This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
خورشید که پیرایه بسیمای سحر بست
آویزه بگوش سحر از خون جگر بست
از دشت و جبل قافله ها رخت سفر بست
ای چشم جهان بین بتماشای جهان خیز
از خواب گران خواب گران خواب گران خیز
از خواب گران خیز
خاور همه مانند غبار سر راهی است
یک ناله خاموش و اثر باخته آهی است
هر ذره این خاک گره خورده نگاهی است
از هند و سمرقند و عراق و همدان خیز
از خواب گران خواب گران خواب گران خیز
از خواب گران خیز
«اقبال لاهوری»زبور عجم
آویزه بگوش سحر از خون جگر بست
از دشت و جبل قافله ها رخت سفر بست
ای چشم جهان بین بتماشای جهان خیز
از خواب گران خواب گران خواب گران خیز
از خواب گران خیز
خاور همه مانند غبار سر راهی است
یک ناله خاموش و اثر باخته آهی است
هر ذره این خاک گره خورده نگاهی است
از هند و سمرقند و عراق و همدان خیز
از خواب گران خواب گران خواب گران خیز
از خواب گران خیز
«اقبال لاهوری»زبور عجم
یک شب صبح کرده بنالم بر آسمان
با سوز دل ز دست تو، ای روزگار، مست
ای باد صبح، راز دل لاله عرضه دار
روزی که باشد آن بت سوسن عذار مست
#اوحـــــدی
با سوز دل ز دست تو، ای روزگار، مست
ای باد صبح، راز دل لاله عرضه دار
روزی که باشد آن بت سوسن عذار مست
#اوحـــــدی
اندر صف دوستان ما باش و مترس
خاک در آستان ما باش و مترس
گر جمله جهان قصد به جان تو کنند
فارغ دل شو، از آن ما باش و مترس
#ابوسعید_ابوالخیر
خاک در آستان ما باش و مترس
گر جمله جهان قصد به جان تو کنند
فارغ دل شو، از آن ما باش و مترس
#ابوسعید_ابوالخیر
رهروان كوي جانان سرخوشاند
عاشقان در وصل و هجران سرخوشاند
جان عاشق، سر به فرمان ميرود
سر به فرمان سوي جانان ميرود
راه كوي ميفروشان بسته نيست
در به روي بادهنوشان بسته نيست
باده ما ساغر ما عشق ماست
مستي ما در سر ما عشق ماست
فریدون_مشیری
عاشقان در وصل و هجران سرخوشاند
جان عاشق، سر به فرمان ميرود
سر به فرمان سوي جانان ميرود
راه كوي ميفروشان بسته نيست
در به روي بادهنوشان بسته نيست
باده ما ساغر ما عشق ماست
مستي ما در سر ما عشق ماست
فریدون_مشیری
شراب داد به من پیر تاک پرور من
مکن حدیث سبو نزد من برادر من
به هر کجا که روم آسمان همین رنگ است
چو دست شیرخدا سایه کرده بر سر من
معنی_زنجانی
مکن حدیث سبو نزد من برادر من
به هر کجا که روم آسمان همین رنگ است
چو دست شیرخدا سایه کرده بر سر من
معنی_زنجانی
دردمندیم و از دوا ایمن
بینوائیم وز نوا ایمن
در خرابات خلوتی داریم
خوش نشسته در این سرا ایمن
به خدا هر که باشد او باقی
همچو ما گردد از فنا ایمن
هر که خواهی و هر که بینی بود
یار ما باشد و ز ما ایمن
قدمی نه در آ به میخانه
تا که گردی چو اولیا ایمن
باش ایمن ز خوف بیگانه
بنشین پیش آشنا ایمن
بندهٔ سید خراباتی
رند مستیم و از شما ایمن
حضرت شاه نعمتالله ولی
بینوائیم وز نوا ایمن
در خرابات خلوتی داریم
خوش نشسته در این سرا ایمن
به خدا هر که باشد او باقی
همچو ما گردد از فنا ایمن
هر که خواهی و هر که بینی بود
یار ما باشد و ز ما ایمن
قدمی نه در آ به میخانه
تا که گردی چو اولیا ایمن
باش ایمن ز خوف بیگانه
بنشین پیش آشنا ایمن
بندهٔ سید خراباتی
رند مستیم و از شما ایمن
حضرت شاه نعمتالله ولی
کیفیتی که دیدم از آن چشم نیم مست
با صدهزار جام نیارد کسی به دست
جز یاد او امید بریدم ز هر چه بود
جز روی او کناره گرفتم ز هر که هست
#فروغی_بسطامی
با صدهزار جام نیارد کسی به دست
جز یاد او امید بریدم ز هر چه بود
جز روی او کناره گرفتم ز هر که هست
#فروغی_بسطامی
عالم دو چیز است ، نور و ظلمت یعنی دریای نور است و دریای ظلمت. این دو دریا در یکدیگر آمیخته اند ، نور را از ظلمت جدا می باید کرد تا صفات نور ظاهر شوند.
انسان کامل این اکسیر را به کمال رسانید و این نور را تمام از ظلمت جدا گردانید از جهت آن که نور هیچ جای دیگر خود را کماهی ندانست و ندید ، و در انسان کامل خود را کماهی دید و دانست .
این نور را به کلی از ظلمت جدا نتوان کردن که نور بی ظلمت نتواند بود و ظلمت بی نور نتواند بود ، از جهت آن که نور از جهتی وقایه (نگهدار) ظلمت است و ظلمت از جهتی وقایه نور است . هر دو با یکدیگرند و با یکدیگر بوده اند و با یکدیگر خواهند بود ، امّا نور با ظلمت در اول همچنان است که روغن با شیر ، لاجرم صفات نور ظاهر نیستند ، می باید که نور با ظلمت چنان شود که مصباح در مشکات تا صفات نور ظاهر شوند.
الانسان الکامل
انسان کامل این اکسیر را به کمال رسانید و این نور را تمام از ظلمت جدا گردانید از جهت آن که نور هیچ جای دیگر خود را کماهی ندانست و ندید ، و در انسان کامل خود را کماهی دید و دانست .
این نور را به کلی از ظلمت جدا نتوان کردن که نور بی ظلمت نتواند بود و ظلمت بی نور نتواند بود ، از جهت آن که نور از جهتی وقایه (نگهدار) ظلمت است و ظلمت از جهتی وقایه نور است . هر دو با یکدیگرند و با یکدیگر بوده اند و با یکدیگر خواهند بود ، امّا نور با ظلمت در اول همچنان است که روغن با شیر ، لاجرم صفات نور ظاهر نیستند ، می باید که نور با ظلمت چنان شود که مصباح در مشکات تا صفات نور ظاهر شوند.
الانسان الکامل
گفتم که چند صبر کنم ای نگار گفت
تا هست عمر گفتم رنجه مدار گفت
بی رنج عشق نبود گفتم نیم به رنج
فرسوده چند باشد ازین ای نگار گفت
جز انتظار روی ندارد تو را همی
گفتم شدم هلاک من از انتظار گفت
این روزگار با تو بدست این ازو شناس
گفتم که نیک کی شودم روزگار گفت
چون گشت زایل این سخط شهریار راد
گفتم که کی شود سخط شهریار گفت
چون بخت رام گردد تا تو رسی به کام
گفتم که بخت کی شودم جفت و یار گفت
آمرزشی بخواه شود عفو جرم تو
این گفت در کریم نبی کردگار گفت
#مسعود_سعد_سلمان
تا هست عمر گفتم رنجه مدار گفت
بی رنج عشق نبود گفتم نیم به رنج
فرسوده چند باشد ازین ای نگار گفت
جز انتظار روی ندارد تو را همی
گفتم شدم هلاک من از انتظار گفت
این روزگار با تو بدست این ازو شناس
گفتم که نیک کی شودم روزگار گفت
چون گشت زایل این سخط شهریار راد
گفتم که کی شود سخط شهریار گفت
چون بخت رام گردد تا تو رسی به کام
گفتم که بخت کی شودم جفت و یار گفت
آمرزشی بخواه شود عفو جرم تو
این گفت در کریم نبی کردگار گفت
#مسعود_سعد_سلمان
ای گشته دلم محیط اشیا
ای نیک و بد آفریده ی ما
فرمانبر ما بود کمینه
از تحت ثری، و تا ثریا
رخسار جهان فر و مابین
در صورت هر که گشت پیدا
از غایت حسن خوش که داریم
بر چهره ی خود شدیم شیدا
ای بیخبر از جهان وحدت
کی خاک بود بگوی گویا
ماییم و به غیر ما کسی نیست
در شیب و فراز و زیر و بالا
در شهر وجود ما زهستی
گویند همیشه پیر و برنا:
«سیمرغ جهان لامکانیم
مقصود زمین و آسمانیم»
#عمادالدین_نسیمی
ترجیع بند، قسمت پنجم
ای نیک و بد آفریده ی ما
فرمانبر ما بود کمینه
از تحت ثری، و تا ثریا
رخسار جهان فر و مابین
در صورت هر که گشت پیدا
از غایت حسن خوش که داریم
بر چهره ی خود شدیم شیدا
ای بیخبر از جهان وحدت
کی خاک بود بگوی گویا
ماییم و به غیر ما کسی نیست
در شیب و فراز و زیر و بالا
در شهر وجود ما زهستی
گویند همیشه پیر و برنا:
«سیمرغ جهان لامکانیم
مقصود زمین و آسمانیم»
#عمادالدین_نسیمی
ترجیع بند، قسمت پنجم
به می عمارت دل کن که این جهـــان خراب
بر آن سر است که از خاک ما بسـازد خشت
وفـــا مجـوی ز دشمن که پرتــــوی ندهد
چو شمع صومعه افـــروزی از چراغ کنشت
مکـن به نامه سیـــــاهی ملامت من مست
که آگه است که تقدیر بر سرش چه نوشت
قـــــدم دریغ مـــــدار از جنــــازه حافظ
که گر چه غرق گناه است میرود به بهشت
حافظ
بر آن سر است که از خاک ما بسـازد خشت
وفـــا مجـوی ز دشمن که پرتــــوی ندهد
چو شمع صومعه افـــروزی از چراغ کنشت
مکـن به نامه سیـــــاهی ملامت من مست
که آگه است که تقدیر بر سرش چه نوشت
قـــــدم دریغ مـــــدار از جنــــازه حافظ
که گر چه غرق گناه است میرود به بهشت
حافظ
من در مربعی هستم
که نوشتن نام دارد
نه میتوانم از بند تو رهایی یابم
و نه میتوانم از خودم رها شوم !
کجایند دستانت
تا به روزهای آیندهام روشنا ببخشند ؟!...
نزار_قبانی
که نوشتن نام دارد
نه میتوانم از بند تو رهایی یابم
و نه میتوانم از خودم رها شوم !
کجایند دستانت
تا به روزهای آیندهام روشنا ببخشند ؟!...
نزار_قبانی
گر دم از شادی وگر از غم زنیم
جمع بنشینیم و دم با هم زنیم
یار ما افزون رود افزون رویم
یار ما گر کم زند ما کم زنیم
ما و یاران همدل و همدم شویم
همچو آتش بر صف رستم زنیم
گر چه مردانیم اگر تنها رویم
چون زنان بر نوحه و ماتم زنیم
گر به تنهایی به راه حج رویم
تو مکن باور که بر زمزم زنیم
تارهای چنگ را مانیم ما
چونک درسازیم زیر و بم زنیم
ما همه در جمع آدم بودهایم
بار دیگر جمله بر آدم زنیم
نکته پوشیدهست و آدم واسطه
خیمهها بر ساحل اعظم زنیم
چون به تخت آید سلیمان بقا
صد هزاران بوسه بر خاتم زنیم
مولوی
جمع بنشینیم و دم با هم زنیم
یار ما افزون رود افزون رویم
یار ما گر کم زند ما کم زنیم
ما و یاران همدل و همدم شویم
همچو آتش بر صف رستم زنیم
گر چه مردانیم اگر تنها رویم
چون زنان بر نوحه و ماتم زنیم
گر به تنهایی به راه حج رویم
تو مکن باور که بر زمزم زنیم
تارهای چنگ را مانیم ما
چونک درسازیم زیر و بم زنیم
ما همه در جمع آدم بودهایم
بار دیگر جمله بر آدم زنیم
نکته پوشیدهست و آدم واسطه
خیمهها بر ساحل اعظم زنیم
چون به تخت آید سلیمان بقا
صد هزاران بوسه بر خاتم زنیم
مولوی
خلاف وعده کردن ناپسندست
ببین کز وعده ی وصلِ تو چندست
مده دشنام ناخوش بوسه ای ده
چه زهرم می دهی آنجا که قندست؟
بترس از چشم شور و ابروی تلخ
که از نامحرمان بیم گزندست
به آتش برفشان گه گه سپندی
که دفع چشم بد دود سپندست
علاجِ دردِ بی آرامِ من کُن
ببخشا بر دلی کو دردمندست
به کوته دیده گویید ای مشنّع
بلای عقل بالای بلندست
مرا گویی مرو دنباله ی عشق
نمیدانی که در حلقم کمندست
خطیب از دوستانم گو حدیثی
کرا پروای چندین وعظ و پندست
که در بند بلای قامت دوست
همه عضو نزاری بند بندست
حکیم نزاری قهستانی
ببین کز وعده ی وصلِ تو چندست
مده دشنام ناخوش بوسه ای ده
چه زهرم می دهی آنجا که قندست؟
بترس از چشم شور و ابروی تلخ
که از نامحرمان بیم گزندست
به آتش برفشان گه گه سپندی
که دفع چشم بد دود سپندست
علاجِ دردِ بی آرامِ من کُن
ببخشا بر دلی کو دردمندست
به کوته دیده گویید ای مشنّع
بلای عقل بالای بلندست
مرا گویی مرو دنباله ی عشق
نمیدانی که در حلقم کمندست
خطیب از دوستانم گو حدیثی
کرا پروای چندین وعظ و پندست
که در بند بلای قامت دوست
همه عضو نزاری بند بندست
حکیم نزاری قهستانی
بس که همیشه در غمت فکر محال میکنم
هجر تو را ز بیخودی وصل خیال میکنم
شب که ملول میشوم بر دل ریش تا سحر
صورت یار میکشم دفع ملال میکنم
محتشم_کاشانی
هجر تو را ز بیخودی وصل خیال میکنم
شب که ملول میشوم بر دل ریش تا سحر
صورت یار میکشم دفع ملال میکنم
محتشم_کاشانی
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
روح پیش از آنکه در جسم حلول کند،
در عالم مثال وجود داشته
و مثل یعنی حقایق را درک کرده است.
اما همین که به این دنیا آمد
و در بدن انسان حلول کرد،
همه مثالها را از یاد می برد.
با این حال، خاطره ای مبهم
از آن ها را داراست،
طوری که وقتی در جهان طبیعت
با موجودات مختلف و شکل ها
و صورتهای آنها روبرو می شود ،
به یاد عالم مثال و صورتهای آن می افتد
و همین امر در روح ، حسرت بازگشت
به جهان اصلی را بر می انگیزد
#افلاطون
در عالم مثال وجود داشته
و مثل یعنی حقایق را درک کرده است.
اما همین که به این دنیا آمد
و در بدن انسان حلول کرد،
همه مثالها را از یاد می برد.
با این حال، خاطره ای مبهم
از آن ها را داراست،
طوری که وقتی در جهان طبیعت
با موجودات مختلف و شکل ها
و صورتهای آنها روبرو می شود ،
به یاد عالم مثال و صورتهای آن می افتد
و همین امر در روح ، حسرت بازگشت
به جهان اصلی را بر می انگیزد
#افلاطون
نقلست که مردی آمد و گفت: خواهم که خرقه پوشم شیخ گفت: ما را مسئلهٔ است اگر آنرا جواب دهی شایسته خرقه باشی گفت: اگر مرد چادرزنی در سر گیرد زن شود
گفت: نه
گفت: اگر زنی جامهٔ مردی هم درپوشد هرگز مرد شود
گفت: نه
گفت: تو نیز اگر در این راه مرد نهٔ بدین مرقع پوشیدن مرد نگردی.
عطار
تذکرة الأولیاء
ذکر شیخ ابوالحسن خرقانی
گفت: نه
گفت: اگر زنی جامهٔ مردی هم درپوشد هرگز مرد شود
گفت: نه
گفت: تو نیز اگر در این راه مرد نهٔ بدین مرقع پوشیدن مرد نگردی.
عطار
تذکرة الأولیاء
ذکر شیخ ابوالحسن خرقانی