چون حرف درون شنیدهای جار مکن
هر پرده مدر، گوشه پدیدار مکن
از باغ برون چو حاصلت گشت خزان
صد خطبه ز زیبندگی خار مکن
چون جامهی عام برکشیدی سر و دوش
از خاص مگوی و صحبت یار مکن
رو رو که همه بردهی اقمار تنی
از برکت عشق واژه انبار مکن
دلداده کجا زار زند بر رخ دوست
سرمایهی خنده نیستت زار مکن
هر روز بمیر و برشو از تخت فلک
با مرگ نشین و مرگ در کار مکن
دشوار جهان وا ره و آسان پر گیر
سرمایهی تن به خاکْ آوار مکن
حلمی چو کشانکشان برندت سوی دوست
این قصّه مگوی و شحنه بیدار مکن
هر پرده مدر، گوشه پدیدار مکن
از باغ برون چو حاصلت گشت خزان
صد خطبه ز زیبندگی خار مکن
چون جامهی عام برکشیدی سر و دوش
از خاص مگوی و صحبت یار مکن
رو رو که همه بردهی اقمار تنی
از برکت عشق واژه انبار مکن
دلداده کجا زار زند بر رخ دوست
سرمایهی خنده نیستت زار مکن
هر روز بمیر و برشو از تخت فلک
با مرگ نشین و مرگ در کار مکن
دشوار جهان وا ره و آسان پر گیر
سرمایهی تن به خاکْ آوار مکن
حلمی چو کشانکشان برندت سوی دوست
این قصّه مگوی و شحنه بیدار مکن
سکون و توقّف، پیش از آنکه راه جدیدی گشوده شود.
سکوت و تنفّس، پیش از آنکه هوایی تازه دمیده شود.
تمام سخن را نمیتوان در کلمه ریخت و تمام آفتاب را نمیتوان از نگین گلو به جهان تابانید. زیستن در تن، مشقّت است، لیکن نمیتوان این مشقّت به جان نخرید و از آزادی و شادمانی نسرود.
به نو کردن زمین، میبایست آسمان را نو کرد. با آسمان کهنه نمیتوان زمین تازه ساخت.
خداوندگاران عشق یارت باشند ای مبارز آفتاب و آشتی.
من، فروتنترینِ عاشقان، بلندای آسمان خویش ترک گفته به تمنّای زیستن در شکنج چشمان تاریکترینِ شبان، در خلوت خویش نشسته - چون چشمی بر جهان -، از آستین جان خویش هزار فرشته از نور، هزار فرشته از موسیقی، به سوی جان بیگدار نازنین یکتایت فرو میفرستم.
تنهایان را دوست میدارم و رزم بییاران را دوست میدارم، چرا که جز از من بر ایشان یاری نیست، و جز از من بر ایشان پشتبان و پشتکاری نیست. همگان بر همگان بیاویزند، من یار بییارانم.
حلمی | کتاب اخگران
#رزم_بییاران
#من_یار_بییارانم
سکوت و تنفّس، پیش از آنکه هوایی تازه دمیده شود.
تمام سخن را نمیتوان در کلمه ریخت و تمام آفتاب را نمیتوان از نگین گلو به جهان تابانید. زیستن در تن، مشقّت است، لیکن نمیتوان این مشقّت به جان نخرید و از آزادی و شادمانی نسرود.
به نو کردن زمین، میبایست آسمان را نو کرد. با آسمان کهنه نمیتوان زمین تازه ساخت.
خداوندگاران عشق یارت باشند ای مبارز آفتاب و آشتی.
من، فروتنترینِ عاشقان، بلندای آسمان خویش ترک گفته به تمنّای زیستن در شکنج چشمان تاریکترینِ شبان، در خلوت خویش نشسته - چون چشمی بر جهان -، از آستین جان خویش هزار فرشته از نور، هزار فرشته از موسیقی، به سوی جان بیگدار نازنین یکتایت فرو میفرستم.
تنهایان را دوست میدارم و رزم بییاران را دوست میدارم، چرا که جز از من بر ایشان یاری نیست، و جز از من بر ایشان پشتبان و پشتکاری نیست. همگان بر همگان بیاویزند، من یار بییارانم.
حلمی | کتاب اخگران
#رزم_بییاران
#من_یار_بییارانم
سلطان فلک به رقص برخاست
امروز که بزم عشق برپاست
لالای تو رستخیز ما شد
این قصّه که گفتهای چه زیباست
ای رحمت پاک عاشقانه
باز آ که خروش عشق در ناست
خاموش بُدیم و بعد قرنی
سیمای نکوی دوست پیداست
ولله که فلک به خاک بنشست
زین آینهقامتی که برخاست
در وصفش اگر شکسته گویم
پایش خزر و سرش لهاساست
ای عقل زبون پستفطرت
برخیز و برو که عشق اینجاست
حلمی به میان چو دیده تر کرد
آن دیده به نام عشق آراست
امروز که بزم عشق برپاست
لالای تو رستخیز ما شد
این قصّه که گفتهای چه زیباست
ای رحمت پاک عاشقانه
باز آ که خروش عشق در ناست
خاموش بُدیم و بعد قرنی
سیمای نکوی دوست پیداست
ولله که فلک به خاک بنشست
زین آینهقامتی که برخاست
در وصفش اگر شکسته گویم
پایش خزر و سرش لهاساست
ای عقل زبون پستفطرت
برخیز و برو که عشق اینجاست
حلمی به میان چو دیده تر کرد
آن دیده به نام عشق آراست
در حلقهٔ زلف تو هر دل خطری دارد
زیرا که سر زلفت پر فتنه سری دارد
بر آتش دل آبی از دیده همی ریزم
تا باد هوای تو بر من گذری دارد
من در حرم عشقت همخانهٔ هجرانم
در کوی وصال آخر این خانه دری دارد
تو زادهٔ ایامی مردم نبود زین سان
این مادر دهر الحق شیرین پسری دارد
از تو به نظر زین پس قانع نشوم میدان
زیرا که چو من هر کس با تو نظری دارد
تلخی غمت خوردم باشد سخنم شیرین
ای دوست ندانستم کاین نی شکری دارد
جایی که غمت نبود شادی نبود آنجا
انصاف غم عشقت نیکو هنری دارد
در مذهب درویشان کذب است حدیث آن
کز عشق سخن گوید وز خود خبری دارد
کردم به سخن خود را مانند به عشاقت
چون مرغ کجا باشد مور ارچه پری دارد
من بنده بسی بودم در صحبت آن مردان
عیبم نتوان کردن صحبت اثری دارد
نومید مباش ای سیف از بوی گل وصلش
در باغ امید آخر هر شاخ بری دارد
سیف فرغانی
زیرا که سر زلفت پر فتنه سری دارد
بر آتش دل آبی از دیده همی ریزم
تا باد هوای تو بر من گذری دارد
من در حرم عشقت همخانهٔ هجرانم
در کوی وصال آخر این خانه دری دارد
تو زادهٔ ایامی مردم نبود زین سان
این مادر دهر الحق شیرین پسری دارد
از تو به نظر زین پس قانع نشوم میدان
زیرا که چو من هر کس با تو نظری دارد
تلخی غمت خوردم باشد سخنم شیرین
ای دوست ندانستم کاین نی شکری دارد
جایی که غمت نبود شادی نبود آنجا
انصاف غم عشقت نیکو هنری دارد
در مذهب درویشان کذب است حدیث آن
کز عشق سخن گوید وز خود خبری دارد
کردم به سخن خود را مانند به عشاقت
چون مرغ کجا باشد مور ارچه پری دارد
من بنده بسی بودم در صحبت آن مردان
عیبم نتوان کردن صحبت اثری دارد
نومید مباش ای سیف از بوی گل وصلش
در باغ امید آخر هر شاخ بری دارد
سیف فرغانی
حدیث عشق در گفتن نیاید
چنین در هیچ در سفتن نیاید
ز زید و عمرو مشنو کاین حکایت
چو واو عمرو در گفتن نیاید
جمال عشق خواهی جان فدا کن
که هرگز کار جان از تن نیاید
شعاع روی او را پرده برگیر
که آن خورشید در روزن نیاید
از آن مردان شیرافگن طلب عشق
کزین مردان همچون زن نیاید
ز زر انگشتری سازند و خلخال
ولی آیینه جز ز آهن نیاید
غم عشق از ازل آرند مردان
وگر چه آن به آوردن نیاید
سری بیدولت است آنرا که با عشق
از آنجا دست در گردن نیاید
غمش با هر دلی پیوند نکند
شتر در چشمهٔ سوزن نیاید
چو زنده سیف فرغانی به عشق است
چراغ جانش را مردن نیاید
بدان خورشید نتوانم رسیدن
اگر چون سایهای با من نیاید
سیف فرغانی
چنین در هیچ در سفتن نیاید
ز زید و عمرو مشنو کاین حکایت
چو واو عمرو در گفتن نیاید
جمال عشق خواهی جان فدا کن
که هرگز کار جان از تن نیاید
شعاع روی او را پرده برگیر
که آن خورشید در روزن نیاید
از آن مردان شیرافگن طلب عشق
کزین مردان همچون زن نیاید
ز زر انگشتری سازند و خلخال
ولی آیینه جز ز آهن نیاید
غم عشق از ازل آرند مردان
وگر چه آن به آوردن نیاید
سری بیدولت است آنرا که با عشق
از آنجا دست در گردن نیاید
غمش با هر دلی پیوند نکند
شتر در چشمهٔ سوزن نیاید
چو زنده سیف فرغانی به عشق است
چراغ جانش را مردن نیاید
بدان خورشید نتوانم رسیدن
اگر چون سایهای با من نیاید
سیف فرغانی
از کوری چشم فلک امشب قمر اینجاست
آری قمر امشب به خدا تا سحر اینجاست
آهسته به گوش فلک از بنده بگوئید
چشمت ندود این همه یک شب قمر اینجاست
آری قمر آن قمری خوشخوان طبیعت
آن نغمه سرا بلبل باغ هنر اینجاست
شمعی که به سویش من جانسوخته از شوق
پروانه صفت باز کنم بال و پر اینجاست
تنها نه من از شوق سر از پا نشناسم
یک دسته چو من عاشق بی پا و سر اینجاست
هر ناله که داری بکن ای عاشق شیدا
جائی که کند ناله عاشق اثر اینجاست
مهمان عزیزی که پی دیدن رویش
همسایه همه سرکشد از بام و در اینجاست
ساز خوش و آواز خوش و باده دلکش
آی بیخبر آخر چه نشستی خبر اینجاست
ای عاشق روی قمر ای ایرج ناکام
برخیز که باز آن بت بیداد گر اینجاست
آن زلف که چون هاله به رخسار قمر بود
بازآمده چون فتنه دور قمر اینجاست
ای کاش سحر ناید و خورشید نزاید
کامشب قمر این جا قمر این جا قمر اینجاست
شهریار
آری قمر امشب به خدا تا سحر اینجاست
آهسته به گوش فلک از بنده بگوئید
چشمت ندود این همه یک شب قمر اینجاست
آری قمر آن قمری خوشخوان طبیعت
آن نغمه سرا بلبل باغ هنر اینجاست
شمعی که به سویش من جانسوخته از شوق
پروانه صفت باز کنم بال و پر اینجاست
تنها نه من از شوق سر از پا نشناسم
یک دسته چو من عاشق بی پا و سر اینجاست
هر ناله که داری بکن ای عاشق شیدا
جائی که کند ناله عاشق اثر اینجاست
مهمان عزیزی که پی دیدن رویش
همسایه همه سرکشد از بام و در اینجاست
ساز خوش و آواز خوش و باده دلکش
آی بیخبر آخر چه نشستی خبر اینجاست
ای عاشق روی قمر ای ایرج ناکام
برخیز که باز آن بت بیداد گر اینجاست
آن زلف که چون هاله به رخسار قمر بود
بازآمده چون فتنه دور قمر اینجاست
ای کاش سحر ناید و خورشید نزاید
کامشب قمر این جا قمر این جا قمر اینجاست
شهریار
یار و همسر نگرفتم که گرو بود سرم
تو شدی مادر و من با همه پیری پسرم
تو جگر گوشه هم از شیر بریدی و هنوز
من بیچاره همان عاشق خونین جگرم
خون دل میخورم و چشم نظر بازم جام
جرمم این است که صاحبدل و صاحبنظرم
منکه با عشق نراندم به جوانی هوسی
هوس عشق و جوانیست به پیرانه سرم
پدرت گوهر خود تا به زر و سیم فروخت
پدر عشق بسوزد که در آمد پدرم
عشق و آزادگی و حسن و جوانی و هنر
عجبا هیچ نیرزید که بی سیم و زرم
هنرم کاش گره بند زر و سیمم بود
که به بازار تو کاری نگشود از هنرم
سیزده را همه عالم به در امروز از شهر
من خود آن سیزدهم کز همه عالم به درم
تا به دیوار و درش تازه کنم عهد قدیم
گاهی از کوچه معشوقه خود می گذرم
تو از آن دگری رو که مرا یاد تو بس
خود تو دانی که من از کان جهانی دگرم
از شکار دگران چشم و دلی دارم سیر
شیرم و جوی شغالان نبود آبخورم
خون دل موج زند در جگرم چون یاقوت
شهریارا چه کنم لعلم و والا گهرم
شهریار
تو شدی مادر و من با همه پیری پسرم
تو جگر گوشه هم از شیر بریدی و هنوز
من بیچاره همان عاشق خونین جگرم
خون دل میخورم و چشم نظر بازم جام
جرمم این است که صاحبدل و صاحبنظرم
منکه با عشق نراندم به جوانی هوسی
هوس عشق و جوانیست به پیرانه سرم
پدرت گوهر خود تا به زر و سیم فروخت
پدر عشق بسوزد که در آمد پدرم
عشق و آزادگی و حسن و جوانی و هنر
عجبا هیچ نیرزید که بی سیم و زرم
هنرم کاش گره بند زر و سیمم بود
که به بازار تو کاری نگشود از هنرم
سیزده را همه عالم به در امروز از شهر
من خود آن سیزدهم کز همه عالم به درم
تا به دیوار و درش تازه کنم عهد قدیم
گاهی از کوچه معشوقه خود می گذرم
تو از آن دگری رو که مرا یاد تو بس
خود تو دانی که من از کان جهانی دگرم
از شکار دگران چشم و دلی دارم سیر
شیرم و جوی شغالان نبود آبخورم
خون دل موج زند در جگرم چون یاقوت
شهریارا چه کنم لعلم و والا گهرم
شهریار
من آینهٔ طلعت معشوق وجودم
از عکس رخش مظهر انوار شهودم
ابلیس نشد ساجد و مردود ابد شد
آن دم که ملائک همه کردند سجودم
تا کس نبرد ره به شناسایی ذاتم
گه مؤمن و گه کافر و گه گبر و یهودم
شیخ بهایی
از عکس رخش مظهر انوار شهودم
ابلیس نشد ساجد و مردود ابد شد
آن دم که ملائک همه کردند سجودم
تا کس نبرد ره به شناسایی ذاتم
گه مؤمن و گه کافر و گه گبر و یهودم
شیخ بهایی
شبی ز تیرگی دل سیاه گشت چنان
که صبح وصل نماید در آن، شب هجران
شبی، چنانکه اگر سر بر آورد خورشید
سیاه روی نماید چو خال ماهرخان
ز آه تیرهدلان، آنچنان شده تاریک
که خواب هم نبرد ره به چشم چار ارکان
زمانه همچو دل من، سیاه روز شده
گهی که سر کنم از غم، حکایت دوران
ز جوریار اگر شکوه سرکنم، زیبد
که دوش با فلک مست، بستهام پیمان
منم چه خار گرفتار وادی محنت
منم چه کشتی غم، غرقه در ته عمان
منم که تیغ ستم دیدهام به ناکامی
منم که تیر بلا خوردهام، ز دست زمان
منم که خاطر من، خوش دلی ندیده زدور
منم که طبع من از خرمی بود ترسان
منم که صبح من از شام هجر تیرهتر است
اگر چه پرتو شمع است بر دلم تابان
شیخ بهایی
که صبح وصل نماید در آن، شب هجران
شبی، چنانکه اگر سر بر آورد خورشید
سیاه روی نماید چو خال ماهرخان
ز آه تیرهدلان، آنچنان شده تاریک
که خواب هم نبرد ره به چشم چار ارکان
زمانه همچو دل من، سیاه روز شده
گهی که سر کنم از غم، حکایت دوران
ز جوریار اگر شکوه سرکنم، زیبد
که دوش با فلک مست، بستهام پیمان
منم چه خار گرفتار وادی محنت
منم چه کشتی غم، غرقه در ته عمان
منم که تیغ ستم دیدهام به ناکامی
منم که تیر بلا خوردهام، ز دست زمان
منم که خاطر من، خوش دلی ندیده زدور
منم که طبع من از خرمی بود ترسان
منم که صبح من از شام هجر تیرهتر است
اگر چه پرتو شمع است بر دلم تابان
شیخ بهایی
گریه مستانه می سازم شراب تلخ را
می کنم چون ابر مروارید آب تلخ را
زاهدان طفل مشرب، امت شیرینی اند
می کنم در کار مستان این شراب تلخ را
عشق حیران چه می داند عتاب و لطف چیست؟
می خورد چون آب شیرین ریگ آب تلخ را
باده روشن علاج ظلمت غم می کند
می شکافد تیغ برق از هم سحاب تلخ را
تا کی از بیم اجل عمرم به تلخی بگذرد؟
می کنم شیرین به خود یک چشم خواب تلخ را
تا به تلخی های زهر چشم او خو کرده ام
می شمارم باده شیرین، جواب تلخ را
بس که صائب دیده ام تلخی ازین شکر لبان
می شمارم خنده شیرین، عتاب تلخ را
صائب تبریزی
شب بر عزیزان خوش🌺🙏
می کنم چون ابر مروارید آب تلخ را
زاهدان طفل مشرب، امت شیرینی اند
می کنم در کار مستان این شراب تلخ را
عشق حیران چه می داند عتاب و لطف چیست؟
می خورد چون آب شیرین ریگ آب تلخ را
باده روشن علاج ظلمت غم می کند
می شکافد تیغ برق از هم سحاب تلخ را
تا کی از بیم اجل عمرم به تلخی بگذرد؟
می کنم شیرین به خود یک چشم خواب تلخ را
تا به تلخی های زهر چشم او خو کرده ام
می شمارم باده شیرین، جواب تلخ را
بس که صائب دیده ام تلخی ازین شکر لبان
می شمارم خنده شیرین، عتاب تلخ را
صائب تبریزی
شب بر عزیزان خوش🌺🙏
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
خداى متعال میگوید:
بنده من
با نام من آغاز ڪرد
بر من است
که کارهایش را
به انجام رسانم و او
را درهمه حال،
برکت دهم
🕊بسم الله الرحمن الرحیم🕊
بنده من
با نام من آغاز ڪرد
بر من است
که کارهایش را
به انجام رسانم و او
را درهمه حال،
برکت دهم
🕊بسم الله الرحمن الرحیم🕊
یک حبه نور
وَلَا تَكُونُوا كَالَّذِينَ نَسُوا اللَّهَ فَأَنْسَاهُمْ أَنْفُسَهُمْ ۚ أُولَٰئِكَ هُمُ الْفَاسِقُونَ
لَا يَسْتَوِي أَصْحَابُ النَّارِ وَأَصْحَابُ الْجَنَّةِ ۚ أَصْحَابُ الْجَنَّةِ هُمُ الْفَائِزُونَ
و همچون کسانی نباشید که خدا را فراموش کردند و خدا نیز آنها را به «خود فراموشی» گرفتار کرد، آنها فاسقانند.
هرگز اهل جهنم و اهل بهشت با هم یکسان نیستند، اهل بهشت به حقیقت سعادتمندان عالمند.
#سوره_حشر_آیات_۱۹_۲۰
وَلَا تَكُونُوا كَالَّذِينَ نَسُوا اللَّهَ فَأَنْسَاهُمْ أَنْفُسَهُمْ ۚ أُولَٰئِكَ هُمُ الْفَاسِقُونَ
لَا يَسْتَوِي أَصْحَابُ النَّارِ وَأَصْحَابُ الْجَنَّةِ ۚ أَصْحَابُ الْجَنَّةِ هُمُ الْفَائِزُونَ
و همچون کسانی نباشید که خدا را فراموش کردند و خدا نیز آنها را به «خود فراموشی» گرفتار کرد، آنها فاسقانند.
هرگز اهل جهنم و اهل بهشت با هم یکسان نیستند، اهل بهشت به حقیقت سعادتمندان عالمند.
#سوره_حشر_آیات_۱۹_۲۰
Telegram
attach 📎
تنها راه انجام دادن کارهای عظیم دوست داشتن کاری است که میکنیداگر تا الان آنرا پیدانکردیدبه گشتنتان ادامه دهید و تا زمانیکه آنراپیدانکردیدمتوقف نشوید
منتظر هيچكس نباش!
حتى منتظر معجزه هم نباش...
شايد با اين كار راهى براى ملاقات خودت بيابى...
🌺🌺🌺
یار مهربانم
درود
بامداد دوشنبه ات شاد
🌺🌺🌺
پائیز یـعنی
نم نم باران
چای داغ
بوی هیزم سـوخته
گـاهی
از همه دنیـا
یه فنجون چای میخوای
و یه دلِ خوش
دلت شـاد
روزپاییزیت قشنگ وزیبا
🌺🌺🌺
شاد باشی
منتظر هيچكس نباش!
حتى منتظر معجزه هم نباش...
شايد با اين كار راهى براى ملاقات خودت بيابى...
🌺🌺🌺
یار مهربانم
درود
بامداد دوشنبه ات شاد
🌺🌺🌺
پائیز یـعنی
نم نم باران
چای داغ
بوی هیزم سـوخته
گـاهی
از همه دنیـا
یه فنجون چای میخوای
و یه دلِ خوش
دلت شـاد
روزپاییزیت قشنگ وزیبا
🌺🌺🌺
شاد باشی
بلبل خوش نغمه ام، با گل سخن باشد مرا
سرمه خاموشی از زاغ و زغن باشد مرا
از نوای خویش چون بلبل شود روشن دلم
شعله آواز، شمع انجمن باشد مرا
نیست با آیینه روی حرف من چون طوطیان
هر کجا باشم، سخن با خویشتن باشد مرا
صحبت من گرم با خونابه نوشان می شود
چون سهیل این شوخ چشمی در یمن باشد مرا
در فلاخن می گذارد بیستون را تیشه ام
کارفرمایی اگر چون کوهکن باشد مرا
بر نمی آید صدا در گوشه خلوت ز من
بی قراری چون سپند از انجمن باشد مرا
می توانم داد پشت خود به دیوار قفس
گر نسیم آشنایی در چمن باشد مرا
دشمن ناساز را خونین جگر دارم به صبر
می کنم گل، خار اگر در پیرهن باشد مرا
آتش دوزخ شود بر من گلستان خلیل
داغ عشق او اگر زیب بدن باشد مرا
در هوای حلقه زلفش همان خون می خورم
گر قدح ناف غزالان ختن باشد مرا
می کنم باد صبا را حلقه بیرون در
راه اگر در زلف آن پیمان شکن باشد مرا
می برم گوی سعادت از میان عاشقان
بر سر بالین گر آن سیب ذقن باشد مرا
در غریبی قطره من آب گوهر می شود
آب دریایم که تلخی در وطن باشد مرا
می زنم خود را بر آتش بر امید پختگی
چون ثمر تا کی رگ خامی رسن باشد مرا
مرگ نتواند ز کویش پای من کوتاه کرد
جامه احرام صائب از کفن باشد مرا
صائب تبریزی
سرمه خاموشی از زاغ و زغن باشد مرا
از نوای خویش چون بلبل شود روشن دلم
شعله آواز، شمع انجمن باشد مرا
نیست با آیینه روی حرف من چون طوطیان
هر کجا باشم، سخن با خویشتن باشد مرا
صحبت من گرم با خونابه نوشان می شود
چون سهیل این شوخ چشمی در یمن باشد مرا
در فلاخن می گذارد بیستون را تیشه ام
کارفرمایی اگر چون کوهکن باشد مرا
بر نمی آید صدا در گوشه خلوت ز من
بی قراری چون سپند از انجمن باشد مرا
می توانم داد پشت خود به دیوار قفس
گر نسیم آشنایی در چمن باشد مرا
دشمن ناساز را خونین جگر دارم به صبر
می کنم گل، خار اگر در پیرهن باشد مرا
آتش دوزخ شود بر من گلستان خلیل
داغ عشق او اگر زیب بدن باشد مرا
در هوای حلقه زلفش همان خون می خورم
گر قدح ناف غزالان ختن باشد مرا
می کنم باد صبا را حلقه بیرون در
راه اگر در زلف آن پیمان شکن باشد مرا
می برم گوی سعادت از میان عاشقان
بر سر بالین گر آن سیب ذقن باشد مرا
در غریبی قطره من آب گوهر می شود
آب دریایم که تلخی در وطن باشد مرا
می زنم خود را بر آتش بر امید پختگی
چون ثمر تا کی رگ خامی رسن باشد مرا
مرگ نتواند ز کویش پای من کوتاه کرد
جامه احرام صائب از کفن باشد مرا
صائب تبریزی
سحر چون خسرو خاور علم بر کوهساران زد
به دست مرحمت یارم در امیدواران زد
چو پیش صبح روشن شد که حال مهر گردون چیست
برآمد خنده خوش بر غرور کامگاران زد
نگارم دوش در مجلس به عزم رقص چون برخاست
گره بگشود از ابرو و بر دلهای یاران زد
من از رنگ صلاح آن دم به خون دل بشستم دست
که چشم باده پیمایش صلا بر هوشیاران زد
کدام آهن دلش آموخت این آیین عیاری
کز اول چون برون آمد ره شب زنده داران زد
خیال شهسواری پخت و شد ناگه دل مسکین
خداوندا نگه دارش که بر قلب سواران زد
در آب و رنگ رخسارش چه جان دادیم و خون خوردیم
چو نقشش دست داد اول رقم بر جان سپاران زد
منش با خرقه پشمین کجا اندر کمند آرم
زره مویی که مژگانش ره خنجرگزاران زد
شهنشاه مظفر فر شجاع ملک و دین منصور
که جود بیدریغش خنده بر ابر بهاران زد
از آن ساعت که جام می به دست او مشرف شد
زمانه ساغر شادی به یاد میگساران زد
ز شمشیر سرافشانش ظفر آن روز بدرخشید
که چون خورشید انجم سوز تنها بر هزاران زد
دوام عمر و ملک او بخواه از لطف حق ای دل
که چرخ این سکه دولت به دور روزگاران زد
نظر بر قرعه توفیق و یمن دولت شاه است
بده کام دل حافظ که فال بختیاران زد
حافظ
به دست مرحمت یارم در امیدواران زد
چو پیش صبح روشن شد که حال مهر گردون چیست
برآمد خنده خوش بر غرور کامگاران زد
نگارم دوش در مجلس به عزم رقص چون برخاست
گره بگشود از ابرو و بر دلهای یاران زد
من از رنگ صلاح آن دم به خون دل بشستم دست
که چشم باده پیمایش صلا بر هوشیاران زد
کدام آهن دلش آموخت این آیین عیاری
کز اول چون برون آمد ره شب زنده داران زد
خیال شهسواری پخت و شد ناگه دل مسکین
خداوندا نگه دارش که بر قلب سواران زد
در آب و رنگ رخسارش چه جان دادیم و خون خوردیم
چو نقشش دست داد اول رقم بر جان سپاران زد
منش با خرقه پشمین کجا اندر کمند آرم
زره مویی که مژگانش ره خنجرگزاران زد
شهنشاه مظفر فر شجاع ملک و دین منصور
که جود بیدریغش خنده بر ابر بهاران زد
از آن ساعت که جام می به دست او مشرف شد
زمانه ساغر شادی به یاد میگساران زد
ز شمشیر سرافشانش ظفر آن روز بدرخشید
که چون خورشید انجم سوز تنها بر هزاران زد
دوام عمر و ملک او بخواه از لطف حق ای دل
که چرخ این سکه دولت به دور روزگاران زد
نظر بر قرعه توفیق و یمن دولت شاه است
بده کام دل حافظ که فال بختیاران زد
حافظ
گفتم غم تو دارم گفتا غمت سر آید
گفتم که ماه من شو گفتا اگر برآید
گفتم ز مهرورزان رسم وفا بیاموز
گفتا ز خوبرویان این کار کمتر آید
گفتم که بر خیالت راه نظر ببندم
گفتا که شب رو است او از راه دیگر آید
گفتم که بوی زلفت گمراه عالمم کرد
گفتا اگر بدانی هم اوت رهبر آید
گفتم خوشا هوایی کز باد صبح خیزد
گفتا خنک نسیمی کز کوی دلبر آید
گفتم که نوش لعلت ما را به آرزو کشت
گفتا تو بندگی کن کو بنده پرور آید
گفتم دل رحیمت کی عزم صلح دارد
گفتا مگوی با کس تا وقت آن درآید
گفتم زمان عشرت دیدی که چون سر آمد
گفتا خموش حافظ کاین غصه هم سر آید
حافظ
گفتم که ماه من شو گفتا اگر برآید
گفتم ز مهرورزان رسم وفا بیاموز
گفتا ز خوبرویان این کار کمتر آید
گفتم که بر خیالت راه نظر ببندم
گفتا که شب رو است او از راه دیگر آید
گفتم که بوی زلفت گمراه عالمم کرد
گفتا اگر بدانی هم اوت رهبر آید
گفتم خوشا هوایی کز باد صبح خیزد
گفتا خنک نسیمی کز کوی دلبر آید
گفتم که نوش لعلت ما را به آرزو کشت
گفتا تو بندگی کن کو بنده پرور آید
گفتم دل رحیمت کی عزم صلح دارد
گفتا مگوی با کس تا وقت آن درآید
گفتم زمان عشرت دیدی که چون سر آمد
گفتا خموش حافظ کاین غصه هم سر آید
حافظ
عشق را از کس مپرس، از عشق پُرس
عشق، ابرِ دُرفشان است ای پسر
ترجُمانیّ مَنَش محتاج نیست
عشق، خود را ترجمان است ای پسر
#غزل_مولانا
عشق، ابرِ دُرفشان است ای پسر
ترجُمانیّ مَنَش محتاج نیست
عشق، خود را ترجمان است ای پسر
#غزل_مولانا
در آبْ تو را بینم، در آبْ زَنَم دستی
هم تیره شود آبَم، هم تیره شود کارَم
ای دوست، میان ما
"ای دوست" نمی گنجد
ای یار، اگر گویم
"ای یار"، نمی یارَم!
#غزل_مولانا
هم تیره شود آبَم، هم تیره شود کارَم
ای دوست، میان ما
"ای دوست" نمی گنجد
ای یار، اگر گویم
"ای یار"، نمی یارَم!
#غزل_مولانا
#مولانــــا
بیا دل بر دلِ پُر دردِ من نِه
بیا رخ بر رخانِ زردِ من نِه
تویی خورشید وز تو گرم عالم
یکی تابش بر آهِ سردِ من نِه
بیا دل بر دلِ پُر دردِ من نِه
بیا رخ بر رخانِ زردِ من نِه
تویی خورشید وز تو گرم عالم
یکی تابش بر آهِ سردِ من نِه