معرفی عارفان
1.25K subscribers
35.6K photos
13.2K videos
3.25K files
2.82K links
چه گفتم در وفا افزا جفا و جور افزودی
جفا کن جور کن جانا،غلط گفتم خطا کردم

فیض
Download Telegram
سؤال کرد که از نماز فاضلتر چه باشد. یک جواب آنکه گفتیم جان نماز به از نماز، مَعَ تقریرِه. جواب دوم که ایمان به از نماز است، زیرا نماز پنج وقت فریضه است و ایمان پیوسته، و نماز به عذری ساقط شود و رخصت تأخیر باشد. و تفضیلی دیگر هست ایمان را بر نماز که ایمان به هیچ عذری ساقط نشود و رخصت تأخیر نباشد و ایمان بی نماز منفعت کند، و نماز بی ایمان منفعت نکند_ همچون نماز منافقان. و نماز در هر دینی نوع دیگر است، و ایمان به هیچ دینی تبدیل نگیرد؛ احوال او و قبلهء او و غیره متبدل نگردد. و فرقهای دیگر هست، به قدر جذب مستمع ظاهر شود. مستمع همچون آرد است پیش خمیر کننده؛ کلام همچون آب است در آرد: آن قدر آب ریزد که صلاح اوست.

فیه ما فیه
حکایتی از مثنوی

آن یکی نحوی به کِشتی درنشست رو به کِشتی بان نهاد آن خودپرست
این حکایت درباره عالِم علمِ نحوی است که چون در کشتی می نشیند، از کشتی بان می پرسد که آیا هیچ با علمِ نحو آشناست؟ وقتی کشتی بان جواب منفی می دهد، او می گوید: نیمی از عُمرت ضایع و بر فناست. چندی بعد، کِشتی به گرداب طوفان می اُفتد. کشتی بان از عالِم می پرسد: آیا شنا کردن می دانی؟ وقتی عالم پاسخ منفی می دهد، می گوید: پس کُلّ عمرت ضایع و بر فناست.

در این حکایت، عالِمِ نحو، نماد انسان های مغرور و خودپسند است و کشتی بان، نماد انسان هایی که دلشان را در راه حق پیراسته و از اسرار عوالم غیب آگاهی دارند.
نیایش صبحگاهی

‏الهی!
این بنده چه داند
که چه می باید جُست؟
داننده تویی
هر آنچه دانی، آن ده

#خواجه_عبدالله_انصاری
هر سحر یاد کز آن زلف و بناگوش کنیم
روز خود با شب غم دست در آغوش کنیم

بلبلانیم که گر لب بگشائیم ای گل
همه آفاق در اوصاف تو مدهوش کنیم

شب هجران چو شود صبح و برآید خورشید
داستان غم دوشنیه فراموش کنیم

هوش اگر آفت عشق تو شود زان لب لعل
عشوه ای صاعقه خرمن آن هوش کنیم

امل دل را نبود تفرقه ای جان بازآ
قصه معرفت این است اگر گوش کنیم

اشک روشنگر چشم است ولیکن نه چنان
که چراغ دل افروخته خاموش کنیم

خون دل ریخته ترک نگهی کو رستم
تا ز توران طلب خون سیاووش کنیم

شهریارا غزل نعز تو قولیست قدیم
سخنی تازه گرت هست بگو گوش کنیم

#شهریار
چیزی بگو! بگذار تا هم‌صحبتت باشم

لختی حریف لحظه‌های غربتت باشم

ای سهمت از بار امانت هر چه سنگین‌تر!

بگذار تا من هم شریک قسمتت باشم

تاب آوری تا آسمان روی دوشت را

من هم ستونی در کنار قامتت باشم

از گوشه‌ای راهی نشان من بده، بگذار

تا رخنه‌ای در قلعه بند فترتت باشم

سنگی شوم در برکهٔ آرامِ اندوهت

یا شعله‌واری در خمودِ خلوتت باشم

زخمِ عمیقِ انزوایت دیر پاییده است

وقت است تا پایان فصل عزلتت باشم

صورتگر چشمان غمگین تو خواهم بود

بگذار همچون آینه در خدمتت باشم

در خوابی و هنگام را از دست خواهی داد

معشوق من ! بگذار زنگ ساعتت باشم.

#حسین_منزوی
#غزل_شماره_۲۴
عالم دو چیز است ، نور و ظلمت یعنی دریای نور است و دریای ظلمت. این دو دریا در یکدیگر آمیخته اند ، نور را از ظلمت جدا می باید کرد تا صفات نور ظاهر شوند.


انسان کامل این اکسیر را به کمال رسانید و این نور را تمام از ظلمت جدا گردانید از جهت آن که نور هیچ جای دیگر خود را کماهی ندانست و ندید ، و در انسان کامل خود را کماهی دید و دانست .

این نور را به کلی از ظلمت جدا نتوان کردن که نور بی ظلمت نتواند بود و ظلمت بی نور نتواند بود ، از جهت آن که نور از جهتی وقایه (نگهدار) ظلمت است و ظلمت از جهتی وقایه نور است . هر دو با یکدیگرند و با یکدیگر بوده اند و با یکدیگر خواهند بود ، امّا نور با ظلمت در اول همچنان است که روغن با شیر ، لاجرم صفات نور ظاهر نیستند ، می باید که نور با ظلمت چنان شود که مصباح در مشکات تا صفات نور ظاهر شوند.

الانسان الکامل
گفتند: نشان بندگی چیست؟
گفت: آنجا که منم، نشان خداوندی است؛ هیچ نشان بندگی نیست.

تذکرةالاولیاء
ذکر ابوالحسن خرقانی
فرق عارف و غير عارف آن است كه عارف قيامتش هم اكنون برپاست و جلال خدا و نيستي عالم براي او در همين نشئه مشهود و منكشف گشته است، ولي غير عارف براي شهود اين امر منتظر قيامت ميماند.


#وحدت_وجود
#قاسم_كاكايی
.
وفادارے مجو از ڪَردش ڪَیتے...
ڪه ڪار او....

همه شب بزم چیدن باشد و
هر صبح برچیدن....!!

#ابوالقاسم_حالت
کوه غم گشتم و هر لحظه کَنَم سینه‌ی خویش
طرفه حالی‌ست که هم کوهم و هم کوهکنم

#هلالی_جغتایی
اگر دورم من از تو ای پریزاد
فراموشم نکن زنهار زنهار

همان عهدی که با تو بست فایز
وفادارم اگر هستی وفادار


#فایز_دشتستانی
یارم تویی به عالم یار دگر ندارم
تا در تنم بود جان دل از تو برندارم

دل برندارم از تو وز دل سخن نگویم
زان دل سخن چه گویم کز وی خبر ندارم

دارم غم تو دایم با جان و دل برابر
زیرا که جز غم تو چیزی دگر ندارم

هر ساعتی فریبم دل را به عشوهٔ تو
گویی که عشوهٔ تو یک یک ز بر ندارم

گفتی که صبر بگزین تا کام دل بیابی
صبر از چنان جمالی نشگفت اگر ندارم

صبرم چگونه باشد از عشق ماهرویی
کاندر زمانه کس را زو دوستر ندارم


انوری
بیا ای راحت جانم که جان را بر تو افشانم
زمانی با تو بنشینم ز دل این جوش بنشانم

ز حال دل که معلومست که هم این بود و هم آن شد
بگویم شمه‌ای با تو ترا معلوم گردانم

به دندان مزد جان خواهی که آیی یک زمان با من
گواه آری روا باشد حریف آب دندانم

مرا گویی چه داری تو که پیش من کشی آنرا
چه دارم هرچه دارم من نشاید آن ترا دانم

یکی دریای خون دانم که آنرا دیده می‌گویم
یکی وادی غم دانم که آنرا دل همی خوانم


انوری
از غم عشقت نگارا دیده پرخون‌کرده‌ام
تا رخ و عارض زخون دیده گلگون کرده‌ام

ای بسا شبها که من از آرزوی روی تو
از سرشک دیده کویت را چو جیحون ‌کرده‌ام

خون من خواهی‌که ریزی بی‌گناهان هر زمان
تو چه پنداری که من در عاشقی چون‌ کرده‌ام

دوش وقت نیمشب پیش خدا از جورتو
صدهزار افغان و فریاد از تو افزون کرده‌ام

تا غم عشق تو اندر طبع من محکم شدست
مهر روی دیگران از طبع بیرون کرده‌ام


امیرمعزی
صنما ما ز ره دور و دراز آمده‌ایم
به‌سر کوی تو با درد و نیاز آمده‌ایم

گر ز نزدیک تو آهسته و هشیار شدیم
مست و آشفته به نزدیک تو بازآمده‌ایم

آمدستیم خریدار می و رود و سرود
نه فروشندهٔ تسبیح و نماز آمده‌ایم

یک زمان‌گرم‌کن از مستی ما مجلس خویش
که ز مستی بر توگرم فراز آمده‌ایم

گرچه در فرقت تو زار و نزاریم چو شمع
از پی سوزش و از بهرگداز آمده‌ایم

بر امید رخ زیبای تو هم با غم و رنج
همچنان است‌که با شادی و ناز آمده‌ایم

دست ما گر به‌ سر زلف درازت نرسد
با سر زلف تو از جور به راز آمده‌ایم

بینی آن زلف دراز تو که از راه دراز
ما به نظارهٔ آن زلف دراز آمده‌ایم

بود یک‌چند نشیب طلبت در ره ما
از نشیب طلب اکنون به فراز آمده‌ایم

توشه و ساز زدیدار تو خواهیم همی
گر به دیدار تو بی‌توشه و ساز آمده‌ایم


امیرمعزی
آسمان شو ابر شو باران ببار
ناودان بارش کند نبود به کار

آب اندر ناودان عاریتیست
آب اندر ابر و دریا فطرتیست

فکر و اندیشه‌ست مثل ناودان
وحی و مکشوفست ابر و آسمان

آب باران باغ صد رنگ آورد
ناودان همسایه در جنگ آورد

#مثنوي_دفتر_پنجم
یک دو بیتی از غزل شماره ۱۰۹۵ مولانا

داد جاروبی به دستم آن نگار
‎گفت کز دریا برانگیزان غبار

‎باز آن جاروب را ز آتش بسوخت
گفت کز آتش تو جاروبی بر آر
———-
‎این دو بیت را شاه نعمت الله ولی ‌اینگونه تفسیر نموده است

عقل جاروبت، نگار آن پیر کار
‎باطنت دریا و هستی چون غبار

‎آتش عشقش چو سوزد عقل را
‎باز جاروبی ز عشق آید به کار
یک دو بیتی از غزل شماره ۱۰۹۵ مولانا

داد جاروبی به دستم آن نگار
‎گفت کز دریا برانگیزان غبار

‎باز آن جاروب را ز آتش بسوخت
گفت کز آتش تو جاروبی بر آر
———-
‎این دو بیت را شاه نعمت الله ولی ‌اینگونه تفسیر نموده است

عقل جاروبت، نگار آن پیر کار
‎باطنت دریا و هستی چون غبار

‎آتش عشقش چو سوزد عقل را
‎باز جاروبی ز عشق آید به کار
اگر خواهی مرا می در هوا کن
وگر سیری ز من رفتم رها کن

نیم قانع به یک جام و به صد جام
دوساله پیش تو دارم قضا کن

بده می گر ننوشم بر سرم ریز
وگر نیکو نگفتم ماجرا کن

من از قندم مرا گویی ترش شو
تو ماشی را بگیر و لوبیا کن

سر خم را به کهگل هین مبندا
دل خم را برآور دلگشا کن

مرا چون نی درآوردی به ناله
چو چنگم خوش بساز و بانوا کن

اگر چه می زنی سیلیم چون دف
که آوازی خوشی داری صدا کن

چو دف تسلیم کردم روی خود را
بزن سیلی و رویم را قفا کن

همی‌زاید ز دف و کف یک آواز
اگر یک نیست از همشان جدا کن

حریف آن لبی ای نی شب و روز
یکی بوسه پی ما اقتضا کن

تو بوسه باره‌ای و جمله خواری
نگیری پند اگر گویم سخا کن

شدی ای نی شکر ز افسون آن لب
ز لب ای نیشکر رو شکرها کن

نه شکر است این نوای خوش که داری
نوای شکرین داری ادا کن

خموش از ذکر نی می باش یکتا
که نی گوید که یکتا را دو تا کن

#مولوی
ای قاعده مستان در همدگر افتادن
استیزه گری کردن در شور و شر افتادن

عاشق بتر از مست است عاشق هم از آن
دست است
گویم که چه باشد عشق در کان زر افتادن

زر خود چه بود عاشق سلطان سلاطین است
ایمن شدن از مردن وز تاج سر افتادن

درویش به دلق اندر و اندر بغلش گوهر
او ننگ چرا دارد از در به در افتادن


#مولانا