معرفی عارفان
1.26K subscribers
35K photos
12.9K videos
3.24K files
2.8K links
چه گفتم در وفا افزا جفا و جور افزودی
جفا کن جور کن جانا،غلط گفتم خطا کردم

فیض
Download Telegram
با حضور دل ز لذت های دنیا صلح کن
تا هم اینجا از بهشت جاودانی برخوری

جهد کن پیش از طلوع صبح چشمی باز کن
تا ز فیض سر به مهر آسمانی برخوری





#صائب_تبریزی
دوش چون نیلوفر از غم پیچ و تابی داشتم

هر نفس چون شمع لرزان اضطرابی داشتم

اشک سیمینم به دامن بود بی سیمین تنی

چشم بی خوابی ز چشم نیم خوابی داشتم

سایهٔ اندوه بر جانم فرو افتاده بود

خاطری همرنگ شب بی آفتابی داشتم

خانه از سیلاب اشکم همچو دریا بود و من

خوابگه از موج دریا چون حبابی داشتم

محفلم چون مرغ شب از ناله دل گرم بود

چون شفق از گریه خونین شرابی داشتم

شکوه تنها از شب دوشین ندارم کز نخست

بخت ناساز و دل ناکامیابی داشتم

نیست ما را پای رفتن از گرانجانی چو کوه

کاش کز فیض اجل عمر شهابی داشتم

شادی از ماتمسرای خاک میجستم رهی

انتظار چشمه نوش از سرابی داشتم

 رهی معیری
گر چشم سیاهش را از چشم صفا بینی
آهوی خطایی را در عین خطا بینی

اطوار تطاول را در طره‌ی او یابی
زنجیر محبت را بر گردن ما بینی

بر طره‌ی او بگذر تا مشک ختن یابی
در چهره‌ی او بنگر تا نور خدا بینی

در راه طلب بنشین چندان که خطر یابی
از کوی وفا بگذر چندان که جفا بینی

با هجر شکیبا شو تا وصل بدست آری
با درد تحمل کن تا فیض دوا بینی

شب گر ز غمش میری، چون نوبت صبح آید
اعجاز مسیحا را ز انفاس صبا بینی

آن حور بهشتی رو گر حلقه کند گیسو
مرغان بهشتی را در دام بلا بینی

مطرب سخنی سر کن زان لعل لب شیرین
تا شور حریفان را در بزم به پا بینی

افتد دلت ای ناصح چون سایه به دنبالش
گر سرو فروغی را سنبل به قفا بینی

#فروغی_بسطامی
در دل توئی در جان توئی ای مونس دیرینه‌ام
در سینهٔ بریان توئی ای مونس دیرینه‌ام

ای تو روان اندر بدن ای هم تو جان و هم تو تن
ای هم تو حسن و هم حسن ای مونس دیرینه‌ام

هم دل تو و هم سینه تو گوهر تو و گنجینه تو
دینه تو و دیرینه تو ای مونس دیرینه‌ام

بارم دهی آیم برت ورنه بمانم بر درت
ای لم یزل من چاکرت ای مونس دیرینه‌ام

بارم دهی خرم شوم ردم کنی درهم شوم
از تو زیاد و کم شوم ای مونس دیرینه‌ام

راهم دهی بینا شوم ردم کنی اعما شوم
از تو بدو زیبا شم ای مونس دیرینه‌ام

لطفم کنی گلشن شوم قهرم کنی گلخن شوم
گه جان شوم گه تن شوم ای مونس دیرینه‌ام

خواهی‌بخوان خواهی‌بران دل در تو دل‌بست ازازل
گشتم ز تو مست از ازل ای مونس دیرینه‌ام

جان لم یزل در وصل بود یکچند هجرانش ربود
آخر همان گردد که بود ای مونس دیرینه‌ام

فیض است و گفتگوی تو شیدای جستجوی تو
شیء الهی کوی تو ای مونس دیرینه‌ام

#فیض_کاشانی
در دل توئی در جان توئی ای مونس دیرینه‌ام
در سینهٔ بریان توئی ای مونس دیرینه‌ام

ای تو روان اندر بدن ای هم تو جان و هم تو تن
ای هم تو حسن و هم حسن ای مونس دیرینه‌ام

هم دل تو و هم سینه تو گوهر تو و گنجینه تو
دینه تو و دیرینه تو ای مونس دیرینه‌ام

بارم دهی آیم برت ورنه بمانم بر درت
ای لم یزل من چاکرت ای مونس دیرینه‌ام

بارم دهی خرم شوم ردم کنی درهم شوم
از تو زیاد و کم شوم ای مونس دیرینه‌ام

راهم دهی بینا شوم ردم کنی اعما شوم
از تو بدو زیبا شم ای مونس دیرینه‌ام

لطفم کنی گلشن شوم قهرم کنی گلخن شوم
گه جان شوم گه تن شوم ای مونس دیرینه‌ام

خواهی‌بخوان خواهی‌بران دل در تو دل‌بست ازازل
گشتم ز تو مست از ازل ای مونس دیرینه‌ام

جان لم یزل در وصل بود یکچند هجرانش ربود
آخر همان گردد که بود ای مونس دیرینه‌ام

فیض است و گفتگوی تو شیدای جستجوی تو
شیء الهی کوی تو ای مونس دیرینه‌ام

#فیض_کاشانی
از شرم گناه شاید از خون گریم
از ابر بهار بر خود افزون گریم

اشگی باید که نامه‌ام شسته شود
چون عمر وفا نمی‌کند چون گریم


فیض کاشانی
وصف تو چه میکنم نگارا
آن وصف بود ثنا خدا را

از باده کیست نرگست مست
رویت زکه دارد این صفا را

شمشاد ترا که داد رفتار
کز پای فکند سروها را

از لطف که شد تن تو چون گل
وزقهر که شد دلت چو خارا

چشمان ترا که فتنه آموخت
کز ما رمقی نماند ما را

در مملکت خرد که سرداد
آن غمزهٔ شوخ دلربا را

در چشم خوش تو کیست ساقی
کز ما پی می ربود ما را

بر دانة خال عنبرینت
آن دام که گسترید یارا

آب رخت از کدام چشمه است
کز چشم بریخت آب ما را

تیر مژه از کمان ابرو
بر دل که زند بگو خدا را

این حسن و جمال دلفریبت
از بهر که صید کرد ما را

ازشیوه یار فیض آموخت
در پرده ثنا کند خدا را


فیض کاشانی
من درین دریا به ذوق نیستی سرگشته‌ام
کشتی‌ام در رقص آمد هر کجا گرداب دید...

#کلیم_همدانی
دل، از در او، بار سفر بست به حسرت
هر گام که برداشت نگاهی به قفا کرد

#وامق_اصفهانی
زین ریاضتها که در ایام سردی می کشند
جای دارد گر روند اهل زمین بر روی آب

غنی کشمیری
بست آب چشمه ی خورشید تا در دلو یخ
خشک لب از تشنگی افتاد ماهی در سراب

غنی کشمیری
چون حرف درون شنیده‌ای جار مکن
هر پرده مدر، گوشه پدیدار مکن

از باغ برون چو حاصلت گشت خزان
صد خطبه ز زیبندگی خار مکن

چون جامه‌ی عام برکشیدی سر و دوش
از خاص مگوی و صحبت یار مکن

رو رو که همه برده‌ی اقمار تنی
از برکت عشق واژه انبار مکن

دلداده کجا زار زند بر رخ دوست
سرمایه‌ی خنده نیستت زار مکن

هر روز بمیر و برشو از تخت فلک
با مرگ نشین و مرگ در کار مکن

دشوار جهان وا ره و آسان پر گیر
سرمایه‌ی تن به خاکْ آوار مکن

حلمی چو کشان‌کشان برندت سوی دوست
این قصّه مگوی و شحنه بیدار مکن
سکون و توقّف، پیش از آنکه راه جدیدی گشوده شود.
سکوت و تنفّس، پیش از آنکه هوایی تازه دمیده شود.

تمام سخن را نمی‌توان در کلمه ریخت و تمام آفتاب را نمی‌توان از نگین گلو به جهان تابانید. زیستن در تن، مشقّت است، لیکن نمی‌توان این مشقّت به جان نخرید و از آزادی و شادمانی نسرود.

به نو کردن زمین، می‌بایست آسمان را نو کرد. با آسمان کهنه نمی‌توان زمین تازه ساخت.

خداوندگاران عشق یارت باشند ای مبارز آفتاب و آشتی.
من، فروتن‌ترینِ عاشقان، بلندای آسمان خویش ترک گفته به تمنّای زیستن در شکنج چشمان تاریک‌ترینِ شبان، در خلوت خویش نشسته - چون چشمی بر جهان -، از آستین جان خویش هزار فرشته از نور، هزار فرشته از موسیقی، به سوی جان بی‌گدار نازنین‌ یکتایت فرو می‌فرستم.

تنهایان را دوست می‌دارم و رزم بی‌یاران را دوست می‌دارم، چرا که جز از من بر ایشان یاری نیست، و جز از من بر ایشان پشتبان و پشتکاری نیست. همگان بر همگان بیاویزند، من یار بی‌یارانم.

حلمی | کتاب اخگران

#رزم_بی‌یاران
#من_یار_بی‌یارانم
سلطان فلک به رقص برخاست
امروز که بزم عشق برپاست

لالای تو رستخیز ما شد
این قصّه که گفته‌ای چه زیباست

ای رحمت پاک عاشقانه
باز آ که خروش عشق در ناست

خاموش بُدیم و بعد قرنی
سیمای نکوی دوست پیداست

ولله که فلک به خاک بنشست
زین آینه‌قامتی که برخاست

در وصفش اگر شکسته گویم
پایش خزر و سرش لهاساست

ای عقل زبون پست‌فطرت
برخیز و برو که عشق اینجاست

حلمی به میان چو دیده تر کرد
آن دیده به نام عشق آراست
در حلقهٔ زلف تو هر دل خطری دارد
زیرا که سر زلفت پر فتنه سری دارد

بر آتش دل آبی از دیده همی ریزم
تا باد هوای تو بر من گذری دارد

من در حرم عشقت همخانهٔ هجرانم
در کوی وصال آخر این خانه دری دارد

تو زادهٔ ایامی مردم نبود زین سان
این مادر دهر الحق شیرین پسری دارد

از تو به نظر زین پس قانع نشوم می‌دان
زیرا که چو من هر کس با تو نظری دارد

تلخی غمت خوردم باشد سخنم شیرین
ای دوست ندانستم کاین نی شکری دارد

جایی که غمت نبود شادی نبود آنجا
انصاف غم عشقت نیکو هنری دارد

در مذهب درویشان کذب است حدیث آن
کز عشق سخن گوید وز خود خبری دارد

کردم به سخن خود را مانند به عشاقت
چون مرغ کجا باشد مور ارچه پری دارد

من بنده بسی بودم در صحبت آن مردان
عیبم نتوان کردن صحبت اثری دارد

نومید مباش ای سیف از بوی گل وصلش
در باغ امید آخر هر شاخ بری دارد


سیف فرغانی
حدیث عشق در گفتن نیاید
چنین در هیچ در سفتن نیاید

ز زید و عمرو مشنو کاین حکایت
چو واو عمرو در گفتن نیاید

جمال عشق خواهی جان فدا کن
که هرگز کار جان از تن نیاید

شعاع روی او را پرده برگیر
که آن خورشید در روزن نیاید

از آن مردان شیرافگن طلب عشق
کزین مردان همچون زن نیاید

ز زر انگشتری سازند و خلخال
ولی آیینه جز ز آهن نیاید

غم عشق از ازل آرند مردان
وگر چه آن به آوردن نیاید

سری بی‌دولت است آنرا که با عشق
از آنجا دست در گردن نیاید

غمش با هر دلی پیوند نکند
شتر در چشمهٔ سوزن نیاید

چو زنده سیف فرغانی به عشق است
چراغ جانش را مردن نیاید

بدان خورشید نتوانم رسیدن
اگر چون سایه‌ای با من نیاید


سیف فرغانی
از کوری چشم فلک امشب قمر اینجاست
آری قمر امشب به خدا تا سحر اینجاست

آهسته به گوش فلک از بنده بگوئید
چشمت ندود این همه یک شب قمر اینجاست

آری قمر آن قمری خوشخوان طبیعت
آن نغمه سرا بلبل باغ هنر اینجاست

شمعی که به سویش من جانسوخته از شوق
پروانه صفت باز کنم بال و پر اینجاست

تنها نه من از شوق سر از پا نشناسم
یک دسته چو من عاشق بی پا و سر اینجاست

هر ناله که داری بکن ای عاشق شیدا
جائی که کند ناله عاشق اثر اینجاست

مهمان عزیزی که پی دیدن رویش
همسایه همه سرکشد از بام و در اینجاست

ساز خوش و آواز خوش و باده دلکش
آی بیخبر آخر چه نشستی خبر اینجاست

ای عاشق روی قمر ای ایرج ناکام
برخیز که باز آن بت بیداد گر اینجاست

آن زلف که چون هاله به رخسار قمر بود
بازآمده چون فتنه دور قمر اینجاست

ای کاش سحر ناید و خورشید نزاید
کامشب قمر این جا قمر این جا قمر اینجاست


شهریار
یار و همسر نگرفتم که گرو بود سرم
تو شدی مادر و من با همه پیری پسرم

تو جگر گوشه هم از شیر بریدی و هنوز
من بیچاره همان عاشق خونین جگرم

خون دل میخورم و چشم نظر بازم جام
جرمم این است که صاحبدل و صاحبنظرم

منکه با عشق نراندم به جوانی هوسی
هوس عشق و جوانیست به پیرانه سرم

پدرت گوهر خود تا به زر و سیم فروخت
پدر عشق بسوزد که در آمد پدرم

عشق و آزادگی و حسن و جوانی و هنر
عجبا هیچ نیرزید که بی سیم و زرم

هنرم کاش گره بند زر و سیمم بود
که به بازار تو کاری نگشود از هنرم

سیزده را همه عالم به در امروز از شهر
من خود آن سیزدهم کز همه عالم به درم

تا به دیوار و درش تازه کنم عهد قدیم
گاهی از کوچه معشوقه خود می گذرم

تو از آن دگری رو که مرا یاد تو بس
خود تو دانی که من از کان جهانی دگرم

از شکار دگران چشم و دلی دارم سیر
شیرم و جوی شغالان نبود آبخورم

خون دل موج زند در جگرم چون یاقوت
شهریارا چه کنم لعلم و والا گهرم


شهریار
من آینهٔ طلعت معشوق وجودم
از عکس رخش مظهر انوار شهودم

ابلیس نشد ساجد و مردود ابد شد
آن دم که ملائک همه کردند سجودم

تا کس نبرد ره به شناسایی ذاتم
گه مؤمن و گه کافر و گه گبر و یهودم


شیخ بهایی
شبی ز تیرگی دل سیاه گشت چنان
که صبح وصل نماید در آن، شب هجران

شبی، چنانکه اگر سر بر آورد خورشید
سیاه روی نماید چو خال ماهرخان

ز آه تیره‌دلان، آنچنان شده تاریک
که خواب هم نبرد ره به چشم چار ارکان

زمانه همچو دل من، سیاه روز شده
گهی که سر کنم از غم، حکایت دوران

ز جوریار اگر شکوه سرکنم، زیبد
که دوش با فلک مست، بسته‌ام پیمان

منم چه خار گرفتار وادی محنت
منم چه کشتی غم، غرقه در ته عمان

منم که تیغ ستم دیده‌ام به ناکامی
منم که تیر بلا خورده‌ام، ز دست زمان

منم که خاطر من، خوش دلی ندیده زدور
منم که طبع من از خرمی بود ترسان

منم که صبح من از شام هجر تیره‌تر است
اگر چه پرتو شمع است بر دلم تابان


شیخ بهایی
گریه مستانه می سازم شراب تلخ را
می کنم چون ابر مروارید آب تلخ را

زاهدان طفل مشرب، امت شیرینی اند
می کنم در کار مستان این شراب تلخ را

عشق حیران چه می داند عتاب و لطف چیست؟
می خورد چون آب شیرین ریگ آب تلخ را

باده روشن علاج ظلمت غم می کند
می شکافد تیغ برق از هم سحاب تلخ را

تا کی از بیم اجل عمرم به تلخی بگذرد؟
می کنم شیرین به خود یک چشم خواب تلخ را

تا به تلخی های زهر چشم او خو کرده ام
می شمارم باده شیرین، جواب تلخ را

بس که صائب دیده ام تلخی ازین شکر لبان
می شمارم خنده شیرین، عتاب تلخ را


صائب تبریزی


شب بر عزیزان خوش🌺🙏