبحی انـدر، منـای حلقه ی مـویت
اگر بـربـیشه ی عشقت، رسـد پـای دل الـیـار
غزالی ازغزل سازد، زجنس چشم آهـویت
«الیار»
معرفی عارفان
به زیر زلف برق گوشواره زدی بر خرمن عمرم شراره بیا فایز که از نو آتش طور تجلی کرده بر موسی دوباره فایز دشتستانی
غرق شدم در شراب ، عقل مرا برد آب
گفت خرد الوداع بازنیایم به هوش!
غزل/مولانا
گفت خرد الوداع بازنیایم به هوش!
غزل/مولانا
خفته ی بیدار باید پیش ما
تا به بیداری ببیند خواب ها
حیرتی باید که روبد فکر را
خورده حیرت فکر را و ذکر را
عقل جزوی گاه چیره، گه نگون
عقل کلّی آمِن از رَیب المَنون
عقل بفروش و هنر، حیرت بخر
رو به خواری، نه بخارا ای پسر
دل ز دانش ها بشستند این فریق
زانک این دانش نداند آن طریق
دانشی باید که اصلش زان سرست
زانک هر فرعی به اصلش رهبرست
پس چرا علمی بیاموزی به مرد
کِش بباید سینه را زان پاک کرد
دفتر سوم
تا به بیداری ببیند خواب ها
حیرتی باید که روبد فکر را
خورده حیرت فکر را و ذکر را
عقل جزوی گاه چیره، گه نگون
عقل کلّی آمِن از رَیب المَنون
عقل بفروش و هنر، حیرت بخر
رو به خواری، نه بخارا ای پسر
دل ز دانش ها بشستند این فریق
زانک این دانش نداند آن طریق
دانشی باید که اصلش زان سرست
زانک هر فرعی به اصلش رهبرست
پس چرا علمی بیاموزی به مرد
کِش بباید سینه را زان پاک کرد
دفتر سوم
ایدل اینجا کوی جانان است از جان دم مزن
از دل و جان جهان در پیش جانان دم مزن
گر تو مرد درد اویی هیچ از درمان مگو
درد او را به ز درمان دان ز درمان دم مزن
کفر ایمان را به اهل کفر و ایمان واگذار
باش مستغرق درو از کفر و ایمان دم مزن
لب بدوز از گفتگو چون نیست وقت گفتگوی
جای حیران است در وی باش حیران دم مزن
چون یقین آید رها کن قصه شک و گمان
چون عیان بنمود رخ دیگر ز برهان دم مزن
قصه کوران به پیش بینا مگوی
بیش ازین در پیش بینایان ز کوران دم مزن
علم بیدینان رها کن جهل حکمت را مجوی
از خیالات و ظنون اهل یونان دم مزن
آب حیوان را گر انسانی بحیوانی کن رها
پیش دریای حیات از آب حیوان دم مزن
وصل و هجران نیست الّا وصف خاص عاشقان
مغربی گر عارفی از وصل و هجران دم مزن
شمس مغربی
از دل و جان جهان در پیش جانان دم مزن
گر تو مرد درد اویی هیچ از درمان مگو
درد او را به ز درمان دان ز درمان دم مزن
کفر ایمان را به اهل کفر و ایمان واگذار
باش مستغرق درو از کفر و ایمان دم مزن
لب بدوز از گفتگو چون نیست وقت گفتگوی
جای حیران است در وی باش حیران دم مزن
چون یقین آید رها کن قصه شک و گمان
چون عیان بنمود رخ دیگر ز برهان دم مزن
قصه کوران به پیش بینا مگوی
بیش ازین در پیش بینایان ز کوران دم مزن
علم بیدینان رها کن جهل حکمت را مجوی
از خیالات و ظنون اهل یونان دم مزن
آب حیوان را گر انسانی بحیوانی کن رها
پیش دریای حیات از آب حیوان دم مزن
وصل و هجران نیست الّا وصف خاص عاشقان
مغربی گر عارفی از وصل و هجران دم مزن
شمس مغربی
ای نسیم عشق ! از آفاق شهابی آمدی
از کران های بلند آفتابی آمدی
تا کنی مستم ، همه زنبیل ها را کرده پر
از شمیم آن دو گیسوی شرابی آمدی
سنگفرش از نقره کردند اختران راه تو را
شب که شد از جاده های ماهتابی آمدی
نه هوا نه آب - چیزی از هوا چیزی از آب
تابناک از کهکشانهای سحابی آمدی
بار رویایی سبک سنگین از افیون از شراب
بستی و تا بستر بیدار خوابی آمدی
دیری از خود گم شدی در عشق نشناسان و باز
تا که خود را درغزل هایم بیابی آمدی
تا غبار از دل فرو شوییم در ایینه ات
همسفر با آسمان و آب آبی آمدی
در کنارت دم غنیمت باد بنشین لحظه ای
آه مهمان عزیزی که شتابی آمدی
#حسین_منزوی
#غزل_شماره_۴۵
از کران های بلند آفتابی آمدی
تا کنی مستم ، همه زنبیل ها را کرده پر
از شمیم آن دو گیسوی شرابی آمدی
سنگفرش از نقره کردند اختران راه تو را
شب که شد از جاده های ماهتابی آمدی
نه هوا نه آب - چیزی از هوا چیزی از آب
تابناک از کهکشانهای سحابی آمدی
بار رویایی سبک سنگین از افیون از شراب
بستی و تا بستر بیدار خوابی آمدی
دیری از خود گم شدی در عشق نشناسان و باز
تا که خود را درغزل هایم بیابی آمدی
تا غبار از دل فرو شوییم در ایینه ات
همسفر با آسمان و آب آبی آمدی
در کنارت دم غنیمت باد بنشین لحظه ای
آه مهمان عزیزی که شتابی آمدی
#حسین_منزوی
#غزل_شماره_۴۵
در سینـه دلـی هــوای باران دارد
صـد بوسه ز دل برای بــاران دارد
صبح آمده آسمان ولیکن ابریست
لبخنـدِ خــــدا نـوای بــاران دارد
#محرم_زمانی
صـد بوسه ز دل برای بــاران دارد
صبح آمده آسمان ولیکن ابریست
لبخنـدِ خــــدا نـوای بــاران دارد
#محرم_زمانی
دفتر عمر مرا
دست ایام ورق ها زده است
زیر بار غم عشق
قامتم خم شد و پشتم بشکست
در خیالم امّا
هم چنان روز نخست
تویی آن قامت بالنده هنوز
در قمار غم عشق
دل من بردی و با دست تهی
منم آن عاشق بازنده هنوز
"آتش عشق پس از مرگ نگردد خاموش"
گر که گورم بشکافند عیان میبینند
زیر خاکستر جسمم باقی است
آتشی سرکش و سوزنده هنوز
#حمید_مصدق
📒 سالهای صبوری
دست ایام ورق ها زده است
زیر بار غم عشق
قامتم خم شد و پشتم بشکست
در خیالم امّا
هم چنان روز نخست
تویی آن قامت بالنده هنوز
در قمار غم عشق
دل من بردی و با دست تهی
منم آن عاشق بازنده هنوز
"آتش عشق پس از مرگ نگردد خاموش"
گر که گورم بشکافند عیان میبینند
زیر خاکستر جسمم باقی است
آتشی سرکش و سوزنده هنوز
#حمید_مصدق
📒 سالهای صبوری
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
صوفی ابن الوقت باشد ای رفیق
نیست فردا گفتن از شرط طریق
تو مگر خود مرد صوفی نیستی
هست را از نسیه خیزد نیستی
گفتمش پوشیده خوشتر سرّ یار
خود تو در ضمن حکایت گوشدار
خوشتر آن باشد که سرّ دلبران
گفته آید در حدیث دیگران
#مولانا
نیست فردا گفتن از شرط طریق
تو مگر خود مرد صوفی نیستی
هست را از نسیه خیزد نیستی
گفتمش پوشیده خوشتر سرّ یار
خود تو در ضمن حکایت گوشدار
خوشتر آن باشد که سرّ دلبران
گفته آید در حدیث دیگران
#مولانا
خونم بتی ریخت کش داده بی چون
مژگان خون ریز در ریزش خون
بی باده دیدی چشمان سرمست
بی می شنیدی لبهای میگون
در عهد زلفش یک جمع شیدا
در دور چشمش یک شهر مفتون
چشم و لب او هر سو گرفتهست
شهری به نیرنگ، خلقی به افسون
خوبان نشینند در خانه از شرم
هر گه که آید از خانه بیرون
دل برده از من سروی که دارد
بالای دلکش، رفتار موزون
خون از دل من هر شب روان است
تا طرهاش داشت قصد شبیخون
هر لحظه گردد در ملک خوبی
حسن تو بیحد، عشق من افزون
کاری که او کرد با من فروغی
هرگز نکردهست لیلی به مجنون
#فروغی_بسطامی
مژگان خون ریز در ریزش خون
بی باده دیدی چشمان سرمست
بی می شنیدی لبهای میگون
در عهد زلفش یک جمع شیدا
در دور چشمش یک شهر مفتون
چشم و لب او هر سو گرفتهست
شهری به نیرنگ، خلقی به افسون
خوبان نشینند در خانه از شرم
هر گه که آید از خانه بیرون
دل برده از من سروی که دارد
بالای دلکش، رفتار موزون
خون از دل من هر شب روان است
تا طرهاش داشت قصد شبیخون
هر لحظه گردد در ملک خوبی
حسن تو بیحد، عشق من افزون
کاری که او کرد با من فروغی
هرگز نکردهست لیلی به مجنون
#فروغی_بسطامی
ژاله اصفهانی با نام اصلی مستانه سلطانی(زاده ۱۳۰۰ خورشیدی، اصفهان – درگذشته ۷ آذر ۱۳۸۶، لندن)، شاعر ایرانی که به شاعر امید معروف بود. وی اولین شعرش را در هفت سالگی سرود و در سیزده سالگی نام خویش را به «ژاله» تغییر داد. وی در سال ۱۳۲۳ در دانشکده ادبیات و علوم انسانی دانشگاه تهران به تحصیل پرداخت. او نخستین مجموعه شعرش با عنوان گلهای خود رو را در دوران دانشجویی در سن ۲۲ سالگی منتشر کرد."
بشکفد بار دگر لاله رنگین مراد
غنچه سرخ فرو بسته دل باز شود
من نگویم که بهاری که گذشت آید باز
روزگاری که به سر آمده آغاز شود
روزگار دگری هست و بهاران دگر
شاد بودن هنر است ، شاد کردن هنری والاتر
لیک هرگز نپسندیم به خویش
که چو یک شکلک بی جان شب و روز
بی خبر از همه خندان باشیم
بی غمی عیب بزرگی است که دور از ما باد
کاشکی آینه ای بود درون بین که در آن خویش را می دیدیم
آنچه پنهان بود از آینه ها می دیدیم
می شدیم آگه از آن نیروی پاکیزه نهاد
که به ما زیستن آموزد و جاوید شدن
پیک پیروزی و امید شدن
شاد بودن هنر است گر به شادی تو دلهای دگر باشد شاد
زندگی صحنه ی یکتای هنرمندی ماست
هر کسی نغمه ی خود خواند و از صحنه رود
صحنه پیوسته به جاست.
خرم آن نغمه که مردم بسپارند به یاد.
ژاله اصفهانی
غنچه سرخ فرو بسته دل باز شود
من نگویم که بهاری که گذشت آید باز
روزگاری که به سر آمده آغاز شود
روزگار دگری هست و بهاران دگر
شاد بودن هنر است ، شاد کردن هنری والاتر
لیک هرگز نپسندیم به خویش
که چو یک شکلک بی جان شب و روز
بی خبر از همه خندان باشیم
بی غمی عیب بزرگی است که دور از ما باد
کاشکی آینه ای بود درون بین که در آن خویش را می دیدیم
آنچه پنهان بود از آینه ها می دیدیم
می شدیم آگه از آن نیروی پاکیزه نهاد
که به ما زیستن آموزد و جاوید شدن
پیک پیروزی و امید شدن
شاد بودن هنر است گر به شادی تو دلهای دگر باشد شاد
زندگی صحنه ی یکتای هنرمندی ماست
هر کسی نغمه ی خود خواند و از صحنه رود
صحنه پیوسته به جاست.
خرم آن نغمه که مردم بسپارند به یاد.
ژاله اصفهانی
مولانا دیوان شمس تبریزی غزل شمارهٔ ۲۰۵
چند گریزی ز ما چند روی جا به جا
جان تو در دست ماست همچو گلوی عصا
چند بکردی طواف گرد جهان از گزاف
زین رمه پر ز لاف هیچ تو دیدی وفا
روز دو سهای زحیر گرد جهان گشته گیر
همچو سگان مرده گیر گرسنه و بینوا
مرده دل و مرده جو چون پسر مرده شو
از کفن مرده ایست در تن تو آن قبا
زنده ندیدی که تا مرده نماید تو را
چند کشی در کنار صورت گرمابه را
دامن تو پرسفال پیش تو آن زر و مال
باورم آنگه کنی که اجل آرد فنا
گویی که زر کهن من چه کنم بخش کن
من به سما میروم نیست زر آن جا روا
جغد نهای بلبلی از چه در این منزلی
باغ و چمن را چه شد سبزه و سرو و صبا
چند گریزی ز ما چند روی جا به جا
جان تو در دست ماست همچو گلوی عصا
چند بکردی طواف گرد جهان از گزاف
زین رمه پر ز لاف هیچ تو دیدی وفا
روز دو سهای زحیر گرد جهان گشته گیر
همچو سگان مرده گیر گرسنه و بینوا
مرده دل و مرده جو چون پسر مرده شو
از کفن مرده ایست در تن تو آن قبا
زنده ندیدی که تا مرده نماید تو را
چند کشی در کنار صورت گرمابه را
دامن تو پرسفال پیش تو آن زر و مال
باورم آنگه کنی که اجل آرد فنا
گویی که زر کهن من چه کنم بخش کن
من به سما میروم نیست زر آن جا روا
جغد نهای بلبلی از چه در این منزلی
باغ و چمن را چه شد سبزه و سرو و صبا
#حکیم_عمر_خیام_نیشابوری
چون نیست مقام ما در این دهر مقیم
پس بی می و معشوق خطائیست عظیم
تا کی ز قدیم و محدث امیدم و بیم
چون من رفتم جهان چه محدث چه قدیم
وقتی ما برای همیشه در این جهان نیستیم، زندگی بدون می و معشوق چه ارزشی دارد.
تا کی در بیم و امید این باشیم که جهان حادث است یا قدیم، حادث بودن یا قدیم بودن جهان چه اهمیتی دارد زمانیکه ما نباشیم.
چون نیست مقام ما در این دهر مقیم
پس بی می و معشوق خطائیست عظیم
تا کی ز قدیم و محدث امیدم و بیم
چون من رفتم جهان چه محدث چه قدیم
وقتی ما برای همیشه در این جهان نیستیم، زندگی بدون می و معشوق چه ارزشی دارد.
تا کی در بیم و امید این باشیم که جهان حادث است یا قدیم، حادث بودن یا قدیم بودن جهان چه اهمیتی دارد زمانیکه ما نباشیم.
آن رشته که قوت روانست مرا
آرامش جان ناتوانست مرا
بر لب چو کشی جان کشدم از پی آن
پیوند چو با رشتهٔ جانست مرا
#ابوسعید_ابوالخیر
آرامش جان ناتوانست مرا
بر لب چو کشی جان کشدم از پی آن
پیوند چو با رشتهٔ جانست مرا
#ابوسعید_ابوالخیر
چو دلبر من به نزد فصّاد نشست
فصّاد سبک دست سبک دستش بست
چون تیزی نیش در رگانش پیوست
از کان بلور شاخ مرجان برجست
#مهستی_گنجوی
فصّاد سبک دست سبک دستش بست
چون تیزی نیش در رگانش پیوست
از کان بلور شاخ مرجان برجست
#مهستی_گنجوی